eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
223 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی | ۳۳ ▪️ماه رمضان مرا می‌برد به ۳۵ سال قبل با حلول ماه مبارک رمضان، بعد از ۳۵ سال از آزادی، دوباره خاطرات قشنگ ماه رمضان در اسارت برایم تداعی شد. بدون تعارف، یکی از ایام پربرکت اسارت ماه‌های مبارک رمضان بود. در ماه مبارک رمضان با استفاده از سفره پهن شده و مهمانی خدا معنویت و تعاون رشد می‌کرد، مهربانی و ایثار تبلور می‌یافت قلب‌ها نسبت به همدیگر مهربان تر می‌شد خیلی از کارهای دسته جمعی پایه‌اش در رمضان‌ها گذاشته می‌شد مثل داوطلب شدن برای نظافت و یا ظرف شستن و بیگاری آشپزخانه. 🔻ساعت بندی قرآن در رمضان برنامه‌های معنوی مثل قرائت قرآن و دعا زیاد می‌شد کلاس‌های قرآن و نهج البلاغه اوج می‌گرفت، قرآن‌ها ساعت بندی می‌شد تا به همه نوبت برسد و یا قرآن‌ها را جزء جزء می‌کردند تا نفرات بیشتری بتوانند استفاده کنند. گروه‌های غذایی، ختم قرآن گروهی برگزار می‌کردند شب‌های قدر که از همه با صفاتر بود. 🔻ختم قرآن جمعی در یکی دو سال آخر یک برنامه بسیار زیبا و جالبی در سطح اردوگاه و همه آسایشگاه‌ها همزمان برقرار بود و آن ختم قرآن جمعی بود که جمع می‌نشستند و گوش می‌دادند و یکی از حافظین قرآن یک جزء کامل از حفظ می‌خواند و فردا حافظ دیگری می‌آمد جزء بعدی را می‌خواند سعی بر آن بود که حافظین تکراری نباشند و چند نفر روزانه این برنامه را هماهنگ می‌کردند و به لطف خدا این برنامه اجرا شد و تا آخر ماه مبارک در هر اتاق یک ختم کامل انجام شد و عراقی‌ها متوجه نشدند و هیچ مشکلی هم پیش نیامد. 🔻توضیح آیات قرآن خلاصه ماه رحمت و برکت در آن فضای سخت، خود نمائی می‌کرد، مخصوصا در سال‌هایی که سید آزادگان حاج اقا ابوترابی رضوان الله تعالی علیه در جمع ما بود، معمولا روزانه یکی از آیات قرآن کریم را انتخاب می‌کرد و توضیح مختصری می‌داد تا در بین جمع خوانده شود و نکات اخلاقی، عرفانی، اجتماعی، برخورد با همدیگر و نحوه برخورد با عراقی‌ها را در توضیح آیات مبارک به جمع ارائه می‌کرد. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۸۱                                      ▪️اینجا کجاست!؟ از اینکه بالاخره بعد از آن همه سختی ها و اسارت و این دلواپسی های روزهای آخری سوار هواپیما بمقصد ایران شده بودیم حس خوبی داشتم. چندبار خدا را شکر کردم، برای همه مهربانی هایش، امید بخشی هایش، نعمت‌هایش. طولی نکشید که به نزدیکی تهران رسیدیم. در همان حوالی بودیم که از پنجره هواپیما پایین را نگاه کردم‌، اولین چیزی که به چشمانم خورد، یک گنبد طلایی و دو تا گل دسته در وسط یک بیابان بود. از بغل دستی و بقیه پرسیدم: اینجا کجاست؟! یکی گفت: گنبد حرم حضرت معصومه است. دیگری گفت: ولی دور و بر حرم همه خانه بود. از مهماندار پرسیدیم: اینجا کجاست؟ گفت: مرقد امام خمینی! اسم‌ امام که آمد، داغ دلمان تازه شد. تازه یادمان افتاد ما برگشته ایم، اما امام نیست. ما آمده ایم اما امام رفته است. داغ شلاق ها و توهین ها و زجرها و شکنجه ها دوباره تازه شد، صدای هق هق گریه در هواپیمای کوچک ما بلند شد. آن قدر که مهماندار خارجی هم بشدّت متاثر و متحیّر شد. امام نبود که برای آمدن فرزندانش شادی کند. امام نبود که دست محبت بر سر ما بکشد! لحظات به تندی سپری شد و ما آماده فرود بر روی خاک وطن بودیم، جمهوری اسلامی ایران. گویا آمدن ما غیر مترقبه بود و عراقی ها هماهنگ نکرده بودند. هواپیما توقف کرد و ما گروه دست و پا شکسته ها، از پله ها، آرام آرام آرام پایین آمدیم. پایمان که بر خاک ایران رسید، بر زمین افتادیم. سجده کردیم. گریه کردیم. از شادی گریه کردیم. حالا باور می کردیم که در ایران هستیم. دقایقی صبر کردیم تا گروه موزیک آمد و سرود جمهوری اسلامی نواخته شد. سرودی که سه سال و هشت ماه و پنج روز نشنیده بودمش و دل تنگش بودیم. 🔻خبرنگاران می خواستند بدانند ما در باره رهبری چه نظری داریم برادران بسیجی لشکر محمد رسول الله تهران، ما چهل و پنج نفر را با احترام تمام از وسط یگان ویژه سان گرفته، عبور دادند و به ترمینال راهنمایی کردند. همان جا دو سه خبرنگار جلو آمدند و از ما سئوال‌هایی پرسیدند. خبرنگار از من پرسید: الان که آیت الله خامنه ای رهبری نظام را بعهده دارند، شما چه نظری دارید؟ گفتم: تا دیروز گوش به فرمان امان بودیم‌ الان سرباز ایشان هستیم و گوش به فرمان او. هر چه که ایشان دستور بدهند، ما اطاعت می کنیم و این را وظیفه می دانیم... مصاحبه که تمام شد، ابتدا از سالن ترمینال به سالن پذیرایی رفتیم. بعد از پذیرایی با آب میوه و کیک که بسیار چسبید، بسیجی های لشکر ۲۷ با عشقی فراوان بچه ها را یک به یک بغل یا کول می کردند و به داخل اتوبوس می بردند. آنها وقتی متوجه وضعیت من شدند، دو نفری زیر بغل هایم را مثل حمل مجروح گرفتند و با بوسه های متعدد و چشم هایی پر از اشک روی صندلی اتوبوس نشاندند. در فرودگاه تذکرات بهداشتی و تغذیه ای لازم به ما داده شد. از جمله اینکه چون معده های شما به شدت آسیب پذیر است، از خوردن غذاهای چرب و پر حجم پرهیز کنید. سعی کنید بیشتر نوشیدنی بخورید. وقتی ما را به ورزشگاه رساندند، هوا تاریک شده بود. وارد خوابگاه های ورزشگاه که شدیم نوای قرآن بلند شد. استاد غلوش با صدایی زیبا شارژمان کرد. آنجا به ما اعلام شد که چند روز در قرنطینه هستیم. 🔻بسیجی ها به گریه افتادند! پس از نماز مغرب و عشا سفره پهن شد. غذا چلو مرغ و تشریفات دیگر بود. بدون استثناء ما چهل و پنج‌نفر هاج و واج به این غذاها نگاه می کردیم. بسیجی های لشکر که میزبان ما بودند وقتی حیرانی ما را دیدند به گریه افتادند و هی تکرار می کردند: فدای شما بشویم بخورید، فدای شما بشویم. اینها را برای شما آماده کرده ام، بخورید... اما ما نمی توانستیم بخوریم. اصلاً از دیدن آن همه غذا وحشت کرده بودیم! هر کدام سه چهار قاشق برنج خالی خوردیم و کنار کشیدیم. ما واقعاً سیر شده بودیم. در اسارت هم خودمان و هم معده هایمان کوچک شده بود. بسیجی ها مرتب می گفتند: نترسید. بخورید، غذا فراوان است، بخورید....  آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
هدایت شده از م زمانی
سلام وخسته نباشید انشالله که خداوند به شماو همه دوستان فرهنگی که در این راستا زحمت میکشند سلامتی بده در خصوص خاطرات برادر بزگوار آقا محسن تاریخ آزادی ذکر شود خیلی بهتر است بازهم تشکر می کنم از شما و همه دوستان بزگوار 🙏🙏
کانال خاطرات آزادگان
محسن جامِ بزرگ | ۷۸                                             ▪️ کم کم داشتیم آزاد می شدیم ب
در این خاطره اشاره کردند که روز ۲۹ مرداد ۶۹ آنها را به بغداد انتقال دادند و چهار پنج روز بعدش آزاد شدند یعنی حدود ۵ و ۶ شهریور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن میرزایی | ۱۵ خاطرات رفیق موتورسوار ما امروز شنیدم، رفیق با وفای ما، آزاده سرافراز، ابوالفضل جاویدفر که متولد و ساکن کاشان هستند کسالت دارند. چند ماه قبل ایشان با خانمش سوار موتورسیکلت بودند که یک ماشین ایشان را ندیده به آنها زده و فرار کرده، دچار شکستگی از چند ناحیه شده، ۸ ماه در بیمارستانی در تهران و بعدش در منزل بستری بودند، الان کمی بهتر هستند. خدا‌ شفا بده و برای سلامتی ایشان دعا می‌‌کنم. آقا ابوالفضل در سلول‌های بغداد بچه‌ها را با حرف‌های شیرین و‌ بامزه‌اش خیلی می‌خنداند. من فک و صورتم تیر خورده بود و مجروح بودم وقتی ابوالفضل حرف‌های خنده‌دار می‌زد من خنده‌ام می‌گرفت و از خنده فکم و دهنم درد می‌گرفت به ابوالفضل می‌گفتم: تو رو خدا حرف خنده‌دار نزن! وقتی فهمید از خنده درد می‌کشم بیشتر حرف‌های خنده دار می‌زد و می‌گفت: من می‌فهمم که بخاطر مجروحیت صورتت، موقع خنده، درد می‌کشی ولی خوب روحیه باید شاد باشه و سعی می‌کنم مراعات کنم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 میرزایی
نفر وسط که وضعیت پاش مشخصه آزاده سرافراز ابوالفضل جاویدفر است که اکنون بعد از چند ماه بستری بهتر شده و آزادگان اصفهان به منزل ایشان جهت عیادت رفته‌اند.
اسدالله خالدی | ۱۱ ▪️بیدار شده بودم! بعد از آن قیامتی که داداش عباس برام بپا کرد من یک آدم دیگه‌ای شده بودم، از آن همه ذلت و‌ خواری که کشیدم خودم خجالت کشیدم و از آن همه ترس، خجالت زده بودم، دنبال هویتم می گشتم! چه‌ات است اسدالله؟! - هیچی آقاجان، دارم فکر می‌کنم. - فکر کن ... برات خوب است ... جلو زنگ زدگی مغزت را می‌گیرد. چه جوابی می‌توانستم به او بدهم ... همیشه همه چیز را به مسخره می‌گرفت. هیچ وقت دو کلمه حرف حساب از دهانش نشنیدم. برای آن که دق دلم را خالی کنم تخم مرغ‌ها را از دستم ول می‌کردم رو زمین. خیلی وقت‌ها کیسه عدس و لپه دمر می‌شد. پدرم ادامه داد؛ - همان داداش عباس از پس تو بر می‌آید. قربان دستش و قربان سیلی‌هایش حیف که خانم خانما خودش را سپر کرد و نگذاشت گورت را بکند. 🔻خواب عجیبی که همه را ترساند! نزدیکی‌های غروب با سروصدای فخری و صدیقه از خواب پریدم. تا آن روز به عمرم بعدازظهر را با خوابیدن نگذرانده بودم. انگار به خواب مرگ رفته بودم. هزار جور خواب دیدم. هیچ کدامشان را هم به یاد نیاوردم. همه خواب‌هایم در هم گره خورده بود. افتاده بودم به تقلا، ناله هم کرده بودم. هوار هم کشیده بودم. کسی نشنیده بود. خدا را شکر کردم و الا باید جواب پس می‌دادم. به همه اهل خانه، از خانم خانما گرفته تا صدیقه خواهرم. - خواب چی می‌دیدی؟ - خواب مرگ. فخری چنان ترسید که نزدیک بود پس بیفتد. دیگر هیچ وقت پاپیچم نشد. 🔻داداش عباس منو کجا می‌برد! قبل از اذان مغرب همراه داداش عباس از خانه زدیم بیرون، چنان تو خودش بود که اگر بیخ گوشش هم هوار می‌کشیدم نمی‌شنید. مانده بودم به چه فکر می‌کند. چند قدم از او عقب‌ تر بودم و سعی می‌کردم زیر چشمی بپایمش. در طول راه با چند تا از بچه‌های ول محله سینه به سینه شدم. برخلاف همیشه من راه کج کردم. چشم‌هایشان داشت از حدقه بیرون می‌زد. هیچ وقت مرا چنان سر براه ندیده بودند. وسط راه به یاد هسته خرما، هلو و گردوهای داخل جیبم افتادم. با جان کندن یکی یکی سوتشان کردم تو جوی پر از لجن خیابان، این‌کار بردش بیشتر بود. کی می‌توانست جواب داداش عباس را بدهد؟ من که جرات نداشتم. با این حال جایشان را بخاطر سپردم. تمام سوراخ سمبه‌های جوی را مثل کف دستم می‌شناختم. اگر تویش آب نمی‌انداختند تک تک هسته خرماها، هلوها و گردوها را پیدا می‌کردم. این را مطمئن بودم. برای اینطور کارها کله‌ام خوب کار می‌کرد. دیگر داشتم جان می‌کندم. مغزم داشت جزغاله می‌شد. پاهایم سنگ شده بودند. چند بار دهان باز کردم از داداش عباس سؤال کنم؛ ولی دهانم در دم قفل شد. - دیگر چیزی نمانده. اگر مثل بچه آدم صبر داشته باشی می‌رسیم. شعورت برسد جای خوبی می‌برمت. مانده به جربزه خودت، باد کله‌ات را بیرون کنی همه چیز درست می‌شود. از همه حرف‌های داداش عباس یک کلمه‌اش را هم نفهمیدم. من جربزه همه کار داشتم. این را خودش خوب می‌دانست. فقط مانده بودم با باد کله‌ام! خنده دلنشینی، چشم‌ها و لب‌های داداش عباس را روشن کرده بود اما نه، درست دیده بودم. نیشم تا بنا گوش باز شد، دستم را گرفت و کشید کنارش، صدای قرآن از پشت بلندگو تو خیابان پخش می‌شد. باد گاهی بلندگو را می‌تکاند. صدای قاری تکه تکه می‌شد. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️شهید حیدر گلبازی راوی: آزاده سرافراز، هادی غنی توجه: این فایل صوتی است و باید با یک برنامه صوتی اجرا شود مثل انواع ویدیو پلایرها