eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
1.8هزار دنبال‌کننده
136.1هزار عکس
179.2هزار ویدیو
817 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
آشتی با امام عصر 07.mp3
زمان: حجم: 21.52M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : «غربت در غیبت» ✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
به سوی نور07.mp3
زمان: حجم: 13.1M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 07 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
🎬 ایلماه به خاطر می آورد که در یک روز ابری، ناصرالدین میرزای سیزده ساله به قصد شکارگاه به سمت جنگل حرکت کرد اما همه خوب می دانستند که شکار بهانه است و ناصر میرزا می خواهد ساعتی در کنار ایلماه باشد چرا که شکارگاه نزدیک روستای کهنمو بود. ایلماه هم لباس شکار پوشیده بود چون طبق معمول همیشه، ناصرالدین میرزا را همراهی می کرد. وقتی دو دلداده به شکارگاه رسیدند و در فرصتی کوتاه که اطرافشان خالی از اغیار بود، ناصرالدین میرزا با صدایی آهسته گفت: ایلماه! دیروز پیکی از تهران به تبریز آمده‌... انگار بندی درون دل ایلماه پاره شد، او از آمدن این پیک ها خاطره خوشی نداشت اما با این حال، با لحنی شاد گفت: چه خبری برایتان آورده جناب ولیعهد؟! ناصر میرزا از زیر چشم به اطراف نگاهی انداخت و گفت: مادرم،ملک جهان خانم دستور داده که فی الفور خود را به تهران برسانم، گویا امر مهمی رخ داده که حضور من در آنجا لازم است . ایلماه که واقعا غمگین شده بود آه کوتاهی کشید و گفت: تجربه نشان داده که نباید به دستورات ملکه بی اعتنا بود، اما به نظرتان چه امری پیش آمده که حاضر شده شما را از مکان امن استقرارتان در اینجا بیرون بکشد و به سوی درباری پر از رقیب و خطر ببرد؟! ناصر میرزا که خوب متوجه لحن غمناک ایلماه شده بود، لبخندی به روی او پاشید و گفت: نگران نباش دختر! مشکلی برای من پیش نمی آید، اما چند حدس میزنم، اول اینکه شاید پدرم ناخوش باشد و مادر خواسته که در این احوالات من آنجا باشم که اگر دور از جان، برای محمد شاه حادثه ای رخ داد، مرا به تخت سلطنت بنشاند که البته این حدسم ضعیف است چرا که خبری از بیماری پدرم جایی درز نکرده است و اما حدس دومم که محتمل تر است و گویا به واقعیت نزدیک تر است این است که هووی مادرم، خدیجه خانم نقشبندی در صدد آن است که مرا از ولیعهدی خلع و پسر خود را به جای من بنشاند و خبرهایی از دربار رسیده که گویا عموهای من با این کار موافقند، چرا که برادر ناتنی ام از من بزرگتر است و از نظر آنان یک پسر ۱۳ ساله سنش برای اداره مملکت پایین است و می خواهند ولایت عهدی بر عهده پسر جوان محمد شاه باشد و مادرم مرا خواسته که به پایتخت بروم و احتمالا با ترفندی زیرکانه، این وزوزها را خاموش کند. ایلماه نفسش را محکم بیرون داد و با لحن آرام و صدای گیرای همیشگی اش گفت: برای من فقط و فقط جسم و جان تو مهم است، نمی خواهم کوچکترین گزندی به جان مبارکت برسد، کاش میشد مرا با خود ببرید تا در این زمانه خوف و خطر همراهتان باشم. ناصرمیرزا که انتظار چنین خواسته ای از طرف ایلماه را نداشت، با تعجب به او خیره شد و گفت: چه می گویی؟! من تو را با خود ببرم؟! درست است که در اینجا به راحتی با هم ملاقات می کنیم، اما تو از حساسیت های مادر من خبر داری، یادت است دفعه قبل که برای سرکشی به تبریز آمد، حکم کرد که دیگر دیدارهای بین من و تو تمام شود؟! ناصرالدین میرزا به اینجای حرفش که رسید سری تکان داد و گفت: من میدانم که مادرم تو را دوست دارد، اما واقعا دلیل این حکمی که درباره تو کرد را نمی دانم اما می توانم حدس بزنم.... ادامه دارد... ✏️به قلم:طاهره_سادات حسینی ‎‌‌‌‌‌‌ 💎💎💎💎💎💎💎
داستان ظهور007.mp3
زمان: حجم: 6.97M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور" 📝 07: « کنار کعبه چه خبر است؟ » 🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال) = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
چشمانم را باز ڪردم نگاهے به ساعت ڪوچڪ روبروے تخت ڪردم بلند شدم و اتاق را مرتب ڪردم از پله ها پائین رفتم مامان برخلاف همیشه میز صبحانه را چیده بود و مشغول صبحانه خوردن بود ، وردشاد چند لقمه نان به حالت ایستاده خورد چند قلپ از چایش را نوشید خداحافظے ڪرد رفت نگاهے به مامان ڪردم وردشاد با این همه عجله ڪجا مے رود ؟ با دوستش قرار گذاشته است تا با هم ڪار بانڪے انجام بدهند بیا بنیشین صبحانه بخور صندلے را به سمت خودم ڪشیدم نشستم روے میز همه چیز آماده بود بعد از صبحانه من امروز با بچه ها ناهار بیرونم با ڪدام دوستات مے خواهے بروے ؟ آشنا هستند دوباره به اتاق برگشتم لباسے ڪه از قبل آماده ڪرده بودم پوشیدم و وسایل را در ماشین گذاشتم سوار شدم حرڪت ڪردم ده دقیقه بعد نرگس تماس گرفت پشت چراغ خطر بود نتوانستم پاسخ بدم چند دقیقه بعد در گوشه اے ایستادم و تماس گرفتم سلام عزیزم ڪجایے حرڪت ڪردے ؟ سلام خوبین بله توے راه هستم شما رسیدید ؟ نرگس : بله ما یڪ مڪان مناسب براے نشستن انتخاب مےڪنیم رسیدے تماس بگیر حتما ! مدتے بعد به محل قرار رسیدم بعد از پارڪ ماشین وسایل را برداشتم دوباره با نرگس تماس گرفتم تا همدیگر ببینیم بعد از چند دقیقه نرگس را دیدم سلام و احوال پرسے ڪردیم نرگس مرا به دختران پایگاه معرفے ڪرد ، دختران هم بسیار گرم و صمیمے با من احوال پرسے ڪردند نرگس نگاهی به دختران کرد براے تولد امام زمان ڪارت پستال آماده ڪردیم.🧧 مےخواهیم با سلیقه ے خودتان تزئین ڪنید. یڪے از دختران چند شاخه گل آورد و به نرگس داد. ساقه هاے گل را ڪوتاه ڪنید و دورش را با ڪاغذ رنگے ببچید نرگس هم در ڪنار ما نشست و شروع به ڪشیدن قلب هاے ڪوچڪ ڪرد براے روے ڪارت پستال بچسبانیم. تا ظهر مشغول آماده سازے هدیه بودیم بعد از خواندن نماز ظهر و عصر سفره ے ناهار را پهن ڪردیم همه مشغول خوردن غذا شدیم درحالے چند تا از دختران شوخے مےڪردند و همه مے خندیدیم.🥰☺️ بعد از ناهار با نرگس صحبت ڪردم پیشنهاد داد ڪه حتما جلسات هفتگے را شرڪت ڪنم در آن جا مے توانم سوالاتم را بپرسم. ڪم ڪم خورشید طلایے رنگش به سرخے مے گرایید، هوا در حال تاریڪ شدن بود با ڪمڪ دختران وسایل را جمع ڪردیم و به سمت اتوبوس بردیم . دختران سوار اتوبوس شدند من و نرگس در حالے همدیگر در آغوش گرفته بودیم خیلے روز خوبے بود . ممنون ڪه آمدید ! از تو ممنون ڪه مرا با این جمع آشنا ڪردے. نویسنده :تمنا ❤️😘 ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖        🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
سلام بر ابراهیم قسمت 7جلد1.mp3
زمان: حجم: 34.5M
( زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی ) ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃💔🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_ششم #ویشکا_2 بعد از چند روز خستگی و روی پا ایستادن گوشه اتاقم نشستم و در فکر فرو رفتم احساس
چراغ ها نور مناسبی در پارک ایجاد کرده بود فضای تاریک ،روشن آنجا حال عجیبی در دلم پدید آورد نگاهی به شایان کردم ،لبخندی زد دلت گرفته ویشکا جون روبه راه نیستی ! چیزی نیست در حال قدم زدن بودیم که چشمم به نیمکت سمت چپ افتاد گرمای زیادی در وجودم احساس کردم عرق پیشانی ام پاک کردم شایان ام پاک کردم شایان نگاهی به من کرد حالت خوب نیست چرا امشب این طوری هستی 😨 یاد خاطره ی بدی افتادم چی عزیزم ناخودآگاه قفل دهانم باز شد و ماجرای آن شب را برای شایان تعریف کردم ماجرای آن شب ،مزاحمت آن دو جوان و شهادت همسر نرگس را به شایان گفتم اشک در چشمانم حلقه بست و شروع به گریه کردم ---------------------------------------------- شایان اگر کار دو جوان باشد چه؟ چی؟! شهادت علی آقا شایان حالت چهره اش تغییر کرد مزخرف نگو ویشکا😱 رنگ از چهره ام پرید این شایان بود که با من این طوری حرف می زد ببین ویشکا تو بر چه اساسی می گویی کار آن دو نفر بود این همه آدم می توان در خیابان فردی را بکشند شایان می فهمی چی می گویی ؟!😱 مگر الکی هست کسی بیاید فردی را به قتل برساند در ضمن علی آقا شهید مدافع امنیت هست. شایان در حالی به سمت شیر آب می رفت ما امشب آمدیم درباره ی خودمان حرف بزنیم نه این که ... نه این که چی ؟! شهادت همسر دوست من مهم تر هست یا حرف های دو نفره ی ما ؟! شایان چند مشت آب به صورتش زد و کنار نیمکت نشست. ویشکا جون من توی این چند می خواهم برگردم تو تصمیت چیست ؟ تصمیم چی ؟ چرا درست متوجه نیستی چه می گویم 😓 من از اول گفتم ایران را دوست دارم و اینجا می مانم. یکی دوساعت مدام بحث داشتیم تا این که شایان رفت بستنی بخرد در همین حین من تنها روی نیمکت پارک نشستم. در دلم زمزمه کردم پسر بی لیاقت حتی فکرش نمی کند ،من این موقع شب در پارک تنها باشم. نویسنده :تمنا کپی در صورتی به نویسنده صحبت شود🍃🌹
@zekrroozane ذڪرروزانہpart07_salam bar ebrahim.mp3
زمان: حجم: 11.26M
🎧 کتاب«سلام بر ابراهیم جلد ۲» ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ اَلٰا بِذِكْـرِٱللّٰـه‌ِتَطْمَـئِن‌ُّٱلْـقُلُوبُ ❍◌❍◌❍◌❍ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃💔🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_ششم #زمان_مشروط🕰 هر گوشه و کنار شهر سخن از تظاهرات مردم به خصوص روحانیون بود، مردم نام چند
🕰 صدای گلوله فضای شهر را پر کرده ، قلبم به تپش افتاده بود مردم در هیاهوی اتفاق به تکاپو افتاده بودند، همه سعی داشتند خودشان را به خانه‌هایشان برسانند، غم بزرگی بر دل مردم روز مردم نشست. دستگیری میرزا رضا کرمانی ، بزرگ مرد روزگار باعث شد ،اشک از دیدگانمان جاری شود. به گوشه دیوار رفتم جشن تاجگذاری ۵۰ سال ناصرالدین شاه به هم خورد، از طرفی خوشحال بودم دیگر زیر دست این شاه نیستیم و از طرفی چون نظام موروثی در مملکت روا داشت معلوم نبود پادشاه بعدی چه بلایی سرمان بیاورد. در همین فکرها بودم فردی روی شانه‌ام زد با اضطراب ، چشمانی که از اشک خیس شده بود. نگاهش کردم ، بعد لبخندی زدم سلام نجمه جان سلام خواهر چرا اینجا ایستادی؟! در فکر و خیال فرو رفتم، نجمه چادر قجریش را جمع کرد روبندش را روی صورتش انداخت من هم روبندم را روی صورتم انداختم ،حرکت کردیم مشغول صحبت شدیم ،که نجمه از ماجرای امروز می‌گفت میرزا رضا عجب مرد شجاعی است! هیچ کس جرات ندارد، به دربار نزدیک شود آهی کشیدم 😮‍💨 نمی‌دانم با این کار شرایط بهتر می‌شود یا نه ؟! کوچه شلوغ و چهره مردم نگران بود زنان با چادرهای قجری که بر سر داشتند سریع از کنار ما می‌گذشتند، کودکان از همه جا بی‌خبر بودند گوشه‌ای جمع شده بودند، مشغول بازی با دوستان خود بودند. زیر لب زمزمه کردم: خوش به حال کودکان هیچ چیز از اوضاع کشور نمی‌دانند . نویسنده :تمنا😎💔
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#سالهای_نوجوانی #قسمت_ششم شبی به یاد ماندی...🌱☃️ تازه از مدرسه به خانه آمده بودم هنوز زمان زیادی
ماجرای یک روز برفی☃️ چشمانم را باز کردم ،نگاهم به شیشه ی مه گرفته ی اتاق افتاد افتاد بلند شدم دستی بر شیشه کشیدم کمی مه شیشه را پاک کردم نگاهم به حیاط افتاد،حیاط پر از برف شده بود ،فوری به حیاط دویدم صدای مادرم آمد که گفت: سرمای خوری لباس بپوش! از اشتیاق زیاد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم شروع به برف بازی کردم غرق بازی شده بودم که مادرم صدایم کرد گفت: برف سنگینی باریده باید زودتر راه بیفتی، تا سر وقت به مدرسه برسی داخل اتاق رفتم لقمه نانی🍞 گرفتم و شروع به خوردن کردم لباس هایم را پوشیدم کیف قهوه‌ای رنگ را برداشتم و به حیاط رفتم مادرم گفت: امروز نمی توانی کفش بپوشی بیا این پوتین های پلاستیکی را بپوش تا راحت تر بروی. پوتین های قرمز رنگ پلاستیکی را نگاه کردم به یاد روز هایی افتادم که هفت یا هشت سال بیشتر نداشتم وقتی برف می آمد میخواستم به مدرسه بروم این ها را می پوشیدم البته آن ها روز ها برایم خیلی بزرگ بود. چشمانم را از پوتین برداشتم و به راه افتادم بعد از خداحافظی در خانه را بستم برخلاف همیشه که در خانه ها باز بود در روزهای برفی نمی توانستیم در خانه را باز بگذاریم چون سگ به داخل خانه ها می آمد. به راه افتادم طولی نکشید که پایم تا زانو داخل برف رفت سعی کردم پایم را از برف ها بیرون بکشم اما خب فقط پایم بیرون آمد بدتر شد پوتین داخل برف گیر کرده بود ،دستانم را در چاله ایجاد شده فرو بردم تا پوتین را بیرون بیاورم درحالی که از شدت سرما به خود می لرزیدم. دستانم سرخ شده بود و پایم کامل بی حس بود پوتین های پر از برف را خالی کردم و پوشیدم و بلند شدم سعی کردم ادامه ی راه را با دقت بیشتری بروم آرام آرام خودم را به گوشی دیوار رساندم دستان سرخم را با ها کردن کمی گرم کردم و داخل جیب پالتو 🧥گذاشتم تا از سرما در امان باشد.در کوچه هیچ کس نبود برعکس روزهایی که کوچه های روستا شلوغ بود امروز به دلیل سرما ی زیاد حتی کشاورزان هم نمی توانستند به دشت بروند راهی را که روز های قبل در عرض چند دقیقه می رفتم امروز یک ربعی طول کشید. وارد حیاط مدرسه شدم کسی را در حیاط ندیدم برف مانند تور عروس حیاط مدرسه را یکدست پوشانده بود داخل راهرو رفتم کف راهرو تکه موکتی پهن کرده بودند، تا گل کف کفش ها👢 گرفته شود معلم و مدیر در دفتر نشسته بودند و مشغول صحبت و نوشیدن چای بودند. صدای بچه ها فضای کلاس را پر کرده بود بچه ها حسابی مشغول بودند من که از شدت سرما تمام بدنم یخ 🥶کرده بود خودم را به بخاری نفتی کنار پنجره رساندم دستان را از جیب پالتو در آوردم و روبروی بخاری گرفتم. نویسنده : تمنا🌱😅 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_ششم #افق چرخ های تخت روی سنگ های سفید بیمارستان به سرعت حرکت می کردند، مهتابی سقفی مرتب در ح
دو ساعت گذشت محمد رضا به بخش منتقل شد من هم در راهرو بیمارستان راه می رفتم دستانم را بهم می فشردم عرق صورتم را پاک می کردم تمام حواسم به در ورودی بود که ماموری وارد نشود. که ناگهان چشمم به فردی خورد که کت شلوار سیاه به تن داشت با چنان صلابتی راه می رفت خودش را به سمت اتاق محمد رضا رساند. نگاه خیره کنند ای به او کردم چاره ای ندیدم باید فکر نجات محمد رضا بودم اما چگونه ؟ فقط چند ثانیه فرصت تصمیم گیری داشتم چند قدم به عقب رفتم از در پشتی خارج شدم . مامور ساواک وقتی واکنش من را دید قدم هایش را تند کرد به دنبال من آمد. من هم از راهرو خارج شدم از پله به سمت طبقه پایین دویدم در حالی نفس نفس می زدم وارد راهرویی تاریک شدم در انتهای راهروی اتاقی تاریک وجود داشت. صدای پای مامور از راه پله ها می آمد وارد اتاق شدم نفسم بند آمده بود نگاهی به اطراف کردم. فضایی تاریک زمانی که چشمانم به تاریکی عادت کرد با صحنه ای مواجه شدم ..... نویسنده:تمنا♥️🙃
با آیه از کلاس خارج شدیم جلوی مانتو رو کمی بستم مقنعه رو جلو کشیدم ، مطمئن نبودم با این تیپ بتوانم تا ظهر در دانشگاه بمانم. آیه روی شانه‌ام زد عجب استاد خفنی 😅 بعد خندید و ادامه داد : این دیگر چه تحقیقی هست امنیت مان چگونه حفظ می‌شود دون آنکه به آیه نگاه کنم گفتم پرسش ساده ،بچه‌گانه ای هست. هر دو از راهرو بیرون رفتیم بعد از طریق پله‌ها به طبقه سوم رسیدیم تا در کلاس فارسی عمومی حاضر شویم فضای کلاس متشکل از ۲۰ صندلی که میزهای تاشو دارد و همچنین استاد که به قول دانشجو ها جا استادی می‌گویند 😂 این جا یکی از جذاب ترین کلاس های دانشگاه بود پنجره های کوچک و تعداد زیاد که از بالای ساختمان تا نیمه ی آن را پوشش داده بودند کلاس فارسی مثل همیشه شلوغ بود من و آیه روی صندلی های آخر نشستیم فاصله زیاد بود تا تابلو و اما برای این که از دید استاد دور باشیم فضای مناسب بود. درس امروز بیشتر به حفظ کلمات و شعر های مولوی گذشت. بعد از کلاس نگاهی به آیه کردم خیلی خسته هستم می خواهم بروم خانه تو نمی آیی ؟ آیه که مثل همیشه نیشش تا بنا گوشش باز بود گفت نه فقط تو می‌روی ؟!😅 از دانشگاه خارج شدیم گوشی آیه زنگ خورد بله بفرمایید باشه باشه میام بعد از قطع تماس گفت یک پرونده در شرکت مشکل پیدا کرده است. باید خودم رو برسانم ، نگاهی به او کردم چه ربطی به تو دارد آیه با لحن جدی گفت چون زیر دست من بوده است و خداحافظی کرد، من هم دربست گرفتم و به سمت خانه رفتم🥰🥲 نویسنده :تمنا 💐😚 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴