eitaa logo
|گردان‌سیدابراهیم|
497 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
•﷽• . راه‌ِ‌شهدا‌رو‌باید‌رفت نه‌فقط‌دربارش‌حرف‌زد! آشناشو‌بااین‌راه‌بعدتوش‌قدم‌بردار‌ خودشھداهم‌کمکت‌می‌کنن🌿 . ◾️شرایط داره بلاخره✌️🏽(: " @sharayt " . ◾️اینجاحرف‌میزنیم " @brobach_gordan "
مشاهده در ایتا
دانلود
|گردان‌سیدابراهیم|
🌈 #قسمت_پنجاه_وچهارم 🌈 #هرچی_تو_بخوای فقط میخواستم آروم بشم... حال همه داشت منقلب میشد.😭😢محمد به
🌈 🌈 _.... تا دیروز که حالت بد بود😔 ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات میشه.✨💖 روزهایی که محمد نبود،.. امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. 😍☺️باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.☺️ اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...😥😢 هرکسی تو زندگی آدم خودشو داره... من متوجه بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.🕊 روزها میگذشت... هوا بوی پاییز 🍂داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد. وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران😥 بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم: _محمد؟!😨 افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت: _زخمی شده.😥 شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.😰😢به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه. امین منظور نگاهمو فهمید.گفت: _واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه.😒😥 -تو دیدیش؟😰 -آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو.😒 با ناله گفتم: _آخه چه جوری بگم؟😥😢 امین سرشو انداخت پایین.😔گفتم: _اول باید خودم ببینمش.😢☝️ سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب ✨امن یجیب✨ میخوندم. امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه.⛔️از پشت شیشه نگاهش کردم. واقعا محمد بود!!😨 مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!😭😥اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم: _یا زینب(س).... افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم. کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم: _حالش چطوره؟😭😥 خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت: _سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...😔اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم. با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت: _همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟😒😥 -نمیدونم...نمیتونم😭😣 💭یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. 🔶نگو نمیتونم..🔶 از بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _بریم خونه.😥 وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین. علی با نگرانی گفت: _امین حالش خوبه؟😧 با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت: _یا فاطمه زهرا(س)...😱😨یا زینب(س)😱😰 اشکم جاری شد.علی با ناله گفت: _محمد؟؟!!!😲🗣 سریع گفتم: _زخمی شده...بیمارستانه😢 علی اومد نزدیک من و با التماس گفت: _راستشو بگو...😨 -راست میگم...بیهوشه.😣 یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس😢 بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت: _خانومش میدونه؟😨 با اشاره سر گفتم... نه. دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،📲 گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.😥☝️مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت: _محمد خوبه؟😨 نمیدونستم چجوری بگم. -زخمی شده.بیمارستانه.😥 گریه ش گرفته بود.😭 -حالش چطوره؟ با اشک گفتم: _ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.😭😥 تا رسیدیم بیمارستان 🏥دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.😭 رفتم پیشش و... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 🌈 رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم. مدتی گذشت... ✨گفتم خدایا...😭🙏بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ 😣سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟😞 به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟👣🕊 رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود. -امین😢 نگاهم کرد.گفتم: _به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟ سؤالی نگاهم کرد.گفت: _چرا دعا نکنی؟؟!!😟 -چون محمد دوست داشت شهید بشه.😞 امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم: _امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟ با مکث گفتم: _ نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم نیستم که برای شهادتش دعا کنم.😭 امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.✨دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم 🙏خدایا*هر چی تو بخوای*.🙏 ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.😣🙏 اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده... ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.😣میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود. یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.😳😨😰من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.😢فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده.☺️ نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.💖رو به قبله ایستادم و از خدا تشکر کردم که ازم نگرفت. حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....😍☺️ حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود😥پر درآوردنش داشت کامل میشد.🌷وقت پروازش 🕊داشت نزدیک میشد... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 🌈 وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد... دلم زیارت امام رضا(ع) 🕌😍😢میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین. وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام.😔✋ سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم ✨خدایا هرچی صلاحه.✨ میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود. حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین. روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم. امین گفت:_زهرا😒 نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت: _برم؟😊 منم به ایوان حرم نگاه کردم. -یعنی الان داری اجازه میگیری؟!!😒 -آره. تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.😞داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم: _اگه راضی نباشم نمیری؟😒 -نه😊 -ناراحت میشی؟😔 با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی.😊 -کی میخوای بری؟ -هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم. -عروسی چی میشه؟😢💞 قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. -تا اون موقع برمیگردم.😊 تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...😞زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی.😞 -برو.من قول دادم مانعت نشم.😔 -اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام.☺️ تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم.😣 💭دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن. بلند شدم.به امین گفتم: _میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا.😞 داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیداد📵با ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم.😣😭 هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم.خیلی گذشت.خیلی گریه کردم.😭آخرش گفتم.. ✨خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..*هرچی تو بخوای*خیلی کمکم کن.✨دوباره حسابی گریه کردم. حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده. صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم.😟😧 گفت:... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
پایان پارت گذاری ....🌿🦋 اینم از سه‌پارت لذت ببرید واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍
|گردان‌سیدابراهیم|
💔 ❤️ نام: حامدکوچک‌زاده🧔🏻 محل‌تولد: رشت🏰 تاریخ‌تولد: ۱۳۶۱/۰۶/۲۸🦋 محل‌شهادت: نبل‌‌و‌الزهراء،سوریه🥀 تاریخ‌شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۱۲💔 آدرس‌مزار: رشت♡ وضعیت‌تاهل: متاهل🧡 گذری‌کلی‌بر‌زندگی‌شهید:👇🏻🌿 شهید مهدی (حامد) کوچک زاده متولد ۲۸ شهریور ۱۳۶۱ در شهرستان رشت است که روز دوشنبه ۱۲ بهمن‌ماه امسال در دفاع از حرم حضرت زینب (س) و جریان آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا در استان حلب سوریه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت رسید. تحصیلاتش کارشناسی علوم سیاسی بود. از شهید کوچک زاده ۳ فرزند به یادگار مانده است و فرزند سومش بعد از شهادتش به دنیا آمد. وصیت‌نامه:👇🏻🌿 بسم رب الشهدا و الصدیقین مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبديلًا بعضی از آن مؤمنان بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملاً وفا کردند و بر آن عهد ایستادگی نمودند (تا برای خدا شهید شده) و برخی با انتظار (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهدخود را تغییر ندادند. سلام و درود ما محضر مبارک قطب عالم امکان حضرت بقیة‌الله الاعظم (عج) سلام و درود ما بر معمار کبیر انقلاب اسلامی که روح تازه‌ای به اسلام بخشید. سلام و درود ما بر امام خامنه‌ای عزیز که همه هستی‌ام فدایش. سلام و درود ما بر همه دلدادگان حضرت ارباب که درس آزادگی و مبارزه و قیام را به ما آموخت تا زیر بار ظلم و ستم نرویم و در هر زمان و مکان مقابل یزیدیان زمانه که مصداق انم آن، همین آمریکا (شیطان بزرگ) می‌باشد، بایستیم. یزیدیان زمانه‌ای که با به وجود آوردن گروه‌های تکفیری (مانند داعش) درصدد نابود کردن اسلام حقیقی هستند. آری! حال در این زمان، فرزندان خمینی (ره) می‌روند تا با خون خود عقیده و ایمان، حجاب و عفاف، مردانگی و شرف و اسلام ناب محمدی را از هجوم حرامیان پلشت، نگهبان باشند که با پشتیبانی از ولی زمانه، قدردان خون این عزیزان باشیم. و سخت‌ترین و مشکل‌ترین کار ماندن و گوش به فرمان و اطاعت کردن از ولی و رهبر می‌باشد که بارها و بارها تأکید داشته که هان ای فرزندان روح‌الله! دارد تهاجم فرهنگی، شبیخون فرهنگی، ناتوی فرهنگی، جنگ نرم رخ می‌دهد، مراقب باشید و اجازه ندهید داستان کربلا دوباره تکرار گردد. نگذارید داستان اندلوس دوباره تکرار گردد. هان ای دوستان! ای سینه‌زن‌های حضرت ارباب بر حذر باشید که بعد گذشت سه دهه از انقلاب، هنوز جنگ به پایان نرسیده است، باور کنید، باور کنید که جنگ هست و جنگ امروز بسی سخت و دشوارتر از دفاع هشت‌ساله می‌باشد. دشمن با تمام قوا از زمین و آسمان در حال حمله به مرزهای اعتقادی و ایمانی ماست؛ حرکتی کنید. امروز دشمن در خصوصی‌ترین لحظات ما و به خصوصی‌ترین مکان‌های ما نفوذ کرده و بنیان خانواده که یکی از ارکان مهم جامعه می‌باشد را ازهم‌پاشیده. و چگونه است که ما نسبت به این مسائل بی‌تفاوتیم. والله قسم که اگر هرکدام از ما به اینجا (بی‌تفاوتی) برسد، یعنی اینکه دشمن تیر خلاص به ما زده است. بی‌تفاوتی یعنی هر کس به فکر خور و خواب و خشم و شهوت باشد و لا غیر بی‌تفاوتی یعنی اینکه نائب به حق آقام صاحب‌الزمان (عج)، امام خامنه‌ای عزیز، هر بار نسبت به این مسائل تذکر می‌دهد و ما فقط و فقط می‌شنویم، اما هیچ اقدامی نمی‌کنیم. بی‌تفاوتی یعنی سکوت در مقابل قتل‌عام و غارت مسلمانان، یعنی سکوت در مقابل از بین بردن اسلام دوستان اجازه ندهید این مسائل در جامعه عادی شود. یقین بدارید دشمنان قسم‌خورده ما درصدد عادی‌سازی و از بین بردن آرمان‌های شیعه می‌باشند. همانا که آرمان ما، تحقق بخشیدن به عدالت در کره زمین و ستاندن حق مظلومان و ستمدیدگان عالم می‌باشد. حقیر هم به جهت پاسداری از اسلام ناب محمدی و پایداری پرچم مقدس اسلامی و مبارزه با استکبار جهانی، نابودی ظلم و ستم و نابودی اسلام آمریکایی که با ظهور گروه‌های تکفیری خود را نشان داده است، می‌روم. باشد که اسلام عزیز سربلند و پیروز گردد. از همسر دلسوز و مهربان، زحمت‌کش و عزیزتر از جانم، به پاس زحماتی که در این مدت کشید و سختی‌های فراوانی را تحمل کرد، ممنون و متشکرم. امیدوارم همچنان زینب‌وار به زندگی خود ادامه دهی و فرزندانمان را کماکان ولایی تربیت کنی. همسر روزهای سرد و گرم من! من را به خاطر کمی‌ها و کاستی‌ها ببخش و حلالم کن. مثل همیشه محتاج دعاهای خیرت هستم. اگر نبود مقاومت و پشتیبانی‌های تو، هرگز به جایی نمی‌رسیدم. از خدای کریم برای هزارمین هزاران هزار بار متشکرم که چنین نعمت خوبی را به من عطا فرمود. در پایان از تمامی برادران و خواهران، دوستان و آشنایان حلالیت می‌طلبم. نوکر نوکران ارباب حسین (ع) حامد کوچک‌زاده ۱۳۹۴/۱۰/۴ •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
بـسم ࢪب اݪحیـدࢪ(؏)🖤 ...
🏴🥀 تو چہ کردے ڪھ دلم این همہ خواهانت شد؟!🙃♥️  #•↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🏴🥀 تو چہ کردے ڪھ دلم این همہ خواهانت شد؟!🙃♥️ #شهید_مصطفے_صدرزاده  #•↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•
♥️🎙 وقتی حرف از جنگ سوریه میشد ؛ میگفت : ما جنگ بزرگتری در پیش داریم و باید خودمون رو برای جنگ با اسرائيل آماده کنیم ✌️🏻😎 ♥️ •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
✨💔 شهادت دُر گرانیست که به هر کس ندهندش...😔🥀 •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی ✨💔 شهادت دُر گرانیست که به هر کس ندهندش...😔🥀 #شهید_مجید_شهریاری #خادم_الشهدا •↻🔗
💔🌿 عادت به ترتیل داشت. انصافاً صدای قشنگی داشت. یکی از دوستان صوت ترتیلش را ضبط کرده. الآن در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار می‌خواند. 《به‌روایت‌همسر‌شهید》 •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•