قول میدی!!!
اگه خوندی!!!
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
و العافیة!!!(:
و النصر!!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥✨
#پروفایل
#دختران_فاطمی🦋
#پسران_علوی🌿
ـ
ـ
ـ
کاش عکاس ظهورٺ باشیݥــ آقآ....🥀
ـ
ـ
•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
#معرفی_شهید🌿💛
____
نام: محمدحسینبشیری🧔🏻
تاریختولد: ۱۳۶۰/۰۴/۲۹🦋
تاریخشهـادت: ۱۳۹۵/۰۸/۲۲💔
محلتولد: همدان🏰
محلشهادت: حلبسوریه🥀
آدرسمزار: گلزارشهدایهمدان♡
وضعیتتاهل: متاهلبایکفرزند🧡
تولدوتحصیل:👇🏻🌿
شهیدمحمدحسین بشیری درسال۱۳۶۰درهمدان متولدشد.
پس ازفارغ التحصیل شدن ازدبیرستان با وجود اینکه در ورزش تکواندو داری مهارت زیادی شده بود در سن ۱۹ سالگی به خدمت سپاه پاسداران درآمد .
حس مسئولیت پذیری وسخت کوشی اش باعث اقتدار و درایت در فرماندهی اش بود..
علاقه:👇🏻🌿
ارادت خاصی به حضرت زهرا(س)داشت
عاشق ولایت بود حضور همیشگی چفیه او بردوشش نشان از همرنگی بامقام معظم رهبری داشت.
شهادت:👇🏻🌿
استاد به تمام معنا در رشته ی تکواندو،
ودر رشته های جودو،غواصی،صخره نوردی،یخ نوردی،وکوه نوردی بود و در طب سنتی تبحر خاصی داشت..
وسرانجام در سن ۳۵ سالگی در اعزام اخر به سوریه در اثر انفجار تله به همراه دیگر همرزم هایش پرواز کرد و حسینی شد.
#شهید_محمدحسین_بشیری💔
#شهید_درکنار_حاجقاسم😊
#ایران_شریک_غم_افغانستان🥀
.•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
1_993575037.mp3
6.89M
توزندگیمهمه...
قالَجوادُالائمه
فروالیالحسین:)
#رزق_شبانه♥️✨
#محمدحسین_پویانفر
#دلتنگی_شهدایی✨🧡💛
________________
ستارہ ها، هـیچ گاه از یادِ آسمـان نمی روند!🍃
بگذار دلِ من آسمان باشد ؛ و یادِ تــو ستاره...♥️💫
#شهید_مصطفے_صدرزاده
•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی✨🧡💛 ________________ ستارہ ها، هـیچ گاه از یادِ آسمـان نمی روند!🍃 بگذار دلِ من آسمان
#خاطره_شهید❤️🖇
____________
شھید مورد علاقه اش شهید ابࢪاهیم هادی بود...
از او درس گࢪفته بود و ابعاد شخصیتی اورا روی خودش پیاده کرده بود..(؛✋🏽
میخواست اورا به همہ معرفی کنــد،کتاب سلام بࢪ ابــراهیــم را به همه پیشنہاد میکرد...
و به خیلی ها هدیہ میداد...
#شهید_مصطفے_صدرزادھ
•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
...همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز
شب عید است و خدا عیدے ما مانده هنوز...
#عیدکممبروڪ❤️
#دلتنگی_شهدایی🧡🖇
____
و شهید اسطرلابیست ڪہ ما رایتم الا جمیلا را برایت تفسیر میڪند و تو را بہ سوے خدا سوق میدهد ✨🙂
#شهیدطلبه_محمد_کیهانی💔
#مهمان_امروز_گردان😊
•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#دلتنگی_شهدایی🧡🖇 ____ و شهید اسطرلابیست ڪہ ما رایتم الا جمیلا را برایت تفسیر میڪند و تو را بہ سوے خ
#خاطره_شهید 🦋💙
____
همسر مکرم شهید کیهانی نقل می کند، شهید محمد قبل از آخرین اعزام وقتی به مرخصی آمده بود به ما گفت میخواهم شما را به مشهد ببرم.ما را به زیارت امام رضا (علیه السلام) برد.
یک بار وقتی از حرم بیرون آمدیم، نگاهش کردم همه محاسنش از شدت گریه و زاری خیس شده بود. به محمد گفتم من را آوردی زیارت یا آمدهای کار خودت را پیش امام رضا (علیه السلام) راه بیندازی؟
گفت: شرمندهام جبران میکنم. انگار وعده شهادت را از امام رضا (علیه السلام) گرفته بود. به محمد نگاهی کردم و گفتم: محمد جان کار خودت را کردی دیگر.
در نهایت هم در 95/8/8با اصابت گلوله به پیشانیاش به آرزویش رسید و نذرش را با ریختن خونش در راه اسلام و یاری دین پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم) ادا کرد.
آری مقربان درگاه خدا و ائمه اطهار (علیهم السلام) برای نزدیکی به آنها می کوشندو بر سرجان معامله می کنند.
#شهیدطلبه_محمد_کیهانی🙂
#شهدا_شرمندهایم💔🥀
•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
دختر هنوز پنج سالش نشده بود...🥀
•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
|گردانسیدابراهیم|
#چندثانیہمستۍ..🌿 ....
♥️🌿• •
#آیه_گرافی
عِندَما أَتَذكَّر أَن كُلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلبى:
‹‹ وقتى يادم ميفته كه همه چيز
دست خداست قلبم آروم ميگيره ››🌱
#خدایمݩ...🌿
#گردانسیدابراهیم #سربازانرهبر👊🏻
-----------------------------
🌿j๑ïท➺°.•|
https://eitaa.com/joinchat/1180303441Cbd7ac44284
|گردانسیدابراهیم|
🌈 #قسمت_هفتاد_وهشتم 🌈 #هرچی_تو_بخوای حرکت کرد...💨🚙 بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن✨ تو فضای ما
🌈 #قسمت_هفتاد_ونهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
بهم گفت:
_دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب.😊زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه...
دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت:
_خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه.😁😌
چشمهام پر اشک شد.😔😢سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت:
_میفهمم چه حالی داری..😒میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..😣گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... 👈اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن😐 که من حاضرم #تمام_اموال خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه.😢😠✋ الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم.
غذا درست میکنم یادش میفتم.😔🍛زینب پارک میبرم یادش میفتم.😭👧🏻🌳زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم.😢
هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم.😭💖💔
با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم.😢😭
-زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..😢ولی خودت گفتی کاری کنیم که #خدا بیشتر دوست داره...من #وظیفه م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم #راضیم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..👈تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی #راهت درسته و #حق با توئه.
👈الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم #درسته و هم #حق اینه...
آقای موحد هم برای اینکه بتونه #وظیفه ش رو انجام بده نیاز به همسر #قوی و #عاقل مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه...
دوباره رفتم امامزاده...🕌
خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم.😭🙏✨
بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. 💖*هرچی تو بخوای*💖 😭🙏من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون.
❣یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین.❣فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن.😭🙏
چند هفته گذشت....
یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت:
_وحید زخمی شده و بیمارستانه.🏥حالش هم زیاد خوب نیست.😒
مامان گفت:
_این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد.🙁😔
بابا گفت:
_زهرا خودش باید انتخاب کنه.😒
دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم....
دلم شور میزد.😥راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟😧چجوری بفهمم حالش چطوره؟
گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟😟🙁
گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم.
نمیدونستم چکار کنم...
سجاده مو پهن کردم✨ و نماز خوندم✨ و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم.😥
تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم:
چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!😥😕
نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.💓فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست.💓☺️🙈
دقت کردم دیدم...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 #قسمت_هشتادم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم...
کمتر شده؟! نه،کمتر نشده😊👌 ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود.☺️🙈خدا دعای دوم منو مستجاب کرده.
بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه 🙈و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد.
دومین سالگرد امین شد....
هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده.😥😧
💭فکرهای مختلفی اومد تو سرم....
شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه.😕
شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه.🙁
وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما...
اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود.🙁
قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت:
_زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم.😊
با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.😕😥گفتم:
_باز هم #زمان نیاز دارم.😒
بابا گفت باشه و رفت.
تو دلم غوغا بود.🌊💗نماز خوندم تا آروم بشم.💖از خدا خواستم کمکم کنه.💖
مهمان ها رسیده بودن...
اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم.😊
صحبت خاستگاری شد...
#اصلا به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.🙈لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم.
تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود.😅🙊
تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن....
جا خوردم.گفتم:
_بله😳
همه خندیدن... 😁😃😄😀با تعجب نگاهشون میکردم.
مادروحید گفت:
_داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم.😊
بعد خندید.😄
از خجالت سرخ شدم.☺️🙈سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت:
_زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟😊
با خودم گفتم الان وقت خوبیه...
برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم:😕
_فعلا نه.
پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت:
_دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه.😊
مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن...
بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود.👌 نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده.
بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم☝️ که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد.
تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت.
-بله
-آقای موحد؟
-خودم هستم.بفرمایید.
-سلام
-سلام،امرتون؟
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
🌈 #قسمت_هشتاد_ویکم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
-سلام
-سلام،امرتون؟
-زهرا روشن هستم.
سکوت کرد.بعد مدتی گفت:
_چند لحظه صبر کنید.
بعد به اون طرف گفت
_الان برمیگردم...
ظاهرا رفت جای دیگه.
-ببخشید خانم روشن.خوبین؟
-متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم.
-نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم.
-براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟
من من کرد و گفت:
_کی؟
-هر روزی که شما وقت داشته باشید.
-جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟
-نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت.
-کجا میخواین بریم مگه؟!!😟
-مزار امین.🌷🇮🇷
سکوت کرد،طولانی.گفت:
_اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون.
-بسیار خب.خداحافظ.
-خداحافظ
نیم ساعت بعد تماس گرفت...
-سلام خانم روشن
-سلام
-دو ساعت دیگه خوبه؟
تعجب کردم.گفتم:
_عجله ای نیست،اگه کار دارید....
-نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم...
-باشه.خداحافظ.
-خداحافظ.
سریع آماده شدم...
با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم....
سرمو یه کم آوردم بالا ولی #نگاهش_نمیکردم. گفتم:
_عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم.
-راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم.
-امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟
تعجب نکرد که میدونم.
-بله.
-درمورد من چیزی به شما گفته بود؟😟
-نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم.👌
-چی مثلا؟🙁😟
-وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.😣از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره.😔
خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.😔ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش...
امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.🕊تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه.🕊نگرانش بودم.😥همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.😈👊مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد.😣👣رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود.😥😢
چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.😢خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم.😢😞
بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم.
-وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت.😣🌷
-پس شما اون روز...😟😳
نذاشت حرفمو تموم کنم.
-من اون روز حتی به شما #نگاه هم نکردم.😔هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین.😞☝️
-بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
پایان پارت گذاری ....🌿🦋
اینم از سهپارت لذت ببرید
واقعا قشنگه نخونی ازدستت رفته 😍
اعضا⁹⁰⁰تا بشه پارت گذاری بیشتر میشه✨
|گردانسیدابراهیم|
#معرفی_شهید🌿💛
____
نام: حجتالاسلاممحمدکیهانی🧔🏻
محلتولد: اندیمشک🏰
محلشهادت: حلبسوریه💔
تاریختولد: ۱۳۵۷/۰۹/۲۰🦋
تاریخشهـادت: ۱۳۹۵/۰۸/۰۹🥀
آدرسمزار: اندیمشک♡
وضعیتتاهل: متاهلباسهفرزند🙂
تولدونوجوانی:👇🏻🌿
در بیستمین روز از آذرماه سال ۱۳۵۷ در خانواده ای مذهبی در شهر اندیمشک به دنیا آمد او پنجمین فرزند خانواده بود.
از دوران نوجوانی وارد مسجد حضرت ابالفضل (علیه السلام) شد و در بسیج نوجوانان ثبت نام کرد، بعد از مدتی عضو کلاس قاریان قرآن در مسجد امام رضا (علیه السلام) شد. و فعالیت های فرهنگی را آغاز نمود.
ازدواج:👇🏻🌿
در دوران طلبگی و در سن بیست سالگی ازدواج کرد و ثمره این پیوند سه فرزند به نام های کمیل و مقداد و میثم است.
قسمتیازوصیتنامه:👇🏻🌿
خانواده عزیزم و رفقای خوبم مخصوصا شما رفقای طلبه ام دعا و نماز شب اول قبر برایم فراموشتان نشود. در ضمن خواهشمندم غسل و کفنم نکنید و مرا با همان لباس و بدن خونی به خاک بسپارید در کنار شهید حسین زاده و مجتبی بابایی زاده.
شهادت:👇🏻🌿
در مهرماه سال ۱۳۹۴ بود که با شدت گرفتن تعرضات تکفیری ها آرام و قرار نداشت تا اینکه حضرت زینب (سلام الله علیها) او را به دفاع از خیمه اش فرا خواند..از محل کارش در شهرداری اهواز وارد بسیج خوزستان شد و بعد از طی مراحل آموزشی به سوریه اعزام شد.
در عملیات نبل و الزهرا بود که با سردارحاج علی محمدقربانی معروف به حاج قربان برخورد کرد و دوستیشان ادامه داشت تا اینکه حاج قربان جلوی چشمانش بشهادت رسید و پر کشید.
از آن لحظه آرام و قرار برای شهادت نداشت. در دیدار با دوستان و پیام ها و تلفن ها التماس دعای شهادت داشت.. تا اینکه در هشتمین روز از آبان 1395 در منطقه ۳۰۰۰ حلب توسط تک تیرانداز تکفیری ها آرام گرفت و دعوت حق را لبیک گفت.
عملبهوصیتنامه:👇🏻🌿
طبق وصیتش با لباس رزم و در کنار فرمانده شهید دوران دفاع مقدس عزت الله حسین زاده و شهید امنیت و اقتدار مجتبی بابایی زاده در بهشت زهرای اندیمشک به خاک سپرده شد.
#شهیدطلبه_محمد_کیهانی💔🥀
•↻🔗🦋⇩
➺°.•| @gordanseyedebrahim°•
■ #دلتنگے_شھدایی❤️🖇
________________
ـ
ـ
حَسبی مِن سُؤالی عِلمُهُ بِحالِی
گفتن که ندارد؛
تو خودت خبر داری از حالم!🥀
ـ
#شهید_مصطفے_صدرزاده
ⓙⓞⓘⓝ↯
🕊|→❥• @Gordanseyedebrahim