•.
مجری بیتفاوت اخبار
با خبرهای داغتکراری
پس زمینه خرابه بود انگار
صحنهی درد و رنج و ناچاری
صحنهی انفجار خاطرهها
صحنهی خاک و خون و آتش و دود
بوی باروت، بوی خاکستر
صحنهی جنگ روبهرویم بود
شهر در خون خویش میغلطید
داشت بود و نبود او میسوخت
شهر پر بود از تب آوار
خانه خانه وجود او میسوخت
خانه میسوخت و میان دلش،
دفن میکرد ساکنانش را
تشنه بود و گرسنه و زخمی
کودکی که سپرد جانش را
مرد با نان و آب آمدهبود
تلی از خاک بود و خانه.... نبود
آجر آجر جهان او میریخت
اف به دنیا که عاشقانه نبود
یک زن و دستهای خاکآلود
یک زن و چشمهای اشکاندود
دربهدر در پی کفن میگشت
بغلش کودکی سفید و کبود...
آنطرفتر که موی آشفته
تار تارش به دست آتش سوخت
نو عروسی برای دامادش
با لباس خودش کفن میدوخت
شهر پر بود از جراحت و درد
شهر پر بود از غم و بیداد
شهر اما بلند شد از جا
با صدایی رسا اذان سر داد
#محدثه_نبی_حسینی
-ایهام🌱
「 ایــھامـ」
•. مجری بیتفاوت اخبار با خبرهای داغتکراری پس زمینه خرابه بود انگار صحنهی درد و رنج و ناچاری صحن
💔'
یک شاعر یا نویسنده برای نوشتن آنچه ما میخوانیم جزئیات بسیاری را تصور میکند.
خود را در دل آن موقعیت قرار میدهد و در ذهنش آنچه می نویسد را زندگی میکند.
برای نوشتن این چهارپاره؛
گریستم...
بسیار گریستم...
-ایهام
هدایت شده از آقایِسایه
نوعروس.mp3
3.49M
اف به دنیا که عاشقانه نبود...
•پادپخش|دنیایخاکآلود
•گوینده: #آقای_سایه
•شاعر:#محدثهنبیحسینی
____ ___
ID: @Mr_Sayeh
-_
با اینکه غمگینم ولی پرواز خواهم کرد
اینبار هم از ابتدا آغاز خواهم کرد...
#محدثه_نبی_حسینی
-ایهام🕊
1732788257576_-2147483648_-213696.ogg
2.75M
◉━━━━━━───────♡
↻ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
لبریز از شعر و جنونم واژههایم کو..؟
محبتِ بانو #محبوب🌸
-_
امروز با یکی از استادهایی که خیلی دوستشون دارم صحبت میکردم
بین صحبتهاشون گفتن:
میخوام یه رازی رو بهت بگم
من توی خونه کلی کتاب داستان دارم
هرکس میاد و میبینه تعجب میکنه و میگه شما که بچه کوچیک ندارید...
راستشو بخوای اون کتابها آخرین سنگرهای منن
وقتایی که روحم خسته میشه و حس میکنم در حال تحلیل رفتنم میرم سراغشون
چشمامو میبندم و از یکی میخوام برام قصه بخونه
اگرم کسی رو پیدا نکنم میشینم انیمیشن های بچگیمو تماشا میکنم
خلَأِ خوبیه
از جهانِ بزرگسالی جدام میکنه ...
تو هم امتحان کن :)
-ایهام🪴
「 ایــھامـ」
-_ امروز با یکی از استادهایی که خیلی دوستشون دارم صحبت میکردم بین صحبتهاشون گفتن: میخوام یه رازی
این شد که باز هم رفتم سراغ جناب شازده کوچولو :)
•.
شازده کوچولو که مِیخواره را ساکت و خاموش در پس تعداد زیادی بطری خالی و بطری پر دید پرسید:
- تو اینجا چه می کنی؟
میخواره گرفته و غمگین جواب داد:
- مینوشم.
شازده کوچولو از او پرسید:
- چرا می نوشی؟
مِیخواره جواب داد:
- برای فراموش کردن.
شازده کوچولو که دلش به حال او سوخته بود پرسید:
- چه چیز را فراموش کنی؟
میخواره که از خجالت سر به زیر انداخته بود اقرار کرد:
- فراموش کنم که شرمنده ام.
شازده کوچولو که دلش می خواست کمکش کند پرسید:
- شرمنده از چه؟
میخواره گفت:
- شرمنده از مِیخوارگی!
و شازده کوچولو مات و متحیر از آنجا رفت.
و در بین راه با خود می گفت:
راستی راستی که این آدم بزرگها خیلی خیلی عجیبند!
-شازدهکوچولو🌿