|گردانسیدابراهیم|
روزه واقعی¹
❤️⃟☘
#روزه_واقعی
در مهمانی خداوند ؛ شیطان اجازه ورود ندارد ؛ مگر آنکه مهمانان سفره را ترک کنند و به سوی او بروند که در این صورت آن مهمان ؛ مهمانی را ترک کرده است.
شماره¹
ویژه ماه مبارک رمضان ....
³¹³
|گردانسیدابراهیم|
🌈 #قسمت_بیست_وششم 🌈 #هرچی_تو_بخوای بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتا
🌈 #قسمت_بیست_وهفتم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...😳😣
مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره👀👀 شده بود.
منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم:
_چیزی شده؟!!😟
محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت:
_چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.😢
صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم:
_آره داداش؟!!😢😟
محمد گفت:
_تو چی میگی این وسط؟ 😕اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟😅
مریم گفت:
_چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.😒
بعد یه کم مکث گفت:
_کی میخوای بری؟🙁
محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_ده روز دیگه.😔
با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...😥
نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.😣
یاد #حرفهام به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که #راضی بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟
نمیدونم..
شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت:
_عمه چرا گریه میکنی؟!👧🏻☹️
محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
محمد به ضحی گفت:
_شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.😁
نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.😅
سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد😢 رو که دیدم خنده م خشک شد.
گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.😊مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.😣
جلوی در خونه نگه داشت...
مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت:
_با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟😕🤔
مریم برگشت سمت من و باخنده گفت:
_به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.😄
هرسه تامون خندیدیم.😁😃😄
محمد گفت:
_چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟😁
بازهم خندیم.😁😃😄
مریم گفت:
_یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.😄
بازهم خندیدیم...😁😃😄
همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم.
مریم به من گفت:
_تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی.😄
گفتم:
_احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم.😃
بازهم خندیدیم.😂😁😄محمد گفت:
_بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت.
میخندیدیم...
ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت:
_پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها.😊
با تکون سر گفتم باشه.😔
اون شب با شوخی های محمد گذشت.
هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم.
شب محمد با یه دسته گل💐 اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن.
آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه...💐😔
هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم.
بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد.😣
مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.😢😔ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای.
تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر #صبور و #مقاومی دارم.
محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد.😊✋
رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت:
_بازهم پسرت دسته گل به آب داده.☺️
مامان هم فقط اشک میریخت😭 و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد.
محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت:
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما...😊☝️
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 #قسمت_بیست_وهشتم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.😊☝️
من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...😣😭
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید😔😘 و رفت تو اتاق...
محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.😢
چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.😊
مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.😢
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.
#بایدکاری_میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ☕️☕️☕️☕️ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.
بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:
_بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.😃
محمد که منتظر فرصت بود،..
سریع بلند شد،لبخندی زد☺️ و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:
_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.🙁😃
محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:
_آخ جون.😃👏
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:
_وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟😂😜
محمد خندید و گفت:
_راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.😁
مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.☹️
مامان لبخند زد.گفتم:
_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟🤗☺️
مامان بابغض گفت:
_چی باشه؟😢
-اینکه خواستگار نیاد دیگه.☹️😁
لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:
_تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.😊
هرسه تامون خندیدیم...😁😃😄
مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.😊✋
دوباره اشک چشمهای مامان جوشید.😢 محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.
منم دنبالش رفتم توی حیاط...
وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:
_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.😍😊
اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟😢
لبخند زد و گفت:
_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.😁😜
مثلا اخم کردم و گفتم:
_برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.😢😬
رفت سمت در و گفت:
_اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.😁😝
خم شدم دمپایی مو👡 😬در بیارم که رفت بیرون و درو بست...
یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم.😭 چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.💨🚙
به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...
به #اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت #زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.✨🌌رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.
-زهرا! زهرا جان!..دخترم😊
-جانم
-چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.😕
-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟😅
-ده
-ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟😱
-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟
-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.😅
-من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا
-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.
رفتم تو آشپزخونه...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
پایان پارت گذاری ....🌿🦋
اینم از دوپارت لذت ببرید
واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍
#پروفایل
یاامامࢪضآفداتشم...
فدآ صحنوسراتشم...💔
#یاامامرضآ...🥀
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#معرفی_شهید 💔
#مهمان_گردان ❤️
نام: وحیدنومیگلزار🧔🏻
محلتولد: تبریز🏰
تاریختولد: ۱۳۶۱/۰۵/۰۵🦋
تاریخشهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۰۲💔
محلشهادت: سوریه 🥀
آدرسمزار: وادیرحمتتبریز ♡
وضعیتتاهل: متاهل 🧡
تولد:👇🏻🌿
وحید نومی گلزار در پنجمین روز مرداد ماه سال ۱۳۶۱در شهر تبریز به دنیا آمد. و دو برادر و خواهر هم بعد از خودش دارد. در آن روز که وحید متولد شد، کسی نمی دانست این فرشته ای است از یاران امام حسین (ع)، آمده تا درس عاشورا را برای مان تدریس کند , و بفهماند که " کل یوم عاشور " است. کسی نمی دانست کودکی که به دنیا آمده، قرار است به کاروان امام حسین (ع) بپیوندد.
تحصیلات:👇🏻🌿
وحید دوران دبستان خود را تا اول راهنمایی در شهر بندر عباس می خواند. از کلاس دوم راهنمایی تا دیپلم را در مدارس تبریز به اتمام می رساند. در ایام نوجوانی اهل مسجد بود و در آن فضاها روحیات خاصی پیدا می کند.
شهادت:👇🏻🌿
کم کم داعشی ها خودشان را به وحید میرسانند و با پرتاب نارنجک در مرحله ی اول او را از ناحیه دست زخمی می کنند. سپس وقتی وحید می خواسته جایش را عوض کند تیربار را می بنندد و او را به شهادت می رسانند.
بعد از شهادت وحید داعشی ها شدت حملات را بیشتر کردند، چون می خواستند به پیکر وحید دست یابند و تبلیغات رسانه ای انجام دهند. همرزمانش که متوجه این مسئله می شوند، تلاش می کنند که پیکر به دست داعشی ها نیفتند که در این درگیری منطقه وسیعی از بیجی را از دست داعشی ها پاکسازی می کنند. شهادت وحید عمل به زیارت عاشورا بود، وحید با شهادت خود اعتقادش به زیارت عاشورایی را که مدام آن را می خواند، عملا نشان داد.
#شهید_وحید_نومیگلزار🍃
#مهمان_امروز_گردان😊
#خادم_الشهدا...🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلامعلیکیاقتیلالعبرات...💔
#شب_جمعه😭💔
#استوری🥀
#التماس_دعا💔
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
بھنامخدا؎شفیـعوصبـوࢪ؛
خداونـددانشخداوندنوࢪシ!💙
بسم ربِّ الشهــــدان...💔
#روزمونوباسلامبهشهداآغازکنیم↓″🙃❤️}
____________________________"❤️⃟🥀
بسم ربِّ الشهـــــدا...
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
____________________________"❤️⃟🥀
گردانسیدابراهــیم ....🌿
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨
بگذار لبخندت حالتمامروزهاےمراخوبڪند🙃♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی ✨
#شهید_حاج_حسین_بادپا 🍃
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨ بگذار لبخندت حالتمامروزهاےمراخوبڪند🙃♥️ #شهید_مصطفے_صدرزاده #شهید_حاج_قاس
#توصیه_شهید 📝
بہفرامینمقاممعظمرهبرۍگوشدهیدتاگمراهنشوید!💯
زیراایشانبهتریندوستشناس ودشمنشناساست🖐🏻✨
#شهید_مصطفے_صدرزاده
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
#دلتنگی_شهدایی💔🥀
زندگی سراسر آزمون است
و
شهادت مهر قبولی …💔
#شهید_محمدولی_قرنی🥀
#مهمان_امروز_گردان😊
#سالگرد_شهادت💔
#خادم_الشهدا...🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی💔🥀 زندگی سراسر آزمون است و شهادت مهر قبولی …💔 #شهید_محمدولی_قرنی🥀 #مهمان_امروز_گرد
#خاطره_شهید 🎙🍃
شهید قرنی با دیدگاه آقای بازرگان نسبت به شهید مطهری و همزمان با این اتفاق، با دیدگاه آقای عسگراولادی هم روبرو می شود که آن دید باز را نسبت به شهید مطهری دارد، یعنی منهای روشنفکرمآبی، به ایشان ارادت هم داشته است. همچنین با علمای دیگری هم ملاقات می کند و هر کدام، چهره جدیدی از شهید مطهری را برایش ترسیم می کنند. حتی ساواک هم اعتراف می کند که نمی توان قرنی را کنترل کرد چون با همه قدم می زند و صحبت می کند. لذا دوران زندان برای شهید قرنی، مملو از سازندگی است و با سلایق مختلف دینی و مبارزاتی از مطهری و بازرگان و سحابی گرفته تا آدمهای روشنفکری که دینشان بر پایه اصول روشفکری غربگرایانه است، تا دیدگاه های مربوط به اسلام چپ زده، اسلام سوسیالیستی، اسلام آمریکایی، غربی، اروپایی، عقاید وهابی ها و دیگر دیدگاه ها آشنا می شود. از سوی دیگر، با سیاسیون هم ملاقات می کند و مبارزان مختلف را همچون گروه های سازمان منافقین و دیگر گروه های داغ چریکی می شناسد و به عنوان یک افسر نظامی تشکیلاتی که می خواهد کودتا کند، تجربیات زیادی کسب می کند. به همین دلیل است که معتقدم زندان، دوره آمادگی ویژه ای برای شهید قرنی به حساب می آید، هرچند که نوع تحلیل ها متفاوت است.
#شهید_محمدولی_قرنی🦋
#سالگرد_شهادت💔
#خادم_الشهدا...🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
روزه واقعی²
❤️⃟☘
#روزه_واقعی
شماره ²
روزه گرفتن و بی نیاز نشان دادن خود از غذا و لذت ها میتواند انسان را به یکی از اوصاف خداوند که بی نیازی است نزدیک کند.
ویژهماهمبارکرمضان...
³¹³
|گردانسیدابراهیم|
🌈 #قسمت_بیست_وهشتم 🌈 #هرچی_تو_بخوای _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخ
🌈 #قسمت_بیست_ونهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
رفتم تو آشپزخونه...
-سلام.صبح بخیر.☺️✋
-علیک سلام.ظهر بخیر😁
-بابا خونه نیست؟
-نه،رفته سرکار
-با اون حالش؟!🙁
-سرکار بره بهتره تا خونه باشه.😊
مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم.😘😘
-نکن دختر،چکار میکنی؟
-آخه خیلی ماهی مامان،خیلی.😍😌
مامان بالبخند گفت:
_راستشو بگو،چی میخوای؟😁
-إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟☹️😅
-بیا بشین،صبحانه تو بخور.😁
نشستم روی صندلی...
مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد.
همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم.
چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم:
_مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره.😕
مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت:
_میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟😊😢
-پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه.🙁😟
-منم خوشحالم و افتخار میکنم.😊😢
-پس چرا گریه میکنی؟☹️🤔
-وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد.😒😢
-ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا.
-آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.😢اینکه آدم مطمئنه #برحقه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و #دل_تنگ عزیزش باشه.😢
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_کاملا درسته.حق با شماست.☺️👌
-امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم.
بالبخند گفت:
_امشب هم مسخره بازی دربیار.😊
خنده م گرفت،گفتم:
_ إ مامان! نداشتیم ها!😬😃
شب شد...
محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت😢😊 ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن.
علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود...😃
طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم.😁😃😄😀😂
محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن.
وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم.😣😢
امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند.
مامان هم گریه میکرد،قرآن✨ و نماز✨ میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد.
آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما.
روز خداحافظی رسید...
محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه. منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم.😊👌
دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم.😇😣اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم.👌مشغول سالاد درست کردن بودم که...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 #قسمت_سی_ام
🌈 #هرچی_تو_بخوای
مشغول سالاد درست کردن بودم که گوشیم📲 زنگ خورد...
حانیه بود.حتما اونم حال منو داره.
-سلام عزیزم.چطوری؟😊
-سلام زهرا.خوب نیستم.میشه امروز ببینمت.😒😢
بغض داشت.منم بغض کردم.
-عزیزم امروز نمیتونم.مهمون داریم.باید به مامانم کمک کنم.😢😊
-خوش بحالت.خدا کنه همیشه حالت خوب باشه.😔😢
بغضم داشت میترکید..😭
سریع رفتم تو اتاقم.گریه م گرفته بود.گفت:
_زهرا! چی شده؟چرا گریه میکنی؟😢😥
-منم مثل توأم حانیه.حال منم شبیه توئه.😭
باتعجب گفت:
_چی ی ی ی؟!!! نگفته بودی کلک؟😟
-چی رو؟🙁
-که تو هم از رفتن امین ناراحتی😕
-برو بابا! داداشم داره میره.😒😢
تعجبش بیشتر شد.
-داداش تو هم امروز میره؟؟!!!😳
-آره😔😊
-پس مهمونی خداحافظی دارین؟!😒
-آره،حانیه فردا باهات تماس میگیرم یه جایی همدیگه رو ببینیم،باشه؟😒
-باشه.زهرا چکار کنم؟ امین داره میره.
-تمام سعی تو بکن این ساعت ها بهتون خوش بگذره.😊
-خوبی تو؟!! میگم داره میره.شاید دیگه برنگرده.🙁
-منم بخاطر همین میگم سعی کن بهتون خوش بگذره.😊
-نمیتونم.فقط میخوام برم یه جایی تنهایی گریه کنم.
-منم قبلا همین کارو میکردم.ولی سعی کن کاری کنی که بعدا پشیمون نشی.وقت برای تنهایی گریه کردن زیاد داری،اما وقت برای باهم خندیدن کوتاهه.😊👌
-میفهمم ولی خیلی سخته..برو به کارات برس.خداحافظ.😢👋
تاگوشی رو قطع کردم،...
دوباره زنگ خورد.امین بود،چه حلال زاده.
-بفرمایید
-سلام خانم روشن
-سلام
-ببخشید،مزاحم شدم.
-خواهش میکنم..امرتون رو بفرمایید.
-میخواستم یه زحمتی بدم بهتون.
-دوباره حانیه؟
-بله.اگه براتون ممکنه حواستون بهش باشه، تنهاش نذارید.آخه من امروز میرم.
-باشه،حواسم بهش هست.
-ممنونم...خانم روشن..حلالم کنید..لطفا برام دعا کنید خدا دعامو مستجاب کنه...
میدونستم دعاش چیه،امین آرزوی شهادت داشت.😞🕊
-ان شاءالله هرچی خیره براتون پیش بیاد.من دیگه باید برم،کار دارم.خداحافظ
-بازهم ممنونم.خداحافظ.😃👋
چقدر خوشحال بود...😥😣
برای اولین بار گفتم کاش مرد بودم. اونوقت میرفتم سوریه،چند تا از این نامردها رو میکشتم، میفرستادم به درک...
از طرز حرف زدن خودم تو فکرم،خنده م گرفت.😬😅
علی و اسماء و امیرمحمد اومدن.
اسماء هم گریه میکرد.مامان بغلش کرد و بهش گفت پیش ضحی گریه نکن.آخه ضحی خیلی به محمد وابسته بود.👧🏻
اگه یکی گریه میکرد میفهمید باباش حالا حالاها برنمیگرده.اونوقت حتی محمد هم نمیتونست آرومش کنه...
خب حق داشت.دختره و بابایی...👧🏻😒
اونم چه بابایی،بابایی مثل محمد که حتی با وجود خستگی هم باهاش بازی میکرد و مهربون بود.
معمولا محمد و خانواده ی پدرخانمش باهم میومدن.
همه چیز آماده بود.محمد هم اومد؛تنها.
گفت جایی کار داشته و یه راست اومده خونه ما.
مریم و خانواده ش هم تو راه بودن.علی بغلش کرد.چند دقیقه دو تا برادر در آغوش هم بودن.بعد امیرمحمد خودشو انداخت بغل محمد.
تنها کسی که خوشحال بود امیرمحمد بود.بعد بابا چند دقیقه بغلش کرد.بعد مامان.
وای از موقعی که رفت در آغوش مادرش.با زنگ در از هم جدا شدن...😣
نوبت من نشد...
گرچه دلم میخواست سرمو بذارم رو شونه ی برادرم و حسابی گریه کنم ولی ناراحت نشدم. ضحی بغل داییش بود.
جیغ و داد میکرد که بره پیش باباش.جو خیلی سنگین بود.همه منتظر یه جرقه بودن تا گریه کنن ولی بخاطر ضحی تحمل میکردن.
سینی چایی آوردم...
محمد بلند شد سینی رو بگیره،به شوخی گفتم:
_بشین داداش جان.اون چایی ای که شما به ما بدین چایی نیست،کبریته.الان همه رو منفجر میکنه.😁
همه لبخند زدن.علی اومد سینی رو گرفت و پذیرایی کرد.
به محمد گفتم:
_نه.🙁
همه به من نگاه کردن.محمد گفت:
_چی نه؟...🤔
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
پایان پارت گذاری ....🌿🦋
اینم از دوپارت لذت ببرید
واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍