#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_چهار
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 یک روز که حسابی از کارهای خانه و بچهها خسته و کلافه بودم، 😣 داشتم زیر لب غر میزدم که مصطفی آمد کنارم و دست دور گردنم انداخت و به عادت همیشگی گونهام را بوسید 💕 و گفت: «آبجی میدونم خستهای، اما یهوقت بابت کارایی که انجام می دی سر شوهرت منت نذاری. ❌ اون خودش میفهمه که تو چقدر زحمت میکشی!»
💠 با خستگی گفتم: «ولی کلا مدل آقایون با خانوما فرق میکنه. شاید واقعا متوجه خیلی چیزا نباشن!»
💠 خندید و گفت: «اتفاقا ما آقایون همیشه حواسمون هست.😊 اگه چیزی رو نمیگیم دلیل بر ندیدنش نیست. تو هم اگه بابت زحمتی که میکشی منت بذاری اجر کار خودت خراب میشه. حتی ظرفای خونه رو هم به خاطر خدا بشور، اینطوری اجرشم بیشتره!»👏
⚜ یک بار سر سفرهی شام بودیم که با ناراحتی 😔 گفت: «توی یکی از عملیاتا یکی از مناطق رو از داعش پاکسازی کردیم. رسیدیم به خونهای که احتمال دادیم خونهی یه عروس و داماد باشه. نمیدونستیم براشون چه اتفاقی افتاده. برای احتیاط اتاقها رو بررسی کردم تا به اتاق خوابشون رسیدم. لباس عروش هنوز آویزون و طلاهاش روی میز بود. در اتاق رو بستم و به بچهها گفتم کسی حق نداره به این اتاق نزدیک بشه. ❌ شب مجبور به موندن شدیم و چون هوا سرد بود، باید از نفت همون خونه استفاده میکردیم. صبح موقع رفتن پول نفت رو کنار طلاها گذاشتم و براشون نوشتم این پول نفتیه که از سر ناچاری استفاده کردیم!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_پنج
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴بالاخره تاسوعا آمد.
🔵 مامان حسابی بیقرار بود. 😔 مدام زیرگوشش میگفتم: «مامانم نگران نباش. حالا یه روز بیخبری از مصطفی که چیزی نیست، درگیر عملیاته!» اما فایده نداشت.
🔵 آخر شب همسرم آمد دنبالم و به بهانهی خستگی گفت: «بریم شهریار!»
تعجب کردم 😳 و گفتم: «آخه هر سال عاشورا تهرانیم!»
🔵 اما اصرار کرد که برویم شهریار. گرفتگی چهرهاش را پای خستگیاش گذاشتم.
🔵 بعد از دو روز بیخوابی، در ماشین مدام چرت میزدم. میان خواب و بیداری زیرلب گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر محرّم امسال سنگینه!»😔
🔵 همسرم دستی به ریشهای مرتبش کشید و گفت: «آره، امسال چه عاشورایی داریم! غوغا میشه امسال. عاشورامون واقعا عاشورا شد!»😔
🔵متوجه حرفش نشدم و زیرلب گفتم: «من خیلی خستهم، حواست باشه یه وقت پشت فرمون خوابت نبره!»
🔵 از خواب بودن بچهها استفاده کردم و خوابیدم. ساعت دوازهونیم بود که رسیدیم کهنز.
🔵 چشمانم را که باز کردم دیدم بابا و محمدحسین سرکوچه ایستادهاند. پسرداییام محمدعلی هم پیششان بود.
🔵 خواب از سرم پرید و پرسیدم: «محمدعلی اینجا چیکار میکنه؟»
🔵 همسرم همانطور که ماشین را در کوچه نگه داشت گفت: «کار چاپی داره، چون فردا عاشوراست میخوان با محمدحسین انجامش بدن!»
🔵 دستبردار نبودم و ادامه دادم: «این موقع شب همه توی کوچه جمع شدن؟»⁉️
🔵 همسرم طاقت نیاورد و سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و بلندبلند گریه کرد. 😭 ته دلم خالی شد و با دلشوره پرسیدم: «چرا گریه میکنی؟ برای مصطفی اتفاقی افتاده؟»😔
با هقهق گفت: «مجروح شده!»
🔵 نفس راحتی کشیدم و گفتم: «این که گریه نداره! مصطفی همیشه مجروح میشه!»
🔵 سری تکان داد و گفت: «نه اینبار فرق میکنه، تیر به ریهش خورده و توی آیسییوی یکی از بیمارستانای سوریهس!»😔
🔵 امیرعلی را بغل کردم و از ماشین پیاده شدم. از داداش و بابا پرسیدم: «چیزی شده؟» هر دو حرف همسرم را تکرار کردند. به محمدعلی گفتم: «شما که تهران بودید!» سرش را خاراند و گفت: «برای کارای چاپی اومدم!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_پنج
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴بالاخره تاسوعا آمد.
🔵 مامان حسابی بیقرار بود. 😔 مدام زیرگوشش میگفتم: «مامانم نگران نباش. حالا یه روز بیخبری از مصطفی که چیزی نیست، درگیر عملیاته!» اما فایده نداشت.
🔵 آخر شب همسرم آمد دنبالم و به بهانهی خستگی گفت: «بریم شهریار!»
تعجب کردم 😳 و گفتم: «آخه هر سال عاشورا تهرانیم!»
🔵 اما اصرار کرد که برویم شهریار. گرفتگی چهرهاش را پای خستگیاش گذاشتم.
🔵 بعد از دو روز بیخوابی، در ماشین مدام چرت میزدم. میان خواب و بیداری زیرلب گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر محرّم امسال سنگینه!»😔
🔵 همسرم دستی به ریشهای مرتبش کشید و گفت: «آره، امسال چه عاشورایی داریم! غوغا میشه امسال. عاشورامون واقعا عاشورا شد!»😔
🔵متوجه حرفش نشدم و زیرلب گفتم: «من خیلی خستهم، حواست باشه یه وقت پشت فرمون خوابت نبره!»
🔵 از خواب بودن بچهها استفاده کردم و خوابیدم. ساعت دوازهونیم بود که رسیدیم کهنز.
🔵 چشمانم را که باز کردم دیدم بابا و محمدحسین سرکوچه ایستادهاند. پسرداییام محمدعلی هم پیششان بود.
🔵 خواب از سرم پرید و پرسیدم: «محمدعلی اینجا چیکار میکنه؟»
🔵 همسرم همانطور که ماشین را در کوچه نگه داشت گفت: «کار چاپی داره، چون فردا عاشوراست میخوان با محمدحسین انجامش بدن!»
🔵 دستبردار نبودم و ادامه دادم: «این موقع شب همه توی کوچه جمع شدن؟»⁉️
🔵 همسرم طاقت نیاورد و سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و بلندبلند گریه کرد. 😭 ته دلم خالی شد و با دلشوره پرسیدم: «چرا گریه میکنی؟ برای مصطفی اتفاقی افتاده؟»😔
با هقهق گفت: «مجروح شده!»
🔵 نفس راحتی کشیدم و گفتم: «این که گریه نداره! مصطفی همیشه مجروح میشه!»
🔵 سری تکان داد و گفت: «نه اینبار فرق میکنه، تیر به ریهش خورده و توی آیسییوی یکی از بیمارستانای سوریهس!»😔
🔵 امیرعلی را بغل کردم و از ماشین پیاده شدم. از داداش و بابا پرسیدم: «چیزی شده؟» هر دو حرف همسرم را تکرار کردند. به محمدعلی گفتم: «شما که تهران بودید!» سرش را خاراند و گفت: «برای کارای چاپی اومدم!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_شش
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وارد خانهی مامان که شدم به هر کسی میرسیدم باز همان سوال را میپرسیدم و همان جواب را میشنیدم.
✨ محمدحسین وارد خانه شد. وقتی دید من اینهمه آشفتهام به شوخی گفت: «چی دلت میخواد بشنوی؟ مصطفی شهید شده، حالا خیالت راحت شد؟!»
✨یکی به بازویش زدم و گفتم: «سربهسرم نذار!»😡
✨ از آنجایی که محمدحسین خیلی شوخ بود، باور کردم که مصطفی مجروح شده.
✨از بابا پرسیدم: «پس مامان کجاست؟» ❓ بابا سری تکان داد و گفت: «خونهی مصطفی!»
✨ قبل از اینکه کسی بتواند جلویم را بگیرد، راهی خانهی مصطفی شدم.
✨ وارد خانهاش که شدم، از جمعیت زیادی که آنجا بود تعجب کردم. 😳 مادر همسر مصطفی گوشهای گریه میکرد.😭 مامان هم روی مبل نشسته بود و دستانش میلرزید، ولی باز من نمیخواستم به چیزی فراتر از مجروحیت فکر کنم.
✨ به اصرار همسرم رفتیم تهران تا برای بچهها وسیله جمع کنم. همینطور که لباسها را داخل ساک میگذاشتم گفتم: «اینقدر ناراحت نباش. همه برای مصطفی دعا میکنیم، انشاءالله زود خوب میشه!» 🙏 تا این را گفتم، دیدم یکهو نشست روی زمین و زانوهایش را بغل کرد و با صدای بلند زد زیر گریه و گفت: «عزیزم، مصطفی شهید شده!»😭
✨لباسها از دستم افتاد و با عصبانیت گفتم: «تو هم مثل محمدحسین شدی؟»😡
✨سری تکان داد و گریهاش شدت گرفت. بالاخره کمکم باورم شد که دیگر مصطفای عزیزم میان ما نیست.😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_هفت
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
〽️روزهای بعدی خیلی سخت گذشت.
〽️ همانشب، خانهی مامان و بابا از صدای گریهی پدر و مادرم کسی نخوابید.😔
〽️ هر روز در خانهی مصطفی عاشورا بود. بچههای هیئتش هر شب در کوچه سینهزنی و روضهخوانی برپا میکردند و ما در خانه بیقرارتر میشدیم.😔
💠 روز بعد از عاشورا میخواستم فاطمه و سارا را ببرم مدرسه. بین راه همینطور که با هم صحبت میکردیم، فاطمه گفت: «عمه من میدونم بابا مصطفام شهید شده. بار آخری که اومد تهران من رو با خودش برد بهشتزهرا سر مزار شهدا. بهم گفت فاطمه، یادت باشه شهدا همیشه زندهن. وقتی که چشمات رو ببندی میتونی اونا رو ببینی و باهاشون حرف بزنی!» فاطمه کمی مکث کرد و گفت: «ولی همیشه امیرحسین عمو میگفت فاطمه، بابات خیلی قویه، اصلا بابات ضدگلولهس، زخمی ممکنه بشه ولی شهید نمیشه!» قدری ایستاد و در چشمانم نگاه کرد و گفت: «عمه ولی بابلم شهید شد!»😔 دست و پایم یخ شده بود و هیچ جوابی نداشتم.😔
🌀بالاخره بعد از یک هفته پیکرش را آوردند.🌹
😊 روز معراج هم سخت بود و هم شیرین. سختیاش بدان سبب بود که بالاخره با گوشت و پوست و استخوان به این باور رسیدم که مصطفی دیگر بینمان نیست، 😔 شیرینیاش هم به خاطر وداع آخر بود.💕
🌀روز معراج با مادر #شهید_صابری آشنا شدم. با صورت پر از آرامش، آمد کنارم ایستاد و خودش را معرفی کرد. بعد دستی به چشمان پر از اشکم کشید و گفت: «عزیزدلم، گریه نکن تا بتونی صورت ماه برادرت رو واضح و روشن ببینی!»❣
🌀 به حرفش گوش کردم و اشکهایم را پاک کردم. وارد سالن که شدیم، دست و پایم با من همراه نبودند. بالاخره بالای سرش رسیدم. صورتم را روی صورتش گذاشتم، بعد گونههای قرمزش را بوسیدم. انگار تمام آرامش دنیا را در دلم ریختند.💞
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
قرار بی قرار فصل سوم.m4a
زمان:
حجم:
5.06M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_سوم_کتاب
#قسمت_هفدهم
#دلمراباخودشبرد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
✅ ارسالی از هانیه، دوست دانشجوی سید ابراهیم از کرمانشاه...
@syed213
دلم را با خودش برد.m4a
زمان:
حجم:
5.05M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_سوم_کتاب
#قسمت_هجدهم
#دلمراباخودشبرد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
✅ ارسالی از هانیه، دوست دانشجوی سید ابراهیم از کرمانشاه...
🌹@syed213🌹
3.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_سوم_کتاب
#قسمت_نوزدهم
#دلمراباخودشبرد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
✅ ارسالی از سید ، رفیق بی وفای سید ابراهیم از قم...
🌹 @syed213 🌹
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_سوم_کتاب
#قسمت_بیستم
#دلمراباخودشبرد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
راحیل از تهران
کارشناس ارشد وزارت علوم
🌹@syed213🌹