eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
1.2هزار دنبال‌کننده
99.9هزار عکس
130.5هزار ویدیو
595 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: ناصر الدین شاه درحالیکه سبیلش را می جوید گفت: یعنی تو از جنگل های تبریز، از زمان کودکی، از زمانی که با هم درس می خوندیم، شکار می رفتیم بازی می کردیم و...هیچی یادت نمیاد؟! ایلماه آهی کشید و گفت: بوی درخت و جنگل برام آشناست و گاهی صحنه هایی تار و مبهم توی ذهنم می آید، حتی حتی داخل همین قصر عمارتی که آن آخر هست و بهش میگن عمارت ولیعهد، برام آشنا بود اما خاطره ی واضحی ازشون توی ذهنم ندارم. ناصرالدین شاه در حالیکه گردنبند ایلماه توی دستش بود و دستهایش را پشت سرش در هم گره زده بود شروع به قدم زدن کرد. قلب شاه از دیدن عشق قدیمی اش به تلاطم افتاده بود اما می خواست ایلماه خاطراتش را به یاد بیاورد و بعد او را برای همیشه از آن خود بکند. این مدت که حکمرانی کرده بود خوب متوجه شده بود که قصر جایی مخوف است و هر کدام از قصر نشینان می تواند قاتلی خطرناک باشد پس خیلی راحت فهمید که ایلماه درگیر توطئه ای شده که عده ای نمی خواستند او پایش به قصر برسد، ناصرالدین شاه فکر می کرد این توطئه از جانب حرمسرایش باشد اما آنها چگونه به عشق شاه به ایلماه پی برده بودند؟! این داستان عشق پنهانی بود و کسی از آن خبر نداشت... ناصرالدین شاه هیچ وقت فکر نمی کرد که انتهای توطئه به مادرش ملک جهان خانم یا همان مهد علیا برسد. بعد از دقایقی طولانی سکوت، ناصرالدین شاه گردنبند را به سمت ایلماه داد و گفت: به نظرم تو را باید در جایی ساکن کنم که قبلا بوده ای شاید به یادآوری خاطراتت کمک کند پس سری تکان داد و گفت: تو باید در عمارت ولیعهد باشی، از شانس خوبت آنجا کسی ساکن نیست، دستور می دهم به طور پنهانی در آنجا باشی و طبیب قصر را به نزد تو می فرستم، با او همکاری کن تا زودتر حافظه ات را به دست بیاوری ایلماه گردنبند را از دست شاه گرفت و چشمی گفت. شاه با مهربانی خاصی به ایلماه چشم دوخت و گفت: چقدر حرف گوش کن شدی ایلماه...قبلا فقط حرف حرف خودت بود . ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: شاید اگر حافظه ام برگردد، اخلاقم هم مثل قبل شود. ناصرالدین شاه قهقه ی بلندی زد و سپس صدایش را بالا آورد: خواجه سلماس...خواجه... خیلی زود کله ی کچل و صورت سیاه مردی از لای درز در پدیدار شد و گفت: بله قربان امر بفرمایید! شاه اشاره ای به ایلماه کرد و گفت: این سوار را با احتیاط کامل و مخفیانه به عمارت ولیعهد ببرید، حواستان باشد کسی از هویتش باخبر نشود، هر کس هم سراغش را گرفت، اظهار بی اطلاعی کنید، شتری دیدی ندیدی، متوجه شدید؟! خواجه سری تکان داد و گفت: چشم سرورم. شاه به ایلماه اشاره کرد تا همراه خواجه شود و گفت: ایلماه...فراموش نکن تو و من پیمان عاشقی با هم بستیم، من به هر طریق شده تا آخر این ماه بساط عروسی را راه می اندازم تا تمام خناسان را سر جایشان بنشانم، تو سوگلی حرم من خواهی بود، فقط در این چند روز مراقب خودت باش از عمارت به هیچ وجه خارج نشو، من هم هر شب که ساعت از نیمه شب گذشت، به دیدارت خواهم آمد. ایلماه که کلا گیج شده بود و بین عشق قدیمی اش که اصلا به یاد نمی آورد و عشق بهرام که سراسر وجودش را گرفته بود، سرگردان شده بود به دنبال خواجه به راه افتاد خواجه و ایلماه با هم بیرون رفتند و باز ندیمه ای چون روح، بی صدا و پنهانی آنها را تعقیب می کرد، آن ندیمه که کسی جز مهرناز ندیمه مخصوص جیران نبود و گوش هایی تیز و شامه ای قوی داشت، با گوش خود شنیده بود که ناصرالدین شاه در گوش ایلماه داستان عشق می گفت. ادامه دارد..