eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
223 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
مرتضی رستی| ۲۴ 🔻خانواده ش باور نمی کردند ایشان زنده است! از ایشان بی خبر بودم تا پس از آزادی که خانواده‌ها با عکس همسرشان یا فرزندشان یا برادرشان به دیدنم می‌آمدند که شما که اسیر بودی آیا ایشان را هم در عراق دیده‌ای؟ از قضا پدر خانم ایشان به همراه چند نفر آمده بودند. وقتی که عکس ایشان را نشان دادند گفتم: بله من با ایشان بودم. اول که باور نمی‌کردند که اصلاً ایشان زنده باشند. چون عملیات بسیار پیچیده آبی خاکی داشته‌اند و همه افراد گردان و فرماندهها به طور قطع و یقین گفته بودند که ایشان شهید شده! من به نکاتی اشاره کردم که اگر کسی با این بزرگوار صحبت نکرده بود نمی دانست مثلا به من گفته بودند که منزلشان کجاست و منزل پدر خانمشان کجاست. خانواده ایشان هنوز باور نمی کردند! گفتم: به چه زبانی بگم و چطور ثابت کنم ایشان زنده است و با ما اسیر بود !؟ یک دفعه یادم آمد گفتم: خبر دارم که همکاران ایشان پولی جمع آوری کرده اند زمینی در فلان جا خریده اند و تعدادی گاو و گوساله هم خریده اند تا عده ای کار کنند و لقمه نانی در آورند و..... دیگه قبول کردند و‌ کلی اشک شوق و خوشحالی ریختند من دیگه نگفتم ما مدتی با هم بودیم و بعد از هم جدا شدیم و اینکه الان از ایشان خبر ندارم بلکه خیلی محکم گفتم برید کاراتون رو بکنید و آماده باشید برای آمدن ایشان! 🔻خودتان را آماده کنید ایشان مجروح است در آخرین لحظه پدر خانم ایشان را کنار کشیدم و گفتم ایشان مجروح هستند خودتان برای همسر و فرزندان ایشان زمینه‌سازی کنید و آمادگی داشته باشید. 🔻این بزرگوار هم آزاد شدند بالاخره آقای حمید رضایی هم با همان جمع دوستان بعقوبه مدتی بعد از ما مبادله و آزاد شدند و من با دادن شماره تلفن منزل پدرم و گرفتن تلفن پدر خانم ایشان خبر آزادی ایشان را دریافت کردم به اتفاق خانواده به دیدار ایشان رفتیم. چه حال و هوای غیرقابل وصفی داشتیم. اللهم فک کل اسیر 🔻زندگی در آسایشگاه ۱۴ مدتی در آسایشگاه ۱۴ بودیم تا اینکه دوباره یک آسایشگاه مخالفین دیگر درست شد که زمان هواخوری جدای از سایر آسایشگاهها و محدودتر و با وقت کمتری بود. 🔻در آسایشگاه مخالفین فضای صمیمیت و دوستی حاکم بود علی رغم فشار مضاعف عراقی‌ها آسایشگاه خیلی خوبی بود چرا که یک حس همکاری و احترام و محبت خاصی حکم فرما شد حتی آقایی رو که عراقیها به عنوان مسئول آسایشگاه گذاشتند را با برخوردهای رئوفانه با جمع حاضر همراه کردیم طوری که همه چیز را به جانش خرید که در حق کسی کوتاهی نکند و جلوی عراقی‌ها بایستد ولی مرتب تاکید می کردیم طوری با ما برخورد کن که نقطه ضعف دست عراقی‌ها ندهی و خودت هم تنبیه نشوی. 🔻احساس آرامش داشتیم اتفاقا اون استرس دوستان که همواره از مسئول آسایشگاه حساب می‌بردند و ترس داشتند از بین رفته بود و جو خوبی حاکم شد زیرا که فقط چند دقیقه ای هواخوری داشتیم و باقی شبانه روز رو داخل آسایشگاه بودیم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مرتضی رستی| ۲۵ ▪️در دل اسارت، چقدر دل پیرمرد روشن بود! یکی دیگر از عزیزان که خداوند سعادت آشنایی با ایشان را در اردوگاه تکریت به من عنایت نمود بزرگ مردی بود از سرزمین سردار دل‌ها شهر کرمان. ایشان هم فردی مخلص عارف صبور کم حرف و هر چه بگویم کم است. آنقدر مصاحبت با ایشان لذت بخش بود که خدا می‌داند چرا که تمام کلمات ایشان حاصل عمری تمسک به درگاه الهی و معصومین علیها سلام بود اما نکته‌ای که می‌خواهم بگویم این است که به قول وحشی بافقی: تو مو می‌بینی و من پیچش مو ایشان به نکات ظریفی اشاره می کرد که کمتر کسی به آنها دقت می‌کرد. 🔻 کفتری که در اردوگاه تخم گذاشت خاطر دوستان آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ لابد هست که یک حلقه بسکتبال وسط محوطه بود. کبوتری آمد روی تکه ورق وصل حلقه بسکت به چوب برای خودش خس و خاشاک چید، تخم کرد و بعد چند روز تخم‌ها به روی زمین ریخته بود. دوباره تخم کرد! چند روزی هم روی تخم‌ها نشست و از ترس جمعیت از روی تخم‌ها بلند‌ شد،‌ پرواز کرد و ظاهرا تخم‌هایش آفتاب خورده و خراب شده بود خودش انداخت دوباره تخم گذاشت‌ تا ۴ بار این حیوان زبان بسته به طرق مختلف تخم‌هایش را از دست داد. دفعه پنجم تخم گذاشت و تبدیل به جوجه شد. این مرد الهی کلی ذوق کرد گفت: یادته از مرحله اول گفتم ببین این حیوان زبان بسته چطور آمده وسط این جمعیت اسیر در حال رفت و آمد بدون ترس تخم گذاشت، دفعه بعد، دفعه بعد، دفعه بعد تا‌ دفعه پنجم که تبدیل به جوجه شد؟ جواب دادم: بله دقیق یادمه. 🔻نکته معرفت شناسی ایشان گفت: همه ما به سادگی از کنار این حیوان و این قضیه می‌گذریم ولی خداوند می‌خواهد به من با ۷۰ کیلو وزن یا کمتر بیشتر درس بدهد، ببین این حیوان با ۲۰۰ _ ۳۰۰ گرم وزن کمتر‌ یا بیشتر چه صبری دارد چه دل و جراتی دارد آمده بین این جمعیت، نه یک بار، نه دو بار، نه دلسرد، نه منصرف شود، تخم گذاشته گرمای داغ سر ظهر را تحمل کرده و چندین شبانه روز روی این تخم‌ها نشسته تا جوجه‌ها سر باز کنند. برای غذا رفت وقتی که آمد دید جوجه‌ها تلف شدند دوباره تخم گذاشت جوجه شدند. این دفعه ششم است و به لطف خدا دارند بزرگ می‌شن. 🔻نتیجه اخلاقی! حال ما با این سن و سال و هیکل دقیقه‌ای یک‌بار می‌گیم خدایا چرا‌ اسیر شدیم؟ چرا آزاد نمی‌شیم؟ برای گرسنگی، برای تشنگی، برای سرما، برای گرما، برای لباس،‌ برای خواب نق می‌زنیم ووووو! بابا یکَم به این حیوان زبون بسته نگاه کنیم و درس بگیریم‌ با چه صبوری، با چه پشتکاری، با چه امیدواری ادامه داد و اصلا منصرف نشد تا‌ به نتیجه رسید! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
♦️مرتضی رستی | ۲۶ ▪️سخنرانی غرا برای دو دانه خرما در اردوگاه نگهبانی داشتیم به نام مصطفی، او چاق و به قول معروف گرد و قلمبه بود. هر وقت او را می‌دیدم یاد گروهبان گارسیا می افتادم . مصطفی غالبا دوست داشت برای اسرا سخنرانی کند.اولین بار که خرما آوردند بین آسایشگاه‌ها تقسیم کردند بلافاصله به آسایشگاه ما آمد بعد از آمار،خبردار داد و چند بار با لهجه خودش تکرار کرد «دوباره دوباره» می خواست هم فارسی صحبت کند و هم چند بار برایش پا بکوبند. شاید در آن روز ۱۰ بار خبردار داد. دستور داد به حالت آمار نشستیم گفت: سرها بالا، امروز برایتان خرما آورده‌ایم. می‌دانید این‌ها از درختان نخلستان‌های عراق است خیلی شیرین است بیش از حد یعنی دندان‌های شما را خراب می‌کند .پس بس از اینکه خوردید دندان‌هایتان را بشورید وگرنه مجبورید درد دندان بکشید. یک جوری صحبت می‌کرد که انگار نفری چند کیلو خرما داده‌اند در صورتی که اگر اشتباه نکنم نفری دو سه دانه رسید. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
🌺 مرتضی رستی | ۲۷ ▪️بازدید یک افسر عالی رتبه یک بار صبح که برای هواخوری بیرون آمدیم دیدیم مامورین عراقی خیلی به تقلا و تلاش افتاده‌اند لباسشان را مرتب می کنند و سعی می کنند نظیف و مرتب باشند انگار یک افسر عالی‌رتبه می‌خواهد به اردوگاه بیاید سریع آمار دادند دستور دادند مرتب باشیم دور و بر محوطه تمیز باشد و جنب و جوشی شد بعد از دقایقی صدای آمار آمد همه سریع به خط شدیم و چند بار خبردار دادند. 🔻خدا می‌داند چه بلایی به سرمان بیاورد! آقایی وارد شد و باز خبردار خاص دادند و ایشان آمد جلوی صف و گفت من آمده‌ام که ببینم چه نیاز دارید؟ کسی جرات نمی‌کرد که تکان بخورد یا حرفی بزند چون به این اعتقاد بودیم که بعد از رفتن این آقا خدا می‌داند چه بلایی به سرمان بیاورد! من همیشه صف اول با مجروحین بودم توکل به خدا کردم دلمو به دریا زدم و گفتم هرچه بادا باد.(با اینکه افراد دور و برم گفتن بلند نشو خطرناکه)گفتم: سیدی! ما یک سطل کنار آسایشگاه داریم از شب تا صبح در آن ادرار می‌کنیم و صبح هم در آن شوربا می‌گیریم اگر شد سطح بدهید که این‌ها را از هم جدا کنیم. به افسر بغل دستش دستور داد سطل بیاورید بدهید بهشان،. مترجم ترجمه کرد: جناب سرتیپ دستور دادند که سطل اضافه بیاورند. 🔻دستور می‌دهم دهان همه شما را گل بگیرند! پرسید: دیگر چی؟ گفتم: دوستان ما از اسهال خونی خیلی زجر می‌کشند و گاهی به رحمت خدا می‌روند اگر لطف کنید دارویی برای این بیماری در نظر بگیرید یا بیشتر رسیدگی شود. نمی‌دانم دوستانم یادشان هست که آن افسر چه جواب داد! وقتی که صحبت از فرهنگ و تمدن می‌شود اینجا مشخص است. جواب داد: دستور می‌دهم سیمان بیاورند دهان همه شما را سیمان کنند و رفت! 🔻 قضیه بخیر گذشت! به رغم این جواب توهین آمیز قضیه بخیر گذشت و عراقی‌ها به من کاری نداشتند ولی چند نفر از شیرین زبان‌های خودی متلک گفتند یا سرزنشم کردند، جواب دادم حداقل این بود که جرات کردم بلند شم و حرفم را بزنم حال عمل کنند یا نکنند راحتم که حرفم را زده‌ام. اتفاقاً بعد سطل آوردند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
♦️مرتضی رستی | ۲۸ ▪️از داخل بیمارستان الرشید بغداد در بیمارستان الرشید بغداد که بودیم یک سالن بود که حدود شاید بین ۱۰ تا ۱۵ تخت داشت و اکثر دوستان که آنجا بستری بودند از ناحیه ران پا تیر یا ترکش خورده بودند. زخم‌ های اکثر دوستان غیر از عفونت و ورم که باعث درد شدیدشان می‌شد بسیار کرم می‌زد، گاهی درد این‌ها آنقدر طاقت فرسا می‌شد که به پرستار التماس می‌کردند کاری بکند او هم تیغی می‌آورد بدون بی حسی در همان ناحیه ران می‌کشید شکافی ایجاد می‌کرد فشار می‌داد عفونت‌ها بیرون می‌زد فرد مقداری راحت می‌شد و یکی دو روز بعد دوباره همین آش و همین کاسه یعنی طرف بی طاقت می‌شد چقدر ناله و التماس و خواهش تمنا می‌کرد تا اینکه پرستار راضی می‌شد یک تیغ ریش تراشی بیاورد و شیاری ایجاد کند و با فشار عفونت‌ها را خالی کند. بچه ها از شدت درد و خارش، وول زدن کرم‌ها را فراموش می‌کردند خودم می‌دیدم داخل زخم یا زیر ران این‌ بچه ها جمعیتی از کرم‌ها وول می‌زنند بی انصاف پرستار هم باند یا گازی نمی‌داد که کاری انجام دهم. گاهی استخوان‌های شکسته پای این دوستان را به چشم می‌دیدم حتی یکی دو نفری استخوان‌ هایش بیرون زده بود و یکسره دیده می شد. از طرفی خودم هم از ناحیه دست مشکل داشتم ولی به هر طریقی بعد از رفتن پرستار سعی می‌کردم کمکشان کنم فقط مشکل این بود که نمی‌توانستم پایشان را بلند کنم و زیرش را تمیز کنم خودشان هم توان نداشتند، خب ران تیر خورده بود و خرد شده بود تا جاییکه ممکن بود کمک می کردم، هر کدوم از دوستان که ظرف ادرار می‌خواستند با هماهنگی با نگهبان پشت در می‌رفتم ظرف می‌آوردم می بردم خالی می‌کردم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مرتضی رستی | ۲۹ ▪️عکس العمل جالب جوان سنی در بیمارستان الرشید بغداد، یک پرستار روزهای اول می پرسید: که شیعه هستی یا سنی؟ یکی از دوستان اهل تسنن بود گفت: سنی هستم .پرستار عراقی گفت: چی لازم داری برایت بیاورم! البته برای ما مهم نبود چون او هم اسیری مثل ما بود ولی اون آقا مثلاً می‌خواست بفهماند که نسبت به شماها بی تفاوتم، اتفاقا آن دوست اهل تسنن ما هم خودش متوجه این جریان بود و جوری وانمود می‌کرد که من هم یک ایرانیم و فرقی بین ما نیست و در ایران همه ما مثل هم هستیم. از آن طرف در بین ما یک خلبان هلیکوپتری هم بود که چند تیر خورده بود و با ما بسیجی‌ها روی خوشی نداشت و گاه متلکی می‌گفت. من با بی تفاوتی به افکار و عقایدش کمکش می‌کردم حتی یکبار از من پرسید تو بسیجی هستی؟ جواب دادم بله! با همین حال باز هم گاه و بیگاه با زبان سردش کلمه‌ای بیرون می‌پراند که در خور شأن یک هم وطن یا یک خلبان نبود. گاهی آن پرستار عراقی به ایران توهینی می‌کرد او هم نصف و نیمه تائید می‌کرد. 🔻چرا انگلیسی بلد نیستید!؟ یک روز پرستار آمد و مثل همیشه مستقیم سراغ آن دوست اهل تسنن زاهدانی رفت و موقع بیرون رفتن از آسایشگاه آن دوست گفت: پنکه سقفی خراب است یا اینکه لامپ روشن نمی‌شود یکی از این ۲ که یادم نیست. پرستار چهارپایه‌ای آورد، بالا رفت که درست کند به انگلیسی کلمه‌ای گفت و پرسید: کی انگلیسی بلده، چند نفرتون انگلیسی صحبت می کنید؟ کسی چیزی نگفت حالا شاید نمی‌خواستند با این آدم هم کلام شوند این پرستار هم کلی ماها را سرزنش کرد البته این آقای خلبان بزحمت چند کلمه‌ای صحبت کرد. بعد آن پرستار عراقی گفت: در کشور ما بچه‌ها همه از کودکی انگلیسی یاد می‌گیرند حتی برنامه کودک مثل کارتون‌ها با زبان انگلیسی پخش می‌شود که بچه‌ها انگلیسی بفهمند. 🔻خمینی نگذاشته انگلیسی یاد بگیرید! بعد ادامه داد که بله خمینی در کشور شما فوتبال و یادگیری زبان انگلیسی را حرام کرده و ... در همان لحظه صدایی امد! نگو که برق گرفتش‌، خیلی وحشت کرد! این آقای خلبان گفت: دیدی اسم خمینی را آوردی برق گرفتت! بعد که رفت‌ بچه‌ها گفتند: اتفاقاً خیلی خوب شد چون دفعه بعد یا اسم امام رو نمیاره یا هرکاری رو به امام منسوب نمی‌کنه. با این حرف، جناب خلبان تو لاک خودش فرو رفت، فهمید که مجروحین همه برای امام احترام خاصی قائل هستن. 🔻درس عبرت برای پرستار رو راست بگم‌ علیرغم اینکه معمولا ما بد کسی رو نمی‌خوایم از اینکه این پرستار در حین بد و بیراه گفتن به رهبرمان برق گرفتش تو دلمان خوشحال شدیم. بعد یکی از‌ بچه‌ها گفت: همچی ته دلم یخ کرد، با خودم گفتم ای‌کاش با سر می‌آمد پایین. خلاصه یکی دو بار دیگه هم آمد گفت: دیگه از خمینی بد نمی‌گم چون ممکنه برق بگیرتم یا بلایی به سرم بیاد. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مرتضی رستی | ۳۰ ▪️غم هایی که باید به شادی تبدیل می‌شد! عید سال ‌۶۹ فرا رسید در حالی‌که غم تمام وجود ما را گرفته بود مخصوصا که متوجه شدم یک نفر سرش را زیر پتو کرده و های ، های گریه می‌کند و به تبع او نفر کناریش هم سرش را زیر پتو کرد و شروع به گریه کردند و چند نفر شدند. از اولی پرسیدم چه شده؟ گفت: من سه دختر دارم، هر سال قبل از عید عالمی داشتیم در حد توان برایشان کفش و لباس نو می‌خریدم ذوق و شوقی داشتند. چقدر تشکر و بوس و لوسم می کردند. حال این عید چهارم است که نمی‌دانم همسرم چه می‌کند! دیگری گفت: من هم زن و بچه دارم وقتی گریه ایشان را دیدم بغضم ترکید. آن یکی گفت: یقینا پدر و مادر پیرم دق کرده‌اند. یکی گفت: من ناله‌های سید را شنیدم که می‌گفت: خدایا چرا یک شب خواب زن و بچه‌ام را نمی‌بینم تا بفهمم در چه حالی هستند! خدایا عیدیم رو خواب دیدن بچه‌هایم قرار بده نتوانستم نشنوم و گریه نکنم. یکی می‌گفت: پسرم معلول بود اکثر کارهایش را خودم انجام می‌دادم نمی‌دانم زنم با دستان دردناک و دیسک کمرش چطور جمعش می‌کند!؟ خلاصه کلی دلداریشون دادم. در فرصتی به مسئول آسایشگاه که زیاد روی خوشی هم با او نداشتم گفتم: فردا شب عید نوروز است می‌بینی که همه پکر هستند می‌خوای یک تئاتر خنده‌دار بازی کنیم روحیه بچه‌ها عوض شود ؟ به نگهبان گفت و اجازه گرفت با تمرین کوچکی شب تئاتر را شروع کردیم. ادامه در پست بعدی آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️ادامه خاطره سناریوی تئاتر که فی البداهه به ذهنم آمداین بود: مردی دیوانه‌ وار عاشق دختری شده بود و جز یک الاغ (بنام سم طلا) هیچ نداشت.کلی نقشه‌ها کشید تا این‌که به خواستگاری رفت. یکی را روسری و لباس بلندی پوشاندیم و تیپ دخترانه درست کردیم. یک نفر مادرش یک نفر پدرش، منم خواستگار. همان مرحله اول با الاغم رفتم در زدم بردمش تو منزلشون و سر حرف باز شد. اونا هم به احترام داماد و این‌که داماد رو از دست ندن وجود سم طلا را تحمل کردند. با لهجه خیلی ساده و شیرین روستایی صحبت می‌کردیم همه کلمات دو طنز و‌ شوخی بود یعنی جدیت سختگیری و اخمی در کار نبود. در این بین با حرکات ابرو و قر و غمزه برای عروس دلبری می‌کردم. - برای مهریه چه داری؟ - گفتم: عایدات سم طلا. فروش شیرالاغ و عنبرنساء، احیانا کرایه سواری، بارکشی، ضبط و فروش صوت دلنشین عرعر الاغ، عاقد خطبه رو با شرایط خنده دار خواند. کلی عروس رو بوس و لوس کردم. خودم رو انداختم تو بغل مادرش. اینقدر بوسش کردم که عروس گفت: اگر می‌خوای ننه‌ام رو ببر!!! آن شب جمعیت آسایشگاه آن‌قدر خندیدند که شاید هیچ‌وقت آن‌قدر خنده ندیده بودم. نگهبان شیفت تمام نگهبانان را از قبل خبر کرده و آورده بود، پشت پنجره‌ها پر بود مترجم برایشان تند تند ترجمه می‌کرد و صدای خنده‌شان در محوطه پیچیده بود. در بین بازی یک نفرشون پرسید این عروس خوشگل رو از کجا آوردین؟ یکی هم پرسید: عروس رو چطور این‌قدر طبیعی درست کردید که جمعیت زدند زیر خنده! حتی یکیشون گفت: اگر این عروس را نخواست من می‌خوام. چند تاشون داد می‌زدند عروس باید برقصه. نرقصید‌ ولی یکی از بچه‌های شمال از گوشه‌ای بلند شد دستی تکان داد استقبال نشد چون همه دنبال ادامه نمایش بودند. با هر حرکت من مثل لمس شانه یا دست عروس یا کلمات طنز عاشقانه، نگهبانان پشت پنجره از شدت خنده داد می‌کشیدند. آخر شب گفتم: خدایا خودت شاهدی که تمام هدف من شاد کردن دل‌های غمگین اسیران مظلوم و زجر کشیده بود به کرم و بزرگیت قبول کن! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مرتضی رستی ▪️تاثیرات همایش ها غیر قابل وصف است! یکی از اقدامات خودجوش ما آزادگان بعد از آزادی، برگزاری همایش است . همایش ها بنوعی خلا ناشی از دوری و تاثیرات منفی دیدار نداشتن ها را جبران می کند و نمی گذارد ما در مشکلات و پیچ و خم زندگی له شویم. در ضمن همایش ها فرصتی برای کمک و مساعدت به همدیگر است. آنقدر در چهارمین همایش کشوری آزادگان تکریت ۱۱ که در سال ۱۳۹۲ در بخش سنگاچین بندر انزلی در یک مجتمع متعلق به اداره کار در ساحل دریا برگزار شد از دوستان بزرگوار و آزاده آن خطه سرسبز، محبت و خوبی دیدیم که قابل وصف نیست. از حدود ۳۰ کیلومتر مانده به محل اسکان چند بزرگوار با خودروی خودشان به استقبال می‌آمدند و از مسیر میانبر و فرعی و خلوت تا محل اسکان راهنمایی می کردند ( چون راه اصلی ترانزیت و شلوغ بود). 🔻 تنوع برنامه ها برنامه‌ها بسیار متنوع و دلنشین بود یعنی از بچه تا کهنسال خسته نمی شدند. نمایش ها، خاطرات ،سخرانی ها، مسابقات همه مختصر و مفید بود.( برای فرزندان هم برنامه های خوبی داشتن) روز گردش در بندر انزلی هم ،با کشتی بزرگ تفریحی خیلی عالی بود. ان شاالله خداوند به همه عزیزانی که متحمل زحمات طاقت فرسایی جهت برگزاری همایش ها می شوند، طول عمر توام با سلامتی و عاقبت بخیری عنایت فرماید. کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
مرتضی رستی ▪️وقتی بعد از ۱۸ سال دوباره همدیگر را دیدیم بعد از آزادی اگر چه در داخل بعضی شهرها شاید ازادگان، جلسات و گردهمایی مختصری داشتند اما خیلی بچه‌ها در سطح استانی و کشوری دیگه همدیگه را ندیدند. شاید این وظیفه مسئولین مربوطه بود که با احساس مسئولیت بیشتری گردهمایی‌هایی برای ما تشکیل می‌دادند تا از همدیگه بی‌خبر نباشیم و خاطرات خودمان را بنویسیم یا با هم نواقص را اصلاحش کنیم یا در سایر مسایل با هم همفکری داشته باشیم. حالا نه اینکه اصلا نبود گاهی در داخل استان گردهمایی‌هایی بود ولی کشوری شاید نه. به هرحال اولین همایش آزادگان اردوگاه ما سال ۸۸ در اصفهان برگزار شد. واقعا چه حال و هوایی داشت.‌ بعد ۱۸ سال بچه‌های دوران اسارت با کلی تغییرات جسمی و روحی همدیگر را‌ می‌دیدیم. بعضی اندک تغییری در چهره داشتند. بعضی خیلی فرق کرده بودند. مثلا فردی از پشت چشمانم را گرفت و سوال می‌کرد من کیم؟ نشناختم وقتی روبرو شدیم هر چه می‌گفت: من فلانیم باورم نمی‌شد. صورتش کلا تغییر کرده بود وزنش بالای ۱۱۰ کیلو، گفتم: تو همونی که از اسهال خونی داشتی آخرین نفسات رو می‌کشیدی؟ شده بودی ۱۰ کیلو‌ استخوان ۱۴ هزار صلوات نذر کردیم تا بمانی! برخی زل می‌زدند به یکدیگر و می‌پرسیدند کدوم آسایشگاه بودی؟ اسمت چی بود؟ مثلا جواب می‌داد: تو عراق مرتضی، محمد بودی, ماشاءالله یا مرتضی مشهدی هم اسمت اینجا‌ مرتضی رستی! یادته مجروح بودی همیشه صف اول می‌نشستی! بعضی دنبال گمشده خود می‌گشتند مثلا تا می‌فهمید یکی همدانیه می‌پرسید: قاسم همدانی را که پاش قطع بود ندیدی؟ حسین بچه دورود لرستان بود دوتا پاهاش مشکل داشت رو می‌بینی؟ فلانی که بهش می‌گفتند: فلفلی رو می‌بینی؟ بعضی همدیگه رو بغل می‌کردند چقدر‌ روبوسی و احوالپرسی! بعضی هم در گوشه کنار صدای خنده‌هایشان بلند بود گویی که اصلا دوران اسارتی نبوده، بعضی بچه هایشان را به هم معرفی می‌کردند. قبل از همایش می‌گفتیم کیا میان؟ چه فرقی کردند، خدا کنه دوستان رو ببینیم حتی دیدن آزاده‌های هم استانی خودمان هم تازگی داشت. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مرتضی رستی| ۳۲ ▪️کتک بخاطر بی توجهی به عکس صدام! یکی از بچه ها کفشاش رو گذاشته بود روی روزنامه ای که بقول عراقی ها عکس سیدالرئیس صدام داشت! نمی‌دونم کی بود و یادم نمیاد چه سالی بود اما دستاش رو از پشت از لای نرده ها جلو آسایشگاه رد کردند و چقدر زدندش، احتمال سال دوم بود. یادم نیست دقیقا کدام آسایشگاه بود ولی به گمانم آسایشگاه ۱۳ در بند ۴ بود وقتی که با مشت و لگد به شکمش می زدند ! پرسیدم چکارکرده؟ بچه ها گفتند حواسش نبوده کفشهاش رو گذاشته بود رو عکس صدام و نگهبان ها دیده بودند یا جاسوس ها خبر داده بودند. یک جا هم یکی از مامورین ریزه میزه خودشون رو چند نفری می زدند، می‌گفتند پوتین هاش رو گذاشته روی روزنامه ای که پشت اون صفحه عکس صدام بوده! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مرتضی رستی | ۳۳ ▪️نجات اسرایی که سه روز مرده بودند! در جریان عملیات بدر و تکی که در جزیره مجنون بین دکل‌ها و تلمبه‌ خانه‌های عراق در جزایر مجنون در اسفند۶۳ داشتیم عملیات حدود ۱۰ روز طول کشید و قسمتی از بزرگراه بصره بغداد را گرفتیم، تلفات دوطرف خیلی بالا بود. درگیری در اطراف پاسگاهی معروف به ترابه بود. عراقی‌ها تعدادی از اسرای ایرانی عملیات را به پشت خط منتقل کردند، به فاصله‌ای که دیگر صدای گلوله و انفجاری نمی‌آمد. کانتینری بود که گنجایش حدود ۱۰ نفر را داشت ولی حدود ۸۰ یا ۸۵ نفر را با فشار‌ داخل کرده و درش را بسته بودند. همه کیپ هم ایستاده و به هم چسبیده! تعدادی مجروح، تعدادی سالم، همه بی رمق، نفس‌ها به شماره افتاده و یک نفر همان دقایق اول نفسش پایان رفته و بالا نمی‌آید هرکس چیزی می‌گوید، یکی می‌گوید هر طور شده از دریچه کوچک بالای سقف خارجش کنیم. با فشار فراوان دریچه بالا را باز می‌کند. به محض بیرون رفتن دستش از سقف نگهبان عراقی رگباری می‌زند و مجروح می‌شود. جنازه شهید را از دریچه بالا می‌دهند.‌ نگهبان عراقی جنازه را هم به رگبار می‌بندد. مجروحی دیگر جان می‌دهد و باز هم از دریچه بالا می‌دهند و شهدا به ۷ یا ۸ نفر می‌رسند. با بیرون دادن هر شهید نفس کشیدن بهتر می‌شود ولی هنوز جای کافی جا برای نشستن و هوای کافی برای نفس کشیدن نیست. از این‌که سر فردی روی شانه نفر بغلی می‌افتد می‌فهمند که از حال رفته و کاری از دست کسی ساخته نیست تا اینکه یا خودش به حال آید یا که جان به جان آفرین تسلیم کند. روز سوم در را باز می‌کنند، با فشار جمعیت چند‌ نفر بیرون می‌افتند، نگو دیگ شوربای داغ (سوپ) پشت در گذاشته‌اند و متاسفانه ۳ نفر هم آنجا با سر به داخل دیگ داغ شوربا افتاده و چند نفر دیگر هم روی آنها افتاده و شهید می‌شوند. بقیه افراد از شدت بهم ریختگی و بدون عمد پا روی آنها گذاشته عبور می‌کنند. تصور کنید بعد از ۳ شبانه روز تشنگی، گرسنگی، تنگی جا، کمبود هوا، تنگی نفس، بوی ادرار، بوی خون! چه صحنه‌ای می‌شود! چند دقیقه وقت می‌دهند از اون شوربا بخورن و توالتی برن دوباره باید برگردن داخل کانتینر و در را قفل می‌کنند! اسرا در یک منطقه‌ای مثلثی محاصره و اسیر بعثیون شده بودند. با‌ لطف الهی یک گردان از لشکر ۵ نصر خراسان با کمک نیروهایی از لشکر اصفهان در همان نقطه وارد عمل شدیم.‌ در حین پیشروی من در داخل بیل لودر خوابم برد ولی با سر و صدای بچه‌ها از خواب پریدم دیدم جلو یک کانتینر چند تا جنازه افتاده قیافه‌ها و لباساشون بیشتر به بچه‌های ایرانی می خوره تا عراقی! علیرغم اینکه دوستم داد و بی‌داد می‌کرد جلو نرو شاید منفجر بشه یا عراقی‌ها داخل باشند با خیرگی رفتم جلو با قنداق اسلحه چند تا به کانتینر زدم صداهای ضعیفی می‌آمد، پرسیدم ایرانی هستید، چند نفرید؟ گفتند: ایرانی هستیم من در رو باز کردم. چشمتون روز بد نبینه یک بوی تعفنی بوی گند مدفوع، ادرار، خون و عرق که نپرس! ولی بدتر از این، تعدادی رزمنده شل و وارفته هستند که نای هیچ کاری را ندارند! دوستم گفت: بیا بریم جلو از همه عقب ماندیم! گفتم: برادرجان! می‌بینی این طفلیا چند روزه گشنه و تشنه بوده دارند جان میدن بذاریمشون بریم!؟ آن موقع تا زنده باشیم وجدان درد داریم. باشه، فرمانده‌ها هرچی می‌خوان فکر کنن یا بگن، اگر زنده بودیم می‌گیم چه شده و چه کردیم پای همه چی هستیم. زیر بغل‌های یکی یکی آنها را گرفتیم‌ و آوردیم بیرون، شاید ۶۰ ، ۶۵ نفر یا بیشتر، کلی دلداری دادیم. بچه‌ها التماس می‌کردند ما را نذارین برید! قول دادیم می‌مانیم و کمکتان می‌کنیم. حالا نه آبی داریم و نه خوراکی که بهشون بدیم، فقط یک اسلحه، یک جیب خشاب و چند نارنجک داشتیم. نه ماشینی رد می‌شد نه موتوری، تا خط‌ خودمان هم فاصله زیاد و پاها هم توان دویدن و راه رفتن نداشت. با توسل به ارباب بی کفن‌ راه افتادم یک پلاستیک پیدا کردم پر از مربا، عسل و پنیر یک نفره، پلاستیکی هم یافتم پر از نان لواش، هرچه کنسرو و کمپوت هم روی زمین‌ها گوشه کنار می‌دیدم جمع می‌کردم. پلاستیک‌ها سنگین شد ولی هرچه خوراکی می‌دیدم دلم نمی‌آمد برندارم برمی‌داشتم و لخ لخ کنان با امید به کمک این‌ها آمدم و رسیدم دوستم گفت: اول به این چند نفری که دارن شهید میشن چیزی بدیم.‌ خدایا چه صحنه‌ای بود رزمنده نا نداشت دهانش را باز کند. اشاره می‌کرد به دیگری بده. کمپوت، کنسرو و کره مربا باز کرده دهان هرکدام لقمه‌ای می‌گذاشتیم. خدایا چرا اینا جون نمی‌گیرند‌! خدایا بمباران نشه، به دوستم گفتم: حالا تو برو من هستم هرچه خوراکی گیرت آمد بردار بیار، رفت بعد از دوساعتی دیدم از دور یک چیزی داره میاد! آدمه؟ دیدم دوستم کیسه بزرگی بر پشتش دولا دولا میاد ... در واقع ما اسرایی را به لطف خدا نجات دادیم که سه روز بود بشهادت رسیده بودند! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65