💕 امامصادق علیهالسلام 💕
✨ چون خداوند به بندهاى نعمت بدهد و او آن را قلبا قدر بشناسد و به زبان سپاس بگويد، هنوز سخنش به پايان نرسيده، فرمان افزايش نعمت براى وى صادر مىشود. ✨
📚 غررالحكم، احاديث ۷۶۸۸ و ۷۶۹۲
@syed213
💠 نظر رهبری درباره ایام محسنیه و اضافه کردن ایامی به ایام عزاداری...
👇🏻👇🏻👇🏻
روضه خواندن و گريه كردن مربوط به همهی ائمه نيست؛ متعلق به بعضى از ائمه است.
حالا يك وقت در جمع و مجلسى كسى روضهاي مىخواند، عدهاي دلشان نرم مىشود و گريه مىكنند؛ اين عيبى ندارد.
اصلاً عزادارى كردن يك حرف است، روضهخوانى و سينهزنى راه انداختن يك حرف ديگر است.
روضهخوانى و سينهزنى راه انداختن، مخصوص امام حسين است؛ حداكثر مربوط به بعضى از ائمه است؛ آن هم نه به اين وسعت...
#مقام_معظم_رهبری
#حضرت_ماه
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نود
#فصل_هفتم_کتاب
#پنجرهای_روبهسوی_خدا
#از_زبان_سیدمحمدعلی_افقه_پسرداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ بعد از رفتنش در تلگرام برایش پیام دادم که دنبال ساخت مستند دربارهی #شهید_باقری هستم، ببین میتوانی با حاجقاسم صحبت کنی تا کمکم کند که بیایم...
🔺 جواب داد سرش خیلی شلوغ است، نمیشود.😔
🌺🌺🌺
✨ آمدنش خیلی طول کشید...
سی روز شد، نیامد...
چهل روز شد، نیامد... 😔
یکی دوتا عکس برایم فرستاد.
برایش نوشتم: «داداش خیلی خاص شدی راههای ارتباطیت رو هم به ما بگو!»😍
🔺 برایم نوشت: «چاکرتم داداش.»😁
بعد هم مرا عضو گروه یادوارهی شهدا کرد.🌹
شب عاشورا یکی از دوستان پدرم زنگ زد و خبر شهادت مصطفی را داد.😔
اما گفت: «هنوز خبر صددرصد تایید نشده!»
✨ به هرکس که میشناختم زنگ زدم تا ببینم کسی مصطفی را آنلاین دیده یا با کسی حرف زده یا نه.
هیچکس خبری از او نداشت...😔
در تلگرام برای خودش پیام فرستادم که 👇🏻👇🏻👇🏻
✨«سلام خبرشهادت اومده، تماس بگیر.»✨
جوابی نیامد 😔 و خبر تایید شد همه جا پخش شد...🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_هفتم آنها که خودشان را در دست پیری رها کرده بودند، قهراً التذاذی که جو
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_هشتم
ماها متاسفانه سرگرمیهای خیلی کمی داشتیم؛ این طور سرگرمیها آن وقت نبود، البته پارک بود، ولی کم و خیلی محدود...
مثلا در مشهد فقط یک پارک در داخل شهر بود و محیطهایش، محیطهای خیلی بدی بود. ماها هم خانوادههایی بودیم که پدر و مادرها مقید بودند، اصلا نمیتوانستیم برویم.
برای مثال من در دورهی جوانی، امکان اینکه بتوانم از این مرکز عمومی تفریحی استفاده کنم، وجود نداشت؛ به خاطر اینکه این مراکز، مراکز خوبی نبود، غالبا مراکز آلودهای بود.
دستگاههای آنوقت هم مقداری سعی داشتند که مراکز عمومی را آلودهی به شهوات و فساد بکنند؛ این کار تعمدا و با برنامهریزی انجام میشد. آن وقتها این را حدس میزدیم، بعدها قرائن واطلاعات بیشتری پیدا کردیم، معلوم شد که واقعا همینطور بوده است؛ یعنی با برنامهریزی، محیطهای عمومی را فاسد میکردند! لذا ماها نمیتوانستیم برویم.
بنابراین تفریحهای آن وقت ماها از این قبیل نبود. تفریح در محیط طلبگی خودم در دوران جوانی، حضور در جمع طلبهها بود. به مدرسهی خودمان- مدرسهای داشتیم، مدرسهی نواب- میرفتیم؛ جو طلبهها برای ما جو شیرینی بود. طلبه ها دور هم جمع میشدند، صحبت و گفتوگو و تبادل اطلاعات میکردند و حرف میزدند.
محیط مدرسه برای خود طلبهها مثل یک باشگاه محسوب میشد؛ در وقت بیکاری آنجا دور هم جمع میشدند.
ادامه دارد...
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نود_و_یک
#فصل_هشتم_کتاب
#کوچهپسکوچههای_کودکی
#از_زبان_فاطمهسادات_افقه_دخترداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ خودم را دور پتو پیچاندهام.
مثل بیشتر شبها خوابهای درهموبرهم میبینم...😔
با صدای پشت سر هم رضا از خواب بیدار میشوم. چشمانم را که باز میکنم هنوز گمم میان تصویرهای مبهم خوابم...
رضا نگاهی به ساعت موبایلش میاندازد و میگوید: «بدو دیر شد!»
منگم...
طول میکشد تا تمام هفتهای را که گذشته، به یاد بیاورم. سست میشوم.😔
صدای شیر آب آشپزخانه میآید.
هنوز دنبال معجزه هستم. ای کاش این هم یکی از مسخرهبازیهای بچگیمان بود.😔
🌺🌺🌺
صدای قلقل کتری میآید. چند مشت آب سرد روی صورتم میریزم.
هنوز صدای سمیه خانم در گوشم است که گوشهی راهرو نشسته و با گریه میگوید: «مامان حکیمه دیدی مصطفام سربلند شد! مامان حکیمه نذرت قبول!» 😔🙏🏻
پاهایم لج کردهاند و راهی نمیشوند. باهر جانکندنی که هست لباس مشکیام را میپوشم و نگاهی به آینه میندازم. تصویر کجوکولهی داخل آینه میگوید: «فقط دوازده روز از تو بزرگتر بود!»😔
🌹🌹🌹
به ساعت نگاه میکنم. عجب عاشورایی بود عاشورای امسال...
ساک لباس بچهها دمدر است. چادرم را که میشود گفت هدیهی مصطفی به من است، سر میکنم و از خانه بیرون میزنیم...
🌸🌸🌸
✨ ماشین به سمت پیکرت جلو میرود و فکرم با سماجت، راه به عقب میگیرد تا به تویی برسد که هم جسم بودی و هم روح...🌹
یاد عید سال ۱۳۷۱ میافتم. یک عکس دستهجمعی از همهی نوههای بیبی و آقا...📷
لباسهای عیدمان تنمان بود و از ته دل میخندیدیم.😄
تو بودی، زهرا، محمدحسین، مرتضی، من وبرادرهایم، بچههای عموحسن، عمو جمال با بچههای عمه بتول و عمه طیبه.
همه میخندیدیم...
ای کاش زمان میان همان چیلیکِ دوربین متوقف شده بود...😔🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213