eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
جلسه دعای ندبه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَيهَا الْعَلَمُ الْمَنْصوُبُ، وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ، وَالْغَوْثُ وَالرَّحْمَةُ الْواسِعَةُ، وَعْداً غَيْرَ مَکْذوُب، با عرض تبریک میلاد سراسر نور حضرت ولی‌الله الاعظم امام عصر ارواحنا له فداه به اطلاع آزادگان عزیز می‌رساند جلسه دعای ندبه روز جمعه نیمه شعبان در مؤسسه آزادگان برقرار می‌باشد. ساعت ۷/۳۰صبح
هدایت شده از ۷۳۰۸۸
سلام من عکس خواهر زاده خودم حسین موحد رو میفرستم که هفت سال اندی در اسارت نیروهای عراقی بوده روز بیست دو م بهمن امسال گرفته توی گروه بزارید سپاس گزارم
هدایت شده از ۷۳۰۸۸
اسدالله خالدی | ۳۱ تظاهرات‌های ۱۳۳۲ (۴) پایین کشیدن مجسمه رضاشاه بی اختیار چهار چنگولی چسبیدم به گردن مجسمه انگار می‌خواستم به تنهایی جلو سقوطش را بگیرم. یکهو سیم بکسل کشیده شد مجسمه تکانی تند خورد و دوباره سرجایش ایستاد. دهان باز کردم فریاد بکشم، گلویم خشک شده بود. زبانم را دور لب‌های قاچ خورده‌ام چرخاندم و به زور آبی تو دهانم جمع کردم و قورتش دادم. با خیس شدن گلویم با تمام وجود هوار کشیدم چنان بلند که نزدیک بود تارهای صوتی ام تکه پاره شوند، آهاااای ی ی ... آهاااای ی ی .... نکشید ... من هنوز این بالا هستم.... نکشید ... نکشید... - خاک تو سر ترسوات! کجا رفته آن همه دل و جرات؟ مثل گربه از در و دیوار و بالای درخت با یک خیز رو زمین بودی. خوب بچه‌های محله اینجا نیستند؛ وگرنه پاک آبرویت رفته بود. - د بیا پایین ... داری چی با خودت بلغور می‌کنی ... زود باش. - آمدم ... همین الان ... آمدم ... چه به من گذشت خدا عالم است. آرام و با احتیاط راهی را که رفته بودم برگشتم. ترسم ریخته بود و دوباره دل و جرات پیدا کرده بودم. جلوتر از همه سر سیم بکسل را گرفته بودم، چنان محکم که انگار می‌خواستند از دستم... بقاپند. جمعیت چسبیده به هم تو یک صف دراز آماده کشیدن سیم بکسل شدند. کسی فریاد کشید - با یک دو سه سیم بکسل را بکشید. انگار که کسی مردم را رهبری کند هماهنگ فریاد کشیدند یک، دو، سه ... پیروز باد ملت لحظه‌ای بعد رضا شاه کبیر با سر مبارک رو پایه سنگی کوبیده شد. صدای خرد شدن سر سنگی مجسمه به صدای خردشدن جمجمه آدم زنده‌ای می‌ماند. جمعیت به آن سقوط راضی نبودند. با یک حرکت دیگر مجسمه را با تمام هیکل رو چمن کوبیدیم. - باید مجسمه را تو خیابان بکشانیم. این را یک نفر با صدای نخراشیده‌اش گفت. جمعیت با فریاد حرف مرد را تأیید کردند. با همان قدرت مجسمه روی زمین کشیده شد. ناگهان چشمم به نرده‌های آهنی دور تا دور میدان افتاد. لحظه‌ای سرجایم میخکوب شدم. نگاهی به سر مجسمه که با شکم من مماس بود انداختم. می‌دانستم به محض رسیدن به نرده‌ها دل و روده‌ام بیرون خواهد ریخت. سعی کردم سیم بکسل را رها کنم و از میان جمعیت فشرده خودم را بیرون بکشم. نتوانستم، هراسان به دور و برم نگاه کردم. دیواری از دست و پا و هیکل‌های بلند و کوتاه بود؛ که با خشم در حرکت بودند. مانده بودم چگونه می‌شود آن همه پا را از حرکت انداخت. ناگهان در آخرین لحظه داد زدم - آهااااییی ... من الان له می‌شوم ... یکی به دادم برسد. جمعیت از حرکت ایستاد. کسی دست انداخت و مرا کنار کشید. نفس عمیقی کشیدم و بدنبال جمعیت دویدم. نمی‌دانم چطور شد که مردم مجسمه را رو نرده‌ها کله معلق رها کردند و به طرف خیابان دویدند. همراه دسته تظاهرات کننده تو خیابان آیزنهاور به راه افتادم. از این که در آن اعتراض سهمی داشتم در پوست خود نمی‌گنجیدم. غرور و مردانگی وجودم را در برگرفته بود. احساس سربازی را می کردم که به طرف جبهه و جنگ در حرکت است. مردم همان طور پیش می‌رفتند. جلو هر مغازه ای می ایستادند و عکس رضا شاه و پسرش محمدرضا شاه را از رو دیوار پایین می‌کشیدند و زیر پا می‌انداختند. از پنجره بعضی از خانه‌ها نیز عکس‌ها بیرون انداخته می‌شد. حتی از خانه‌های اعیان و شاه دوست. ما انقلاب کرده بودیم. این برای من هیجان انگیز بود. من مجسمه رضاخان را پایین کشیده بودم. من داش اسدالله .. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
AUD-20220723-WA0012.opus
3.58M
محمدعلی نوریان قسمت بیست و هفتم کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱۴ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» ناگهان حس کردم روحم می‌خواهد از تنم بیرون بیاید با قلبی مشتاق به همراه یکی از دوستان عازم مدرسه رفاه شدیم. مستقیم به سمت مدرسه رفاه رفتیم. جمعیت اطراف مدرسه موج می‌زد ولی در کوچه، نزدیک مدرسه مردم منظم به صف ایستاده بودند. صف طویلی از عاشقان امام تشکیل شده بود. به نوبت، صف پیش می‌رفت و گروه گروه مردم وارد حیاط مدرسه می‌شدند. امام ضمن اداره امور انقلاب، هر از چند گاهی به بالکن مدرسه می‌آمدند و با مردم دیدار می‌کردند و به ابراز احساسات آنها پاسخ می‌دادند. ما هم داخل صف و به همراه گروهی از مردم وارد حیاط شدیم. پنجره بسته بود و فشار جمعیت داخل حیاط باعث سروصداهایی می‌شد. من بین آن همه فشار و موج جمعیت هیچ چیزی حس نمی‌کردم. همه وجودم چشم شده بود و نگاهم به پنجره دوخته شده بود تا طلوع آن آفتاب قدسی را از دست ندهم. انتظار به سرآمد و امام در قاب پنجره ظاهر شد. ناگهان حس کردم روحم می‌خواهد از تنم بیرون بیاید و بر قامتش بوسه بزند. زانوانم سست شد و اشک بی اختیار از چشمم جاری شد. جمعیت یکپارچه شور و فریاد شدند. صلوات، تکبیر و شعار فضای مدرسه را پر کرد. بعد از مدتی که نمی‌دانم چقدر بود امام رفت و جمعیت را به خارج مدرسه هدایت کردند تا گروه جدیدی داخل شوند. ولی مگر این دل بی‌قرار آرام می‌گرفت؟ مگر از دیدار آن وجود عزیز سیراب می‌شد؟ این بود که گوشه‌ای ایستادیم و به گروه جدید جمعیت پیوستیم تا دوباره ایشان را زیارت کنیم. و آن روز چندبار این عمل را تکرار کردم تا توانستم دل بکنم و از آنجا بیرون بیایم. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱۵ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» پس از آن که به آرزوی قلبیم یعنی زیارت امام خمینی از نزدیک رسیدم در دوره‌ اسلحه‌شناسی که توسط سپاه پاسداران برای طلبه‌ها گذاشته شده بود، شرکت کردم و کار با سلاح را یاد گرفتم؛ با کمیته مستقر در مدرسه هم کماکان همکاری می‌کردم. مهر سال ۱۳۵۸ تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به قم بروم. با دو سه تا از دوستان از جمله دوست خوبی بنام آقای مروتی، به قم رفتیم. در مدرسه آیت‌الله گلپایگانی ثبت‌نام کردیم و چون جایی برای اقامت نداشتند، ناچار شدیم در مدرسه آقای خلخالی حجره‌ای بگیریم. من و آقای نومیری و آقای غفاری با هم بودیم. آقای مروتی که بزرگ‌تر از ما و متأهل بود، با همسرش در قم خانه‌ای اجاره کردند. اما درس‌ خواندن و بیشتر فعالیتمان با هم بود. سال ۱۳۵۹ فرارسید. بعد از پیروزی انقلاب، هرکدام از ما مترصد فرصتی بودیم تا اگر در ارگان‌ها و نهادهایی به کمک ما نیاز است، برای همکاری بشتابیم. آقای مروتی تابستان آن سال را با جهاد سازندگی همکاری می‌کرد. ماه رمضان سال ۵۹، اولین مأموریت تبلیغی من بود. در این مأموریت، لباس روحانیت پوشیدم. البته هنوز به طور رسمی ملبس نشده بودم. جنگ و بعد از آن مهلت اینکار را از من گرفت. ملبس شدنم موکول شد به بعد از اسارت که توسط آیت‌الله خامنه‌ای انجام شد. ماه رمضان آن سال عازم روستایی شدم و ماه مبارک را در کنار مردم پاک‌نهاد روستایی با عبادت، آموزش و سخنرانی به پایان بردم. مدتی بود که اخباری از مرزهای کشور شنیده می‌شد. خبرها می‌گفت کشور عراق به روستاهای مرزی تعرض کرده است. درگیری‌هایی در مرزها و بیشتر از آن در شهرهای جنوب کشور رخ‌ داده بود. این خبرها هم نگرانم کرده بود و هم در باورم نمی‌گنجید کشوری مانند عراق، جسارت چنین کارهایی را داشته باشد و به خود جرأت بدهد به مرزهای ما دست‌درازی کند. در شهرهای غرب کشور ضدانقلاب و گروهک‌ها مدتی بود فعالیت می‌کردند. کشتار وحشیانه مردم، افراد سپاهی و ارتشی که برای دفاع از مردم به منطقه می‌رفتند، جزء کارهای عادی‌شان شده بود. اما هر چه بود داخل کشور بود و این با دست‌اندازی‌های مرزی، آزار روستانشینان و گرفتن زمین‌ها و شهرها فرق داشت. بعد از ماه مبارک رمضان، حس کردم باید به قزوین و روستایم بروم و با خانواده بخصوص پدرم دیدار کنم؛ بنابر این به قزوین رفتم. دو روزی نزد خانواده ماندم. وقتی می‌خواستم آنجا را ترک کنم، پدرم جلو در خانه به عمق چشم‌هایم نگاهی انداخت و گفت: علی آقا، زودبه‌زود به ما سر بزن. می‌دانم دیگر درس‌هایت زیاد شده‌اند و فرصتت کم است، اما پسرم، این پدر پیرت را فراموش نکن. چون همیشه چشم انتظار تو هستم. دستش را فشردم و قول دادم باز هم به دیدنشان بروم. چه می‌دانستم دیدار بعدمان ده سال بعد خواهد بود. چه می‌دانستم در دیدار بعدمان، من با روح و تنی مجروح از دوره‌ جوانی به میان‌سالی رسیده‌ام و پدر به روزهای پایان عمرش نزدیک شده است. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65