محسن جامِ بزرگ | ۷۲
▪️خبری که با شنیدن آن دلم یهو ریخت
دوباره بگم بگم شروع شد. گفتم: بگو. شروع کرد. اعصابم را بهم ریخته بود. بالاخره زبان آمد و گفت: ببین حاجی جان! این خبر را من نمی گم. این نامردها (منظورش نگهبانهای عراقی بود.) می گن
پرسیدم: چه می گن؟
گفت: می گن امام خمینی به رحمت خدا رفته است، فوت کرده!
یخ کردم. دلم ریخت و در یک آن، غصه های تمام عالم آوار شد روی دلم. گفتم: غلط کرده اند. اینها می خواهند ما را ناامید کنند. از دشمن جز این انتظار نمی رود. از این شایعه ها زیاد است. زمان پیامبر هم از این شایعه ها بوده است!
گفت: می گن اخبار اعلام کرده...
جلیل غمگین و ناراحت بلند شد و رفت و مرا در دنیایی پر سئوال تنها گذاشت. فکر این خبر مشکوک گذر لحظات را برایم کند کرد.
در وقت هواخوری با چند نفر صحبت کردم. آنها نیز این خبر را تایید می کردند، اما دل من مثل سیر و سرکه می جوشید، متاسفانه خبر را از چند نفر دیگر هم شنیدم. غم مرموزی در دل همه افتاده بود. حس بدی به ما تلقین می کرد که خبر باید راست باشد، اما ما نمی توانستیم حتی فکر نبودن امام را به ذهنمان راه بدهیم چه برسد به دلمان.
🔻 خبر رحلت امام تایید شد!
تلویزیون عراق، اوایل شب اعلام کرد : خمینی مات! یعنی خمینی فوت کرد! شب قبل تلویزیون تصویر امام در بیمارستان را نشان داده بود که حکایت از وخامت حال امام داشت، پس تقربیا خبر رحلت یقینی بود. با این خبر آسایشگاه مُرد، هیچ کس در خودش نبود. دریایی از غم را یکباره خالی کردند سرمان، حتی آن دزدان دریایی، قاچاق چی ها، جلیل و دوستانش هم غمگین و ماتم زده بودند. باور کردنی نبود! کسی نای حرف زدن نداشت. گویی گرد مرگ روی همه پاشیده شد. باور کردنی نبود، یعنی امام ما، رهبر ما، مقتدای ما، حضرت روح الله دیگر در بین ما نیست؟ یعنی امام ما را گذاشت و رفت. خدایا در این غربت، زیر چنگال صدام، پس چه کسی به فکر ماست، چه کسی برای ما دعا می کند؟!
به دل خودم وعده می دادم که دروغ است! اما آن فیلم ها چیز دیگری می گفتند. ایران سراسر سیاه پوش و مشکی بود. مردمی که می زدند بر سرشان. تهران که قیامت بود، یعنی اینها ساختگی است. نه واقعیت داشت. تعدادی از بچه ها گریه می کردند و سرخود را به در و دیوار می کوبیدند. عده ای ماتم زده نگاه می کردند. غم با تمام قدرت دست گذاشته بود روی گلویمان!
🔻صبح آن شب تلخ!
آن شب را نمی دانم چه طور صبح کردیم! نوبت هواخوری صبح، بدون اینکه کسی دستوری بدهد، همه لباس های فرم سورمه ای را پوشیدند. تمام اسرا بدون استثنا با این لباسهای تیره رنگ به محوطه آمدند. اردوگاه تیره تر و غمبارتر شد.
خیلی زود به خود آمدیم! قرار گذاشتیم پیش دشمن ضعف، نشان ندهیم. از غصه هیچ کس حرفی نمی زد، اما هیچ گریه و عزاداری هم در کار نبود. آدم آهنی هایی بودیم که در محوطه قدم می زدیم. اشک در درونمان موج می زد، اما اجازه ندادیم بیرون بیاید.
🔻عراقی ها کاری نداشتند!
عراقی ها فقط آماری گرفتند و کار دیگری با ما نداشتند. شاید زودتر از زمان موعد به داخل آسایشگاه برگشتیم و ناگهان مثل توپ ترکیدیم.
اشک و عزاداری و صدای گریه های ممتد و تلاوت قرآن در آسایشگاه ها پیچید. این برنامه ها تا سه روز ادامه داشت و نگهبان ها با اینکه بر ما نظارت می کردند، هیچ کاری با ما نداشتند.
از روز سوم به بعد نگهبانها اضافه شدند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۳
▪️عزاداری تا سه روز!
در بندهای یک و دو تا سه روز برای رحلت امام خمینی (ره) عزاداری انجام شد. بعد از سه روز، یک افسر از بغداد آمد و به دستور او نگهبانها افرادی را که قبلا شناسایی کرده و اسم آنها را یاداشت کرده بودند از بقیه جدا کردند و به ملحق بردند که آنجا شکنجه های سختی را بچه ها متحمل شده بودند .
در بندهای سه و چهار بچه ها ادامه داده بودند که نگهبانهای جدید با باتوم های سرگرزی آنها را زدند و تعدادی را به زندانهای جدید ساخت چند نفره انداختند.
🔻سلول های انفرادی، مجازات عزاداری
این سلول دخمه ها را خود بچه ها بدون اینکه بدانند چیست، ساختند. از راهرویی بسیار باریک تعدادی اتاقک لانه سگی با درهایی نصف قامت معمولی انسان و با سقفی کمی بلندتر، بچه ها را با فشار داخل آنجا می کردند. این لانه مرغ ها آن قدر کوچک بود که بسختی امکان دراز کردن پاها بود و حتی ایستادن و نشستن معمول را برای افراد قد بلند را غیر ممکن می ساخت و فشار زیادی به آدم وارد می آمد به گونه ای که وقتی اسیری از آن زندان هارونی بیرون می آمد، نمی توانست درست بایستد.
بی انصاف ها آنها را در طول روز فقط یک بار برای هواخوری بیرون می آوردند که آن هواخوری هم کتک خوری بود!) و شرایط و شکنجه های سختی را به آنها روا داشتند.
🔻بعضی فکر می کردند انقلاب تمام شده است!
با رحلت امام، بچه ها دلگیر و ناراحت بودند. تعداد اندکی هم که ماهیت انقلاب اسلامی را درست نمی شناختند احساس می کردند انقلاب به پایان خط خود رسیده است و نگران بودند.
در همان روزها به یکی از همین برادرانِ کم آورده گفتم: نگو برادر! یک بقال وقتی شاگردش را جواب می کند، یک نفر جدید می آورد مگر می شود کشور بی رهبری بماند؟ اگر امام رحلت کرده اند، خدای امام زنده است. مگر روح مطهر ائمه ناظر و نگهبان ما نیستند؟ این چند سال چه طور خدا به ما عنایت داشته، بعد از این هم خواهد داشت. ما صاحب داریم، این هم یک امتحان دیگر است. ما نباید کم بیاوریم! شب که در اخبار شنیدیم آقای خامنه ای به عنوان رهبر معرفی شدند، روحیه ها برگشت.
🔻رهبری حل شد بقیه مسایل هم حل می شود
احساس من این بود که عراقی ها که بارها هرج و مرج و کودتا را در عراق تجربه کرده بودند، باور نمی کردند به این سرعت جانشین امام معرفی گردد. البته سئوال های فراوانی در ذهن ها بود که در آن اوضاع جوابی برایش نداشتیم، ولی ملالی نبود موضوع اصلی که رهبری بود حل شده بود بقیه مسایل هم حل می شد، هر چه بود سایه پر نور آقا سیدعلی، ناامیدی ها را به امید تبدیل کرد و ما باید منتظر خبرهای خوش دیگر می ماندیم.
رحلت امام برامون خیلی تلخ بود چنان که گاهی عراقی ها به ما دلگرمی می دادند!
هوای گرم خرداد ماه ۱۳۶۸ بغداد و قطع گاه و بیگاه آب، آزارها و نگرانی ها را دو چندان می کرد. از طرفی سقف فلزی آسایشگاه ما، گرما را مضاعف می کرد و شدت تعریق، آب بدن را به سرعت تقلیل می داد.
🔻آب قطع شد یا شاید هم قطع کردند!
در این گیر و دار ، آب را قطع کرده بودند و یا بر اثر خرابی لوله ها خودش قطع شده بود ولی بهرحال به عراقی ها اعتماد نداشتیم و در این کار هم به آنها مظنون و مشکوک بودیم. وقتی تلویزیون منظره هایی از آبشارها و کوه های شمال عراق پخش می کرد ما از تشنگی له له می زدیم. آن روز تا شب به ما آب نیامد یا ندادند و ما داشتیم هلاک می شدیم. داد و فریاد راه انداختیم و از جلیل خواستیم که هر جور شده آب تهیه کند. او با زبان گرمی و چاشنی تهدید بالاخره موفق شد یک سطل آب از آنها بگیرد. به هر نفر یک لیوان آب رسید که حیات بخش بود. مقداری آب در ته سطل مانده بود. از من سئوال کردند آب بقیه را چه کار کنند؟
گفتم: بدهید به من فکری دارم. آب باقی مانده را در یک سطل خالی کوچک رنگ ریختم و در بین پتوها، کنار خودم قایم کردم.
پرسیدند: چه کار می خواهی بکنی حاجی؟!
گفتم: نگران نباشید آب را ذخیره می کنیم برای موارد اورژانسی. اگر کسی حالش خراب شد و آب نیاز داشت از این آب می دهیم.
یکی دوتا از سربازهای تهرانی به این کار با سوء ظن نگاه می کردند و مرتب درخواست آب داشتند که من ندادم و تذکر دادم این آب برای موارد ضروری است.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۴
▪️مدیریت آثار قطع آب
قطع آب در وسط مجازات ها خیلی مشکوک بود و من برای ساعت مبادا و بناچار آب کمی که برای آسایشگاه مانده بود را کنار خودم نگه داشتم تا موارد ضروری تر را علاج کنیم اما دو سرباز تهرانی بمن شک داشتند. شاید یک ساعت نگذشته بود که دو نفر از بچه ها دچار تشنج شدند و از حال رفتند. مقداری آب که به آنها دادیم زنده شدند! به آن دو سرباز گفتم: دیدید عزیزان من، اگر می خواستم این آب را تقسیم کنم به هر نفر فقط چند تا قطره می رسید و هیچ فایده ای نداشت، ولی الان همان یک لیوان آب این بندگان خدا را از مرگ نجات داد.
با خنکی هوای شب، از تشنگی ما کاسته شد. به جریمه عزاداری برای حضرت امام، صبح از هواخوری خبری نشد. آب خواستیم. گفتند: دیشب یک سطل آب دادیم، پس چکارش کردید؟
گفتیم: یک سطل آب به هر نفر یک لیوان رسید و خلاص!
نگهبان گفت: فکر کرده اید آمده اید تفریح، شما اسیرید. آب نداریم!
🔻بلای فراگیر اسهال در اردوگاه
در پاییز ۱۳۶۸ اسهال خونی در اردوگاه فراگیر شد. این مصیبت در آسایشگاه ما بعلت دم کردگی فضای داخلی بیشتر بود. هر روز هفت هشت نفر به بیمارها اضافه می شد. تخلیه مدفوع خونی در سطل ته سالن، عفونت را در فضای بسته گسترش می داد. رفقا برای اینکه از گسترش بیشتر آلودگی و بیماری جلوگیری کنند، بیماران را در جلوی در ورودی اسکان دادند تا بیماران تردد کمتری داشته باشند. چیزی نگذشت که من هم به جمع اسهالیون پیوستم!
عباس قربانی، جوان بسیجی شاد و شنگول و پردل و جرئت نجف آبادی که با هم حسابی اَیاغ بودیم و دعا می خواندیم، از دور صدا می زد: دیدی چه طور شد حاجی! فلز ما را از هم جدا کردند!
می گفتم: حالا خیلی دلت تنگ شده بیا پیش گردان اسهالی ها یا من بیایم پیش شما؟
می گفت: دلم تنگ شده، ولی نه تا این حدّ!( با توجه به لَنگی و ناتوانی ام، عباس همیشه کنارم بود و زیر بغلم را می گرفت و کمکم می کرد.)
🔻عراقی ها داشتند انتقام می گرفتند
عراقی ها با توجه به سابقه ام در اول اسارت که بخاطر شدت جراحت و برای اینکه مرا در منطقه نکشند یا نگذارند همانجا بمیرم و تشویق شوند مرا به خط عقب انتقال دهند خودم را دروغکی افسر معرفی کرده بودم دیگر مرا به درمانگاه نمی بردند. هر چند از بیماران دیگر قاچاقی قرص می گرفتم هرچند که هیچ تاثیری نداشت. کم کم بیماری تشدید شد و ادامه یافت. من بیش از چهل روز اسهال خونی و غیر خونی داشتم و در درد و ناتوانی و بیرون روی مکرّر دست و پا می زدم، اما نمی دانم چرا نمی مُردم!
من فقط پوست و استخوانی بودم که چشم انتظار مرگ بودم. قرص های جور واجور، تغذیه نامناسب و آلودگی ها حالم را بدتر و بدتر کرد. سعی می کردم غذا کم بخورم و حتی هر غذایی را نمی خوردم. رستم اهل زنجان که از پا و چشم مجروح بود مثل من بود، اما هر چه دستش می رسید می خورد، خمیر نان، چربی گوشت و ....
می گفتم: رستم! نخور بیچاره تر می شوی، نخور!
می گفت: نترس من چیزیم نمی شود!
با این ناپرهیزی ها او به فضل خدا خوب شد ولی بیماری من رو به وخامت گذاشت تا سرانجام عراقی ها مجبور شدند مرا به بیمارستان تکریت اعزام کنند.
🔻در بیمارستان بلبشویی بپا بود که نگو
در بیمارستان انبوهی از اسرای اسهال خونی اردوگاه های دیگر وجود داشتند.( بیماران از اردوگاه های دوازده، ده، سینزده و پانزده بودند.) نگهبانهایی که مرا به بیمارستان بردند به کادر بیمارستان سابقه پزشکی ام را گفتند. با این سفارش، دیگر توجه کافی به من نمی شد. ساعت به ساعت حالم وخیم تر می شد و داروها تاثیری بر من نداشت. پرستار می گفت: از این پنی سیلین به هر کس می زنیم، اگر سد هم باشد می بندد ولی به تو نمی زنیم، اکبر کذّاب!
ولی قرص و سِرُم دادند و من خوب نشدم. آن مقدار توانایی به دست آورده را هم از دست دادم و کاملاً زمین گیر شده. برایم لگن می آوردند. یکی از نگهبانها دلش به رحم آمد و به من عصایی داد تا بتوانم به کمک آن راه بروم و خودم به دستشویی بروم. تا عصا را آورد به دست شویی احتیاج پیدا کردم! هر چه با عصا و لگد به در زدم، کسی بیرون نمی آمد. پیچ و تاب می خوردم و به در و دیوار می کوبیدم و یالّا یالّا می کردم. دو سه نفر پرسیدند: چکار داری؟
گفتم: دستشویی!
گفتند: اینجا که دست شویی نیست، حمام است!
نگهبان آدرس اشتباهی داده بود یا خودم براثر بیماری گیج می زدم! یکی گفت: بفرما تو.
گفتم: چی بفرما تو، بیا بیرون حالم خرابه، مُردم، بیا بیرون!
در این بیا نیا بودم که یک نفر آمد و رفت داخل. لحظه ای نگذشت نفر دوم و بعد سوم و چهارم و پنجم همه رفتند داخل . دست شویی خانوادگی بود!
لابد ده نفری در آنجا حضور به هم رسانده بودند. من به در می زدم و از داخل صدا می کردند: بیا تو. بیا تو.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۷۵
▪️اسهال منو بیچاره کرده بود!
دیگر طاقتم تمام شده بود اگر نمی رفتم حلباسم را خراب می کردم. باور کردنی نبود. بیماران اسیر دور تا دور چاله دست شویی. رو به دیوارِ دست شویی شش متری پشت به پشت هم نشسته بودند! مجالی نبود من هم نشستم. بوی تعفنی وحشتناک فضای دستشویی را خفه آور کرده بود. درد و دل پیچه تاب و توان همه را بریده بود. ما همدیگر را اصلاً نمی دیدیم و هر کس درگیر بیچارگی خودش بود. این شرایط حس خوب زندگی را از آدم دور می کرد. خدا می داند چند نفر برای یک بیماری ساده، مثل اسهال در اردوگاه ها شهید شدند و کسی به دادشان نرسید. و این فاجعه در بیمارستان تکریت، مکرر در مکرر بود.
اسهال خفتم را چسبیده بود و رهایم نمی کرد. در چهار مرحله، هر شش ساعت هفت قرص می دادند. در مجموع بیست و چهار ساعته بیست و هشت قرص لوبیایی شکل بزرگ می خوردم! این قرص ها باعث شد کلیه ها خوب کار نکند. برای رفع این مشکل جدید در هر وعده یک قرص روان کننده ادرار هم اضافه شد!
بیست و هشت قرص لوبیایی بزرگ و چهار قرص مُدر( ادرارآور) هم به حالم توفیری نداشت.
🔻من تقربیا مرده بودم!
آرام آرام احساس کردم که در حال مردن هستم. نوک انگشتان هر دو دست و پاها بی حس و سرد شدند. انگشتانم هیچ درد و فشاری را تشخیص نمی دادند. بی حسی تا ساق و سپس به زانوها رسید.
برایم سِرُم زدند. هیچ دردی از سوزن انژیوکت(وسیله انتقال دهنده مواد سِرُم شده از محفظه و شیلنگ سِرُم به بیمار) در دستم احساس نکردم. گویی بدنم خون و آب نداشت و پوستم به استخوان چسبیده بود. قطرات سِرُمی محلول آمپی سیلین که وارد بدنم می شد مثل این بود که بر روی قلبم پتک می کوبند. شهادت نزدیک نزدیک بود! نگهبان قرص ها را کف دستم می گذاشت، اما نمی خواستم بخورم. قرص ها از یقه دشداشه به روی سینه ام می ریخت. نمی خواستم بخورم، قرص ها هیچ تاثیری نداشت و فقط مرا به مرگ نزدیک تر می کرد، بنابراین علاقه ای به خوردنشان نداشتم. انبوه قرص ها را در یک فرصت مناسب در دست شویی ریختم.
از بوی غذا، حالت تهوع و استفراغ خالی تمام وجودم را فرا می گرفت و احساس می کردم چشم هایم دارد از حدقه بیرون می آید. از شدت درد و ناتوانی، ناخوآگاه اشک می ریختم. شکمم خالی بود و فقط عُق می زدم. از شدت این حالت تهوع، تمام عضلات نداشته شکم و سینه به شدت کوفته بودند.
لابد من هم در اینجا در غربت به شهادت می رسیدم. دیگر به شهادت فکر می کردم و فقط این حقیقتِ نزدیک مرا خشنود می کرد، اما از یک چیز ناراحت بودم: شهدای مظلوم بیمارستان، پس از کالبد شکافی و آموزش، بدون هیچ مراسم و تشریفات مذهبی، در مظلومیت تمام در گورستان های عراق دفن می شدند.
🔻دوست داشتم در اردوگاه بمیرم!
حدود هفده روز بود که من در بیمارستان تموز تکریت بستری بودم، اما هیچ علامت بهبودی نمی دیدم و روز به روز بدتر می شدم. نمی دانم چرا شهید نمی شدم؟!
در این ناامیدی کامل، تصمیم گرفتم هر جور شده به اردوگاه برگردم و در آنجا بمیرم. حداقل رفقایم خبر می شدند که مُرده ام!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۶
▪️برمی گشتم اردوگاه که بمیرم!
بسیاری می خواستند از اردوگاه به بیمارستان بیایند و من می خواستم به اردوگاه برگردم. آن روز وقتی برای نمونه گیری به دست شویی رفتم از یکی از بیماران که وضع مزاجی اش بهتر بود خواستم نمونه هایمان را با هم عوض کنیم!( دور از چشم نگهبانها از او خواستم کمکم کند.)
گفت: خُل شدی؟ همه می خواهند بیایند بیمارستان یک نفسی بکشند. تو می خواهی برگردی آن خراب شده؟!
گفتم: برادر! من خوب شدنی نیستم. کارم تمام است. می خواهم پیش رفقایم بمیرم!
گفت: عجله نکن خوب می شوی.
- نه، هفده روز است که در بیمارستانم و نزدیک دو ماه است که این جوری ام. ببین حال و روزم را. کارم تمام است راضی ام به رضای او.
با التماس و تمنا و خواهش، سخاوت بخرج داد و از نمونه اش داد! ظرف را به نگهبان دادم و رفتم روی تخت دراز شدم و منتظر جواب ماندم. حساب اینکه در این همه مدت و این یک روز چندبار به موال رفتم و حالت تهوع گرفتم از دستم خارج است.
🔻نقشه هاشم انتظاری برای فرار
دو سه روز قبل از این مبادله کالا به کالا، هاشم انتظاری(او مشهدی بود و الان دندانپزشک است) که از دوستان و فعالان در اردوگاه بود، پیشم آمد. حس ششمم به من می گفت او فکرهایی در سر دارد. بالاخره مُقُر آمد و گفت: می گویند از اینجا راحت می شود فرار کرد!
گفتم: هاشم جان! ممکن است تو بتوانی فرار کنی، اما از نگهبان ها سلب اعتماد می کنی و آنها دیگر به هیچ قیمتی حاضر نمی شوند بچه های بیمار را به بیمارستان بیاورند. آن وقت خون آنها به گردن تو می افتد. تازه اگر گیر نیفتی! مگر یادت نیست با آن دو نفر که با ماشین آشغال قصد فرار داشتند چه کردند؟
دانستم او با رفقا تصمیمشان را گرفته اند( هاشم انتظاری در یک فرمول نگفتنی مدفوعش را آغشته به خون کرده و با این حقه به بیمارستان منتقل شده بود. خود بیمارستان آمدن هفت خوان رستم می خواست. او برنامه مفصّلی چیده بود و به اتفاق دو نفر دیگر تصمیمشان را عملی کردند. احمد چلداوی داستان فرار بزرگ خودشان را در کتاب یازده که نوشته خود اوست مفصل بیان کرده است.) و حرف های من تاثیری بر اراده آنها ندارد.
🔻او بیشتر از من نیاز دارد!
وقتی هاشم به بیمارستان آمد دکتر برایش یک سِرُم نوشت. نگهبان که خواست آن را برایش وصل کند، به او گفت: به آن بیمار بزن، او بیشتر از من نیاز دارد!
گفتم: هاشم چکار می کنی؟
- برایت می گویم.
- بابا بگذار بزند.
- من هیچیم نیست.
- باشد نهایتاً می شود ادار.
🔻داستان فرار
نگهبان که رفت داستان فرار را برایم تعریف کرد و گفت دو نفر دیگر هم می آیند. گفتم: خوب برنامه چطوری است؟
گفت: فکر کنم اگر بتوانیم وارد تاسیسات زیر بیمارستان شویم از آنجا می توانیم خودمان را به بیرون برسانیم و از سیم خاردار عبور کنیم و ... خلاص! صبح فرداش گفتم: هان! هاشم چی شد؟
گفت: با سختی رفتیم و تاسیسات رو دیدیم اما هیچ روزنه ای برای خروج نداشت.
🔻من خوب شدم!
فردا با مشخص شدن جواب آزمایش ها، من و تعدادی دیگر با ماشین به اردوگاه برگردانده شدیم. بر خلاف تصورم، هنوز عمرم تمام نشده بود و خدا نمی خواست که من به شهادت برسم و خود به خود خوب شدم و از بند آن بیماری وحشتناک رها شدم. بچه ها با دیدن قیافه وارفته و چشمان فرو رفته و رنگ و روی پریده من تشر زدند که چرا برگشته ام!
راست می گفتند. واقعاً کار من تمام بود، اما به لطف خدا با نخوردن قرص ها، کم کم حالم تا بهبودی کامل پیش رفت.
آزاده دفاع مقدس
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۷۷
▪️شکرگزار باشید که صدام همه چی بشما داده!
یک روز ما را به خط کردند تا فرمانده اردوگاه برای ما سخنرانی کند. او در حرف هایش با منّت تمام، اشاره کرد که سیدالرئیس همه جور امکانات در اختیار شما قرار داده است. تلویزیون دارید، کتاب و مجله دارید.(در طول چهار سال اسارت یکی دو بار برای ما کتاب آوردند. کتاب هایی سیاسی که پر از دروغ و دشنام و در راستای اهداف رژیم بعث و سازمان منافقین بود. مدتی هم نشریه راه مجاهد که از انتشارات سازمان منافقین بود و پر از آمار و ارقام دروغ بود بین اسرا توزیع می شد.
🔻خبر شهادت فرمانده لشکر انصار الحسین(ع)
در همین نشریه بود که خبر شهادت علی چیت سازیان، فرمانده دلاور اطلاعات لشکر انصارالحسین را خواندم. در این نشریه به او و دو نفر از فرماندهان که در آن زمان به شهادت رسیده بودند، توهین شده بود. با خبر شهادت علی آقا دست و پایم بی رمق شد. ظهر نتوانستم غذا بخورم و تا چند روز حالت افسردگی داشتم. داغ علی آقا آن هم در غربت برایم قابل تحمل نبود. در نشریه نوشته بودند سه تن از فرماندهان خمینی که کوره های آتش جنگ را گرم نگه می داشتند کشته شدند!).
🔻ما انواع غذاهای خوب را به شما می دهیم!
فرمانده اردوگاه در ادامه سخنرانی درخشان خود! غیر از آوردن کتابها که چیز خاصی نبود و فقط تبلیغات بر ضد ایران بود همچنین گفت: ما انواع غذاهای خوب را به شما می دهیم و ... سپس او از ما درخواست کرد که اگر کمبودی داریم بیان کنیم. هیچ کس جرئت نکرد حرفی بزند.
🔻کسی هست مناظره کند!
کمبودها که مثلا و در ذهن ایشان حل شد! با قیافه ای حق به جانب گفت: کسی هست که حاضر باشد با من مناظره کند؟
باز هم جواب بچه ها سکوت بود و سکوت. او در این لحظه جسارت کرد و گفت: شما نمی فهمید برای چه می جنگید، برای چه به خاک عراق تجاوز کردید!
این را که گفت، یکی از بچه ها لجش گرفت و بلند شد و گفت: سیّدی اگر بخواهم با شما مناظره کنم، من و شما در چه جایگاهی هستیم؟ من اسیرم و شما فرمانده یا دو نفر انسان آزاد؟
گفت: نه نه دو نفر آدم آزاد!
- من آماده ام. شما شروع کنید.
🔻چرا ایران جنگ را شروع کرد!!؟
فرمانده عراقی پرسید: چرا ایران این جنگ را آغاز کرد؟ وگرنه ارتش و ملت عراق با شما کاری نداشتند. این شما بودید که خواستید انقلابتان را به عراق صادر کنید. شما خواستید که امپراطوری ساسانی را احیاء کنید!
او جواب داد: این حرف ها درست نیست. این صدام بود که قطع نامه ی بین المللی ۱۹۷۵ را جلوی تلویزیون پاره کرد و گفت آن موقع ما در ضعف بودیم ولی الان قدرتمندیم. حتی گفت که من به زودی در تهران با شما مصاحبه خواهم کرد!
او اسم صدام را بدون القاب کذایی تکرار می کرد و فرماندهان و نگهبانان عراقی رنگ می دادند و رنگ می گرفتند.
او ادامه داد: این شما بودید که به خاک ما حمله کردید، شهرهای ما را اشغال کردید. گفتید آمده اید که در خرمشهر بمانید. اسم سوسنگرد و اهواز و بستان خرمشهر را عوض کردید. شما قصرشیرین ما را اشغال و ویران کردید. ما در برابر شما دفاع کردیم. ما شروع کننده جنگ نبوده و نیستیم...
فرمانده عراقی که برابر شجاعت و منطق این جوان غیور کم آورده بود پرسید: اگر متجاوز نیستید چرا داخل خاک ما آمده اید؟
- چون توپ خانه های شما شهرهای بی دفاع ما را موشک باران می کنند، ثانیاً ما باید با دست پر در برابر شما حاضر شویم.
در این میان یکی دو نفر دیگر هم بلند شدند تا جواب فرمانده عراقی را بدهند، اما او اجازه نداد و گفت خودش جواب او را می دهد.
مناظره یک ساعت طول کشید و آن دلاور یک تنه جبهه فکری عراقی ها را شکست داد. فرمانده درمانده و وامانده شده بود و از این شاخه به آن شاخه می پرید. سرانجام او که بدجوری مَچل شده بود، گفت: با توجه به اینکه وقت گذشته و شما باید استراحت کنید، بحث را به وقت دیگری موکول می کنیم!
🔻فردای مناظره کتک خوردیم!
فردا صبح پس از آمارگیری، عراقی ها شکست دیروز را با کتک کاری جبران کردند!
در زمان مناظره، نگهبانان از شدت خشم و جسارت این رزمنده شیردل چشم هایشان از حدقه می خواست بیرون بزند. بعضی وقت ها هم یکی از نگهبانها به طرف او خیز برمی داشت، ولی افسر اشاره می کرد که با او کاری نداشته باشد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۷۸
▪️ کم کم داشتیم آزاد می شدیم
بارها زمزمه تبادل اسرا در اردوگاه پیچیده بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود اما این بار اطلاعیه رسمی خود صدام بود که خبر از تبادل اسرا داده بود و حتی تلویزیون عراق آغاز تبادل اسرای قدیمی تر را نشان داد. سوال مهم من این بود که آیا این تبادل شامل اردوگاه مفقودلاثرها هم می شود یا نه چون اسم ما و حتی شاید اردوگاه ما در جایی ثبت نشده بود که صلیب سرخ بیاید احوالی از ما بگیرد! اما خیلی نگران نبودم چون می گفتم صدام ما را می خواهد چه کار، ما به چه دردش می خوریم!
در همین حال ما نگران تبعیدی ها بودیم. عراقی ها عده ای از اسرای خاص را به بخش ملحق، یا بیرون از اردوگاه برده و ما هیچ خبری از آنها نداشتیم.
🔻 ما مجروحین را سوار اتوبوس کردند
هر روز در این افکار بودیم و سه روز از آغاز رسمی تبادل اسرای دو کشور گذشته بود که بعد از ظهر روز بیست و نهم مرداد ۱۳۶۹ اعلام کردند: تمام مجروح ها از آسایشگاه ها بیرون بیایند. اسرای جانباز دست و پا و چشم و غیره در محوطه جمع شدند. حدود صد نفر از چهارده آسایشگاه، با ترس و لرز کنار هم قرار گرفتیم. گویا آزادی ما مجروحین در این مرحله قطعی بود! جعفر زمردیان و برخی دیگر از دوستان و اسرای سالم که از کنار من رد می شدند، تقریباً همه این جمله را تکرار می کردند: حاجی! ما را یادت نرود، خبر سلامتی ما را به خانواده های مان برسان!( در واقع همه ما مفقود یا شهید بودیم و خانواده های اسرای اردوگاه تکریت یازده هیچ خبری از فرزندانشان نداشتند.)
🔻در بین راه بما سیلی زدند!
آمار گرفته شد. شب بود که دو اتوبوس وارد اردوگاه شدند و ما را سوار اتوبوس کردند. چون شب بود این بار پرده ها کشیده نشد. تصور می کردیم الان ما را مستقیم به مرز می برند و تمام! احساس مزه آزادی وادارمان کرد که بگو بخندی داشته باشیم. این حلاوت چندان دوام نیافت، زیرا نگهبانان داخل اتوبوس، با سیلی های آبدار از بچه ها زهر چشم گرفتند. همچنان تهدید و فحش چاشنی کارشان بود. چاره ای نبود. همه کِز کردیم روی صندلی ها و به بیرون خیره شدیم. اتوبوس می رفت و تا چشم کار می کرد بیابان بود و بیابان.
از همشهری ها، قاسم بهرامی و محمد جربان، سرباز لشکر ۲۱ حمزه در اتوبوس همراه هم بودیم. اتوبوس برای نماز نایستاد ولی یک جا توقفی کوتاه کرد و ماموران عراقی هندوانه ای خریدند و در کمال ناباوری قاچی هم به ما دادند!
🔻دو سه روز در بغداد ما را نگه داشتند
وارد شهر بغداد که شدیم پرده ها انداخته شد. مسافتی در شهر چرخیدیم و سپس وارد پادگانی شدیم. دو سه روز ما را در آن پادگان بلاتکلیف نگه مان داشتند. در این ایام غذای مختصری به ما دادند. اعتراض که کردیم، گفتند: شما در آمار اینجا نیستید. این هم که می دهیم از سرتان زیادی است!
در آنجا دو اتوبوس دیگر هم به ما ملحق شدند. صبح روز چهارم بیدارمان کردند و نفری یک صمون دادند و دستور دادند که سوار اتوبوس ها بشویم.
ادامه دارد
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷۹
▪️در دمادم آزادی
بعد از چند سال اسارت، در آستانه آزادی بودیم. ما مجروحین را از اردوگاه به بغداد آورده بودند و بعد از سه روز توقف در یکی از پادگان ها در روز چهارم ما بیدار کردند و به هر نفر یک نان دادند و ما را سوار اتوبوس کردند و دوباره پرده ها افتاد. به دستور نگهبانها، سرهایمان را پایین آوردیم و اتوبوس ها حرکت کردند. مقداری که رفتیم، احساس کردیم نزدیک فرودگاه بغداد هستیم، زیرا صدای هواپیماها نزدیک و نزدیک تر می شد. وقتی وارد فرودگاه شدیم نگهبانی اعلام کرد: شما از مرز هوایی مبادله می شوید!
🔻ما واقعا در فرودگاه بودیم!
ما نمی توانستیم باور کنیم، اما این واقعیت داشت که در فرودگاه هستیم. ما را به ساختمانی مخروبه و قدیمی و در حال تعمیر بردند. آن روز از صبح زود تا دو بعد از ظهر منتظر ماندیم تا ماموران صلیب سرخ بیایند و معاینات و امور اداری را انجام دهند. قرار گذاشتیم اگر کارمندان صلیب سرخ خانم بی حجاب باشند سکوت کنیم و حرفی نزنیم و به مسئولان صلیب سرخ اولین حرفی که خواهیم زد داستان مفقودالاثری اردوگاه تکریت یازده باشد و هر کس آمار آسایشگاه یا اردوگاه خودش را به آنها انتقال دهد.
🔻خانم های صلیب سرخ، روسری داشتند!
ساعت دو و نیم سر و کله کارکنان صلیب سرخ که دو خانم و یک آقا بودند پیدا شد. خانم ها عقاید ما را می دانستند و شاید برای اینکه برای کارشان مشکلی پیش نیاید روسری سر کرده بودند . دوستانی که انگلیسی می دانستند جلو رفتند و Hello,Hello تمام موارد و از جمله برخورد بد این چند روز را به آنها گوشزد کردند و آنها هم تندتند یادداشت! این سه نفر با روی خوش و لب خندان به ما خبر آزادی قطعی مان را دادند و گفتند: شما امروز به ایران برمی گردید.
وقتی به آنها فهماندیم که مثلاً همین امروز هم نه صبحانه خورده ایم و نه ناهار، یکی از خانم ها که سوئیسی بود گریه کرد و دو بسته کوچک خرما را که به عنوان سوغاتی برای همسرش خریده بود به ما داد تا بخوریم.
🔻دوباره ما را به پادگان برگرداندند!
حدود چهل و پنج دقیقه ای از رفتن صلیب سرخی ها گذشته بود که میر غضب ها آمدند: یالّا یالّا! گُم گُم! آنها به داد و فریاد و به ضرب باتوم ما را مجدد سوار اتوبوس ها کردند. پرده ها کشیده شد و دوباره داد و تشر که: چشم ها بسته، سرها پایین!
اتوبوس سه ربعی راه رفت تا ما خودمان را در همان پادگان قبلی در بغداد دیدیم. سئوال کردیم: پس چه شد؟ چرا مبادله نشدیم؟ با بد و بیراه و غیض و غضب جواب دادند: لا تجسّسوا!
🔻در نهایت یک اتوبوس را به فرودگاه بردند
دو روز دیگر بلا تکلیف و نگران در پادگان ماندیم. باز همان آش و همان کاسه. روز سوم ابتدا ما را به خط کردند. درجه دار عراقی با اشاره به نفرات، یکی یکی ما را بلند کرد تا به اندازه ظرفیت دو اتوبوس شدیم. از قرار معلوم فقط حدود پنجاه نفر را آزاد می کردند، هر چند این هم خیال بود.
بهر حال با داد و بیداد و هوار و بد و بیراه، ما جدا شده ها را سوار اتوبوس ها کردند. سوار و پیاده شدن برای من که لنگ بودم و برای بسیاری دیگر کار آسانی نبود. من همچنان روی پای چپم تک چرخ می زدم. اتوبوس ها به راه افتادند و با کمال تعجب، این بار در خیابانی فرعی در کنار فرودگاه توقف کردند. ما از لای پرده ها دور از چشم نگهبانها فرود و پرواز هواپیما ها را دید می زدیم.
تا ظهر گرسنه و تشنه بودیم. هر چند شوق پرواز به ایران گرسنگی و تشنگی را پاک از یادمان برده بود. بشارت آزادی از جهنم، بشارت بهشت بود. بهشتی که خیلی ها شاید قدرش را ندانند، بهشتی بنام وطن، بنام ایران. نگهبانها در رفت و آمد بودند و هر بار که می آمدند چشم ها به دهان آنها دوخته می شد. بالاخره دستور حرکت داده شد. فقط اتوبوس ما یعنی یک اتوبوس وارد محوطه فرودگاه بین المللی بغداد شد و بقیه در انتظار ماندند تا روزهای بعد. چشمم به تابلوی فرودگاه افتاد: المطار البغداد الدّولی.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۸۰
▪️یعنی دیگر از عدنان خبری نیست!
ما را به فرودگاه بغداد بردند. اتوبوس ایستاد، اما کنجکاوی و اشتیاق وادارمان می کرد مرتب از لای پرده ها سرک بکشیم. دیگر داد و فریاد نگهبانها ما را از این کار باز نمی داشت. دوباره اتوبوس راه افتاد. راه افتاد و آرام آرام رسید به کنار یک هواپیمای کوچک. نگهبانها تا این لحظه هم خشن بودند. نامردها با داد و فریاد و کینه ما را پایین فرستادند.
باز باور نمی کردیم. آیا خواب بودیم یا بیدار، یعنی ما در تکریت یازده نیستیم؟ در بند، در آسایشگاه، در بند آسایشگاه نیستیم؟ یعنی دیگر ازعدنان خبری نیست؟!
یک لحظه خودم را کنار چند فرمانده عراقی که با لباس فرم ارتشی ایستاده بودند، دیدم.
عراق چنان در بدبختی گرفتار بود که حتی در توانش نبود یک دست لباس تمیز به ما بپوشاند که موجب ریختن آبرویش نشود. آنها فقط یک جلد قرآن به خط عثمان طه به ما هدیه دادند( فکر کنم آن قرآن ها را هم عربستان به دولت عراق هدیه داده بود.) و ما را به طرف پله های هواپیما راهنمایی کردند. باور نمی کردیم، اما آرزوی رهایی داشت محقق می شد.
لنگان لنگان رفتم تا به دم پله ها رسیدم و از نرده ها گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. همچنان باورم نمی شد. دستم را از دو طرف در ورودی هواپیما گرفتم و پای راستم را داخل هواپیما گذاشتم، روی موکت کف هواپیما. در کنار در ورودی، یک ایرانی خوش پوش و خوش رو که ظاهراً از مسئولان بود به من سلام داد و خوش آمد گفت. جواب دادم. هنوز ننشسته بودم که دو سه نفری با هم و با عجله و نگرانی گفتیم: آقا! ما چهار تا اتوبوس بودیم، فقط دو تا را آوردند، از آن دو تا یکی را هم کنار فرودگاه نگه داشته اند. حالا ما هیچی دو هزار نفر اسیر در اردوگاه تکریت مانده اند. صلیب از آنها خبر ندارد...
آن قدر با ولع و نگرانی این حرف ها را زدیم که خودمان هم نفهمیدیم چی گفتیم و کی شنید؟!
ماموران عراقی اینجا هم به ما تشر می زدند. من در صندلی وسط هواپیمای ۴۵ نفره نشستم. ما همچنان نگران بودم. نگران بودیم تا وقتی که درِ هواپیما بسته شد. صدای موتور هواپیما بلند شد و هواپیما روی باند فرودگاه بغداد آرام آرام به راه افتاد. ساعت دو ونیم بعد از ظهر بود. هواپیما که از زمین بلند شد، حس پرواز بسوی خانه خدا را داشتم. در یک لحظه یاد علی آقا افتادم، یاد شهدای غریب اردوگاه تکریت یازده. 😭
احساس عجیبی بود، اما باز نگران بودیم. یعنی واقعاً ما را به ایران می برند؟ یعنی به جهنم تکریت برنمی گردانند؟ چشمم به دو مهماندار مرد صلیب سرخی که افتاد، خیالم راحت شد.
🔻یک دانه پسته !
ناگهان ضعف و گرسنگی چند روزه به سراغم آمد! چشم چرخاندم. ناگهان یک دانه پسته لای صندلی دیدم. انگشت به شدت لاغر شده ام را به کنار تشک صندلی فرو بردم، پسته را غلت بالا آوردم اما در رفت! دوباره تلاش کردم. انگشت را محکم روی پسته نگه داشتم و آرام آرام کشیدمش بیرون، اما پسته دهان بسته بود! با گوشه لباس نه چندان تمیزم پاکش کردم.
نگاهش کردم و با اشتیاق به دهانم گذاشتم. مزه شوری پسته دهن بسته فوق العاده بود. دندانهایم توان شکستن پسته را نداشت. گذاشتم تا خیس بخورد. پسته نیم ساعت در دهانم چرخید تا خیس خورد و شکست. مغزش را با مزه تمام خوردم و آشغالش را در کیسه آشغال ریختم. نمی دانم چه قدر گذشت، اما هواپیما که وارد ایران شد خلبان اعلام کرد که: ما اکنون وارد آسمان ایران شدیم!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
💐 محسن جامِ بزرگ | ۸۱
▪️اینجا کجاست!؟
از اینکه بالاخره بعد از آن همه سختی ها و اسارت و این دلواپسی های روزهای آخری سوار هواپیما بمقصد ایران شده بودیم حس خوبی داشتم. چندبار خدا را شکر کردم، برای همه مهربانی هایش، امید بخشی هایش، نعمتهایش.
طولی نکشید که به نزدیکی تهران رسیدیم. در همان حوالی بودیم که از پنجره هواپیما پایین را نگاه کردم، اولین چیزی که به چشمانم خورد، یک گنبد طلایی و دو تا گل دسته در وسط یک بیابان بود. از بغل دستی و بقیه پرسیدم: اینجا کجاست؟!
یکی گفت: گنبد حرم حضرت معصومه است.
دیگری گفت: ولی دور و بر حرم همه خانه بود.
از مهماندار پرسیدیم: اینجا کجاست؟
گفت: مرقد امام خمینی!
اسم امام که آمد، داغ دلمان تازه شد. تازه یادمان افتاد ما برگشته ایم، اما امام نیست. ما آمده ایم اما امام رفته است. داغ شلاق ها و توهین ها و زجرها و شکنجه ها دوباره تازه شد، صدای هق هق گریه در هواپیمای کوچک ما بلند شد. آن قدر که مهماندار خارجی هم بشدّت متاثر و متحیّر شد.
امام نبود که برای آمدن فرزندانش شادی کند. امام نبود که دست محبت بر سر ما بکشد!
لحظات به تندی سپری شد و ما آماده فرود بر روی خاک وطن بودیم، جمهوری اسلامی ایران. گویا آمدن ما غیر مترقبه بود و عراقی ها هماهنگ نکرده بودند. هواپیما توقف کرد و ما گروه دست و پا شکسته ها، از پله ها، آرام آرام آرام پایین آمدیم. پایمان که بر خاک ایران رسید، بر زمین افتادیم. سجده کردیم. گریه کردیم. از شادی گریه کردیم. حالا باور می کردیم که در ایران هستیم.
دقایقی صبر کردیم تا گروه موزیک آمد و سرود جمهوری اسلامی نواخته شد. سرودی که سه سال و هشت ماه و پنج روز نشنیده بودمش و دل تنگش بودیم.
🔻خبرنگاران می خواستند بدانند ما در باره رهبری چه نظری داریم
برادران بسیجی لشکر محمد رسول الله تهران، ما چهل و پنج نفر را با احترام تمام از وسط یگان ویژه سان گرفته، عبور دادند و به ترمینال راهنمایی کردند. همان جا دو سه خبرنگار جلو آمدند و از ما سئوالهایی پرسیدند.
خبرنگار از من پرسید: الان که آیت الله خامنه ای رهبری نظام را بعهده دارند، شما چه نظری دارید؟
گفتم: تا دیروز گوش به فرمان امان بودیم الان سرباز ایشان هستیم و گوش به فرمان او. هر چه که ایشان دستور بدهند، ما اطاعت می کنیم و این را وظیفه می دانیم... مصاحبه که تمام شد، ابتدا از سالن ترمینال به سالن پذیرایی رفتیم. بعد از پذیرایی با آب میوه و کیک که بسیار چسبید، بسیجی های لشکر ۲۷ با عشقی فراوان بچه ها را یک به یک بغل یا کول می کردند و به داخل اتوبوس می بردند. آنها وقتی متوجه وضعیت من شدند، دو نفری زیر بغل هایم را مثل حمل مجروح گرفتند و با بوسه های متعدد و چشم هایی پر از اشک روی صندلی اتوبوس نشاندند.
در فرودگاه تذکرات بهداشتی و تغذیه ای لازم به ما داده شد. از جمله اینکه چون معده های شما به شدت آسیب پذیر است، از خوردن غذاهای چرب و پر حجم پرهیز کنید. سعی کنید بیشتر نوشیدنی بخورید.
وقتی ما را به ورزشگاه رساندند، هوا تاریک شده بود. وارد خوابگاه های ورزشگاه که شدیم نوای قرآن بلند شد. استاد غلوش با صدایی زیبا شارژمان کرد. آنجا به ما اعلام شد که چند روز در قرنطینه هستیم.
🔻بسیجی ها به گریه افتادند!
پس از نماز مغرب و عشا سفره پهن شد. غذا چلو مرغ و تشریفات دیگر بود. بدون استثناء ما چهل و پنجنفر هاج و واج به این غذاها نگاه می کردیم. بسیجی های لشکر که میزبان ما بودند وقتی حیرانی ما را دیدند به گریه افتادند و هی تکرار می کردند: فدای شما بشویم بخورید، فدای شما بشویم. اینها را برای شما آماده کرده ام، بخورید...
اما ما نمی توانستیم بخوریم. اصلاً از دیدن آن همه غذا وحشت کرده بودیم! هر کدام سه چهار قاشق برنج خالی خوردیم و کنار کشیدیم. ما واقعاً سیر شده بودیم. در اسارت هم خودمان و هم معده هایمان کوچک شده بود.
بسیجی ها مرتب می گفتند: نترسید. بخورید، غذا فراوان است، بخورید....
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۸۲
▪️معده ما تعجب کرده بود !
وقتی در تهران در قرنطینه بودیم به جهت چندین سال اسارت و کم غذایی، معده ما جوری شده بود که نمیتوانستیم خوب خوب غذا بخوریم بسیجیها مرتب میگفتند: نترسید. بخورید غذا فراوان است. بخورید ....
🔻 غلط کردم, به خدا من تحت فشار بودم
سفره که جمع شد، چشمم به احمد خبرچین افتاد، او هم در هواپیما با ما بود و من ندیده بودمش. جالب آنکه بسیجیها برایش صندلی گذاشته بودند و او از مظلومیت بچهها و رنج و شکنجههایی که دیده بود، روضه خوانی میکرد و بسیجیهای مخلص های های گریه میکردند.
با دست به قاسم بهرامی که بغل دستم بود زدم و گفتم: قاسم! این احمد چه میگوید؟
گفت: چه عرض کنم!
گفتم: نامرد آنجا میگوید خون عراقی در رگ من است، من عراقیام و پدر بچهها را در میآورد، حالا آمده شده رستمدستان!
با اینکه بعید بود ولی سر چرخاندم بلکه آشنایی را ببینم که ناخودآگاه از دور یک نفر دم نظرم آشنا آمد. به قاسم گفتم: آن آقا را میبینی، به نظرت اسماعیل غفاری نیست؟
- نه! اسماعیل نیست، کِی اسماعیل این شکلی بود؟
- به جان خودم، خودش است، مسئول بسیج بود ...
صدا زدم: اسماعیل، اسماعیل!
او برگشت و من برایش دست تکان دادم. باور نمیکرد که من باشم. دوان دوان آمد جلو، مرا در آغوش گرفت، ماچ و موچ، حال و احوال، خواست سر تعریف را باز کند، گفتم: اسماعیل حالا وقت داریم.
با دست احمد را نشانش دادم و گفتم: او را میبینی که نشسته روی صندلی، یک پا هم ندارد؟
- خوب آره چطور؟
- او از هیچ جنایتی در حق بچههای اسیر کوتاهی نکرده، حالا آمده ...
- اشتباه نمیکنی؟
- نه. خود نامردش پدر ما را در اردوگاه درآورد.
- الان میروم ترتیبش را میدهم. خیالت راحت.
چند دقیقه بعد چند نفر آمدند و او را از روی منبر برداشتند و بردند. دو ساعت بعد احمد با حال و چهرهای گرفته پیشم آمد و گفت: حاجی!
با سردی گفتم: بله!
با التماس گفت: بیا و مردی کن در حق من!
- چکار کنم؟
- من دارم بدبخت میشوم. آبرویم دارد میرود ...
- مگر من چکارهام، چرا به من میگویی؟
- حاجی، حرف تو را میخرند.
- آخه مگر من چکارهام که حرف مرا بخرند؟
- تو بزرگی, بیا واسطه بشو.
- یادت هست که میگفتی: عراقی هستی و خون عراقی در رگهایت جاری است، یادت هست به امام توهین میکردی؟!
- غلط کردم، به خدا من تحت فشار بودم. به خدا ما بدبختیم ...
- به هر حال کاری از دست من برنمیآید. من هم مثل تو یک اسیرم (بیشتر این افراد که سابقه خوبی در اسارت نداشتند، بی سر و صدا بخشیده شدند، حتی به بعضی گفتند: تو اصلاً اسیر نبودی، شتر دیدی ندیدی! به هر حال جمهوری اسلامی با رأفت اسلامی رفتار کرد در حالیکه بخشی از آنها مستوجب اعدام بودند.)
🔻خاله را نشناختم!
فردا به هر یک از ما یک دست کت و شلوار سورمهای و یک بلوز چهارخانه گلمنگلی دادند و گفتند: میتوانیم به شهرمان برویم.
شب مرا صدا کردند و گفتند: ملاقاتی دارم. من تعجب کردم! هیچکس از آمدن من با خبر نبود. مرا لنگان لنگان به دیدن آن خانواده بردند، اما من آنها را نمیشناختم. با احترام سلام کردم و گفتم: ببخشید بنده شما را به جا نمیآورم!
آن خانم محجبه که به اتفاق داماد و دخترش به دیدن من آمده بود گفت: من خاله زهره هستم. کمی فکر کردم تا متوجه شدم که ایشان خاله خانمم است. گفتم: ببخشید، شما از کجا باخبر شدید من آمدهام؟
گفت: از روزنامه باخبر شدیم. اسم شما هم در لیست آزاد شدهها بود.
🔻اولین تماس با خانواده
پس از آن دیدار، با خانواده تماس گرفتم. قرار شد من، قاسم بهرامی و جربان با پرواز ده صبح به همدان برویم. شب باید در نماز خانه فرودگاه مهرآباد میخوابیدیم.
شاید یکی دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم که ناگهان بیدلیل بیدار شدم. با تعجب دیدم که اخوی بزرگم، آقا محمد حسین، باجناقم آقای مصلح خو و پسر آن یکی باجناقم، آقا حامد نوریه بالای سرم نشستهاند. ابتدا لحظاتی هاج و واج نگاهشان کردم بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم. گفتم: شما اینجا چکار میکنید؟
گفتند: آمدهایم دنبالت، آمبولانس بنیاد شهید را آوردهایم.
- ما ساعت ده بلیت هواپیما داریم.(بلیت هواپیما معلوم نشد چه شد)
- خیالت راحت، ما تا ساعت ده رسیدهایم همدان!
در این صحبتها قاسم و جربان هم بیدار شدند. ما سه نفر با آمبولانس و آنها با ماشین شخصیشان به طرف همدان راه افتادیم. آن روز نهم شهریور ۱۳۶۹ بود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جامِ بزرگ | ۸۳
«آخرین قسمت»
قبل از پدر و مادر سپاهیها آمدند استقبالم
نرسیده به همدان به ما خبر دادند که: برنامه استقبال داریم.
گفتم: استقبال برای چه؟ نیازی نیست.
خجالت میکشیدم. اسارت دیگر این حرفها را نداشت. نزدیک روستای کوریجان، بیست کیلومتری همدان، ماشینی چندبار چراغ داد. نگهداشتیم. حاج ناصر پدر شهیدان علی و امیر چیت سازیان بود و دو نفر دیگر، همدیگر را در آغوش گرفتیم و سیر گریه کردیم ...
به همدان که رسیدیم به اخوی گفتم: بریم خونه.
گفتند: نه باید برویم سپاه، آنجا مراسم تدارک دیدهاند.
در سپاه همدان اولین نفر «حاج حسین همدانی» فرمانده وقت سپاه همدان بود که ما سه نفر را در آغوش گرفت و خیرمقدم گفت. بعد از ایشان، یکی پس از دیگری دیده بوسی، حال و احوال، گاه اشک ادامه یافت، اما من هنوز پدر، مادر و همسرم را ندیده بودم. ما سه نفر در اتاق حاج حسین هم میهمان بودیم و میزبان. در این لحظه پدر، مادر، همسر، برادر و خواهرهایم وارد اتاق شدند.
🔻همسرم گفت: پاشو بایست!
با آمدن آنها حاج حسین، قاسم و جربان به اتاق دیگری رفتند.
ابتدا با مادر بعد پدر، بعد با همسرم و بقیه دیده بوسی کردم. همسرم که هاج و واج به من خیره شده و چشمانش و صورتش از گریه سرخِ سرخ شده بود، جلو صندلیام آمد و گفت: حاج آقا بلندشو بایست!
جا خوردم و گفتم: برای چه؟
گفت: بلندشو راه برو، میخواهم ببینم.
باید خودم را سالم نشان میدادم. پای راست مجروح را به سختی با احتیاط گذاشتم روی زمین و سنگینی را روی پای چپ انداختم، به آهستگی دو سه قدم کوتاه برداشتم. من به او نگاه میکردم، او به من و پاهایم و همه خانوادهام به ما دو نفر چشم دوخته بودند و اشک میریختند. خانمم پرسید: آقا محسن! پایت، پایت چی شده؟
با تانی گفتم: میخواستی چه بشود؟
گفت: چرا اینجوری راه میروی؟
گفتم: چه جوری راه میروم؟
سکوت کردم، جای انکار نبود. بدون اینکه در این باره سئوال دیگری بپرسد، گفت: از محمد چه خبر؟ از خجالت سرم را پایین انداختم. با بغض پرسید: چرا جواب نمیدهی؟
گفتم: محمد شهید .... جملهام تمام نشده بود که او و همه دوباره به گریه افتادند. برای اینکه فضا را شاید عوض کنم به صورتش نگاه کردم و گفتم: یک کم زخمی شده بودم، خوب شدم.
با بغض شدید گفت: یعنی این چهار سال خوب نشدی؟!
و چنان گریه کرد که همه از گریه او به گریه افتادیم.
🔻سپاه نگذاشت خانه بروم!
برادران سپاه به سختی خانواده را دست به سر کردند و مرا نگهداشتند. خواهش کردم اجازه بدهند بروم پیش خانوادهام، اجازه ندادند و گفتند: ما اینجا برنامهها داریم. مرا از اتاق حاج حسین همدانی به اتاق دیگری بردند. تا ظهر دوستان و غریبه به دیدنم آمدند و تعریف کردند و تعریف کردم. بعد از نماز و ناهار خبر دادند که عدهای از اسرا هم از طریق مرز زمینی قصرشیرین مبادله شدهاند و قرار است بعدازظهر در سپاه ناحیه مراسم استقبال داشته باشیم.
🔻برای مردم سخنرانی کردم
بعدازظهر من در جایگاه آماده شده، در مقابل میدان بابا طاهر باید برای مردم سخنرانی میکردم. در جایگاه مسئولان و از جمله آیتالله موسوی همدانی نشسته بودند. با آمدن من در جایگاه، ایشان حلقه گلی به گردنم انداخت، مرا بوسید و خیرمقدم گفت. در لابلای سخنرانی، گذشته و امروز را با هم قاطی کردم و گفتم: برادران مزدور عراقی! با ما رفتار خوبی نداشتند ... تمام
▪️پایان خاطرات حاج محسن جام بزرگ
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ