#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_پنج
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴بالاخره تاسوعا آمد.
🔵 مامان حسابی بیقرار بود. 😔 مدام زیرگوشش میگفتم: «مامانم نگران نباش. حالا یه روز بیخبری از مصطفی که چیزی نیست، درگیر عملیاته!» اما فایده نداشت.
🔵 آخر شب همسرم آمد دنبالم و به بهانهی خستگی گفت: «بریم شهریار!»
تعجب کردم 😳 و گفتم: «آخه هر سال عاشورا تهرانیم!»
🔵 اما اصرار کرد که برویم شهریار. گرفتگی چهرهاش را پای خستگیاش گذاشتم.
🔵 بعد از دو روز بیخوابی، در ماشین مدام چرت میزدم. میان خواب و بیداری زیرلب گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر محرّم امسال سنگینه!»😔
🔵 همسرم دستی به ریشهای مرتبش کشید و گفت: «آره، امسال چه عاشورایی داریم! غوغا میشه امسال. عاشورامون واقعا عاشورا شد!»😔
🔵متوجه حرفش نشدم و زیرلب گفتم: «من خیلی خستهم، حواست باشه یه وقت پشت فرمون خوابت نبره!»
🔵 از خواب بودن بچهها استفاده کردم و خوابیدم. ساعت دوازهونیم بود که رسیدیم کهنز.
🔵 چشمانم را که باز کردم دیدم بابا و محمدحسین سرکوچه ایستادهاند. پسرداییام محمدعلی هم پیششان بود.
🔵 خواب از سرم پرید و پرسیدم: «محمدعلی اینجا چیکار میکنه؟»
🔵 همسرم همانطور که ماشین را در کوچه نگه داشت گفت: «کار چاپی داره، چون فردا عاشوراست میخوان با محمدحسین انجامش بدن!»
🔵 دستبردار نبودم و ادامه دادم: «این موقع شب همه توی کوچه جمع شدن؟»⁉️
🔵 همسرم طاقت نیاورد و سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و بلندبلند گریه کرد. 😭 ته دلم خالی شد و با دلشوره پرسیدم: «چرا گریه میکنی؟ برای مصطفی اتفاقی افتاده؟»😔
با هقهق گفت: «مجروح شده!»
🔵 نفس راحتی کشیدم و گفتم: «این که گریه نداره! مصطفی همیشه مجروح میشه!»
🔵 سری تکان داد و گفت: «نه اینبار فرق میکنه، تیر به ریهش خورده و توی آیسییوی یکی از بیمارستانای سوریهس!»😔
🔵 امیرعلی را بغل کردم و از ماشین پیاده شدم. از داداش و بابا پرسیدم: «چیزی شده؟» هر دو حرف همسرم را تکرار کردند. به محمدعلی گفتم: «شما که تهران بودید!» سرش را خاراند و گفت: «برای کارای چاپی اومدم!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_چهل_و_پنج
#فصل_سوم_کتاب
#دلم_را_با_خودش_برد
#از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🏴بالاخره تاسوعا آمد.
🔵 مامان حسابی بیقرار بود. 😔 مدام زیرگوشش میگفتم: «مامانم نگران نباش. حالا یه روز بیخبری از مصطفی که چیزی نیست، درگیر عملیاته!» اما فایده نداشت.
🔵 آخر شب همسرم آمد دنبالم و به بهانهی خستگی گفت: «بریم شهریار!»
تعجب کردم 😳 و گفتم: «آخه هر سال عاشورا تهرانیم!»
🔵 اما اصرار کرد که برویم شهریار. گرفتگی چهرهاش را پای خستگیاش گذاشتم.
🔵 بعد از دو روز بیخوابی، در ماشین مدام چرت میزدم. میان خواب و بیداری زیرلب گفتم: «نمیدونم چرا اینقدر محرّم امسال سنگینه!»😔
🔵 همسرم دستی به ریشهای مرتبش کشید و گفت: «آره، امسال چه عاشورایی داریم! غوغا میشه امسال. عاشورامون واقعا عاشورا شد!»😔
🔵متوجه حرفش نشدم و زیرلب گفتم: «من خیلی خستهم، حواست باشه یه وقت پشت فرمون خوابت نبره!»
🔵 از خواب بودن بچهها استفاده کردم و خوابیدم. ساعت دوازهونیم بود که رسیدیم کهنز.
🔵 چشمانم را که باز کردم دیدم بابا و محمدحسین سرکوچه ایستادهاند. پسرداییام محمدعلی هم پیششان بود.
🔵 خواب از سرم پرید و پرسیدم: «محمدعلی اینجا چیکار میکنه؟»
🔵 همسرم همانطور که ماشین را در کوچه نگه داشت گفت: «کار چاپی داره، چون فردا عاشوراست میخوان با محمدحسین انجامش بدن!»
🔵 دستبردار نبودم و ادامه دادم: «این موقع شب همه توی کوچه جمع شدن؟»⁉️
🔵 همسرم طاقت نیاورد و سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و بلندبلند گریه کرد. 😭 ته دلم خالی شد و با دلشوره پرسیدم: «چرا گریه میکنی؟ برای مصطفی اتفاقی افتاده؟»😔
با هقهق گفت: «مجروح شده!»
🔵 نفس راحتی کشیدم و گفتم: «این که گریه نداره! مصطفی همیشه مجروح میشه!»
🔵 سری تکان داد و گفت: «نه اینبار فرق میکنه، تیر به ریهش خورده و توی آیسییوی یکی از بیمارستانای سوریهس!»😔
🔵 امیرعلی را بغل کردم و از ماشین پیاده شدم. از داداش و بابا پرسیدم: «چیزی شده؟» هر دو حرف همسرم را تکرار کردند. به محمدعلی گفتم: «شما که تهران بودید!» سرش را خاراند و گفت: «برای کارای چاپی اومدم!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_چهل_و_چهار ✨ سختترین ساعـات عمرم آن چه که در خصـوص تعیین رهـبر واقـع
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_چهل_و_پنج
✨ بعد از انقلاب شما، مردم ما با افتخار اسم اسلامی خود را میگویند.
یک نفر مسلمان از کشوري بزرگ که مسلمین در آن در اقلیت
قرار دارند، به من میگفت: قبل از انقلاب اسـلامی، مسلمان بودن خود را هرگز اظهار نمیکردیم. طبق فرهنگ آن کشور، همه اسم محلی داشـتند، و هر چند خانوادههاي مسـلمان روي بچههاي خود اسم اسـلامی میگذاشـتند، اما جرأت نمیکردند آن اسم را اظهار کنند و از بیان آن خجالت میکشیدند! اما بعد از انقلاب شما، مردم ما با افتخار اسم اسلامی خود را میگویند، و اگر از آنها بپرسند که شما چه کسی هستید، اول آن اسم اسلامی را با افتخار بر زبان میآورند.
🔺خطبههاي نماز جمعهي تهران ۶۸/۴/۲۳
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213