زندگیمون این شکلی شده که وقتی استراحت میکنیم یادمون میاد که حالمون خوب نیست و نمیتونه که واقعا خوب باشه. فقط سعی میکنیم بیشتر درگیر زندگی بشیم که وقتی برای فکر کردن باقی نمونه. دورمون رو شلوغ میکنیم، میخندیم، میگذریم، دووم میاریم و ادامه میدیم ولی میدونیم که یه جای خالی توی زندگیمون هست که هیچوقت پر نمیشه.
تو همیشه خواهی بود ؛ مهم نیست من کجا هستم یا تو کجا باشی، مهم نیست که چه اتفاقی برای من یا تو رخ میدهد. در هر شرایطی من همیشه دوستت دارم.
دردناک ترین بخشِ تجربهی درد، مقاومت در مقابل آن است. رنج را نمیپذیری و به زور از دلت بیرون میکنی، آن هم چنگالهایش را در قلبت فرو میکند تا جدا نشود. تو از وجودش فرار میکنی و او بیشتر خود را به تو نشان میدهد. در نهایت؛ "سوختن" به اندازهی "نخواستن و نپذیرفتنِ آن" رنجش ایجاد نمیکند. با آغوشِ باز بپذیر، درونش بخواب، جذب کن و رها شو.
احساس میکنم دیگه هیچ حرفی برای گفتن ندارم، انگاری که همهی کلمات تموم شدن دیگه هیچ الفبایی وجود نداره که من احساساتمو بیان کنم.
ادبیات، شعر، موسیقی، سینما و هنر به وجود اومده تا زندگی رو برای ما راحتتر کنه، تا شور و شوق و انگیزه ادامه دادن رو در ما به وجود بیاره، تا باعث بشه گرمای نور خورشید رو با تمام وجود حس کنیم و از آسمان و ابرها و آدمها بیتفاوت عبور نکنیم، تا دوست داشتن و امید و زندگی و معنا رو شکل بدن. هر بار معنی زندگی رو گم میکنم یه داستان میخونم یا یه موسیقی گوش میکنم یا یه قطعه از هنر رو میبینم و یاد خودم میارم که چرا زندهام. شما آخرین باری که یاد خودتون آوردید چرا زندهاید کی بود؟
حتی اگر توی بدترین شرایطی و هیچ شخصی بهت توجه نمیکنه،سعی نکن شخصیتت رو عوض کنی و یا با "دروغ" کاری کنی مردم مجذوبت بشن، چون حتی اگر صد ها سال بگذره باز هم هویت اصلی و دروغ هات فاش میشه.
گاهی اوقات احساس میکنم زندگی کردن و ادامه به حیات کار بسیار سخت و دشواری بنظر میآید و گویی کالبد و روحم توانایی ادامه دادن به این ترتیب خسته کننده و گهگاهی طاقت فرسا را ندارد و گرچه ما بهرحال درحال ادامه دادن به آن هستیم گویی مارا تبدیل به یک مشت نابغه شکست ناپذیر میکند.
احساس نارضایتی در سراسر زندگیام موج میزند نه تنها احساس ناراحتی و نارضایتی بنده بلکه تمام اطرافیانم،انگار که در اتاقکی گیر افتادهام و تمام مردم انگشت بر سمت من گرفتند.
بعضی خاطره هارو نمیشه نوشت ، فقط میشه اونها رو در گوشهی قلبت حفظ کنی و با مکان ها یاد آور اونها بشی خونه ای که جای جایش و تک تک اتاق هاش رو خاطره ها پر کردن از دیوار بگیری تا در و پنجره ای که حالا از رنگ رو رفته. یادته اونجا ، اون گوشه چقدر خندیدی؟ یادته اونجا چقدر بازی میکردی؟ یادت میاد کل تابستون منتظر بودی تا انار های وسط حیاط برسن؟ خونه ها میتونن خاطره هایی بسازن که با وارد شدن به اونها دوباره تک تک اون لحظات رو احساس کنی.
تنها بودن در رنجها را میتوانستم تحمل کنم؛ اما من در علایقم نیز تنها بودم. با شگفتی در جزئیات چیزی غرق میشدم؛ اما زمانی که سر بر میآوردم تا درباره آن با کسی حرف بزنم، چیزی جز جهانی خالی و ساکت پیش رویم نبود.
ما همهمان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون، ولی بعضیها به دیوار زندان صورت میكشند و با آن خودشان را سرگرم میكنند. بعضیها میخواهند فرار بكنند، دستشان را بیهوده زخم میكنند و بعضیها هم ماتم میگیرند، ولی اصل كار این است كه باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی میآید كه آدم از گولزدن خودش هم خسته میشود.
_سه قطره خون، صادق هدایت