بھنامخدا؎شفیـعوصبـوࢪ؛
خداونـددانشخداوندنوࢪシ!💙
بسم ربِّ الشهــــدان...💔
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨
کسرابہخلوتِدلِمنجزتوراهنیست!
ایندربہرویغیرِتوپیوستہبستہباد...💔🙃
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨ کسرابہخلوتِدلِمنجزتوراهنیست! ایندربہرویغیرِتوپیوستہبستہباد...💔🙃 #شه
#خاطره_شهید ✨🎙
از سوریه زنگ می زد و تاکید میکرد که فاطمه قرآن حفظ کند که الان فاطمه حافظ 4 جزء قرآن است...
مصطفی با خود قرار گذاشته بود که هر زمانی که از یاد شهدا غافل شد روزه بگیرد🌿
و به دوستانخود نیز گفته بود هر وقت از یاد شهدا غافل شدید خود را تنبیه کنید🙃
#شهید_مصطفے_صدرزاده ♥️
راوی پدرشهید
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
#دلتنگی_شهدایی ❤️🍃
«دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است؛ اما مهم این
است که با چه کسی و برای چه راهی #رفاقت میکنید...!»
#شهید_وحید_فرنگیوالا
#مهمان_امروز_گردان
#امام_زمان
#خادم_الشهدا
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی ❤️🍃 «دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است؛ اما مهم این است که با چه کسی و برای چه راهی #رفاق
#خاطره_شهید 🎙🍃
وحید در فعالیت های فرهنگی، ترویجی و آموزشی لحظه ای كوتاهی نمی كرد؛ اغلب ساعت های آخر شب به خانه می آمد و وقتی مادرش گله می كرد كه دیر می آیی، می گفت مادر ما وقتی برای نشست در خانه و پا روی پا انداختن نداریم، باید شبانه روز بكوشیم و تلاش كنیم تا این بچه ها درست تربیت شوند.
《بهروایتپدرشهید》
#شهید_وحید_فرهنگیوالا
#خادم_الشهدا
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
.....
دلم گرفتہ
فقط شوق ڪربلا دارم . . . !💔
ـ
#پروفایل
#بِـدونتعـــاࢪف....
لبخند مہدے فاطمہ زیباست یا لبخند شیطان.....):
انتخاب با خود توست ببین چجوریاس با خودت چند چندے/:
#یڪمتاملڪنیم!
گردانسیدابراهیم |بِـدونتعـاࢪف
|گردانسیدابراهیم|
🌈 #قسمت_شانزدهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای -چی گفت؟😠 -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒 -با احترام گفت؟
🌈 #قسمت_هفدهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
هر سال این موقع مشغول تدارک اردوی راهیاننور💚بودم.
ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.😌🇮🇷🌷
باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...😅😆
هفت🚌 تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.🚌چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.😇خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن.
👈مسئول کل اردو امین بود.
تعجب کردم....😳😟
آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست...
ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.😅
چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.😍😎✌️
جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.😊💚
توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم.
اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.🤒🙁
چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.😐
اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.😑
ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم.
چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.😕
سوژه ی دخترها شده بودم...🙁
منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،😐حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم.
هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم...
یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.😑😥
امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت:
_خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.😠🗣
من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...😕😑
فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.😕
توی اون سفر بیشتر شناختمش...👌
آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت.
یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد...
و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست.
چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود.
از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم.
از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،😕حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه.
البته امین خیلی محجوب بود.
میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم.
یه بار بعد جلسه گفت...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 #قسمت_هجدهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه.
همه رفته بودن...
وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم:
_میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟
سرش پایین بود.گفت:
_بفرمایید
گفتم:
_شما میخواین برین سوریه؟
تعجب کرد...
برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت:
_شما از کجا میدونید؟😔
-اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا...
پرید وسط حرفم و گفت:
_حانیه هم میدونه؟
-من به کسی چیزی نگفتم.
خیلی جدی گفت:
_خوبه.به هیچکس نگید.✋
بعد رفت بیرون....
متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁
ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت #نکنه.👌
پنج فروردین اردو تموم شد.
فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود.
معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم.
روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما.
حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️
مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن.
صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬
منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇
یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت:
_نظرت درمورد امین چیه؟😊
همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم:
_تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁
حانیه گفت:
_چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍
بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن.
ریحانه بالبخند گفت:
_حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕
حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت:
_اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍
حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒
این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐
الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم:
_داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
سختاستاما،
گذشتنداز ـھرآنچہڪہ
#قلبشان را
وصل'🌏'ـزمیـنمیڪرد!
اینقانونپروازاست🔗
گذشتنبراۍرهاشدن"..🍂•
لشکریانبقیةالله!
|گردانسیدابراهیم|
#معرفی_شهید 💔
#مهمان_گردان ❤️
نام: وحیدفرهنگیوالا🧔🏻
محلتولد: تبریز🏰
تاریختولد: ۱۳۷۰/۰۷/۱۵🦋
تاریخشهـادت: ۱۳۹۶/۰۸/۱۵💔
محلشهادت: ادلبسوریه🥀
آدرسمزار: گلزارشهدایوادیرحمتتبریز♡
وضعیتتاهل: متاهل🧡
تولد:👇🏻🌿
آقا وحید در پانزدهم مهر ماه سال ۱۳۷۰ در خانواده ای کاملا متدین و مذهبی به دنیا آمدند.
خصوصياتاخلاقیشهید:👇🏻🌿
آقا وحید همیشه روی حرفهایشان میایستادند و واقعا خوشقول بودند. بسیاری از مواقع اتفاق میافتاد که در مشکلات پیش آمده میتوانستند برخورد بدی داشته باشند یا لااقل عصبانی شوند، ولی آقا وحید همیشه با طمانینه و با ملایمت رفتار میکردند و عصبانی نمیشدند. این خصوصیتشان را خیلی دوست داشتم.
شهادت:👇🏻🌿
روز جمعه بود که زنگ نزده بودند و من به شدت نگران بودم و استرس داشتم. نگو که روز جمعه دچار تلهی انفجاری شده و از ناحیهی پا مصدوم شده بودند. موج انفجار به حدی بود که به سرشان هم آسیب رسیده بود.
روز شنبه خیلی نگران بودم. در دانشگاه جلسه داشتیم و من اطلاع داده بودم که اگر گوشی من زنگ خورد بی معطلی جلسه را ترک خواهم کرد. و همانطور هم شد. تلفنم که زنگ خورد با عجله از جلسه بیرون دویدم. جواب تلفن آقا وحید را که دادم از تن صدای گرفتهشان گمان کردم از خواب بیدار شدهاند؛ نگو که در بیمارستان بودند و چیزی به من نگفتند.
آقایی که همراه آقا وحید در بیمارستان بودند، میگفتند: وقتی گفتیم با خانوادهتان تماس بگیریم، خواستند با شما صحبت کنند و انگار همان آقا وحید چند دقیقهی پیش نبودند. تمام انرژی و توانشان را جمع کردند تا با شما صحبت کرده و نگذارند شما متوجه شوید.
پس از دوروز دچار حملهی ریوی میشوند و به شهادت میرسند. آن تماس، آخرین باری بود که بنده با ایشان صحبت کردم، تا سه شنبه از حالشان بیخبر بودم. به سختی خودم را کنترل میکردم تا خانوادهی خودم و آقا وحید چیزی از حالم متوجه نشوند و نگرانشان نکنم.
#شهید_وحید_فرهنگیوالا
#به_روایت_از_همسر_شهید
#خادم_الشهدا
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
#دلتنگے_شهدایے 🌿🖇
حال بحران زدہام معجزہ مےخواهد و بس!
مثلا سر زده یڪ روز بیایی، نروے :)💔
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگے_شهدایے 🌿🖇 حال بحران زدہام معجزہ مےخواهد و بس! مثلا سر زده یڪ روز بیایی، نروے :)💔 #شهید
#خاطره_شهید 🎤♥️
روی انجام اعمال دینی بسیار حساس بود!💯
میگفت : کسی که روزه خواری کند در واقع دارد با خدا علنا می جنگد...
چون خدا به صراحت در قرآن این کار را حرام اعلام کرده است!
حالا فکر کنید این کار چقدر دل امام زمان به درد می آید.
#شهید_مصطفے_صدرزاده
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
ٺــــوݪد دآࢪیــم چہ توݪد🌿😍
تولد #حضرت_ماه😊
امࢪوز ساݪࢪوز توڷد رهبرمونھ....🦋
#رهبرانه✨🦋
در ڪشــوࢪ عشق مقتدآ خامنہ ايسٺ
فرماندهے كݪ قوآ خامنہ ايسٺ
ديࢪوز اگࢪ عزيــز مصــر يوسف بود...!!
امروز عزيز دݪ مٰا خامنھ ايستــ....🌿💔
#تولدتان_مبارک_آقاجان😍
#حضرت_ماه😍❤️
#خادم_الشهدا🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#رهبرانه✨🦋 در ڪشــوࢪ عشق مقتدآ خامنہ ايسٺ فرماندهے كݪ قوآ خامنہ ايسٺ ديࢪوز اگࢪ عزيــز مصــر يوسف بو
#خاطره_از_حضرتآقا✨🧡
در اولین ملاقاتی که مقام معظم رهبری با کوفی عنان داشتند; در آغاز مذاکرات درباره تاریخچه کشور غنا و شخصیتهای بزرگ آن و موقعیت سیاسی و اجتماعی کشور غنا صحبت کردند. کوفی عنان بعد از ملاقات گفته بود:
من با اینکه اهل غنا هستم، درباره کشور خود به اندازه ایشان اطلاع ندارم. ایرانیها و مسلمانها باید افتخار کنند که چنین رهبری دارند. ای کاش ایشان دبیر کل سازمان ملل بودند.
همچنین بعد از جلسه، کوفی عنان به خبرنگاران گفته بود: از همان ابتدای ملاقات، حضرت آیت آلله خامنه ای قلب مرا تسخیر کردند.
#تولدتان_مبارک_آقاجان😍
#حضرت_ماه😍❤️
#خادم_الشهدا🌿
•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
حضࢪٺمآھ...
#پروفایل
❤️🌿
اوٺوݪدیافٺجانبازۍڪند✨
دࢪڪشوࢪایࢪاݩسࢪافࢪازۍڪند😎
اوٺوݪدیافٺٺاࢪهبࢪشود☺️
ماهمہعاشق،اودلبــࢪشود😌🙈
اوٺوݪدیافٺگࢪددنوࢪعیݩ👀
بࢪٺࢪیݩآقـاپسازپیࢪخمیݩ♥
#آقاجاݩٺولدٺمباࢪڪ🥳
🔗⃟🎊¦⇢ #مناسبتی
🔗⃟🎉¦⇢ #فدایۍسیدعݪے
🎊⃟🔗•↻🔗🦋⇩
𝖏𝖔𝖎𝖓➺°.•| @gordanseyedebrahim°•