💐رمان جدید
#ایلماه
#داستان_واقعی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#ایلماه #قسمت_نود_پنج🎬: ایلماه وارد عمارت ولیعهد شد و به دستور ناصر الدین شاه همان اتاق زیر پله ها
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_نود_شش🎬:
جیران بار دیگر بی هدف عرض سالن را پیمود و یک لحظه انگار فکری شیطانی در ذهنش نشسته بود، بشکنی زد و رو به مهرناز که امین او در این قصر پر از نفوذی و جاسوس بود کرد وگفت: مهرناز....آن ....آن دارویی را که چند وقت پیش برای آن زنک خیره سر گرفته بودم کجا پنهان کردی؟!
مهرناز آب دهانش را قورت داد و گفت: بانوی من! هنوز ده نوبت نیست که به آن زنک دادیم، البته حالش خوب نیست و رو به موت است پس باید باقی دارو را به او بدیم.
جیران چشمانش را از حدقه بیرون آورد و گفت: سریع مقداری از آن را در تنگ دوغ بریز و برایم بیاور...
از آشپز خانه سلطنتی هم مقداری از گوشت بریان و نان و مخلفات و کوفت و زهر مار بگیر بیار اینجا مهم تره، من باید این دختره را از سر راهم بردارم نه اون زنه ی پاپتی را...
مهرناز چشمی گفت و بیرون رفت و جیران باز هم در حالیکه مشخص بود فشار عصبی شدیدی را تحمل می کند همچنان قدم می زد و در ذهنش نقشه ای را که کشیده بود مرور می کرد و بعد از چند دقیقه یکی دیگر از ندیمه هایش را صدا زد و او را پی چیزی فرستاد و خودش وارد اتاقش شد و چند دقیقه قبل از اینکه مه ناز برساد از اتاق بیرون آمد، او لباس ندیمه ها را به تن کرده بود و چنان خود را تغییر داده بود که کسی متوجه نمیشد این زن همان سوگلی حرمسرای شاهانه است.
بعد از گذشت نیم ساعتی صدای مهرناز بلند شد و گفت: بانو هر چه گفتید جلوی در آماده هست، خودم باید کاری کنم؟!
جیران که حالا در این رخت و لباس کسی نمی شناختش گفت: نه خیر خودم می برم و با زدن این حرف از عمارت بیرون آمد.
جیران به همراه یک خدمه که سینی غذا را روی سرش گذاشته بود به سمت عمارت ولیعهد حرکت کرد، جلوی در عمارت رسیدند.
نگاهی به اطراف کرد، کسی نبود و مرغی هم پر نمی زد، آهسته در نور مشعل جلوی عمارت خود را از پله ها بالا کشید و به آن مرد دستور داد سینی غذا را به او بدهد و خودش به تنهایی وارد عمارت ولیعهد شد و خبر نداشت که ساعتی قبل برای ایلماه غذایی سفارشی از طرف شاه آورده اند، او در حالیکه سخت در فکر بود جلوی در اتاقی که طبق گفته ی مهرناز،ایلماه در آنجا بود ایستاد و با نوک پایش تقه ای به در زد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_نود_هفت🎬:
صدای ایلماه از پشت در بلند شد که گفت: چه کسی پشت در است؟!
جیران که سعی می کرد مانند ندیمه ای دست و پاچلفتی عمل کند گفت: ببخشید ببخشید خانم در رو باز می کنید، برایتان شام آوردم
ایماه با تعجب یک تای ابروش را بالا دد داد و زیر لب گفت: شام!! من که الان شام خوردم و بعد انگار چیزی به ذهنش خطور کرده باشد به نقطه روی در خیره شد و آرام آرام جلو رفت و در را باز کرد
در باز شد جیران در حالی که سعی می کرد سینی را روی سرش درست نگه دارد وارد اتاق شد، آرام آرام سینی را از روی سرش پایین آورد او که تا له حال از این کارها نکرده بود می خواست طوری عمل کند که ایلماه شک نکند و سپس سینی را روی میز کنار دیوار گذاشت و گفت: سلام خانم جان گفتن برایتان شام بیاورم
ایلماه اصلا به روی خودش نیاورد که شام خورده است همانطور که در اطراف جیران قدم می زد گفت: که اینطور! سفره را پایین پهن کن تا شام بخوریم
جیران مانند دختری که شرم دارد به طرف سینی رفت، سفره کوچکی را که گوشه سینی بود برداشت و وسط اتاق روی قالی های سرخ کرمانی پهن کرد یکی یکی ظرفهای غذا را روی سفره گذاشت و همانطور که ظرف تنگ بلوری پر از دوغ را وسط سفره می گذاشت گفت: دوغهایش اینقدر خوشمزه است اینها سفارشی است ببینم می توانم سوال کنم بانو چه کسی هستند؟
ایلماه ابرویش را بالا داد و گفت: نه نمی توانی بپرسی، آیا کسی که تو را به اینجا فرستاده به تو سفارش نکرده که فضولی نکنی؟!
جیران که تا به حال کسی به او اینچنین اهانت نکرده بود، از خشم صورتش سرخ شد اما مجبور بود که تحمل کند پس گفت: ببخشید دیگه نمی پرسم بفرمایید غذا بخورید.
ایلماه روی صندلی نشست به جیران اشاره کرد که او کنار سفره بنشیند و گفت: تصمیم دارم امشب در حق تو لطف کنم و تو به جای من غذا بخوری، آخه من از دیدن غذا خوردن کلفت جماعت خوشم میاد.
جیران که شصتش خبردار شد این دخترک بسیار با هوش است و به او مشکوک شده خواست شک او را رفع کند، با اجازه ای گفت و سر سفره نشست و با احتیاط گوشه ای از گوشت بریان را جدا کرد و در دهان گذاشت، او اصلا متوجه نبود که مثل بزرگ زادگان غذا می خورد و این از چشم ایلماه که دختری تیز بین بود، پنهان نماند و الان کاملا متوجه شده بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است و حس کنجکاوی و البته شیطنتش گل کرده بود و می خواست تا آخر راه را با این زنی که می خواست ادای کلفت ها را در بیاورد، برود
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_نود_هشت🎬:
جیران گوشت بریان را آرام آرام زیر دندان له کرد و مزه مزه نمود و گفت: بفرمایید بخورید، دیدید مسموم نیست، آفرین به شما که اینقدر هوشیارانه عمل می کنید، راستش...راستش قصر جای ترسناکی ست اگر احتیاط نکنید ممکن است با یک خوردنی خوشمزه کلکت کنده شود، من پیشنهاد می کنم از این مکان بر حذر باشید.
جیران می خواست با این حرفها اعتماد ایلماه را جلب کند تا او به مسموم بودن غذایش شک نکند و از طرفی از قصر او را بترساند تا با پای خودش اینجا را ترک کند اما ایلماه باهوش تر و زرنگ تر از او بود.
جیران یه شاخه جعفری هم داخل دهنش گذاشت و یه تیکه نان هم جدا کرد و همانطور که به دست گرفته بود گفت: من که خوردم، بیا شما هم بخور بانو، سرد میشه از دهن می افته...
ایلماه تلخندی زد و گفت: تو بخور من نگاه کنم سیر میشم.
جیران که تا تهش را خونده بود و از گستاخی این دخترک خون خودش را می خورد از جا بلند شد، تنگ بلور دوغ را دستش گرفت و به سمت صندلی آمد و گفت: یه خورده از این دوغ بخور قول می دم خوشت بیاد.
ایلماه از جا بلند شد، سینه به سینه ی جیران ایستاد
یک طرف تنگ بلور را گرفت و بالا آورد و به دهان جیران چسپاند و فریاد زد: اگه خوشمزه است خودت بخور....زود باش....یاالله بانوی اعظم....
ایلماه که حس کرده بود هر چی هست داخل دوغ هست و تیری توی تاریکی انداخت و طوری حرف زد که جیران فکر کرد او به هویتش پی برده
جیران دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت، دندان هایش را بهم قفل کرد و همانطور که خیره در نگاه ایلماه بود، گفت: شاه راست می گفت که چشمهای من شبیه چشم های توست.
بارها و بارها هذیان خواب هایش را شنیده ام در خواب فقط از ایلماه حرف می زند، خیلی دلم می خواست ببینمت و حالا که دیدمت به شاه تبریک می گم، سلیقه ی خوبی دارد اما من اجازه نمی دم تو شاه را از چنگ من درآوری، من جیرانم، یک حرمسرا را حریفم، تو که چیزی برایم نیستی و با این حرف تنگ بلور را بالا آورد و حواله ی سر ایلماه کرد.
ایلماه در یک لحظه خودش را کنار کشید و تلو تلو خوران به عقب برگشت و تنگ بلور به همراه سر ایلماه به دیوار خورد.
دردی شدید در سر ایلماه پیچید و ایلماه گرمی خون را که روی پیشانی اش میریخت حس کرد.
پلک هایش داشت روی هم می آمد که یکدفعه صحنه ها جان گرفت، با مهدی قلی بیگ تا چشمه مسابقه گذاشتند همانجایی که ایلماه نامش را بهشت گذاشته بود و بعد صحنه های قبل از آن، کلبه ی جنگی و انتظار قاصد شاه و کم کم ایلماه به جنگل های شمال و خانه ی سید باقر رسید و در این هنگام دنیا پیش چشمانش تاریک شد و دیگر چیزی از اطرافش نفهمید...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار_عاشقی
🌾 🍀 🌾 🍀 🌾 🍀
این پست هر شب تکرار می شود
یک فاتحه و توحید 👈نثار ارواح مقدس
امام حسن عسکری (علیه السلام) و
حضرت نرجس (سلام الله علیها) پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)🤲
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🌱الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ
🌱الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
🌱مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ
🌱إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ
🌱اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ
🌱صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّین
🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
ِ
🌱قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ
🌱اللَّهُ الصَّمَدُ
🌱لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ
🌱وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَد
🌹🌹🌹🌹