✍️ علی علیدوست قزوینی | ۲
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
▪️زندگی که مرا برای اسارت آماده کرده بود
من علی علیدوست معروف به علی قزوینی اهل روستای شنستق سفلای قزوین هستم و زندگی من مثل خیلی از مردان این سرزمین از همان کودکی و در آن سالهای ستمشاهی با حوادث پیوند خورده است. در حدود سال ۱۳۴۹ یک روز در مدرسه، معلم ما که سپاهی دانش بود برای تنبیه ما دستور داد لبهایمان را به بخاری داغ کلاس بچسبانیم. چند تا از بچهها گذاشتند و لبهایشان به بخاری خورد ازجمله من و بعضی هم نخورد. البته بوسیدن بخاری داستان داشت، ما در مدرسهای کوچک با آموزگار جوانی که سیاهی دانش بود درس میخواندیم.
قبل از انقلاب طرحی بود بنام سربازمعلم، طبق آن طرح تعدادی از جوانهایی را که مشمول خدمت سربازی میشدند بهعنوان معلم در روستاها بکار میگرفتند. در واقع آنها دورهٔ خدمت سربازیشان را میگذراندند؛ اما بهجای پادگانها، با سکونت در روستاها و مناطق محروم به بچهها درس میدادند و اسمش را گذاشته بودند سپاه دانش.
جوانی که بهعنوان سپاهی دانش به ما درس میداد، اهل یکی از شهرهای گرمسیری بود. یادم میآید آن سال زمستان، برف سنگینی باریده بود. نه یکبار و دوبار بلکه از نیمهٔ پائیز، برف پشت برف باریده بود، هنوز بساط برف قبلی آب نشده بارش برف تازه بر آن توده میشد. آنچنانکه گاهی ضخامتش از قدوقواره ما هم بیشتر میشد. ما بچهها، هر صبح میان برف راه باز میکردیم و خود را به مدرسه میرساندیم.
آن روز هم سرما بود و برف تنپوش نازک ما بچههای روستا! داخل کلاس بخاری داشتیم، از همان بخاریهای قطرهای قدیمی که بعید میدانم بچههای امروز چیزی از آن بدانند. به دلیل سرمای شدید، سرعت چکیدن قطرههای نفت را بیشتر کرده بودند. نمیدانم چه کسی! شاید ارشد کلاس و شاید بابای مدرسه. خلاصه هُرم گرمای بخاری، بدن یخزدهٔ ما را کمکم گرم کرد. به دلیل شعلهٔ زیادش، بدنهٔ فلزی آن گداخته و سرخ شده بود و بوی خاص بدنه سیاه و فلزی بخاری در فضای کلاس موج رخوتناکی میپراکند. حرارتش به حدّی بود که نمیشد به آن نزدیک شد. داشتیم پشت نیمکتهای چوبی و کهنهمان جاگیر میشدیم که آموزگار وارد شد. آموزگار یا همان سپاهی دانش، جوان لاغر اندامی بود که من هرگز نتوانستم چیزی از او بیاموزم. بعد از برپا، برجا به انتظار شروع برنامهای که معمولاً نبود، به او چشم دوخته بودیم که یکی دیگر از بچهها که خانهاش دور بود، هراسان و سرمازده وارد شد. کفشهایش وصلهدار و لباسهایش خیس و یخزده بود. انگشت کبودش را به نشانهٔ اجازه بالا گرفت تا بنشیند. درعینحال نگاهی به بخاری سرخ از حرارت انداخت و زیر لب گفت: عجب بخاری بوسیدنی ای!
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
✍️ علی علیدوست قزوینی | ۳
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
... معلم حرفش را برید و پوزخندی زد و گفت: راست میگویی و رو به بچهها گفت: شما هم شنیدید چه گفت؟
بچهها کموبیش خندیدند. معلم گفت: خنده ندارد، راست میگوید و با همان پوزخند گفت: چطور است امتحان کنیم، بچهها برپا! همه جلوی بخاری صف بکشید و هر کدام بوسهای نثارش کنید. زود باشید.
یاراحمدی، چون این فکر از طرف تو بود، خودت اول صف بایست.
اولش باورمان نشد. فکر کردیم دارد شوخی میکند. مثلاً ویارش گرفته اول صبحی یک شوخی بکند. بخصوص که نه اخمی در کار بود و نه توپ و تشری، نه کسی قرار بود تنبیه شود و نه اتفاقی افتاده بود. هنوز همگی با ناباوری نشسته بودیم و سعی میکردیم طنز این شوخی آموزگار را هضم کنیم؛ اما وقتی دیدیم خودش دستبهکار شد و بچهها را از پشت نیمکت بیرون کشید و یک صف درست کرد، طنز ماجرا بهکلی فراموشمان شد. او آموزگاری بود که هیچوقت خودش را برای درسدادن به بچهها بهزحمت نمیانداخت. تماموقت او به چرتزدن میگذشت و تماموقت ما به رونویسی از روی کتابها. از اول سال معلم نداشتیم و او را دو سههفتهای بود که فرستاده بودند. بیحالی و تنبلیاش را دیده بودیم؛ ولی ازایندست رفتارها ندیده بودیم.
سرانجام صفی از بچههای کلاس جلوی بخاری تشکیل داد و اول صف هم یاراحمدی بینوا را گذاشت که آخر از همه آمده بود. تسمهای که کم از شلاق نداشت در دست، سر صف ایستاد و به یاراحمدی اشاره کرد. دمای بخاری را هم بیشتر کرد تا آهن از سرخی نیفتد. آن روز نمیدانم دیگران در چه خیالهایی بودند، به نظرم هرکس در فکر عذاب خودش بود، مثل من.
بچهها یکییکی جلو رفتند و بدنهٔ سرخ و گداختهٔ بخاری را بوسه زدند...
- جز
آموزگار درحالیکه دهانش به همان لبخند تمسخرآلود باز بود، مراقب بود کسی تقلب نکند و با لذّتی عجیب صدای سوختن بچهها را مانند یک موسیقی گوش میداد.
نوبت من هم شد. ناگزیر شدم لب روی آهن گداخته بخاری بگذارم و صدای سوختن لبهایم را بشنوم و بوی گوشت و پوست سوخته را استشمام کنم. بعد از پایان نمایش، کلاس یکپارچه فریاد و فغان از سوزش و درد شده بود. تاولها بزرگ و بزرگتر میشد و شوری اشکها سوزش آن را بیشتر میکرد.
بعد از آن ماجرا پدر و مادرها شکایت کردند و آموزگار را از آنجا اخراج کردند. نمیدانم به کجا فرستاده شد و چه عاقبتی پیدا کرد. مدتی بعد مدرسه را رها کردم. کتاب خریدم و خودم درسها را خواندم. بهصورت متفرقه امتحان دادم و گواهی پایان تحصیلات ابتدایی را گرفتم.
اما آن قضیه بوسیدنِ آتش برای من به همان جا ختم نشد. زندگی بهجای آن آموزگار بارها وادارم کرد گداختهها را ببوسم و حتی ببلعم و دوباره یاد آن تجربه بیفتم.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
✍️ علی علیدوست قزوینی | ۴
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
مصیبت زلزله بوئینزهرا برای من
پدرم کشاورز بود. ما در روستای کوچک شنستقسفلی برای خودمان زمینی داستیم و کشت و کار میکردیم. چند گوسفند در آغل نگه میداشتیم. با زندگی ساده و جمعوجور، خوشبخت بودیم، اما خوشیها چندان دوام نیافت و مرارتها آغاز شد.
خیلی کوچک بودم که زلزله بوئینزهرا زندگی من و همه آدمهای آن منطقه را زیرورو کرد. از جزئیات چیزی به یاد ندارم. دو سهساله بودم و تنها با معجزهای از زلزله جان سالم به در بردم. چون درآمد کشاورزی تکافوی نیاز خانواده را نمیکرد، پدر برای کارگری به تهران میرفت. شبی که زلزله شد، پدر کنار ما نبود.
با خواهر و برادرم زیر لحاف کنار مادر خوابیده بودیم. ناگهان زمین لرزید و خانهها ویران شد. مادر و خواهر و برادرم زیر آوار جان سپردند. با خرابشدن خانه، من به طبقه پایین سقوط کردم. طبقه پایین طویلهای بود که چند گوسفند در آنجا نگهداری میکردیم. تکه سنگی از سقف جدا شد و بالای سر من گیر کرد و جان مرا نجات داد. فضای اندکی که زیر آن ایجاد شد، مانع ریختن تیروتخته و سنگ بر روی من شد. من دو روز زیر آوار مدفون بودم. عمهای داشتم که همه خانوادهاش زیر آوار از بین رفته بود. او به خانه ما آمد و مرا نجات داد.
خانوادههای بسیاری در آن حادثه همگی از بین رفتند. خانوادههای دیگر هم هر کدام چندین کشته و مجروح داشتند.
بهاینترتیب، دست روزگار سرنوشتم را از ابتدا با حوادث غیرعادی گره زد. معمولاً بعد از حادثه زمینلرزه، مدتی طول میکشد تا آدمها با مرگ عزیزان کنار بیایند. از ویرانهها و گذشتهشان دل بکنند و با شرایط جدید خو بگیرند. شرایطی که در آن نبودن عزیزان، از دست دادن داراییها و گاهی نقصعضو و درد بر آن حاکم است. از خانواده ما فقط من و پدر زنده ماندیم. بقیهٔ خانواده از بین رفتند. همهٔ احشام و هر چه در خانه داشتیم از بین رفتند.
زندگی جدید در فقدان مادرم
من زندگی جدیدم را زیر سایهٔ پدر و بدون مادر آغاز کردم و از همان ابتدا تا سالهای بعد، همیشه خلأ نبودن مهر و عاطفه مادر بر دلم سنگینی میکرد. در بزرگسالی هر وقت چیزی از مهر مادری میشنیدم، برایم حسی گنگ و دستنیافتنی بود.
عمه حمیده، کودکی به سن من در زلزله از دست داده بود؛ بنابراین نگهداری مرا تا حدی که بتوانم روی پایم بایستم به عهده گرفت. پس از این حادثه، پدر باید از نو تلاش میکرد تا زندگیمان سروسامان بگیرد، خانهاش را بسازد، لوازمی تهیه کند و در پی مایحتاج زندگی باشد. روزهای سختی پیشرو بود. ما هر دو سخت تلاش کردیم. از همان کودکی وقتی آنقدر بزرگ شدم که بتوانم کارهایم را خودم انجام بدهم، آموختم که باید یاور پدر باشم. در کار کشت و زرع و نگهداری احشام و هر کار دیگری که پدر میگفت، عصای دست او شدم.
آموزش من با قران شروع شد
با رسیدن به سن درسخواندن، آموزش من مسئلهای شد که فکر پدر را مشغول کرد. بالاخره تصمیم گرفت مرا نزد عمویش برای آموختن خواندن قرآن بگذارد.
ملاپنجعلی، عموی پدرم، مرد نیکنفسی بود که آموزش تعدادی از بچههای روستا را به عهده گرفته بود. خواندن قرآن را از او یاد گرفتم. تا آن که به پدرم گفته شد: بچهها بهتر است به مدرسه بروند و سواد جدید بیاموزند. از آنجا که روستای ما کوچک و دورافتاده بود و با آنکه مدرسهای هم داشت، تا زمانی که من آنجا بودم نظم و قوام آنچنانی پیدا نکرد که بچههای روستا از آن بهرهای ببرند. بعد از مدتی که به طور نامرتب به مدرسه رفتم، سرانجام آنجا را ترک کردم و در نهایت خودم کتابهای دوره ابتدایی را تهیه کرده و شروع به خواندن کردم. این دشواریها باعث شد نتوانم مدرک دوره ابتدایی را آن زمان بگیرم، بههرحال مدرک پایان تحصیلات ابتداییام را در سال ۱۳۵۶ و در تهران گرفتم.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
علی علیدوست قزوینی | ۵
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
عشق پدرم به اباعبدالله (ع) مرا هم عاشق کرد
اولین عشق زندگیام، عشق به سالار شهیدان اباعبدالله الحسین علیهالسلام بود. عشقی که با آمدنش ابدی شد. خداوند هیچ رویدادی را بدون برنامه در زندگی انسان قرار نمیدهد. در زندگی من این عشق و آن سوختن خیلی به کارم آمد.
من با این حس و عشق عمیق از همان کودکی آشنا شدم و هر روز جلوهای از آن را میدیدم؛ اما نامش را نمیدانستم تا زمانی که وارد دنیای بزرگترها شدم. هنوز هم وقتی به آن فکر میکنم پاکی و صداقتش به حیرتم میاندازد و پدرم عامل شناختن این عشق بود.
بارها شاهد بودم که با چه شوری از مولایش نام میبرد. هر روز میدیدم که چگونه زیارت عاشورا میخواند و میگرید. گویی اولینبار است که آن را میخواند. بچه که بودم درک چندانی از این حس و حال پدر نداشتم. همینقدر میدانستم که عظیم است و در من نفوذی دارد که دیدنش دگرگونم میکند.
اوایل کودکی یادم هست نیمهشبی از تشنگی از خواب بیدار شدم. پدرم را بیدار کردم و از او آب خواستم. از جایش بلند شد و اطراف اتاق را جستوجو کرد و آبی پیدا نکرد. بهناچار در آن تاریکی از خانه بیرون رفت. از قناتی که آن حوالی بود آب کشید و برایم آورد. وقتی کاسه را به دستم داد دیدم چهرهاش از اشک خیس است. او دیگر نخوابید و من صدای گریهاش را از حیاط میشنیدم. من که از گریه بیموقع او تعجب کرده بودم، در پی دانستن علت آن بیرون رفتم. او روی زمین نشسته بود و بازاری میگفت: به فدای مولایی که تشنگی اطفالش را دید و رنج کشید و صبر کرد. به فدای آقایی که آب از او دریغ کردند و داغ عطش بر لبش نشاندند. به فدایت یا اباعبدالله که بزرگ و بزرگزادهای... کاسه آبی بهانه شد تا او را به یاد مولایش بیندازد.
شاید در شبانهروز بارها از سیدالشهدا یاد میکرد و با یادش اشک در چشمش حلقه میبست. از همان کودکی برایم زیارت عاشورا میخواند و بعداً که خودم توانستم بخوانم به هر روز خواندن آن تشویقم میکرد. اکنون که به یاد آن روزها میافتم به قداست عشق پدر رشک میبرم و اطمینان دارم که در لحظههای حساس و خطرناک و دردناک زندگی، عشق به سیدالشهدا عشقی که پدر در دلم کاشت به دادم رسید.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
علی علیدوست قزوینی | ۶
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
با قصههای اسلامی پدربزرگ به خواب میرفتم
پدربزرگی داشتم که تعزیهخوان بود. یک تعزیهخوان درستوحسابی که تعزیهخوانی برایش خود زندگی بود کسبوکار نبود. اصلاً به خواندن روضه زنده بود. در صدایش حزنی موج میزد که بیاختیار اشک از چشم مخاطبانش جاری میکرد. شاید عشق پدر به حضرت اباعبدالله از همین سوز و شور صدای پدربزرگ نشئتگرفته بود. در روستای ما مراسم روزهای عزاداری محرم و صفر به طور مفصّل و تماموکمال اجرا میشد. ازآنگذشته بهغیراز این دو ماه و ماه مبارک رمضان از پاییز تا اواخر زمستان مرثیهخوانی و مجالس روضهخوانی در خانههای اهالی روستا به طور هفتگی برگزار میشد. بهاینترتیب مراسم تعزیه خوانی بیشتر ماههای سال در روستا جاری بود. شاید به همین دلیل روستای ما طلبه زیاد داشت. آن زمان روستای کمجمعیت ما حدود بیست نفر طلبه و دو روحانی نسبتاً سالخورده داشت.
پدربزرگ بعد از ماجرای زلزله، دچار سکته مغزی شد. بیماری، او را خانهنشین کرد. دیگر قدرت حرکت و راهرفتن نداشت؛ ولی هوش و حواسش از دست نرفته بود. همه چیز را بهخوبی بهخاطر داشت و میتوانست حرف بزند. اغلب اوقات همانطور که در بستر خوابیده بود، برای من و بچههای دیگر داستانهایی از زندگی پیامبر (ص) و امامان معصوم بهویژه امام حسین (ع) تعریف میکرد. خیلی از شبها و روزها همانطور که کنار بستر او نشسته بودیم، با قصههای او به خواب میرفتیم. او همانگونه که روضهخوان خوبی بود، راوی ماهری هم بود. دنیای کودکانهی من با قصههای شیرین پدربزرگ از معصومین به پایان رسید و به دورهی نوجوانی پا گذاشتم.
کتابهایی که پدرم برام خرید
ایامی که به مکتب میرفتم، پدرم از یک روحانی خواهش کرد از قزوین برای من چند جلد کتاب بخرد. سی تومان هم به او پول داد. آن روحانی سه کتاب «معراج السعاده» (کتابی در خصوص اخلاق اسلامی از ملااحمد فاضل نراقی است. این کتاب خلاصه و ترجمهی فارسی کتاب عربی «جامعالسعادات» از ملا مهدی نراقی، پدر نویسنده است.)، و کتاب «منتهیالامال» (این کتاب تألیف مرحوم شیخ عباس قمی است که در آن به شرح زندگی چهاردهمعصوم پرداخته شده و طی آن ویژگیها، فضایل، معجزات و رخدادهای زمان آن انوار مقدسه بازگو گردیده است. این کتاب توسط صادق حسنزاده به فارسی ترجمه شده است.)
▪️از همان کودکی از طریق رساله با امام خمینی آشنا شدم
آن روحانی گرانقدر سومین کتاب ارزشمندی که برایم خرید یک عدد رساله امام خمینی بود که انرا را برایم آورد. معراج السعاده را در مکتب خواندم اما رساله امام که جلد آن با پارچهی قرمزی پوشانده شده بود، در خانه ماند. این کتاب را بیشتر پدرم میخواند. پدرم از امام تقلید میکرد. هر وقت از امام خمینی صحبت میشد، میدیدم که گوینده، تن صدایش را پایین میآورد و دربارهی او آهسته و تقریباً درگوشی حرف میزند. برایم جالب بود اینکه چطور یک نفر میتواند اینقدر موردتوجه همه باشد؛ ولی کسی نمیتواند علنی و راحت دربارهاش صحبت کند. هر چه بود این واقعیت را به همین شکل پذیرفتم. امام خمینی شخصیتی مقدس، بزرگ و محترم بود که نمیشد آشکارا در هیچ جمعی از او صحبت به میان آورد.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
علی علیدوست قزوینی | ۷
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
▪️دوست داری طلبه بشی؟!
سال ۱۳۵۳ درحالیکه من نوجوانی سیزده، چهاردهساله بودم، روزی پدرم مرا نزد خودش صدا کرد. وقتی مقابلش نشستم به من گفت: علی جان، تو دیگر بزرگ شدهای. آموزشهای مکتبی در این روستا دیگر به کارت نمیآید. من پیشنهاد میکنم برای یادگرفتن علوم دینی به قزوین بروی. با آنکه پدرم را بسیار دوست میداشتم، اما حجب و حیایی همیشه مانع از آن بود که در چشمهای او نگاه کنم. برای همین با ترس و شرم گفتم: پدر جان، یعنی میفرمایید طلبه بشوم؟ پدرم به نرمی پرسید: دوست داری طلبه بشوی؟ راستش تا آن موقع درست فکر نکرده بودم که بعد از مکتب باید چه بخوانم و کجا و چطور بخوانم؛ ولی همیشه به پدرم ایمان و اعتماد داشتم. ضمناً میدانستم طلبهشدن با آنکه مشقّت دارد؛ اما با دنیایی از آموختنیهای عالی آشنا میشوم.
به پدرم گفتم: درسخواندن و طلبگی را دوست دارم؛ اما چطور باید بخوانم؟ پدرم گفت: ترتیبش را میدهم. با دوستان صحبت میکنم که به قزوین بروی و در حوزه علمیه آنجا ثبتنام کنی.
من که زندگیکردن در جایی غیر از آن روستای کوچک و خانه خودمان برایم غغیرقابلتصور بود از اینکه بهتنهایی باید به قزوین بروم و زندگی کنم، ترسیدم. پدرم که انگار افکارم را خوانده بود، گفت: نگران نباش بهغیراز تو، سه نفر دیگر از بچههای روستا قرار است برای ثبتنام طلبگی به قزوین بروند. بهاینترتیب ما چهار نفر راهی قزوین شدیم. در قزوین مدرسهای بود بنام ابراهیمیه که روحانی روستای ما در آنجا هم درس میداد و هم او بود که واسطه ثبتنام ما در آنجا شد.
آبان سال ۱۳۵۳ بود که ما چهار نفر برای تحصیل راهی مدرسهٔ ابراهیمیه قزوین شدیم. اوایل کمی احساس دلتنگی و غربت میکردم ولی برخورد صمیمانه دوستان دیگر و محبّت استادها باعث شد خیلی سریع به محیط جدید خو بگیرم. شروع به خواندن جامع المقدمات و سایر دروس کردیم. استادهایم در تدریس تبحر و دانش داشتند. از بین آنها، آقای آذربایجانی و آقای شجاعی را که اکنون مرحوم شدهاند، بهخوبی به یاد دارم.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
علی علیدوست قزوینی | ۸
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
خرداد سال ۱۳۵۴ زمزمههایی در مدرسه شنیده میشد. صحبت از درگیری بود. ظاهراً در آن ایام در حوزهٔ علمیهٔ قم، بین طلبهها و نیروهای امنیتی درگیری رخداده بود. (خرداد سال ۱۳۵۴، طلاب مدرسه فیضیه قم، به مناسبت بزرگداشت شهدای قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲، مراسمی برگزار کردند. سازمان اطلاعات و امنیت رژیم شاه بااطلاع از این موضوع به طلبهها حمله کرد. طی این درگیری ۳۵۰ نفر از طلبهها دستگیر شدند.) در آن بگیروببند چند نفر از طلبههای قزوینی هم بودند. اخبار درگیری بهوسیلهٔ آنها و خانوادههایشان به ما هم رسید. همه از آیتالله خمینی حرف میزدند. خیلی دلم میخواست اطلاعات بیشتری از آقای خمینی به دست بیاورم. از کودکی در خانه صحبت از این شخص بود و اکنون حوادث نشان میداد مرکز این بحثها و حرفها ایشان است. دلم میخواست چهرهاش را ببینم. دلم میخواست بدانم او کیست؟ اهل کجاست؟ چرا باسیاستهای حکومت مخالفت میکند؟ از هر کس سؤال میکردم، یا اطلاعاتش ناقص بود و یا اینکه حوصله نداشت از ابتدا همه مطالب را برایم بگوید. هرکس جستهوگریخته مطالبی را میگفت؛ ولی این مطالب تکهپاره چیزی نبود که مرا سیراب کند. تا آنکه نزد چند نفر از طلبههای قدیمی رفتم و با اصرار از آنها خواستم مرا باشخصیت آقای خمینی آشنا کنند و اگر عکسی از او دارند به من نشان بدهند. یکی از طلبهها که علاقه و پافشاری مرا دید، دستم را گرفت و به کناری برد و گفت" اطلاعاتی را که میخواهی به تو میدهم؛ ولی باید قول بدهی چیزی بروز ندهی. با خوشحالی به او قول دادم. کنج مدرسه، مقبرهای بود که متعلق به واقف مدرسه بود. دست مرا گرفت و کنار مقبره برد. نردبانی آورد و گفت برو بالا. از نردبان بالا رفتم. گفت: حالا آن آجرها را یکییکی بردار و کنار بگذار. در مقابلم دیوار آجری کوتاهی بالای مقبره کشیده شده بود. با تعجب به یکی از آجرها دست زدم و متوجه شدم میشود آن را برداشت. بقیهٔ آجرها را هم به همین ترتیب برداشتم و کنار گذاشتم. ناگهان دریچهای مقابلم پدیدار شد. او با صدای آرامی گفت: دریچه را بازکن و داخل برو هر چه خواستی آنجا پیدا میکنی. بعداً که کارت تمام شد از همین راه برگرد؛ ولی فراموش نکنی دریچه را ببندی و دیوار آجری را دوباره مقابل دریچه بچینی. به نظرم حرفهای دیگری هم زد؛ ولی من دیگر چیزی نمیشنیدم.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
✍️ علی علیدوست قزوینی | ۹
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
دریچه را باز کردم و داخل رفتم، خدایا... انبوهی از کتاب، عکس و مطلب!
آنجا یک گنج پنهان شده بود. شروع به خواندن کردم. عکسهایی از حضرت امام هم بین مطالب بود. با ولع و ذوق بی حدّی به عکس خیره شدم. در تصویر، روحانی باشکوهی بود که صلابت و ابهت خاصی داشت. مسحور و دلباخته شجاعت و بزرگیاش شدم؛ بخصوص وقتی جریان مبارزات و نظرها و رهنمودهایش را خواندم و متوجه دانش عمیق و تقوایش شدم. به کلّی زمان را از دست داده بودم، ناچار بودم برگردم. مقداری از آن مطالب و عکسها را برای خودم برداشتم و بقیه را سرجایش گذاشتم و از گنجه بالای مقبره بیرون آمدم. دریچه را بستم و به همان شکل قبل، دیوار آجری را مقابلش چیدم. بعدها برایم گفتند، زمانی وجود آن کتابها و مطالب جرم محسوب نمیشد و آزاد بود. بعد از آنکه اعلام شد داشتن هر نوع مطلبی از آقای خمینی جرم است، ناچار همه را بالای مقبره جاسازی کردیم. آن ایام برای من روزهای پرباری بود. چرا که هم درس میخواندم و هم اطلاعات سیاسی مذهبیام را گسترش میدادم.
در همان روزها به ما خبر دادند باید بروید و از مطالب درسی که خواندهاید امتحان بدهید. ابتدا کمی دستپاچه شدم. ولی از آنجا که معمولاً با شوق همه مطالب را میخواندم و به ذهن میسپردم دلیلی برای ترسیدن ندیدم. من و چند نفر دیگر از طلبهها را به اتاقی راهنمایی کردند که استادهای بزرگی آنجا منتطر ورود ما بودند. به محض اینکه وارد شدیم، این استادهای بزرگوار جلوی پای ما از جای خود بلند شدند و بعد از اینکه به ما برای نشستن تعارف کردند، نشستند. در بین این اساتید آقای ابوترابی (پدر) هم بود که خود عالم بزرگی بود. (آیت الله سید عباس ابوترابی فرزند آیت الله سید ابوتراب از بزرگان اهل فضل و از شاگردان خاص آیت الله بروجردی(ره) بودند.) این عالم جلیل القدر شاگرد خاص آیت الله بروجردی بود. آن استاد عظیمالشان به پای طلبه خُردی چون من از جا برخاسته بود. بعد از آنکه قلبمان از دیدن این استادها آرام گرفت آنها شروع به پرسیدن سئوالاتی از کتابهای درسی ما کردند. بعد از هر جواب درست هم ما را کلی تشویق و تحسین میکردند. آنقدر رفتار آنها پرعطوفت بود که واقعاً نمیشد نام آن جلسه را جلسه امتحان گذاشت.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
علی علیدوست قزوینی | ۱۰
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
▪️مهاجرت و ادامه تحصیل
اوایل سال تحصیلی ۱۳۵۵، تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل از قزوین به شهر دیگری بروم. چند نفر از دوستانم راهی قم شدند و از من هم خواستند با آنها همراه شوم. اما من دوست داشتم به تهران بروم. با آقای موحدی که قبلاً واسطه آمدن من به قزوین شده بود، مشورت کردم و از او خواستم کمکم کند. او هم در نهایت محبت به من کمک کرد تا به تهران بیایم. در مدرسه حجت ثبت نام کردم. مدرسه حجت در محله حسام السلطنه، نزدیک سه راه آذری بود.
چقدر حال و هوای تهران با قزوین فرق میکرد. پاییز تهران از راه رسیده بود. پیادروهای پر از برگهای زرد و خشک و آسمان ابری و آدمهای همیشه عجول آن میتوانست دل یک نوجوان شهرستانی را خالی کند. اما وجود دوستان خوب هم نعمتی بود که همیشه به کمکم می آمد و از سوی دیگر بیشتر شدن درسها و در کنار آن شرکت در جلسات سخنرانی دیگر برای من فرصتی باقی نمیگذاشت تا دچار غم غربت شوم. طلبه جوانی بود بنام مهدیزاده که من برخی دروس مانند سیوطی و مقدمات را نزد او خواندم. با وجود آنکه چند سالی از من بزرگتر بود، ولی بیانی شیرین داشت و بسیار با استعداد بود. من علاقه خاصی به او داشتم و همین علاقه سبب میشد بهتر و بیشتر درس بخوانم.
آن زمان آقای جعفر سبحانی، جلسههای منظمی هر پنج شنبه در مسجد جامع داشت که اصول عقاید درس میداد. من توفیق آن را پیدا کردم که از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۸ یک دوره کامل اصول عقاید را در جلسات ایشان بیاموزم. متوجه شده بودم که در تهران فضای نسبتاً آزادتری برای مطرح کردن بحثهای سیاسی وجود دارد. در سخنرانیهایی که در نقاط مختلف شهر انجام میشد، شرکت میکردم و میدیدم که سخنرانها درباره مسائل سیاسی بالای منبر صحبت میکنند. در آن زمان من جوانی هفده ساله بودم.
یک سال بعد دقیقا در اول آبان ۱۳۵۶، ماجرای شهادت آقای مصطفی خمینی فرزند رشید امام پیش آمد که سرفصل حوادث انقلاب اسلامی تا پیروزی نهایی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ شد. سخنرانیهایی به همین مناسبت برقرار شد و مجلس ختمی هم برگزار شد. در مجلس ختم، یکی از سخنرانان آقای حسن روحانی بود. من سعی میکردم امور خود را طوری پیش ببرم که بتوانم از این مجلس و محافل هم استفاده کنم. به یاد دارم که این مجلس را هم از دست ندادم و در آن شرکت کردم. آقای روحانی، سخرانی جالب و تاریخی در این مجلس انجام دادند. به خوبی به یاد دارم موضوع صحبت ایشان مقایسهای بود بین زندگی حضرت ابراهیم (ع) و زندگی آقای خمینی، دورههای زندگی حضرت ابراهیم و آزمایشاتی که پروردگار متعال از او بعمل آورده بود، بخوبی مطرح شد و سپس با حوادثی مشابه آن در زندگی حضرت امام مقایسه شد. از جمله آن دشواریها، قربانی فرزند در راه خدا بود و اینکه حضرت امام نیز فرزندشان را در راه اسلام قربانی کردند. وقتی که حضرت ابراهیم (ع) حاضر شد فرزندش را در راه خداوند قربانی کند، در لحظههای آخر، خداوند از کشته شدن اسماعیل جلوگیری کرد و قربانی حضرت ابراهیم را پذیرفت و در آن زمان بود که به استناد قرآن کریم به او ندا رسید که از این پس امام مردم است. (انی جاعلک للناس اماما (سوره بقره آیه ۱۲۴) ترجمه: من تو را امام و پیشوای مردم قرار دادم...). آقای روحانی با استناد به این آیه گفتند: از این پس من نیز آقای خمینی را امام خطاب میکنم و او را امام و مقتدای خود میدانم. تا قبل از آن همه مردم ایشان را آقای خمینی خطاب میکردند. از آن پس لفظ امام برای ایشان فراگیر شد و کلمه امام خمینی به سرعت در ذهن همه جا افتاد. سخنرانیها و مجالس متعدّدی در بزرگداشت آقا مصطفی در تهران و شهرهای دیگر برگزار شد. تا اینکه به روز چهلم درگذشت ایشان نزدیک شدیم.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
علی علیدوست قزوینی | ۱۱
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
▪️دردسر اعلامیه ها
من راهیِ رفتن به جلسه درس آقای سبحانی بودم که اعلامیه دعوت به شرکت در مراسم چهلم آن شهید در قم را بر دیوار دیدم که قرار بود روز بعد برگزار شود. از همانجا به جای شرکت در جلسه به محل حرکت اتوبوسهای قم رفتم و خودم را به قم رساندم. جمعیت زیادی برای شرکت در مراسم جمع شده بودند. ازدحام جمعیت و سخنرانیهای پر محتوا، مراسم باشکوهی را به وجود آورده بود. سخنرانان بسیار تند و بی پروا از جنایتهای رژیم شاه میگفتند. افشاگریها و سخنان صریح و بی پرده آنها انگار حرف دل مردم بود. آن روز آقایان حجتی کرمانی، خلخالی و ربانی املشی صحبت کردند. مراسم تا نزدیک اذان ظهر طول کشید. خود را از میان جمعیت بیرون کشیدم ولی به محض آنکه پا از در مسجد بیرون گذاشتم، دیدم کماندوها و پلیس ضد شورش مسلح جلو در مسجد منتظرمان هستند. از یک فرصت کوتاه استفاده کردم و خود را از لابلای مردمِ درگیر و نیروهای امنیتی بیرون کشیدم و پا به دو گذاشتم. اما متوجه شدم یکی از آنها پا به پای من میدود و قصد دستگیری ام را دارد. سرعتم را بیشتر کردم و خود را داخل کوچهای انداختم. از آن کوچه به کوچه بعدی و کوچههای دیگر میدویدم. به پشت سرم نگاه نمیکردم و با سرعت میدویدم. آن زمان محلهها و خیابانهای قم را اصلاً نمیشناختم چه رسد به کوچههای پیچ در پیج و فراوان این شهر ولی چنان در کوچه پس کوچهها گم شده بودم پلیس که هیچ، خودم هم نمیدانستم کجای شهر هستم. بالاخره با هر سختی بود خودم را به مدرسهای رساندم. یکی دو ساعت همانجا ماندم تا آبها از اسیاب بیفتد و بتوانم خود را به تهران برسانم. وقتی از مدرسه بیرون آمدم، قم آن قمِ یکی دو ساعت پیش نبود. در شهر حکومت نظامی برقرار بود و سکوت مرگ بر همه جا سایه انداخته بود.
وقتی به تهران برگشتم، فهمیدم که با وجود فعالیت مردم و علما برای حرکت و فضایی که بر شهر حاکم شده، نمیتوانم نسبت به این قضایا بیتفاوت باشم و فقط به درس خواندن بچسبم. بنابراین از همان زمان از هر فرصتی برای شرکت در مراسم مختلف، سخنرانیها و تظاهرات استفاده میکردم. دیگر بیشتر اوقاتم صرف فعالیتهای سیاسی میشد. همراه یکی از دوستان به قم میرفتیم، اعلامیه میگرفتیم و با خود به تهران میآوردیم. یک بار وقتی یک ساک تقریباً پر از اعلامیه به همراه داشتیم، وسط راه متوجه شدیم همه اتوبوسها و خودروها را متوقف و بازرسی میکنند. با خودم گفتم این بار دیگر گرفتار شدنمان حتمی است. به دوستم گفتم: پلیس دارد ماشین به ماشین همه را میگردد. او به آهستگی؛ طوری که جلب توجه نکند، ساک حاوی اعلامیه را وسط اتوبوس گذاشت و به من گفت: اگر مشکوک شدند و پرسیدند ساک مال کیست؟ میگوییم: نمیدانیم. مال ما که نیست. مأموری که برای جستجو به داخل ماشین آمد، نگاه سریعی به همه انداخت و رفت و خلاصه این بار هم بخیر گذشت. اعلامیهها را در تهران تحویل میدادیم و در مساجد و محافل پخش میشد.
عید سال ۱۳۵۷ اعلام شد جشن برگزار نشود و قرار شد عید نداشته باشیم من به روستا رفتم. در آنجا به طور جدی عید برگزار نشد، حتی دید و بازدیدی هم صورت نگرفت. با اهالی روستا قرار گذاشتیم مراسمی برای چهلم شهدای تبریز برگزار کنیم. گوسفندی را قربانی و غذایی روبراه کردیم. آن دو روحانی روستا هم سخنرانان مجلس بودند. مجلس ختم خوبی برگزار شد. آخرهای مجلس بود که خبر رسید زودتر برنامه تان را تمام کنید. بعداً فهمیدم یکی از اهالی روستا که مخالف عقیده ما بود، گزارشی از مراسم ما تهیه کرده بود تا برود اطلاع دهد ولی به جای آنکه گزارشش را به پاسگاه تحویل دهد، برده به کدخدای روستای مجاور داده، کدخدا هم نامهای به این مضمون نوشته بود که مراسم تان را زودتر تمام کنید. فلان شخص مراسم را گزارش کرده است و آن را به ضمیمه نامه آن شخص به پسرش داده بود و سپرده بود که به روحانی روستای ما برساند.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
علی علیدوست قزوینی | ۱۲
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
▪️مشارکت در تحصن روحانیون در دانشگاه تهران
در شهریور سال ۱۳۵۷، انقلاب در سطح کشور به یک واقعیت فراگیر و عمومی تبدیل شده بود، چهلم شهدای یزد که نزدیک شد، من به قم رفتم تا در مراسمی که بنا بود آنجا برگزار شود، شرکت کنم. با دو تن از دوستانم سه نفری می رفتیم که ناگهان ماموری جلوی ما را گرفت و به زور ما را سوار اتوبوسی که آن حوالی بود کرد. معلوم شد که ماموران به هر کس که مظنون شوند او را دستگیر می کنند. من چیزی به همراه نداشتم ولی دوستانم اعلامیه ی امام و چاقو همراه داشتند که همین بهانه برای دستگیری هر کسی کفایت می کرد. وقتی سوار اتوبوس شدیم، هنوز گیج بودیم که چطور به این راحتی به دام افتادیم. ماموری که داخل اتوبوس بود، به ما اشاره کرد و گفت: زود باشید از در جلو بیرون بروید و فرار کنید معلوم که فردی انقلابی بود و می خواست به این ترتیب کمکمان کرده باشد. به سرعت از در جلو خارج شدیم و پا به فرار گذاشتیم.
مراسم چهلم شهدای یزد فردای آن روز در مسجد اعظم قمبرگزار شد. بعد از آنکه مراسم تمام شد به همراه جمعیت شعار گویان و با مشت های گره کرده از مسجد بیرون آمدیم. همین طور که در حال تظاهرات بودیم، ناگهان عده ی زیادی از ماموران را مسلح و آماده به تیر مقابل خود دیدیم. با شلیک چند تیر، جمع تظاهر کنندگان از هم گسیخت و هر کس به طرفی می دوید. صدای فریاد و شعار و تیر به هم آمیخته بود و ولوله ای به پا شد. من و دوستانم هم پا به فرار گذاشتیم. قرارمان در ایستگاه راه آهن بود. همین طور که می دویدیم متوجه شدیم چند مامور دنبالمان می دوند. مجبور شدیم از همدیگر جدا شویم و به سرعت خود را در کوچه های قم انداختیم از این کوچه ها من ترسی در دل داشتم چون اصلاً معلوم نبود ته کوچه بعد از چند پیچ و باریک و پهن شدنهای متعدد، بن بست است و یا به کوچه ی دیگری راه دارد. به هر حال این بار هم خدا به ما رحم کرد و توانستیم از چنگ ماموران فرار کنیم. به هر سختی بود خود را به میدان راه آهن رساندم، دوستانم را آنجا دیدم و به تهران برگشتیم.
تظاهرات مردم تهران هم کم کم شروع شده بود. در هر کجای شهر که قرار بود تظاهراتی بر پا شود خودم را به آنجا می رساندم.
روز عید فطر بعد از آنکه شهید مفتح نماز عید را خواند و راه پیمایی مردم شروع شد، من هم حضور داشتم. فقط در گردهمایی و تطاهرات روز ۱۷ شهریور، در قم بودم و نتوانستم خودم را به موقع برسانم. روز ۱۳ آبان هم در تظاهراتِ اطراف دانشگاه تهران حاضر شدم.
با توجه به شلوغی و همهگیر شدن موج تظاهرات، درس و دانشگاه عملاً تعطیل شده بود، مدیر مدرسه حجت به دلیل ناامنی، همه طلبه ها را راهی خانه هایشان کرد و در مدرسه را بست. من هم به قزوین رفتم ولی قبل از ۱۲ بهمن خود را به تهران رساندم. تظاهرات تاسوعا و عاشورا در تهران بودم.گاهی به مدرسه سر می زدم ولی می دیدم هم چنان بسته است. این مدت را به ناچار در خانه اقوام و دوستان بسر آوردم. البته بیشتر مواقع در مجالس و محافل و صف تظاهر کننده ها بودم. تا آنکه شنیدم روحانیون در دانشگاه تهران متحصن شده اند. خودم را به آنجا رساندم و در تحصن با آنها همراه شدم. تحصن آنقدر ادامه پیدا کرد تا آنکه هواپیمای امام در فرودگاه مهرآباد فرود آمد. خودرویی که امام را بطرف بهشت زهرا می برد، موقع عبور از مقابل ماگذشت و من یک لحظه خیلی سریع و گذرا چشمم به او افتاد. بی اختیار به دنبالش کشیده شدن و مثل خیل عظیم جمعیت مردم که به دنبال خودرو می دویدند، من هم به جمعیت پیوستم و به دنبال خودرو راهی شدم. در بین راه به دنبال وسیله ای گشتم که بتوانم زودتر خودم را به بهشت زهرا برسانم. ولی متاسقانه با همه تلاش نتوانستم خودم را به موقع و برای شنیدن سخنرانی تاریخی امام به آنجا برسانم و قدری دیر رسیدم.
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
علی علیدوست قزوینی | ۱۳
برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس»
از ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ قوی تر در تظاهرات شرکت می کردم
از ۱۲ بهمن با انگیزه و توان قوی تری در تظاهرات شرکت می کردم. فکر می کنم بیشتر مردم همین حس و حال را داشتند چرا که اکنون می دانستند رهبری قوی و مقتدر در کنارشان است و آنها را فرماندهی می کند. یکی از دوستانم که روحانی بود، به من خبر داد که قرار است به سمت پادگان حر(اسم فعلی) بروند؛ از من هم خواست که به آنها بپیوندم. من هم بی معطلّی با او و مردم دیگر همراه شدم. آقای حیدری، غیر از آنکه امام جماعت بود، آن روز به نوعی دسته های مردم را نیز فرماندهی می کرد. مردم شعار می دادند و به سمت درهای پادگان می رفتند. نظامی های داخل پادگان آشکارا از مشت های گره کرده مردم وحشت کرده بودند و نمی دانستند باید چه عکس العملی نشان بدهند. به خصوص آنکه شاه از کشور فرار کرده بود و این موضوع در روحیه ی نظامیان وابسته تاثیر بدی گذاشته بود.ناگهان دیدیم از داخل پادگان عده ای سرباز پاکوبان و مصمم به سمت مردم می آیند. با خودم فکر کردم همین حالاست که یک درگیری اساسی روی دهد و خون مردم بر زمین جاری شود. سربازها درها را باز کردند و به سمت مردم آمدند ولی بجای حمله، مردم را در آغوش گرفتند و به آنها پیوستند. مردم با فریادهای شادی و رحیه ی مضاعفی که از این اقدام سربازها گرفته بودند، همراه با سربازها به سمت پادگان یورش بردند. من در بین جمعیت بودم و متوجه شدم بین عده ای که پیشتاز بودند و نیروهای وفادار به شاه در داخل پادگان درگیری به وجود آمده و صدای تیر بلند شده است. ولی شدت آن آنقدر نبود که باعث رعب و وحشت مردم شود و شاید هم مهلتی برای ادامه ی مقاومت پیدا نکردند. با حمله ی مردم و تسخیرِ همه ی قسمت های پادگان، مقاومت نظامیان درهم شکست و پادگان تسلیم نیروهای مردمی شد. با راهنمایی آقای حیدری به سمت انبار مهمات رفتم و با افراد دیگر کمک کردیم و مقدار زیادی سلاح و مهمات بار چند وانت کردیم و برای کمیته انقلاب اسلامی فرستادیم. بعد از نماز مغرب و عشاء برای تسخیر پادگان جی، عازم شدیم. پادگان جی، راحت تر از پادگان حر سقوط کرد و به دست مردم افتاد.
سرانجام روز ۲۲ بهمن فرا رسید و با تسخیر رادیو و تلویزیون و همه ی مراکز مهم کشور عملاً مردم پیروز شدند. برای من لحظه های خوشی بود. از خداوند بخاطر اینکه کمکمان کرد تا بر طاغوت پیروز شدیم، سپاسگزار بودم. طنین الله اکبرهای شوق آمیزمان در تمام شهر پیچید.
بعد از پیروزی انقلاب، به فکر مدرسه افتادم. به آنجا رفتم و دیدم همچنان بسته و مدرسه تعطیل است. با کلیدی که داشتم در را باز کردم. مدیر مدرسه چند کلید هم به طلبه ها داده بود که یکی از آنها نزد من بود. به نظرم معنی نداشت وقتی انقلاب پیروز شده و اوضاع آرام شده مدرسه بسته باشد. باید هرچه زودتر کلاس ها دایر می شد. نباید دیگر فرصت ها را از دست می دادیم. باید درس می خواندیم. اکنون کشور به خواندن ها و بازسازی ها نیاز داشت.به دوستان و اساتید هرکدام که نشانی و دسترسی داشتم، خبر دادم و خلاصه مدرسه کم کم کارش را شروع کرد. کمیته ای انقلابی در مدرسه تشکیل شد. من با این کمیته همکاری می کردم. خبردار شدم که حضرت امام هر روز با مردم در مدرسه ی رفاه دیدار دارند. دلم می خواست ایشان را از نزدیک ببینم.تا آن زمان فرصتی دست نداده بود که بتوانم ایشان را از نزدیک ملاقات کنم و این برایم یک آرزوی بزرگ و دست نیافتنی شده بود. بخاطر دارم سال ۱۳۵۵ روزی با جمعی از دوستان نشسته بودیم و از هر دری سخن می گفتیم، بخصوص از تحرکات سیاسی و شخصیت های سیاسی صحبت می کردیم، مرکز توجه همه مان شخص حضرت امام بود. هر یک از دوستان درباره ی ویژگی های اخلاقی و صفات شایسته ایشان چیزی می گفت. با شنیدن آن حرفها، محبت ایشان هر لحظه در دلم بیشتر می شد. دلم می خواست جانم را فدای ایشان و آرمانهای اسلام بکنم. آرزوی تک تک مان دست بوسی و دیدار با این موجود دوست داشتنی بود. در میان صحبت دوستان ناخودآگاه آهی از دل کشیدم و گفتم: یعنی می شود روزی چهره ی منوّر امام را از نزدیک ببینیم! یکی از طلبه ها لبخند افسرده ای زد و گفت: فکرش را هم نکن که این آرزویی محال است و اکنون من می خواستم به این آرزوی محال دست بیابم!
آزاده اردوگاه موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی