eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
247 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻حجت‌الاسلام والمسلمین آزاده گرانقدر ده ساله، یاور و هم اردوگاهی مرحوم ابوترابی ، علی علیدوست قزوینی بر سر مزار سردار دلها شهید قاسم سلیمانی. کرمان ۱۴۰۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍️علی علیدوست قزوینی | ۲۸ ▪️این کبوترها از کجا آمدند!؟ یک خاطره از شهید خلیل فاتح این شهید بزرگوار خواب دیده بود که مشرف شده است به حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام و در حرم مطهر زائرین زیادی اطراف ضریح مشغول زیارت بودند، وقتی به گنبد مطهر نگاه می کند می بیند کبوتران زیادی در اطراف گنبد در حال پرواز هستند, در عالم خواب سوآل می کند: این زائرین چه کسانی هستند به ایشان گفته می شود که: این ها اسرای ابرانی هستند که به زیارت آمده اند و بعد سوال می کند این کبوتر ها از کجا آمدند و اینجا چه کار می کنند جواب می دهند: اینها ارواح شهدا هستند که بعد از شهادت در محضر مولای خودشان هستند. مدتی بعد از این خواب ، خلیل به خیل شهدا پیوست تا روح پاکش در محضر مولایش قرار گیرد. جهت شادی روحش صلوات. https://eitaa.com/taakrit11pw65 فاتح
💐 علی علیدوست قزوینی ▪️آخرین پیام | ۲۹ دوستان عزیز این متن پیامی است که سید آزدگان مرحوم حجت الاسلام والمسلمین ابوترابی مدت کمی قبل از آزادی از طریق صلیب سرخ برای اردوگاه های دیگر فرستاده است. روحش شاد یادش گرامی باد. 🔻‌مردم از ما انتظار صبر دارند ‌‌برادران‌ عزيز! ما اساس‌ كار را با دفاع‌ از حقوق‌ مردم‌ و رسيدن‌ به‌ يك‌ صلح‌ نهايي‌ شروع‌ كرديم‌ و امروز در جهت‌ ادامة اين‌ عقيده، شما بايد صبر را پيشه‌ خود كنيد همان‌ طور كه‌ در گذشته‌ بوده‌ است‌ و اگر ما صبر و اميد را از دست‌ بدهيم‌ تمام‌ زحماتي‌ كه‌ در گذشته‌ كشيده‌ايم‌ بي‌ثمر خواهد ماند و اين‌ امري‌ است‌ كه‌ در جلوي‌ ديد مردم‌ ايران‌ خواهد بود. آن‌ها از ما انتظار صبر دارند؛ همان‌ طور كه‌ در گذشته‌ صبور بوده‌ايم. آن‌ها از سختي‌هاي‌ ما مطلع‌ هستند. 🔻 زمستان گذشته و منتظر بهار هستیم ‌‌تحمل‌ سختي‌هاي‌ گذشتة ما مانند كار كشاورزي‌ است‌ كه‌ در زمستان‌ انجام‌ گرفته‌ و الآن‌ بهار است‌ و انتظار كشت‌ خود را داريم. سختي‌هاي‌ زمستان‌ گذشته‌ است‌ و وعدة بهار در پيش‌ است‌ و اميدوار كه‌ اين‌ بهار براي‌ اسرا و بشريت‌ سرشار از نعمت‌ باشد. 🔻بی ثمر نباشیم، به دیگران کمک کنیم به‌ جاي‌ بي‌ثمر بودن‌ بكوشيم‌ تا داراي‌ انديشه‌هاي‌ مثبت‌ و كارساز باشيم‌ و لازم‌ است‌ كه‌ مستقيماً‌ به‌ فكر يكديگر باشيم‌ و بر ما است‌ كه‌ در حال‌ حاضر خدمات‌ خودمان‌ را به‌ برادران‌ اسيرمان‌ و در آينده‌ به‌ مردم‌ ايران‌ تقديم‌ داريم‌ و اين‌ بسيار مهم‌ است‌ كه‌ هرگونه‌ خدمتي‌ كه‌ از ما ساخته‌ است‌ براي‌ برادرانمان‌ انجام‌ دهيم. 🔻کار خوب انجام دادن یک وظیفه است ‌‌برادران‌ بايد كار خوب‌ انجام‌ دادن‌ را به‌ عنوان‌ يك‌ وظيفه‌ بدانند و اگر خوبي‌ كرديد انتظار خوبي‌ متقابل‌ را نداشته‌ باشيد. خوبي‌ كنيد، اگرچه‌ ممكن‌ است‌ در مقابل، بدي‌ ببينيد و با تكرار و استمرار خوبي‌ و كار خوب‌ است‌ كه‌ زندگي، بناي‌ محكمي‌ پيدا مي‌كند و خوب‌ عمل‌ كردن‌ اثر خود را خواهد گذاشت، همان‌ طوري‌ كه‌ استمرار آب، سنگ‌ را سوراخ‌ خواهد كرد. اگر ما به‌ فكر يكديگر باشيم‌ موقعيت‌ را به‌ بهترين‌ شكل‌ درخواهيم‌ آورد و برعكس‌ با سهل‌ انگاري، اين‌ موقعيت‌ را ازدست‌ خواهيم‌ داد. 🔻افرادی که موجب مشکلات برای دیگران می شوند تاسف خواهند خورد ‌‌فكرهاي‌ بيهوده‌ و نابه‌جا و بي‌مورد يا افكاري‌ كه‌ در جهت‌ اصلاح‌ نباشد، مانند حركت‌ در شن‌زار است‌ كه‌ هر چه‌ بيش‌تر حركت‌ كنيم،‌ بيش‌تر فرو خواهيم‌ رفت‌ و در جا خواهيم‌ زد. براي‌ دور ماندن‌ از افكار بيهوده‌ به‌ وظيفة خطيرمان‌ در جامعه‌ و خدماتي‌ كه‌ بايد در آينده‌ به‌ مردم‌ داشته‌ باشيم،‌ فكر كنيم‌ و در هر حال، حاضر در خدمت‌ برادرانمان‌ باشيم. با داشتن‌ چنين‌ فكري‌ است‌ كه‌ ما مثبت‌ خواهيم‌ بود و در اين‌ شرايط‌ كنوني‌ زندگي‌ بهتري‌ خواهيم‌ داشت‌ و براي‌ روز آزادي، آماده‌ و مهيا مي‌باشيم‌ و آن‌هايي‌ كه‌ با ايجاد مشكلات‌ باعث‌ ناراحتي‌ و فشار براي‌ خود شوند، در موقع‌ رفتن‌ و تعويض، تأسف‌ خواهند خورد. 🔻عزاداری محرم‌ و عاشورا با رعایت شرایط ‌‌دربارة ايام‌ محرم‌ و عاشورا بايد بدانيد كه‌ در كل، مجموعه‌اي‌ از دستورات‌ اسلامي‌ وجود دارد كه‌ اجبار و دستور است‌ و بعضي‌ ديگر اجباري‌ نيست‌ ... كه‌ اين‌ مراسم‌ را بايد برحسب‌ اقتضاي‌ محيط‌ انجام‌ دهيم‌ و جهان‌ آزاد، با محيط‌ اسارت‌ هم‌ فرق‌ دارد و مي‌توانيم‌ اين‌ مراسم‌ را به‌ شكل‌ كوچك‌تري‌ برگزار نماييم زيرا مهم‌تر از همه‌ چيز براي‌ ما رفاه‌ جامعه‌ در اسارت‌ مي‌باشد كه‌ مي‌توانيم‌ بيش‌ترين‌ استفاده‌ را از آرامش‌ و عدم‌ كشمكش‌ و تشنج‌ ببريم‌ و با تثبيت‌ آرامشِ‌ اردوگاه، خود را براي‌ روز تعويض‌ كه‌ ان‌شاءالله نزديك‌ است،‌ آماده‌ نماييم‌. ♦️هیچکس تکروی نکند عزیزان ما هميشه‌ شرايط‌ محيط‌ را در نظر بگيريم‌ و به‌ اين‌ مسأله‌ توجه‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ هيچ‌ كس‌ حق‌ ابراز وجود و منيت‌ ندارد كه‌ بگويد دوست‌ دارم‌ و مي‌خواهم‌ اين كار را انجام‌ بدهم. ‌‌اسارت‌ شانس‌ همكاري‌ و همياري‌ با ديگران‌ را به‌ شما مي‌دهد. اگر اين‌ شانس‌ را از دست‌ بدهيد در آخر اسارت، تأسف‌ خواهيد خورد. ‌‌ 🔻حتی در اسارت شانس رشد وجود دارد بايد بدانيم‌ كه‌ حتي‌ در اسارت‌ شانس‌ رشد كردن‌ وجود دارد و مطمئن‌ باشيد كه‌ حتماً‌ لحظة آزادي‌ را كه‌ خداوند براي‌ ما مقدر كرده‌ است،‌ فرا خواهد رسيد و اميدواريم‌ كه‌ اين‌ لحظه‌ هرچه‌ زود‌تر فرا رسد. ان‌شاءالله! خدا نگه‌دار همه‌تان! آزاده ده ساله https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۳۰ 🔻گزارشی از اتاق آشوبگران در سال ۱۳۶۱ بهمن سال ۱۳۶۱ بود، عراقی ها بقول خودشان دجال ها و خرابکارها را یک جا جمع کرده بودند و اتاق خرابکاران و آشوبگران را تشکیل داده بودند تا بتوانند راحتتر آنها را کنترل کنند و در ضمن بقیه اتاق ها نیز آرام باشند. ما تعداد مان کم بود و مثل بقیه اتاق ها رند نبود و آمار عراقی ها جور نمی شد دنبال این بودند که نفرات اتاق ما خرابکارها را نیز رند کنند پس از هر کس بهانه ای می گرفتند به اتاق ما تبعیدش می کردند. 🔻سرود نیمه تمام! ایام مبارک دهه فجر از راه رسید برنامه های متنوعی در اردوگاه و آسایشگاه ها اجرا می شد تا یادی از ایران و دهه مبارک فجر باشد. یکی از روزها، بعد از آمار که درها بسته شد برنامه شروع شد و گروه سرود شروع کرد به خواندن: بهمن شد، بهمن شد فجر امید، صبح سپید ناگهان نگهبان خودی اعلام وضعیت قرمز کرد، در آسایشگاه باز شد یک دفعه دیدیم هر چه دیوانه و خل چل در اردوگاه بود وارد آسایشگاه شدند و دو نفرشان همان لحظه ورود، بنا کردند با هم دعوا کردن و خلاصه بساط گروه سرود را بهم زدند و تا مدت ها بچه ها یادشان بود و با شوخی خنده می خواندند: بهمن شد، صبح سپید. فجر امید، سر به مسئول گروه سرود می گذاشتند یادش بخیر. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 علی علیدوست قزوینی | ۳۱ 🔹شیرینی پزی استثنایی در اردوگاه موصل در ایام دهه فجر سال ۶۱ بود یک روز که جلوی اتاق ۷ داشتم قدم می زدم مرحوم آقای جوانی را دیدم، سلام علیک کردیم فرمودند: می خواهیم برای شب ۲۲ بهمن برای کل اردوگاه زولبیا و بامیه درست کنیم! با تعجب نگاهش کردم گفتم چی؟ فرمودند: همین که گفتم. پرسیدم: چطوری با چی کجا ؟ گفت: حاج اصغر آقای آخوندی قناد هستند و استای این کار. پرسیدم موادش از کجا می آورید؟ گفتند: روغن و شیر از حانوت می گیریم و آرد نیز آقای ادوارد (آزاده مسیحی) یک گونی برای جشن کریسمس خریده مقدار کمی مصرف کرده است و بقیه اش موجود است از ایشان می گیریم. گفتم: کجا می خواهید بپزید؟ گفت: داخل حمام اتاق ۴ روی علا الدین البته با موافقت آقای گودرزی. گفتم: این کار خطرناکی است باعث درد سر می شود! گفتند: پناه بر خدا ما قصد مان اینه که اسرا شب ۲۲ بهمن یه شیرینی بخورند خدا کمک می کند. از پیش من رفتند سمت اتاق آقای گودرزی و موافقت ایشان را نیز گرفتند و دو روز بعد دوباره جلو اتاق ۷ همدیگر را دیدیم این بار دست پر آمده بودند. چند عدد بامیه داخل یه دستمال یا پلاستیک توی جیب شأن بود نمونه پخته بودند یکی را به من داد و گفت: چندتا نیز ببرم اتاق ارشد اردوگاه آزمایش نماید. 🔻شب ۲۲ بهمن، به همه زولبیا بامیه دادیم! بعد از تایید ارشد، پخت این شیرینی در حمام اتاق ۴ شروع شد. نمی دونم چند روز طول کشید و با چه زحمتی ولی برای شب ۲۲ بهمن آماده شد جمعیت اردوگاه هزار دویست نفر بودند و روز ۲۱ بهمن چهار صد نفر نیز از موصل دو میهمان برای مان آوردند و شدیم هزار ششصد نفر و چهارده آسایشگاه به فضل خدا شب پیروزی به هر آسایشگاه یک تشت پر زولبیا و بامیه دادند و همه اسرا موافق و مخالف حزب الهی و غیر حزب الهی میل فرمودند و عجیب این که آب از آب تکان نخورد و به عراقی ها خبر نرسید و چه کار بزرگ و با عظمتی خدایا روح آقای جوانی و آقای گودرزی را با سید الشهدا علیه السلام محشور فرما و به حاج اصغر آقای آخوندی و حاج علی آقای صناعی عافیت و عاقبت بخیری عنایت فرما و ما را قدر دان زحمات این عزیزان قرار بده. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۳۵ ▪️محمود رزمنده، ارتشی قهرمان محمود رزمنده یکی از درجه‌داران ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در روزهای آغازین جنگ تحمیلی به اسارت بعثی‌ها گرفتار شده بود. ابتدا به اردوگاه رمادی و از آنجا به موصل یک منتقل شده بود. 🔻انسان سر به زیری بود اما... مرحوم رزمنده ظاهری بسیار آرامی داشت و ساکت بود با کسی کاری نداشت و سرش در لاک خودش بود ولی در آرامی کامل دست به کارهایی می‌زد که قابل باور نبود بعدها به او لقب شاه کلید دادند هرچه در قفل شده‌ بود به دست رزمنده باز می‌شد. 🔻لباس مبدل می‌پوشید!!! او با لباس مبدل به طبقه دوم اردوگاه که ورودی‌هایش مسدود بود می‌رفت به اتاق‌ها سر می‌زد و بدنبال رادیو و اشیاء مورد نیاز بود اکثر تلاش او برای رادیو و باطری رادیو بود، همچنین انبارهایی که در گوشه‌های اردوگاه بود می‌رفت و سر می‌زد! 🔻لو رفت تا این‌که او را لو دادند و دفعات مکرر برای بازجویی وشکنجه بردنش ولی او مردانه مقاومت می‌کرد و حرفی نمی‌زد فقط شکنجه می‌شد و هیچی نمی‌گفت. از جمله کسانی که در جریان لو رفتن آتش سوزی انبار تا حد مرگ شکنجه شد ولی لب باز نکرد رزمنده بود. 🔻اگر مالش بدهیم سیاه نمی‌شود علی حسین جمالی می‌گفت: وقتی به همراه شهید فاتح، طبقه بالا (جایی که اتاق بازجویی بود) بودیم آقای محمود رزمنده نیز بالا پیش ما بود و بازجویی می‌شد، او را روزی چند بار شکنجه می‌کردند وقتی از اتاق شکجنه می‌آمد شروع به مالش دادن جای کابل‌ها می‌کرد و می‌گفت: اگر مالش بدهیم سیاه نمی‌شود، ورم نمی‌کند. 🔻چیزی نگفت! بعد از چند روز بدون این‌که لب به اعتراف باز کند و حرفی بزند او را آوردند پائین (آسایشگاه). 🔻 دوباره دردسر ! یکبار دیگر پائیز سال شصت و یک؛ یک رادیو لو رفت و بعثی‌ها رادیو را پیدا کردند، یک فرد خود فروخته‌ای چند نفری را بعنوان این‌که این افراد از رادیو خبر دارند به عراقی‌ها معرفی کرده بود، از جمله آنها مرحوم رزمنده بود آن روز به سراغ بنده (علیدوست قزوینی) هم آمدند. 🔻مرغ طوفان! بازجو یک نایب ضابط عراقی بسیار خشن بود و به ما می‌گفت: من عاشق شکنجه هستم به خانه که می‌روم چون کسی نیست شکنجه‌اش کنم با کابل به در و دیوار می‌زنم. این بازجو چون از نظر چهره شبیه به شاهپور بختیار (نخست وزیر معدوم شاه) بود و بختیار هم زمان انقلاب برای پنهان کردن ترسش از انقلاب اسلامی به مردم می‌گفت: من مرغ طوفانم! حالا بچه‌ها به این بازجوی عراقی هم می.گفتند: مرغ طوفان! 🔻رزمنده، مرغ طوفان را مسخره می‌کرد «مرغ طوفان» مرحوم رزمنده را نشانده بود کنار در اتاق شکنجه و یکی در میان او را شکنجه می‌کرد، یعنی یک نفر شکنجه می‌شد می‌آمد بیرون مرحوم رزمنده می‌رفت داخل شکنجه می شد می‌آمد بیرون و نفر بعدی می‌رفت می‌آمد بیرون، دوباره نوبت رزمنده بود. مرغ طوفان می‌گفت: من مثل افراد قبلی نیستم که نتوانستند از تو اعتراف بگیرند من اینقدر تو را شکنجه می‌کنم تا اعتراف کنی یا بمیری! رزمنده می گفت: سیدی چه بگویم تو بگو من چه بگویم من همان را می‌گویم. مرغ طوفان می‌گفت: بگو رادیو دست کیست؟ رزمنده همان را تکرار می‌کرد و می‌گفت: رادیو دست کیست؟ فریاد مرغ طوفان بلند می‌شد: قشمار (مسخره) ازمار (الاغ) داری منو مسخره می‌کنی بگو رادیو کجاست؟ رزمنده می‌گفت: نمی‌دانم این سناریو بیش از ده بار تکرار شد و رزمنده لب باز نکرد تا غروب شد و همه را آوردند پائین و فرستادن آسایشگاه. 🔻محمود رزمنده سال ۷۹ شهید شد! گرچه آن روز مرحوم رزمنده لب باز نکرد ولی آن شکنجه‌ها اثر خود را گذاشت و چند سال بعد از آزادی، مرحوم رزمنده پرکشید و به یاران شهیدش پیوست و از دنیا رفت، گمنام بود و گمنام هم رفت روحش شاد یادش گرامی باد. 🔻بابا مگه نگفتی منو می‌بری شهربازی! محمود رزمنده یک دختر دبستانی داشت. یک روز قبل از اسارت، بهش گفته بود: اگر معدلت خوب بشه تو رو می برم شهربازی! روزگار فرصت نداد و محمود رزمنده قبل از وفای به عهدش اسیر شد. یکبار دخترش بهش نامه نوشت و گفت: بابا مگه نگفتی معدلم خوب بشه منو می‌بری شهربازی! من الان معدلم ۲۰ شده پس کی منو می‌بری شهربازی! محمود هم به ذهنش خطور کرده بود از بچه‌های هلال احمر کمک بخواد. به هلال احمر ایران نوشت: خواهش می‌کنم اگر می‌شه لطف کنید و دختر کوچولوی مرا ببرید شهربازی! آنها هم کم لطفی نکرده بودند دختر و مادرش را بردند شهربازی و دخترش عکس گرفته بود برای محمود فرستاده بود! یادش گرامی‌ آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۳۶ ▪️در موصل یک، با قرآن بیدار می‌شدیم! تقریبا 10 دقیقه مانده به اذان صبح یک نفر شروع به تلاوت قرآن می‌کرد و همه آماده نماز می‌شدند. بعد از نماز صبح بعضی‌ها به خواندن تعقیبات و تلاوت قرآن مشغول می‌شدند و بعضی‌ها دوباره به استراحت می‌پرداختند. 🔻اول صبح جا و لباس‌ها رو مرتب می‌کردیم! نیم ساعت قبل از آمار، ارشد اردوگاه برپا می‌داد و همه بلند می‌شدند، لباس عوض می‌کردند، جای خود را مرتب می‌نمودند و منتظر باز شدن درب آسایشگاه بودند. 🔻هر روز ۸ صبح آمار داشتیم سر ساعت ۸ سرباز عراقی در را باز می‌کرد و داد می‌زد: "اطلع بره" یعنی بیایید بیرون، اسرا با سرعت باد از آسایشگاه خارج می‌شدند و پنج نفر پنج نفر پشت سر هم می‌نشستند. صف که کامل می‌شد سرباز بعثی شروع می‌کرد به شمردن همه را می‌شمرد و ثبت می‌کرد و دوباره می‌گفت: "بالجوه" یعنی بروید داخل اسرا دوباره می‌رفتند داخل، بلافاصله آمار که تمام می‌شد سربازهای عراقی در وسط اردوگاه جمع می‌شدند و آمار آسایشگاه‌ها رو جمع زدند وقتی می‌دیدند کامل است سوت آزاد باش را می‌زدند. 🔻بعد از آزاد باش باید سریع کارهامون را انجام می‌دادیم با سوت عراقی‌ها هرکس بدنبال کار خود می‌رفت. عده‌ای به سرعت باد به سمت دستشویی‌ها می‌رفتند و در صف به نوبت می‌ایستادند. مسئولین غذا با ظرف‌های غذا به سوی آشپزخانه روانه می‌شدند. تعدادی اول صبح در صف حمام بودند و جمع زیادی نیز در محوطه اردوگاه مشغول قدم زدن بودند تا صبحانه می‌آمد. 🔻صبحانه ما مقداری سوپ بود دوباره بچه‌ها برای صرف صبحانه به داخل آسایشگاه‌ها برمی‌گشتند و هر ۱۰ نفر سر یک سفره می‌نشستند و صبحانه را که مقداری سوپ بنام شوربا بود با نان میل نموده و یک لیوان چای هم بعد از آن میل می‌کردند. 🔻بعد از صبحانه آسایشگاه را نظافت می‌کردیم سپس همه از آسایشگاه بیرون می‌رفتند تا گروه نظافت اتاق‌ها را تمیز کنند. همزمان با نظافت، ورزش‌های رزمی به دور از چشم عراقی‌ها داخل آسایشگاه‌ها انجام می‌شد. البته به علت کمبود جا به هر نفر هفته‌ای دو یا سه روز نوبت برای ورزش می‌رسید. 🔻فوتبال، هندبال هم داشتیم همزمان با سوت آزادباش، فوتبال و هندبال، والیبال، بسکتبال و پینگ پنگ شروع می‌شد. 🔻بعد از نظافت، کلاس‌های درس داشتیم بعد از نظافت، به آسایشگاه برمی‌گشتیم. در این زمان فراغت، بیشتر اوقات ما با کلاس‌های زبان انگلیسی، عربی، قرآن، نهج البلاغه، نقاشی و خطاطی گرم بود. 🔻آمار ساعت ۱۱ یک ساعت طول میکشید حدود ساعت ۱۱ دوباره سوت آمار را می‌زدند و از نو سرشماری می‌کردند که ۴۵ دقیقه الی یک ساعت به طول می‌انجامید. 🔻هفته‌ای دوبار تفتیش هفته‌ای ۲ بار تفتیش می‌کردند. روزهای تفتیش آمار قبل از ظهر را زودتر می‌زدند و خود تفتیش هم یک ساعتی طول می‌کشید. 🔻اذان ظهر که می شد انگار همه می‌رفتند مسجد! اذان ظهر که می‌شد حیاط و محوطه اردوگاه خالی می‌شد و همه به نماز می‌ایستادند. نماز جماعت ممنوع بود و نماز را فرادی می‌خواندیم. 🔻 ناهار خوردن بعد از نماز برنامه ناهار بود. مسئولین غذا را برای گرفتن سهمیه غذا صدا می‌زدند. بعد از ناهار عده‌ای مشغول شستن ظرف‌های غذا می‌شدند و بعضی‌ها به استراحت می‌پرداختند یا می‌خوابیدند و بعضی‌ها به کلاس. 🔻آمار اضافی یک ساعته i بعضی وقت‌ها حدود ساعت ۲ تا ۲/۳۰ آمار دیگری می‌گرفتند که آن هم تقریبا یک ساعت طول می‌کشید. بعد از آمار سوم که عصر می‌شد برای هواخوری بیرون می‌آمدیم. 🔻هوادار فوتبال داشتیم! یک ساعت مانده به آمار داخل باش، فوتبال دسته یک که بهترین بازیکنان بودند شروع می‌شد و جمع زیادی کنار زمین فوتبال می‌نشستند و به تماشای بازی و تشویق می‌پرداختند. فوتبال یکی از مفرح ترین برنامه‌های اردوگاه بود. 🔻ساعت ۵ دوباره آمار می‌گرفتند! ساعت ۴:۳۰ الی ۵ عصر برای بار سوم یا چهارم سوت آمار را می زدند و برای چندمین بار سرشماری کرده و سپس همه را به داخل آسایشگاه فرستاده و درها را قفل می‌کردند. 🔻از عصر تا صبح دستشویی نداشتیم! تقریبا از ساعت ۴:۳۰ تا ۸ صبح درها قفل بود و کسی به سرویس بهداشتی دسترسی نداشت. البته داخل آسایشگاه یک دستشویی موقت با چهارپایه و پتو درست کرده بودیم که فقط برای ادرار بود و اگر کسی در طول ۱۶ ساعتی که داخل بودیم احتیاج به دستشویی تخلیه پیدا می‌کرد باید از قوطی شیرخشک استفاده می‌کردند. بعد از داخل باش نوعا ما سرگرم مطالعه و کلاس می‌شدیم. چند نفری هم دور هم جمع می‌شدند و حرف می‌زدند. 🔻۸ شب شام می‌خوردیم بعد از نماز مغرب، ساعت ۸ شام می‌خوردیم و تا ساعت ۱۱ شب بیدار بودیم. یکی از سرگرمی‌های ما خواندن روزنامه و تماشای تلویزیون عراق برای کسب خبر بود. ساعت ۱۱ شب ارشد اعلان خاموشی می‌کرد و تعدادی از مهتابی‌ها خاموش می‌شد. همه باید یا می‌خوابیدند و یا ساکت نشسته و مطالعه می‌کردند. کتاب ابر فیاض و خداحافظ اقای رئیس
علی علیدوست قزوینی | ۳۷ ▪️اسرای قدیمی را در شهر نمایش دادند! بعد از عملیات خیبر، عراق قصد داشت همه اسرای عملیات را در یک اردوگاه جمع کند. ابتدا اردوگاه ۳ که کوچکتر بود را خالی کردند و اسرای آن اردوگاه را در سه اردوگاه دیگر تقسیم کردند ولی بعدا متوجه شدند که تعداد اسرای جدید بیشتر از ظرفیت اردوگاه است و در اردوگاه کوچک جا نمی‌شوند. دوباره موصل ۲ را خالی کردند تا اسرای خیبر را در آن جای دهند. شب ۱۵ اسفند ۶۲ هیچ خبری نبود و اردوگاه آرام بود. وقتی برای نماز صبح بیدار شدیم متوجه شدیم که اتاق‌های ۱،۲،۸،۹،۱۰،۱۱،۱۲ را خالی کردند و اتاق‌های ۳،۴،۵،۶،۷،۱۳،۱۴ هنوز هستند. صبح بعداز اینکه درها را باز و صبحانه را توزیع کردند اعلام کردند آماده شده و وسایل‌تان را جمع کنید که می‌خواهیم شما را هم به جای دیگری منتقل کنیم. طولی نکشید که ماشین‌های ارتشی آمدند و ما را به اردوگاه ۳ همان اردوگاه کوچک منتقل کردند. دو شبانه روز در آن اردوگاه بودیم. روز سوم دوباره اعلام کردند که وسایل‌تان را جمع کنید تا شما را به جای دیگری منتقل کنیم. نماز ظهر و عصر را خواندیم، این بار اتوبوس‌های بیشتری جلوی اردوگاه به ردیف ایستاده بودند. وقتی همه سوار اتوبوس شدند، کاروان حرکت کرد. حدود ۳۵ الی ۴۰ اتوبوس بود. یک حرکت نمایشی بزرگ راه انداختند طوری که همه صندلی‌های اتوبوس را پر نکرده بودند و در هر اتوبوس تعدادی صندلی خالی بود. 🔻مردم دمپایی به سمت ما پرتاب می‌کردند بعد از چند دقیقه حرکت به شهر موصل رسیدیم کاروان اسرا خیابان‌های اصلی را دور زدند مردم شهر به تماشا ایستاده بودند سوت و کف می‌زدند، توهین می‌کردند و فحش می‌دادند، لنگه دمپایی پرت می‌کردند. البته مردم بیچاره نمی‌دانستند که ما اسرای قدیمی هستیم. فکر می‌کردند ما در عملیات خیبر اسیر شدیم. خلاصه همانطور که استقبال کرده بودند بدرقه نمودند و از شهر خارج شدیم و قطار اتوبوس‌ها به سمت بغداد حرکت کرد برای ما قطعی و مسجل شد که ما را به سمت اردوگاه‌های شهر رمادیه می‌برند. چند ساعتی که رفتیم تابلوهای کنار جاده فاصله تا بغداد را نشان می‌دادند. از سربازان داخل اتوبوس سوال کردیم که ما را به کجا می‌برند؟ آنها نیز اطلاع دقیقی نداشتند و گفتند: احتمالا به رمادیه می برند. حدود ۲۰۰ کیلومتر از موصل دور شده بودیم که ناگهان حرکت کاروان برعکس شد و اتوبوس‌ها به سمت موصل برگشتند و این مسیر طی شد دوباره وارد شهر موصل شدیم، همان برنامه تکرار شد ما را در شهر چرخاندند مراسم استقبال و بدرقه انجام شد و به سمت اردوگاه‌های اسرا بازگشتیم. اتوبوس‌ها جلوی اردوگاه موصل یک (اردوگاه بزرگه) توقف کردند. 🔻پذیرایی جانانه سربازانی که داخل اتوبوس بودند از دولت عراق و رفتار خوب آنها با اسرا خیلی تعریف می‌کردند اما بعد از مدتی که دیدیم پیاده شدن اسرا خیلی طول کشید حدس زدیم باید برنامه خاصی باشد و خودمان را برای یک پذیرایی توسط عراقی‌ها آماده کردیم. پالتوهای کهنه‌ای که اول اسارت داده بودند را پوشیده و دکمه‌های آن را بستیم. همین که نوبت اتوبوس ما شد و نزدیک شدیم دیدیم که دارند کتک کاری می‌کنند. سرباز هیکلی بد قواره‌ای جلوی در اتوبوس ایستاده بود هرکس پایش به زمین می‌رسید چنان سیلی محکمی به او می‌زد که به زمین می‌خورد. 🔻تونل وحشت بطول ۱۰۰ متر تونل وحشتی حدود ۱۰۰ متر درست کرده بودند که در چپ و راست آن سربازان عراقی با کابل، شلاق، شلنگ، دسته بیل، چوب و چماق ایستاده بودند. خلاصه هرکس هر وسیله‌ای برای کتک زدن پیدا کرده بود برای استقبال آورده بود. هیچکس از میان این حرامی‌ها جان سالم بِدر نمی‌برد. از ابتدای تونل تا انتها همه کتک می‌خوردند و بعداز عبور از تونل وحشت همه را به صف کرده و پشت سرهم می‌نشاندند. بیشتر از ۲ ساعت طول کشید تا همه ۷۰۰ نفر از تونل وحشت عبور کردند. تعداد زیادی مجروح و زخمی شدند. 🔻 چشم یکی را تخلیه کردند از جمله حوادث تلخ و فراموش نشدنی آن شب این بود که نوک کابل یکی از حرامی‌ها که سیم مفتول بود و لخت شده بود به چشم آقای محمدرضا شریفی راد اصابت کرد و چشم او از حدقه خارج و تخلیه شد. ایشان و چند نفر دیگر شبانه به بیمارستان منتقل شدند. بعد از اینکه به صف شده و نشستیم، همان افرادی که تونل وحشت را تشکیل داده بودند، دوباره سراغ مان آمده و شروع به کتک زدن کردند و افرادی را که فکر می‌کردند کمتر کتک خورده یا کتک نخورده‌اند را دوباره زدند. 🔻نگهبان عراقی، گوش اسیر را گاز گرفت سربازی بود بنام وردی، قد بلندی داشت. سراغ یکی از اسرا که از قبل او را می‌شناخت رفت خم شد و گوش او را به دهان گرفت، در حالی که گوش اسیر در دهانش بود بلند می‌شد و می‌نشست، اسیر بیچاره نیز با او بلند می‌شد می‌نشست. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍️ علی علیدوست قزوینی | ۳۸ برادران آقایی چهار برادر در اسارت «اکبر آقایی» کارمند بانک، «جعفر آقایی» معلم، «باقر آقایی» درجه دار شهربانی، «یحیی آقایی» نیروی مردمی، چهار برادری بودند که در اسارت بودند! تا جایی‌که ما خبر داریم تنها خانواده‌ای بودند که چهار برادر با هم در اسارت بودند البته یک خانواده دیگری داشتیم که پدر به همراه دو فرزندش اسیر بودند یعنی خانواده بهارستانی شامل: حیدر بهارستانی پدر، غلام بهارستانی پسر که سرباز بود و قنبر بهارستانی نوجوان ده ساله ایشان، به‌ هرحال دو برادر اسیر شده باشند متعدد داشتیم ولی چهار برادر فقط خانواده آقایی‌ها بودند و اگر مورد دیگری هم بود ما خبر نداشتیم. ▪️اسارت اکبر و‌ جعفر آقایی! دوم مهرماه پنجاه و نه اکبر آقایی در حال ماموریت با ماشین بانک که جعفر نیز همراهش بود در حال رفتن از قصرشیرین به کرمانشاه بودند که به اسارت ارتش متجاوز بعثی‌ها در آمدند و بعد از طی کردن مسیر انتقال به بغداد در استخبارات عراقی به دفعات متعدد، مورد بازجویی قرار گرفتند و شکنجه شدند و بعد از یک هفته به زندان «فیضلیه» در حاشیه بغداد، منتقل شدند و ما با آنها در زندان بغداد آشنا شدیم. ▪️اسارت باقر آقایی در همین مدت کوتاه، جعفر و اکبر عراقی خبردار شده بودند که برادر دیگرشان آقا باقر نیز اسیر شده است ولی از اسارت آقا یحیی خبر نداشتند ما پنج ماه تمام در آن زندان با اعمال شاقه بودیم، یادم می‌آید که اولین تئاتر اسارت را با امکانات بسیار محدود در همان زندان مرحوم آقا جعفر نوشته و اجرا کردند. ▪️اسارت یحیی آقایی! روز اول اسفند پنجاه نه ما را با ماشین‌های مخصوص حمل زندانی که شبیه قفس بود از زندان به ایستگاه را آهن منتقل کردند در ایستگاه راه آهن یک سالن مخصوصی بود برای جابجایی اسرا، خب اسرا هم مطالبی روی دیوارهای این سالن نوشته بودند دو مطلب قابل توجه بود. اول اسیری روی دیوار سالن با ذغال نوشته بود: «یریدون لیطفئو نورالله به افواههم والله متم نوره ولو کره الکافرون» این آیه در آن ظلمتکده اسارت پرتو افشانی می‌کرد و بسیار امیدبخش بود. مطلب دوم که دیدیم اسم یحیی آقایی بود که خبر از اسارت خود داده بود. درست یادم نیست، اکبر آقا بود یا مرحوم آقا جعفر که گفت: علی آقا! برادر دیگرمان نیز اسیر شده! حالا شدیم چهار برادر در اسارت! چهار برادر هم اردوگاهی شدند! ما را به موصل یک آوردند، آقا باقر را قبل از ما موصل یک آورده بودند و بعد از مدتی با تقاضا از صلیب سرخ، آقا یحیی را نیز از اردوگاه رمادیه آوردند. حالا چهار برادر دورهم جمع شده بودند و همه ده سال اسارت را با هم بودیم مدت کمی هم، هم آسایشگاه بودیم، تقریبا هر روز همدیگر را می‌دیدیم. ▪️رنج مضاعف خانواده آقایی‌ها ماه‌ها در اسارت، فقط به فکر خودمان بودیم هیچ وقت هم متوجه نشدیم این چهار برادر از این‌که شاهد اسارت همدیگر هستند چی می‌کشند! تازه این یک طرف قصه بود، طرف دیگر قضیه پدر و مادر این عزیزان بودند که خانه و زندگی خود را از دست داده و بعنوان آواره جنگی در کرمانشاه سکنی گزیده بودند. حال و روز این پدر مادر را می‌توان از حال روز پدران و مادران خودمان که یک فرزندشان اسیر بود فهمید! روزگار می‌گذشت و اسارت سپری می‌شد. داستان ۱۸ اسفند ۶۲ را همگی هم بندی‌ها بیاد داریم و این برادران به ردیف پشت سر هم از ماشین پیاده می‌شدند در حالی‌که خودشان کتک می خوردند شاهد کتک خوردن برادرانشان نیز بودند. ▪️ چشم روشنی برادران! ▪️نامه‌ها می‌رفت و می‌آمد فقط آقا جعفر متاهل بود و یک دختر داشت، عکس‌های این کوچولو باعث آرامش برادران بود در نامه فقط خبرهای خوش را می‌نوشتند. ▪️شهادت پدر در وطن! در حالی‌که برادران آقایی اسارت طولانی خود را پست سر می‌گذاشتند، در تاریخ ۲۰ اسفند سال ۶۳ هواپیماهای جنگی عراق کرمانشاه را بمباران می‌کنند و پدر بزرگوار این عزیزان شهید محمد آقایی در این بمباران به فوز عظیم شهادت نائل می‌شود، از این به بعد باید این مادر به تنهایی این بار سنگین زندگی را بدوش بکشد اسارت فرزندان شهادت همسر، آوارگی جنگی و سرپرستی سایر فرزندان خدا به داد دل این مادر برسد. ▪️مادر طاقت نیاورد! ایام سپری شد و ۲۶ مرداد سال ۶۹ از راه رسید باز هم باهم آزاد شدیم ولی هنوز برادران آقائی از شهادت پدر خبر ندارند، در مرز خسروی همشهریان خبر شهادت پدر را به آنها می‌دهند و آنها ایام قرنطینه را با داغ پدر سپری کردند و از طرف دیگر به مادر خبر دادند که عزیزانت آزاد شده‌اند و بزودی به دست بوسی شما مشرف خواهند شد، ولی قلب این مادر طاقت نمی‌آورد و با شنیدن خبر آزادی عزیزانش از کار می‌افتد وقتی برادران به خانه می‌رسند دیگر مادر هم عروج کرده بود، غم پدر و مادر یکباره بر دل‌های این عزیزان می‌نشیند و حالا جعفر نیز به پدر و مادر پیوست! روحشان شاد. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۳۹ اردوگاه از جا کنده شد! قسمت اول روز ۲۴ مرداد بود، قبل از ظهر در راهروی طبقه بالا با مسئول فرهنگی اردوگاه، آقای حاج ناصر رنجبر قدم می‌زدیم و برای هفته دفاع مقدس برنامه‌ریزی می کردیم. هنوز احتمال آزادی را به این زودی‌ها نمی‌دادیم و باید برنامه‌ریزی می‌کردیم تا به خوبی برنامه‌ها سر وقت اجرا شود. چند تا پیشنهاد را داشتیم باهم مرور می‌کردیم تا هر کاری را به مسئول خودش بسپاریم، همانطور که قدم می‌زدیم یک دفعه صدای تلویزیون اتاق‌های ۲۰ و ۲۱ بلند شد و توجه همه را بخود جلب کرد: سنوزیع علیکم بعد قلیل بیانا مهما! با شنیدن این جمله پاهایمان میخکوب شد! دوباره چه خبره! از این «بعد قلیل» ها، ما خاطره خوشی نداشتیم. هر چند دقیقه یک بار اعلام می‌کرد تا توجه همه را جلب کند تا این‌‌که گوینده مشهور تلویزیون عراق در صفحه تلویزیون ظاهر شد و شروع کرد نامه صدام خطاب به رئیس‌جمهور وقت ایران مرحوم هاشمی رفسنجانی، را بخواند. صدام مغرور و متکبر در این نامه کاملا خورد و شکسته شده بود. سردار قادسیه که روزی در مقابل دروبین‌ها «قرارداد الجزایر» را پاره کرده بود دوباره زبونانه آن را پذیرفت و اعلام کرد که به مرزهای بین‌المللی عقب نشینی می‌کنیم و برای تبادل اسرای دو کشور آماده‌ایم و برای این که حسن نیت خود را ثابت کنیم روز جمعه هزار نفر را یک‌طرفه آزاد خواهیم کرد و جمله‌ای خطاب به آقای هاشمی نوشته بود که عجیب بود: و لقد تحققت کل ما اردتموه! یعنی همه خواسته‌های شما محقق شد و شما به همه خواسته‌هایتان رسیدید!!! اغراق نکرده‌ام اگر بگویم شنیدن این جمله از صدام از شنیدن خبر آزادی خوشایندتر بود. جالب این‌که هر چند دقیقه یکبار این پیام از تلویزیون عراق پخش می‌شد. پخش این پیام حال و هوای اردوگاه را عوض کرد، اردوگاه از جا کنده شد ! حال اسرا قابل توصیف نبود، روز بی نظیری که هیچ وقت تکرار نمی‌شود! به آقای رنجبر گفتم: بی خیال هفته دفاع مقدس! هرچه زودتر باید مسئولین گروه‌های سرود را پیدا کنیم تا خودشان را برای اجرا سرود در ایران آماده کنند. سریع به سراغ «آقا رضا معماری» و «زیدالله نوری» رفتیم دم بچه‌های سرود گرم! در آن حال و هوا که هرکس به فکر برنامه خودش بود، بچه‌های سرود خیلی سریع جمع شدند و به تمرین سرود پرداختند. ما فقط یک بعدازظهر وقت داشتیم ولی چندین سرود آماده شد! بچه‌ها همگی قلم بدست آدرس می‌دادند و آدرس می‌گرفتند و همه خود را آماده رفتن می‌کردند. ظاهراً همه باور کرده بودند که این بار جدی است و این طلسم ده ساله شکسته خواهد شد آمار عصر را گرفتند و همه داخل رفتند، حالا نوبت هم آسایشگاهی‌ها بود تا آدرس رد و بدل کنند و حرف‌های آخر را با همدیگر بزنند. آن شب کسی خواب به چشم نداشت و همه مشغول گفتگو بودند. خاموشی هم که ده سال بود گریبانگیر ما بود، آن شب ازش خبری نبود. یادم نمی‌آید که شب چطور صبح شد، شاید خیلی طولانی بود. به هرحال صبح شد و آمار گرفته شد، بچه‌ها طبق روال هر روز کار روزانه خود را شروع کردند، بچه‌های آشپزخانه مثل هر روز شوربای روزانه را تقسیم کردند و آخرین صبحانه اسارت هم صرف شد. تا مسئولین غذا سفره را جمع کرده و ظرف‌ها بشویند بلندگوی اردوگاه روشن شد، ابتدا ارشد اردوگاه را خواستند و خیلی سریع، بلافاصله اعلام کردند که هیأت صلیب سرخ وارد اردوگاه شده تا مقدمه آزادی هزار نفر را آماده نماید ... آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۳۹ اردوگاه از جا کنده شد - قسمت دوم ما آن روزها اتاق ۱۶ بودیم، «مرحوم رضا مطلائی» که دستی در ساخت دکوری داشت با کارتن، یک اتوبوس درست کرده بود که صبح روز ۲۵ مرداد کامل شد! «محمد رضا دهقان» که اهل اطراف بجنورد از خراسان شمالی بود با صدای رسا از طبقه بالا، همه اسرا را به بازدید از این اتوبوس دعوت نمود ولی مورد استقبال قرار نگرفت! چرا ! چون همه مشغول آدرس دادن و آدرس گرفتن بودند. هنوز صبحانه تمام نشده بود که هیات صلیب سرخ، وارد اردوگاه شد و خبر دادند که امروز هزار نفر از این اردوگاه، آزاد خواهند شد. مقر عراقی‌ها فتح شد «دکتر مهدی یزدانیان» در مقر, پشت بلندگو مستقر شده بود و هر چند دقیقه‌ای یکبار، اسرا را مخاطب قرار داده و این جمله را تکرار می‌کرد برادر! عازم وطن هستیم و پشت سرش پیام‌های صلیب سرخ را ابلاغ می‌کرد. جمعیت اردوگاه، بیش از هزار و هفتصد نفر بود بنا شد هزار نفر از کسانی که شماره کارت صلیب‌شان کمتر بود. روز اول و بقیه روز دوم آزاد شوند. اولین کار این شد که جمعیت اردوگاه به دو قسمت هزار نفر و هفتصد نفر تقسیم شد. 🔻از ما هیچکس پناهنده نشد! هفتصد نفری که بنا بود روز بعد آزاد شوند را در یک سمت اردوگاه به داخل آسایشگاه فرستادند ولی به هزار نفری که بنا بود روز اول آزاد شود اعلام نمودند که به نوبت نزد نمایندگان صلیب بروند و اعلام نمایند آیا می‌خواهند به ایران بروند و یا به عراق پناهنده شوند و یا به کشور ثالثی بروند؟ همه هزار نفر اعلام کردند ما روح و جانمان را در ایران جا گذاشته‌ایم. یادم نمیاد آن روز نهار خوردیم یا نه ولی مقدمات کار تا عصر طول کشید و عراقی‌ها برای آخرین بار اعلام کردند همه باید ریش‌هایتان را بزنید تا از در اردوگاه بیرون بروید و با چند نفر که ریش‌هایشان را نزده بودند برخورد خشنی کردند. به هر حال آسایشگاه‌ها را ترک کردیم هرکسی چیزی داشت مثل نامه‌ها و عکس‌های خانوادگی و یادگاری‌های خاصی برداشتند و برای خروج از اردوگاه به صف شدند. هنگام ورود به اردوگاه، وسائل شخصی بچه‌ها را گرفته بودند الان اعلام کردند هرکسی امانتی هنگام ورود سپرده است بیاید پس بگیرد. بعضی‌ها مراجعه کردند و گرفتند. من هم موقع ورود، چند صد تومانی پول تحویل داده بودم، وقتی مراجعه کردم گفتند نیست! به هرحال راه افتادیم اما این بار با چشم باز از در اردوگاه خارج شدیم، سربازان و درجه‌داران عراقی برای بدرقه صف کشیده بودند! نمی‌دانم آنها چه حالی داشتند، ما که از آنها هرچه دیده بودیم همان جا، جا گذاشتیم و آمدیم. اتوبوس‌ها جلوی اردوگاه منتظر بودند و ما به ترتیب شماره کارت صلیب، سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس‌ها حرکت کردند. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی علیدوست قزوینی | ۱ برگرفته از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» ▪️از کودکی خود بگویم! روزهای شیرین کودکی من در مصیبت از دست دادن مادر، برادر و خواهرم در زلزله بوئین زهرا از دست رفت ... من علی علی‌دوست در بین دوستان آزاده معروف به علی قزوینی هستم. من با انتخاب راه طلبگی در زمان شاه، علاوه بر تحصیل علم، بنحوی قدم در راه مبارزه با نظام ستم شاهی گذاشتم. بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، من مانند دیگر جوانان این مرز و بوم به جبهه‌های جنگ پیوستم و در شرایط نابرابری به اسارت نیروهای بعثی درآمدم و بیش از ده سال با مقاومت و ایستادگی در غربت اسارت زندگی کردم. من در طی مدت اسارتم معمولا در حال فعالیت فرهنگی بودم، با وجود موانع طبیعی که در اسارت هست توفیق بود که دست از فعالیت برندارم. بی تردید لحظه‌های دشواری که من در آن سوی دیوارهای سرد و سنگی اردوگاه سپری کردم، هیچگاه در پس آخرین برگ این روایت درس آموز، پایان نمی‌پذیرد ..‌. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65