eitaa logo
|گردان‌سیدابراهیم|
509 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
•﷽• . راه‌ِ‌شهدا‌رو‌باید‌رفت نه‌فقط‌دربارش‌حرف‌زد! آشناشو‌بااین‌راه‌بعدتوش‌قدم‌بردار‌ خودشھداهم‌کمکت‌می‌کنن🌿 . ◾️شرایط داره بلاخره✌️🏽(: " @sharayt " . ◾️اینجاحرف‌میزنیم " @brobach_gordan "
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  | بیسیْم‌چۍ |
حسین جانم 💔 حسین جانم 🥀 حسین جانم 💔 حسین جانم 🥀
بھ‌نام‌خدا؎شفیـع‌وصبـوࢪ‌؛ خداونـد‌دانش‌خداوند‌نوࢪシ!💙 بسم ربِّ الشهــــدان...💔
🌿💔 نگاهم کن‌که چشمانت مرا آباد میسازد تمام کره ی خاکی به چشمان تو می نازد... •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگے_شھدایی🌿💔 نگاهم کن‌که چشمانت مرا آباد میسازد تمام کره ی خاکی به چشمان تو می نازد... #شهید_م
🎤♥️ به قول سید :" همه میترسند! آدم شجاع کسی نیست که نترسه! شجاع کسیه که میترسه ولی میگه ؛ خدایا ببین قلبم داره میزنه💓، خدایا ببین دارم میترسم ولی به خاطر تو به ترسم غلبه میکنم🙃✨ میترسم برم اما به خاطر تو میرم! به سمتم گلوله میاد ، میترسم گلوله بزنم ولی به خاطر تو میزنم! به خاطر تو میزنم چون تو عشق منی ، خدای منی، چون همه ی وجودم برای توئه ...♥️ به ترسم غلبه میکنم و میزنم...  راوی : ♡ •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
💔 و شهادتــــ ! رحمت خاص خداست... و بارانی است که بر سر همه کس نمی‌بارد 💔 😊 ...🌿 •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی💔 و شهادتــــ ! رحمت خاص خداست... و بارانی است که بر سر همه کس نمی‌بارد #سردار_شهی
🎙🍃 فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «جوان ریش خرمایی کیه؟» گفتیم: «مسئوول اطلاعات و عملیات، یه اعجوبه ایه توی کار اطلاعات.» و از او خواستم گزارش آخر رو بده. مقابل نقشه ایستاد و انگشت روی جاده ی زرباطیه به بدره گذاشت. و مفصل گفت که فرمانده تیپ عراقی کی میاد و کی می ره و حتی اینکه تا کجا اونو با سواری می آرن و بقیه ی مسیر رو تا خط با جیپ و نفربر فرماندهی. فرمانده قرارگاه باورش نمی شد که علی و بچه هاش ظرف یک ماه، خطوط سه و چهار عراق را هم شناسایی کرده باشند!!! ...🌿 •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارهای‌خانه 😍 خاطره شهید از زبان همسر 💔 •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
.... از اونے ڪه میفرمود: بہ‌خاطر تو با ڪل دنیا میجنگم چہ خبر؟!😐 هنوز داره میجنگہ یا شهید شد ...👊🏽؟! /:💔 گــردان‌سید‌ابراهیــم|بِـدون‌تعـاࢪف
|گردان‌سیدابراهیم|
مصطفی‌تمآم‌وجــودم‌بود...💔
_کجا میری؟!! +بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟ _بگو قلبم اومد تو دهنم.😢 +عراق! _میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه؟! !😭 _زدم زیر گریه...😭 +کاش الان اونجا بودم عزیز. _که چی بشه! +آخه وقتی گریه میکنی خیلی میشی!😍 _لذت میبری بکشم؟! +بس کن !چرا فکر میکنی من دل ندارم؟!خیال میکنی خوشم میاد از و دل بکنم😔؟ خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش! _گوشی را قطع کردی.چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند💔.کجا میرفتی آقامصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.‌😭 شهیدمصطفی‌صدرزاده
سلام داداش مهربان ♥️ امروز روز تولدتان است یک اردیبهشت... سال ۱۳۳۶... در چنین روزی شما به دنیا آمدید آمدید و اردیبهشت ماه را منور کردید در چنین روزی خدا شما را به زمین هدیه داد آمدید که بعدها بشوید هادی دلها ... بشوید شهید مشکل گشا... بشوید شهید گمنام... تولدتان مبارک🎈🎉 ای رَهنمای زندگی هایمان♥️🦋 🖌 ...🌿 •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|گردان‌سیدابراهیم|
🌈 #قسمت_بیست_وچهارم 🌈 #هرچی_تو_بخوای _ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟😔 -یعنی بر
🌈 🌈 ایمان مراتبی داره و من تو مرتبه‌ی پایین گیر کرده بودم😔 و این از هر چیزی برام دردناکتر بود.😢 فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم... وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم. حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن.😕😒وقتی منو دید اومد بغلم و یه دل سیر گریه کرد.😫😭منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه. گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم: _حانیه!! چی شده؟!! باتعجب نگاهم کرد و گفت: _مگه نمیدونی؟! امین داره میره.🙄😢 -کجا؟😊 -سوریه😐 -برای چی؟😊 تعجبش بیشتر شد.گفت: _جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه😕 -برای چی بجنگه؟😊 با اخم نگاهم کرد.😠گفتم: _مگه ارث باباشو خوردن؟ حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین. سریع تو گوشیم 😈داعش😈 رو سرچ کردم و بهش گفتم: _میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟😐 عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم: _ببین.👈📱 سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی😈 با ریش و سربند ✨لااله الا الله✨ میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه. حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم: _ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه.👉سربند داره یعنی مسلمانه.👉 میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..👈کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن. 👈من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟😐😑 این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه..🙄 👈دعوا سر ارث بابامون نیست. جنگ سر .. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن... 👈ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،👈جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه. 👈اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه. یه عکس دیگه بهش نشون دادم. عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم: _ببین.👈📱 نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند. گفتم: _ببین،خوب ببین.جنگ سر ..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.👌👈درواقع جوانهای ما دارن به همه ی لطف میکنن. دیگه چیزی نگفتم... همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره. تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.😞 ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.😣😢حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم. سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم: _تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.😒ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.😒امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید. چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم: _اگه اونقدر هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو قسم بده، داداشت برمیگرده.😒😢 دیگه حرفی برای گفتن نداشتم... یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت: _دیگه بریم. حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.🚕 اول حانیه رو رسوندم خونه شون. زنگ آیفون رو زدم در باز شد. امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم: ... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 🌈 بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم: _امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.😊 خداحافظی کردم و رفتم بیرون... امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم: _من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم. گفت: _پس چرا حالش بدتر شده بود؟😥 -وقتی میزنن،آدم حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ. درو بستم و سوار ماشین شدم... چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم. .منکه خودم همینا برام سؤال بود.😟🤔 حرفهایی بود که روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟ اون شب تو ✨نماز شب✨ برای حانیه خیلی دعاکردم. فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.😒😥ولی براش دعا میکردم. حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.😔 روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم. تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود.📲 نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت: _چرا جواب نمیدی؟منتظره.😊 گفتم: _کی؟😟 -همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.😉 گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت: _کی بود؟😀 -یکی از بچه های دانشگاه.😊 -اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟😁 باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟😟ضحی گفت: _بابا بستنی میخوام.👧🏻🍦 -چشم دختر گلم.😊 جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم.😊بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم: _بفرمایید -سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟ -سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟😒 -خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..😊من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی راضی شده به رفتنم.👌 صداش خیلی خوشحال بود... ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.🌷🕊 -خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست. -منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم براتون جبران کنه.👌 -متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.😒 -حتما. عرضی نیست، خداحافظ😊 محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت: _اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.😁 لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم: _داداش شما دیگه سوریه نمیری؟🙂😒 بستنی پرید تو گلوش...😳😣 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
پایان پارت گذاری ....🌿🦋 اینم از دوپارت لذت ببرید واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍
|گردان‌سیدابراهیم|
💔 ❤️ نام: علی‌چیت‌سازان🧔🏻 تاریخ‌تولد: ۱۳۴۱/۰۹/۱۹🏰 محل‌تولد: همدان🦋 تاریخ‌شهـادت: ۱۳۶۶/۰۹/۰۴🥀 آدرس‌مزار: گلزارشهدای‌همدان🧡 وضعیت‌تاهل: متاهل♡ معرفی:👇🏻🌿 4 آذر ماه 31 سالگرد شهادت فرمانده دلاور واحد اطلاعات عملیات لشکر 32 انصارالحسین(ع) همدان است. مردی که اگر قرار به شناختنش باشد باید ساعت ها که نه، روزها همنشین و هم صحبت کسانی شوی که نوجوانی خود را به جوانی این مومن انقلابی گره زدند و در محضر این بزرگ مرد رسم جوانمردی، ایثار و شهادت را مشق کردند.  خصوصيات‌اخلاقی‌شهید:👇🏻🌿 وی که بی‌باکی، تیزهوشی، مهربانی و ذکاوت از جمله ویژگی‌های ممتازش به شمار می‌آید، توانست در 18 سالگی مربی و استاد آموزش‌های نظامی مانند تاکتیک رزمی، اسلحه شناسی، اطلاعات و عملیات شود. لقبی‌که‌عراقی‌هابه‌او‌داده‌بودند:👇🏻🌿 فرماندهان عراقی به وی لقب عقرب زرد داده بودند. از معروف‌ترین سخنان او این است که کسانی می‌توانند از سیم خاردارهای دشمن رد شوند که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده باشند. 😊 ...🌿 •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
بھ‌نام‌خدا؎شفیـع‌وصبـوࢪ‌؛ خداونـد‌دانش‌خداوند‌نوࢪシ!💙 بسم ربِّ الشهــــدان...💔
♥️🥀 شهید است که مصداق شیدایی است.(شین)او شوق وصال را می نماید و (حاء)او حریم وصل را نمایان است و (یاء) او یار را تجلی می کند (دال ) او هم دلالت بر حق بودنش است… ♡ •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی♥️🥀 شهید است که مصداق شیدایی است.(شین)او شوق وصال را می نماید و (حاء)او حریم وصل را ن
🎙🍃 ابوعلی می گوید ... هفت سین من سین ندارد آخر "سیدابراهیم" رفته است سفر همیشه به ما می گفت  سر زینب به سلامت  سر نوکر به درک... ♥️ •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
💕🦋 کعبه‌ى‌دل‌رازیارت‌کرده‌باسعى‌وصفا درضمیرجان‌خود،گویى‌مناداردشهید 🍃 😊 ...🌿 •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی💕🦋 کعبه‌ى‌دل‌رازیارت‌کرده‌باسعى‌وصفا درضمیرجان‌خود،گویى‌مناداردشهید #شهید_وحید_نومی‌
💛✨ بار آخر که می خواست بره عراق اومد خونمون که از ما خداحافظی کنه‌تو پارکینگ خونمون حدود دو ساعت باهم قدم زدیم و حرف زدیم که بتونم راضیش کنم نره عراقهرچی استدلال آوردم و زور زدم نشد. جوابام رو با آیه های قرآن میداد تا جایی که دیگه بهش گفتم باشه من تسلیمم. اومدم بالا قبل این که خودش بیاد به مادرش گفتم من نتونستم قانعش کنم که نره خودش هم اومد بالا که با مادرش هم خدافظی کنه که مادرش هم شروع کرد به گریه کردن که نرو… بعد بعنوان آخرین تیر ترکش بهش گفته بود تو بچه داری پدری اگه بلایی سرت بیاد تکلیف بچه ات چیه؟ که وحید برمی گرده می گه شما هستین شما نباشین همسایه ها هستن اینجا تبریزه شیعه هستن مردم مشکلی پیش نمیاد تازه اگر هیچ کدوم شما نباشین خدای شما هست. ولی اونجا تو عراق ما با بچه هایی طرف هستیم که تکفیری ها همه اعضای خانوادشون رو جلو چشمشون سلاخی کردن و به خاک و خون کشیدن پس تکلیف اونا چی می شه؟ اونا کسایی هستن که بچه دو ساله رو با سرنیزه زدن به دیواراگه ما نریم با اونا بجنگیم میان سمت مرزای خودمون و این اتفاقات برا خودمون میفته اینا رو گفت و مادرش رو هم قانع کرد. 《روای‌پدرشهید》 ...🍃 •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
بخاطرلبخندرضایت‌امام‌زمانمون‌نماز اول‌وقت‌بخونیم🌼:)!