eitaa logo
|گردان‌سیدابراهیم|
508 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
•﷽• . راه‌ِ‌شهدا‌رو‌باید‌رفت نه‌فقط‌دربارش‌حرف‌زد! آشناشو‌بااین‌راه‌بعدتوش‌قدم‌بردار‌ خودشھداهم‌کمکت‌می‌کنن🌿 . ◾️شرایط داره بلاخره✌️🏽(: " @sharayt " . ◾️اینجاحرف‌میزنیم " @brobach_gordan "
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 🌈 -چی گفت؟😠 -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒 -با احترام گفت؟😠 -آره.بیا خودت ببین.🙁📱 -لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟😠☝️ -باشه.😔 تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد... ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم. محمد باتأکید گفت: _دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی. گفتم:باشه. اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....😴 ✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای 💫نمازشب💫 بیدارم کرد. تاظهر کلاس داشتم... دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه. خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.😅کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد. رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم. دیروز هم دانشگاه نیومده بود.😟🤔امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.🤒😷بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت: _شنیدم دیروز کولاک کردی!😊 -از کی شنیدی؟😅 -حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...😍ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....😌☺️👏👏 -خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟😜 -ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،😅سوپ وآبمیوه و.. 🍲🍺امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.😁 هر دومون خندیدیم...😁😃 از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج. جلوی در بودم آقایی گفت: _ببخشید خانم روشن. سرمو آوردم بالا،آقای 🌷امین رضاپور🌷 بود.سرش بود. گفت:سلام -سلام -عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید. -الان میگم بیاد. یه قدم برداشتم که گفت: _ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب... همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد😉☺️ و اومد سمت من. -سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟😍 -سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.😊 رو به امین گفت: _تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.😁😍 امین گفت: _باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت... آخر هفته شده بود... دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت. مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.😊بوی عید🌸میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود. هرسال این موقع... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
پایان پارت گذاری ....🌿🦋 واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍❤️
|گردان‌سیدابراهیم|
💔 ❤️ نام: محمدحسین‌حدادیان🧔🏻 محل‌تولد: تهران🏰 تاریخ‌تولد: ۱۳۷۴/۱۰/۲۳🦋 تاریخ‌شهـادت: ۱۳۹۶/۱۲/۰۱🥀 محل‌شهادت: قتلگاه‌گلستان‌هفتم💔 آدرس‌مزار: امامزاده‌علی‌اکبرچیذر♡ وضعیت‌تاهل: مجرد🧡 تولد:👇🏻🌿 شهید محمّد حسین حدادیان در تاریخ ۲۳ دی ماه ۱۳۷۴ در تهران به دنیا آمد.شهید محمّد حسین حدادیان دانشجوی علوم سیاسی بود، او از ۷سالگی عضو بسیج بود و در مسجد فعالیّت می‌کرد.شهید محمّد حسین حدادیان، دنیایی نبود و به دنیا تعلّق نداشت. اخلاقیات:👇🏻🌿 عاشورا و هیئت بود. سینه‌زن امام حسین (علیه السّلام) بود.او خیلی اخلاص داشت. بی‌ادّعابود و هیچ وقت از کارهای خیری که می‌کرد نمی‌گفت. به نظرم مزد این اخلاص و بی‌ ادّعا بودن‌هایش را با شهادت گرفت. شهادت:👇🏻🌿 از یک ماه قبل از شهادت فرزندم، توحش‌گرانی موسوم به دراویش، در خیابان پاسداران حضور داشتند و مزاحماتی را برای مردم ایجاد می‌کردند و ما نیز ساکن و بسیجی همان محلّه هستیم.در آن روز حادثه، آشوب‌گران قصد تخریب کلانتری پاسداران را داشتند و خوشبختانه آشوبگران با هشدارهای ناجا عقب‌نشینی کردند و پس از مدّتی آن حادثه‌ی هولناک رخ داد که منجر به شهادت ۳ نفر از نیروهای نیروی انتظامی شد.پس از آن آشوبگران با چوب و سنگ و سلاح شکاری به‌ سمت نیروی انتظامی و مردم هجوم آوردند و قصد آسیب زدن به اموال مردم را داشتند، این در حالی بود که نیروی انتظامی قصد داشت، بدون خشونت به این غائله، پایان دهد و چندین بار ناجا به آن‌ها اخطار و تذکّر داده بود، امّا آن‌ها اقدامات شوم خود را انجام دادند.در آن شب حادثه، ما در مراسم عزاداری حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها) حضور داشتیم که متوجّه شدیم این آشوب‌ها آغاز شده است. محمّد حسین با شنیدن این موضوع، به‌ صورت داوطلبانه برای مقابله با اشرار رفت. من نیز همراه او تا ساعت ۳ بامداد، در محلّ این حادثه، حضور داشتم. در همان لحظات بامداد، محمّدحسین در ابتدا با اسلحه‌ی شکاری مجروح شد و سپس توسط یک اتومبیل سمند، زیر گرفته شد. این خودرو دوبار از روی پسرم رد شد و او را به‌شهادت رساند. •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
محبوبِ‌ همـھ این جمعـھ هم نیومـدی کـھ . . .💔'
بھ‌نام‌خدا؎شفیـع‌وصبـوࢪ‌؛ خداونـد‌دانش‌خداوند‌نوࢪシ!💙 بسم ربِّ الشهــــدان...💔
🌙✨ کس‌رابہ‌خلوت‌ِدلِ‌من‌جزتوراه‌نیست! این‌دربہ‌روی‌غیرِ‌توپیوستہ‌بستہ‌باد...💔🙃  #•↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨ کس‌رابہ‌خلوت‌ِدلِ‌من‌جزتوراه‌نیست! این‌دربہ‌روی‌غیرِ‌توپیوستہ‌بستہ‌باد...💔🙃 #شه
✨🎙 از سوریه زنگ می زد و تاکید می‌کرد که فاطمه قرآن حفظ کند که الان فاطمه حافظ 4 جزء قرآن است... مصطفی با خود قرار گذاشته بود که هر زمانی که از یاد شهدا غافل شد روزه بگیرد🌿 و به دوستان‌خود نیز گفته بود هر وقت از یاد شهدا غافل شدید خود را تنبیه کنید🙃 ♥️ راوی پدرشهید •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
❤️🍃 «دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است؛ اما مهم این است که با چه کسی و برای چه راهی می‌کنید...!» •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی ❤️🍃 «دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است؛ اما مهم این است که با چه کسی و برای چه راهی #رفاق
🎙🍃 وحید در فعالیت های فرهنگی، ترویجی و آموزشی لحظه ای كوتاهی نمی كرد؛ اغلب ساعت های آخر شب به خانه می آمد و وقتی مادرش گله می كرد كه دیر می آیی، می گفت مادر ما وقتی برای نشست در خانه و پا روی پا انداختن نداریم، باید شبانه روز بكوشیم و تلاش كنیم تا این بچه ها درست تربیت شوند. 《به‌روایت‌پدر‌شهید》 •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
.....
دلم گرفتہ فقط شوق ڪربلا دارم . . . !💔 ـ
.... لبخند مہدے فاطمہ زیباست یا لبخند شیطان.....): انتخاب با خود توست ببین چجوریاس با خودت چند چندے/: ! گردان‌سیدابراهیم |بِـدون‌تعـاࢪف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|گردان‌سیدابراهیم|
🌈 #قسمت_شانزدهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای -چی گفت؟😠 -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒 -با احترام گفت؟
🌈 🌈 هر سال این موقع مشغول تدارک اردوی راهیان‌نور💚بودم. ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.😌🇮🇷🌷 باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...😅😆 هفت🚌 تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.🚌چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.😇خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن. 👈مسئول کل اردو امین بود. تعجب کردم....😳😟 آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست... ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.😅 چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.😍😎✌️ جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.😊💚 توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم. اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.🤒🙁 چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.😐 اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.😑 ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم. چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.😕 سوژه ی دخترها شده بودم...🙁 منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،😐حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم. هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم... یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.😑😥 امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت: _خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.😠🗣 من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...😕😑 فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.😕 توی اون سفر بیشتر شناختمش...👌 آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت. یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد... و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست. چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود. از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم. از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،😕حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه. البته امین خیلی محجوب بود. میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم. یه بار بعد جلسه گفت... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 🌈 یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟😔 -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا... پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید.✋ بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁 ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت .👌 پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️ مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬 منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇 یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟😊 همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁 حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍 بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕 حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍 حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒 این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐 الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
پایان پارت گذاری ....🌿🦋 واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍❤️
سخت‌است‌اما، گذشتند‌از ـھرآنچہ‌ڪہ را وصل'🌏'‌ـزمیـن‌میڪرد! این‌قانون‌پرواز‌است🔗 گذشتن‌براۍ‌رها‌شدن"..🍂• لشکریان‌بقیة‌الله!
|گردان‌سیدابراهیم|
💔 ❤️ نام: وحیدفرهنگی‌والا🧔🏻 محل‌تولد: تبریز🏰 تاریخ‌تولد: ۱۳۷۰/۰۷/۱۵🦋 تاریخ‌شهـادت: ۱۳۹۶/۰۸/۱۵💔 محل‌شهادت: ادلب‌سوریه🥀 آدرس‌مزار: گلزارشهدای‌وادی‌رحمت‌تبریز♡ وضعیت‌تاهل: متاهل🧡 تولد:👇🏻🌿 آقا وحید در پانزدهم مهر ماه سال ۱۳۷۰ در خانواده ای کاملا متدین و مذهبی به دنیا آمدند. خصوصيات‌اخلاقی‌شهید:👇🏻🌿 آقا وحید همیشه روی حرف‌هایشان می‌ایستادند و واقعا خوش‌قول بودند. بسیاری از مواقع اتفاق می‌افتاد که در مشکلات پیش آمده می‌توانستند برخورد بدی داشته باشند یا لااقل عصبانی شوند، ولی آقا وحید همیشه با طمانینه و با ملایمت رفتار می‌کردند و عصبانی نمی‌شدند. این خصوصیتشان را خیلی دوست داشتم. شهادت:👇🏻🌿 روز جمعه بود که زنگ نزده بودند و من به شدت نگران بودم و استرس داشتم. نگو که روز جمعه دچار تله‌ی انفجاری شده و از ناحیه‌ی پا مصدوم شده بودند. موج انفجار به حدی بود که به سرشان هم آسیب رسیده بود. روز شنبه خیلی نگران بودم. در دانشگاه جلسه داشتیم و من اطلاع داده بودم که اگر گوشی من زنگ خورد بی معطلی جلسه را ترک خواهم کرد. و همانطور هم شد. تلفنم که زنگ خورد با عجله از جلسه بیرون دویدم. جواب تلفن آقا وحید را که دادم از تن صدای گرفته‌شان گمان کردم از خواب بیدار شده‌اند؛ نگو که در بیمارستان بودند و چیزی به من نگفتند. آقایی که همراه آقا وحید در بیمارستان بودند، می‌گفتند: وقتی گفتیم با خانواده‌تان تماس بگیریم، خواستند با شما صحبت کنند و انگار همان آقا وحید چند دقیقه‌ی پیش نبودند. تمام انرژی و توانشان را جمع کردند تا با شما صحبت کرده و نگذارند شما متوجه شوید. پس از دوروز دچار حمله‌ی ریوی می‌شوند و به شهادت می‌رسند. آن تماس، آخرین باری بود که بنده با ایشان صحبت کردم، تا سه شنبه از حالشان بی‌خبر بودم. به سختی خودم را کنترل می‌کردم تا خانواده‌ی خودم و آقا وحید چیزی از حالم متوجه نشوند و نگرانشان نکنم. •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
بھ‌نام‌خدا؎ رهبࢪم سیــد عݪے ...💚
🌿🖇 حال بحران زدہ‌ام معجزہ‌ مےخواهد‌ و بس! مثلا سر زده یڪ روز بیایی، نروے :)💔  #•↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردان‌سیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🌿🖇 حال بحران زدہ‌ام معجزہ‌ مےخواهد‌ و بس! مثلا سر زده یڪ روز بیایی، نروے :)💔 #شهید
🎤♥️ روی انجام اعمال دینی بسیار حساس بود!💯 میگفت : کسی که روزه خواری کند در واقع دارد با خدا علنا می جنگد... چون خدا به صراحت در قرآن این کار را حرام اعلام کرده است! حالا فکر کنید این کار چقدر دل امام زمان به درد می آید.  •↻🔗🦋⇩ 𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
ٺــــوݪد دآࢪیــم چہ توݪد؁🌿😍 تولد 😊 امࢪوز ساݪࢪوز توڷد رهبرمونھ....🦋