بھنامخدا؎شفیـعوصبـوࢪ؛
خداونـددانشخداوندنوࢪシ!💙
بسم ربِّ الشهــــدان...💔
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨
اے شهید!
هواے دلم، بارانِ نگاهت را مےخواهد🌧
مےشود بر من ببارے؟!
هواے دلم که پُر شود از بارانِ نگاهت...💔
منم چون تُ لایقِ شهادت مےشوم🙃🥀
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨ اے شهید! هواے دلم، بارانِ نگاهت را مےخواهد🌧 مےشود بر من ببارے؟! هواے دلم که پُر
#خاطره_شهید ♥️ 📝
یکی از بستگان بسیار دورش که تا به آن روز مصطفے را ندیده بود ،
برای تشییع پیکرش آمده بود گفته بود :
_ از حضرت عباس حاجتی داشتم تا اینکه قبل از شهادت مصطفی خواب حضرت عباس را دیدم 😍 که به من فرمودند
"نماینده ی من روز تاسوعا پیش من می آید ، پیش او بروید 💞 "
معنای خوابم را نفهمیدم ، شب بعد مادر مرحومم به خوابم آمد و گفت :
چرا پیش نماینده ی حضرت عباس نرفتی ؟
و بعد عکس مصطفے را نشانم داد که اول او را نشناختم ، اما چند روز بعد با انتشار خبر شهادت مصطفے و دیدن تصویر او ،
عکسی که مادرم نشانم داده بود را شناختم 🙃✨
#شهید_مصطفی_صدرزاده♥️
#نماینده_حضرت_عباس 🥀
#عنایات_شهیدمصطفےصدرزاده 🖐🏻
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
#دلتنگی_شهدایی 🥀💔
هنوز بوی خوش یاس و جبهه میآید
اگر کسی بگشاید دوباره ساک تو را...
#شهید_مصطفی_چمران♥️
#مهمان_امروز_گردان 😊
#خادم_الشهدا...🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی 🥀💔 هنوز بوی خوش یاس و جبهه میآید اگر کسی بگشاید دوباره ساک تو را... #شهید_مصطفی_چم
#خاطره_شهید🎙🦋
براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم "چرا سر نماز اين طورمي کني؟" گفت "وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد."با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.
#شهید_مصطفی_چمران ♥️
#خادم_الشهدا...🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎥
شهید شدی هم شفاعت میکنی هم تو خوابمون میای ♥🍃
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#شهید_مرتضی_عطایی ♡
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
بخاطرلبخندرضایتامامزمانموننماز
اولوقتبخونیم🌼:)!
#نمازتسردنشہبچہشیعہ♥
#بِـدونتعـــاࢪف....
وقتشعار صداشازهمهبلندتره
''وایاگرخامنهایحکمجهادمدهد…!''📢🖇
اونوقت
سر و کلش از پیوے دخترای مردم پیدا میشه🙄
جهتِ صحبتِ خواهر برادری...
باباااا
نکشیمونمنتظرِحکمِجهادِرهبر
وقتکردی😒
یه سَریم به میدونِجهادِ نفستبزن🚶
#حواسمون_باشه🙂
#خادم_الشهدا...🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
🌈 #قسمت_بیست_ودوم 🌈 #هرچی_تو_بخوای حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه.😕 ریحانه گفت: _پشیمونی که جوابشو
🌈 #قسمت_بیست_وسوم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
دوباره سکوت شد. گفتم:
_البته هنوز راه زیادی در پیش دارید.
-چطور؟
-هنوز دکمه یقه تونو نبستین.😏
اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.😅گفت:
_بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه.
دکمه آیفون زده شد و در باز شد...
مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد.
از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.🤗🤗
سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت:
_من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.😊
محمد تعارفش کرد برن داخل.
سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من #نگاه کنه قبول کرد و رفتن داخل.
من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت:
_شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟
چه جالب،دقیقا سؤال من بود.
سهیل گفت:
_رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.😊
با خودم گفتم عجب!..
پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.😟😊
خانم صادقی گفت:
_یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم.
💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی✨ داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه.
وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم...
دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.💖بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_چیشده داداش؟😟
-بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟😊
-آره..ایمان زهرا قوی تر شده.😌
-فقط همین؟😉
-منظورتو واضح بگو.😕
-نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.😊
ساکت نگاهش کردم.گفت:
_سهیل #واقعاتغییرکرده.کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه.
-خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.😊
محمد دیگه چیزی نگفت و رفت.
چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،🇮🇷🌷تو حال خودم بودم،..
گاهی کتاب📙 میخوندم،گاهی قرآن،✨ گاهی دعا،🌟گاهی فکر.💭
میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم...
چند قدم رفتم که کسی گفت:
_ببخشید خانم روشن!
سرمو چرخوندم.گفت:
_سلام.
امین بود... گفتم:
_سلام
-میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟😔
یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم:
_در چه مورد؟
-درمورد حانیه.😔
حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید.
یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت:
_احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.😔
-یه چیزایی گفته.
-پس حالشو دیدید.😔
-حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده.
-ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...😔
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 #قسمت_بیست_وچهارم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
_ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟😔
-یعنی برای شما آرام شدنش مهمه؟رضایتش مهم نیست؟
-خیلی دوست دارم راضی هم باشه،ولی میدونم راضی شدنی نیست.😔فعلا میخوام آروم بشه.حال بدش و بی قراریش همه رو ناراحت میکنه.😔
-به نظرم بهترین کسی که میتونه آرومش کنه مادر شماست.وقتی ببینه مادر شما با وجود مادر بودن راضیه،اونم حداقل آروم میشه.
-فکر کردم حانیه از زندگی ما براتون گفته!!
-نه،دلیلی نداشت از زندگی شما چیزی بگه.😐
-آخه گفته بود...
حرفشو ادامه نداد.یک دقیقه ای سکوت کرد.بعد گفت:
_پدر من قبل از اینکه من به دنیا بیام شهید شد.مادرم هم بخاطر علاقه ی زیادش به پدرم و سن کم و حال بدش، موقع زایمان از دنیا رفت.
خیلی جا خوردم...😟😥
به نظر نمیومد اینقدر توی زندگیش سختی کشیده باشه.
-از همون موقع من با خاله و شوهرخاله م، که دوست وهمرزم پدرم هم بوده، زندگی میکنم...اونا حتی به من بیشتر توجه میکردن تا بچه های خودشون.الان هم خاله م قلبا راضی نیست،اما به ظاهر راضی شده.میترسم ناآرامی های حانیه نظرشو عوض کنه.
گذشته ش خیلی ذهنمو درگیر کرد.
ناراحت و متأسف یا با عقده تعریف نمیکرد.👌 معلوم بود از صمیم قلب راضی شده به ✨رضای خدا و زندگیشو پذیرفته.✨
گفتم:
من چکار میتونم بکنم؟
-حانیه گفت برادر شما هم چند بار رفتن سوریه،درسته؟
-درسته..خیلی سخته آقای رضاپور.من میفهمم حانیه چه حالی داره.😒
با خواهش گفت:لطفا کمکم کنید.😒🙏
-کی عازم میشید؟
-دو هفته ی دیگه.
-بهتر بود دیرتر میگفتید بهشون.
-میخواستم،ولی حانیه اتفاقی فهمید.
بلند شدم و گفتم:
_من هرکاری بتونم انجام میدم.الان هم اگه دیگه حرفی نیست من برم.
امین هم بلند شد و خوشحال گفت:
_ممنونم،خیلی لطف میکنید.🙂
خداحافظی کردم و رفتم...
توی راه به امین و زندگیش فکر میکردم. تو تک تک جملاتش دنبال جواب سؤالاتم بودم👣شهادت آرزوی من هم بود... ولی مطمئن نبودم وقتی اون لحظه برسه جان شیرینم رو تقدیم کنم.😒اون روز تو درگیری با اون دو تا نامرد با خودم گفتم حاضرم بمیرم اما حجابم حفظ بشه، جونمو میدم ولی دست نامحرم بهم نخوره. ولی درواقع من از ایمانم👉 و از خودم👉 دفاع میکردم.😞
اما امثال محمد و امین از اسلام👉 و از مردم مظلوم یه کشور دیگه👉 دفاع میکردن.
✨این #ایمان_قویتری میخواد.✨
💭این ایمان قوی تر رو چطور به دست بیارم؟
💭اون چیزی که بهشون یقین میده کارشون درسته و ارزش جون دادن داره چیه؟
ایمان مراتبی داره و من تو مرتبه ی پایین گیر کرده بودم...🙁😔
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•