eitaa logo
طبس بانو
2.1هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
199 فایل
Admin1: @Kosarehagh Admin2: @Fs_hagh طبس بانویی ها 😍 📌نظرات، پیشنهادات و انتقادات خودتون رو بصورت ناشناس برای ما ارسال کنید https://daigo.ir/secret/1583447807
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۸ ساله بودم و پر از انرژی نمیدونم چطوری شروع شد ولی از همون اوایل نیاز به همسر پیدا کردم. اینقدر حالم بد شده بود که تنها راه آرامشم گریه های شبانه و دعا کردن و توسل بود 😭😭 متاسفانه دچار وسواس شدید در عبادات شدم وضوهای چند باره، نمازهای پر از تکرار، غسل های طولانی، از من دختری افسرده و مضطرب ساخت. چون دختر کوچک خانواده بودم و به خاطر جو سنگین و اخلاق تند پدرم به هیچ عنوان حق سخن گفتن نداشتم چه برسه به اظهار نظر😔 دوتا خواهر بزرگتر از خودم تو خونه بودن و چون یکی از همون خواهرم ایده آل نگر بود، هر خواستگاری براش زنگ میزد یا مادرم جواب رد میاد یا خودش و اصلا به این فکر نکرد که خواهری از خودش کوچکتر داره که روز به روز بزرگتر میشه و نیاز به ازدواج داره الان که اینها رو مینویسم واقعا تداعی اون روزها برام دردناکه... پنج سال تمام درد کشیدم. وسواس، افسردگی، تنهایی، ترس و مهمتر از همه خواب های بی محتوا که صبح منو مجبور میکرد حمام کنم و صد بار یک غسل رو تکرار کردن، اما حتی یک دفعه، یک بار، مادرم چیزی نگفت. نه فهمید، نه همدردی کرد و نه حتی دعوا ۲۳ سالم شد و همسرم به خواستگاری اومدن ولی من تصمیم گرفته بودم دیگه هیچ خواستگاری راه ندم، زبونم بسته شد و بله رو گفتم ولی چه فایده!! اون موقع اصلا نیاز نداشتم چون به یک دختر درونگرای افسرده تبدیل شده بودم. بعد ازدواج خیلی از لحاظ عاطفی به همسرم وابسته شدم و با کمک کلاس گروهی وسواس درمانی و رابطه زناشویی وسواسم تموم شد اما خودتون متوجه هستین که چه آثار غیر قابل جبرانی برجا گذاشت. حالا که ۱۰ سال از اون ماجرا میگذره و داشتن چن تا بچه خستگی ها، بی حوصله گی ها، عصبانیت ها، زندگی مو مثل یک دریای متلاطم کرده با اینکه هر روز کار میکنم رو خودم، کتاب میخونم، مشاوره میگیرم ولی زخم های اون سال ها هیچ وقت التیام پیدا نمیکنه نمیدونم مادر و پدرم اون دنیا روشون میشه به من نگاه کنن و جواب اون پنج سال از بهترین سالهای زندگی مو چطوری میخوان بدن کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
✅ افتخار کنید... سلام، مطالب اخیرتون خیلی خوبه من یه خانم ۲۷ سالم و ۶ ساله ازدواج کردم و یه بچه دارم. خودم از سن پایین ۱۷-۱۸ سالگی، احساس نیاز کردم به ازدواج و خودم خواستم که خواستگار بیاد خونه، دو تا از خواهرام هم ۲۰ سالگی ازدواج کردن.... الان مامانم و خواهر ۳۷ ساله مجردم، میگن شما دنبال شوهر بودین از اول و من خیلی ناراحت میشم ... میگم شما باید افتخار کنید که دختراتون دنبال دوست پسر بازی و گناه نبودن و دوست داشتن زودتر ازدواج کنن....الانم خداروشکر ۳ تامون زندگی های خوبی داریم اما خواهرم که در آستانه ی ۴۰ سالگیه کاملا رو به افسردگیه و دیگه یه خواستگارم ‌نداره و الان منتظره یه نفر در خونه رو بزنه و میگه ازدواجم کنم حوصله ی بچه آوردن ندارم و هیچ نشاطی نداره... خیلی خوبه خانواده ها مشوق به هنگام ازدواج بچه هاشون باشن. مطمئن باشید وقتی سن طلایی ازدواج بگذره نه نشاطی میمونه نه موقعیت خوبی.. ای کاش وقتی دختری احساس نیاز میکنه بهش اهمیت داده بشه، دخترا نمیتونن بخاطر حیاشون جار بزنن که دلشون میخواد ازدواج کنن کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1 @ tabasbanoo
# داستان واقعی سال ۸۲ بود که همسرم به خواستگاریم اومد، من اون موقع ۱۵ سال داشتم و از اونجایی که درسم خیلی خوب بود به خانواده ام اعلام کردم که دوس دارم درس بخونم و فعلا به ازدواج فکر نمیکنم. همسرم جواب من رو قبول نکردن و با فرستادن واسطه هایی سعی داشتند که من را راضی کنند. البته من بدون هیچ تحقیق و شناختی از ایشون و فقط به خاطر درس خواندن جواب رد می دادم. کم کم با تعریف واسطه ها از این آقای خوب و باتقوا، به فکر افتادم که کمی اطلاعات در مورد اخلاق و رفتارشون کسب کنم. بیشتر افرادی که واسطه خواستگاری ما بودند صفت ایمان و مهربانی ایشون رو گوشزد می‌کردند... حدود یکسال بعد از خواستگاری، من به این نتیجه رسیدم که به ایشون جواب مثبت بدم ولی خجالت و شرم این پاسخ را به تعویق انداخت و بی مورد یکسال دیگر از زندگیم تلف شد و من هنوز حسرت این دو سال را می‌خورم که می‌تونست پر از خاطرات شیرین من و آقایی باشه. خلاصه سال ۸۵ عقد کردیم و من همچنان درس می‌خوندم. همسرم یک کارگر کارگاه تراشکاری و تزریق پلاستیک بود و وقتی با من ازدواج کرد شد سر کارگر و این از برکات ازدواج ما بود. همسرم در کنار کارش با وجود اینکه درس نخوانده بود، در فعالیتهای فرهنگی و مذهبی و هیات امنا مسجد و هم چنین فعالان محلی حضور پررنگ داشت و من از اینکه او همیشه در حال فعالیت بود خوشحال بودم و نداشتن مدرک تحصیلی بالا اصلا برایم مهم نبود. البته ایشون مطالعات خیلی گسترده ای در همه زمینه ها داشتند. خلاصه کنکور دادم و به پیشنهاد پدر شوهر و پدرم و البته از روی علاقه خودم رشته کشاورزی رو انتخاب کردم و دلیل دیگر هم این بود که دانشگاه محل تحصیلم به شهر مشهد که محل زندگی همسرم بود، نزدیکتر بود. قبول شدن در دانشگاه همانا و عروسی گرفتن ما هم همانا. من و همسرم در طی سالهای عقد وسائل لازم برای زندگی را با همدیگه آماده کردیم و شاید باورتون نشه هنوز که هنوزه، نمیدونم دقیقا کدومها رو من خریدم، کدومها رو آقایی... خیلی خیلی مختصر و اینکه هر جا مسافرت می‌رفتیم یا برای دور زدن و تفریح یک تکه از وسائلمان را میخریدیم و اینجوری دفتر خاطراتمان در خانه و در بین وسیله هایمان همیشه بازه و آن روز های زیبا را به ما یادآوری میکنه. برای مراسم عروسی از آنجا که خانواده همسرم مراسمات پر سر وصدا داشتند من و آقایی تصمیم گرفتیم سفر سوریه را انتخاب کنیم تا در طول این سفر قبل از اینکه بخواهیم به خانه خودمان برویم انشالله با دست کوچک حضرت رقیه دوام زندگی مان را امضا کنیم. همین گونه هم شد بعد از سفر ولیمه ناهار دادیم من و همسرم به سنت ها پیامبر توجه خاص داریم ولیمه ناهار ما باعث تعجب همه شده بود. مهمانها خیلی زیاد نبودند در حد کسانی که دوست داشتند برای عروسی ما شادی کنند. با آرایش و لباس عروس خیلی ساده و دوست داشتنی، بدون هیچ استرسی از کم و کسریها، از این اتفاق بزرگ لذت بردیم. جهیزیه من واقعا مختصر بود و همون روز اول حرفهایی پشت سر جهیزیه گفته شد ولی از عشق من و همسرم حتی یک ذره کم نشد و اصلا باعث ناراحتی ما نشد چون سلیقه و خواسته خودمان و کسب رضای الهی خیلی اهمیت بیشتری داشت از حرفهای اطرافیان. قبل از اذان مغرب و عشا من و همسرم وارد خانه ی خودمان شدیم و طبق سنت زیبای پیامبر، همسرم پاهای من را شست و آب را جلوی در خانه ریخت و با هم نماز شکر خواندیم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1 کانال بانو @Tabasbanoo به ما بپیوندید....
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۷۰۲ ما یه خانواده ۵ نفره ی اجاره نشین بودیم. خواهر بزرگم ۱۲ ساله، من ۷ و برادرم ۳ ساله. حدود سال ۷۳ بود.یادمه یه روز مادرم با خوشحالی به پدرم گفتن که باردارن. اما پدر بخاطر شرایط نامساعد اقتصادی و مسکن، گفتن با این وضع، مخارج یه بچه دیگه رو نمیتونیم برسونیم، باید سقطش کنی! از پدر اصرار و از مادر انکار تا اینکه رفتن برای معاینه و متوجه شدن نه یکی که دوقلو باردارن. یه دختر و یه پسر. ذوق بی حدی داشتن. وقتی به پدرم گفتن، پدرم یک آن انگار به خودشون اومده باشن، رفتن سر سجاده، نماز خوندن و با نهایت خشوع ، استغفار کردن و طلب عافیت برای مادرم و فرزندان شون! اون ایام تو مدرسه اینطور به ما تفهیم شده بود ک هرکس بچه‌های بیشتری داشته باشه، بی فرهنگه و چقدر اذیت میشن و...!!! منو خواهر بزرگم هم علاقه چندانی به پذیرش خواهر و برادر جدید نداشتیم. اما حالا چقدر از تعداد زیاد خواهر و برادرهامون احساس خوشی میکنیم. همین خواهر و برادر جدید شدن همدم و همراه تک تک ما. خواهر جدید (البته الان ۲۸ سالشونه) بقدری کمک حال ما شد که گاهی بچه‌ها مون بهش میگن مادر دوم، 🌷به لطف خدا خودش هم صاحب یه دختر و پسر دوقلو شده و با اینکه زندگی ساده طلبگی و اجاره نشینی دارن، قصد دارن در آینده نزدیک، سهمی در جهاد فرزند آوری داشته باشن. برادرم هم که قل دوم بود، (به تازگی ازدواج کردن) هربار زنگ میزنه احوالپرسی و طوری با عشق و محبت صحبت میکنه که همه خستگی هامون در میره.🌷و الان تمام شور و نشاط خونه به وجودشون بسته س. چهار سال بعد از تولد دوقلوهای خدا خواسته ی خانواده، ما بالاخره بعد از سالها خانه به دوشی، در نقطه عالی شهر خانه خریدیم، به همت پدرم و وام و کمک‌های فداکارانه مادرم (هم تمام طلاهاشونو فروختن و هم الحق خانم قناعت پیشه ای بودن )... هنوز قسط و بدهی پرداخت میکردیم اما خاطرمون جمع بود که الحمدلله منزل برای خودمونه و این قسمت شیرین ماجرا بود. چند سال بعد هم صاحب ماشین شدیم. چیزی که فقط در رویا می‌دیدیم. اوضاع مالی به مرور و کم کم خوب شد اما تقدیر الهی بر این شد که مادر با ابتلا به سرطان جمع ما رو ترک کنن. ایام درمانشون از سخت ترین روزهای زندگی ماست. هر هفته همراه پدر برای شیمی درمانی به تهران میرفتن. به امید بهبودی حاصل شد اما وقتی دکترها گفتن شش ماه بیشتر زنده نمی مونن، هر بار با جدیت به منو خواهر بزرگم سفارش میکردن که: حتما همسر خوبی برای بابا انتخاب کنید، شما که رفتید سر زندگیتون مبادا تنها بمونه. مادر رفت، من حدودا ۲۱ سال، برادر کوچکترم ۱۷ و دوقلوها ۱۳ ساله. یکسال بعد من ازدواج کردم و کارهای خونه تماما به گردن پدر و خواهر کوچکم افتاد. ایامی که پدر منزل بودن تمام کارهای خونه (پخت و پز و نظافت و..) با ایشون بود و موقعی که سر کار بودن ،طفلک خواهرم از مدرسه که میرسد، می‌رفت توی آشپزخونه و غذا می‌پخت. شرایط واقعا سختی بود. یک و نیمسال بعد از فوت مادر، برای پدر رفتیم خواستگاریِ یکی از خانمهای فامیل.. خانم مهربونی که قدم به قدم تو خوشی و ناخوشی، همراه پدر هستن و همیشه شرایط دور همی های ما رو فراهم میکنن. البته اوایل تفاوتهایی وجود داشت که ممکن بود باعث ناراحتی طرفین بشه، ولی خب به مرور با هم کنار اومدیم. نسبت به هم و خواسته ها و رفتارهای هم شناخت پیدا کردیم. ایشون فرزندی نداشتن. بعد از ازدواجشون وقتی متوجه شدن باردار هستن خیلی معذب بودن. ما هم اولش خیلی حس خوبی پیدا نکردیم، بخاطر شرایط روحی که از نبود مادر داشتیم. اما بعدا وقتی منطقی به قضیه نگاه کردیم حق دادیم وقتی شرایط مادر شدن رو خدا بهشون داده، کمک کنیم تا ازش لذت ببره. دوره بارداری و زمان زایمان همراهیشون کردیم و لطف خدا شامل حالمون شد و در روز نیمه شعبان، یه برادر شیطون و مهربون دیگه به جمع مون اضافه شد. به شدت با معرفت. دایی کوچولویی که حالا ۱۲ سالشه. هم سن و هم بازی خواهر زاده هاشه. هر هفته به تک تک مون زنگ میزنه آبجی پس کی میایید؟ وقتی منزل پدری دور هم جمع میشیم. صدای خنده هامون و بازی‌های بچه‌هامون گوش محله رو پر میکنه. و این بزرگترین دلخوشی پدر و ماست. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۱۷ من استاد دانشگاه هستم، فوق تخصص یک رشته عالی، به خاطر موفقیت های تحصیلی و درسی دیر ازدواج کردم، در سن ۳۴ سالگی، آن هم با اصرار مادرم... دوره فوق تخصصم مصادف شد با عقدم، متاسفانه علی رغم اصرار همسرم قبول نکردم بچه دار بشوم. 😢😢😢 همسرم ولایی و معتقد هستن. اصرار به دوره عقد کوتاه و بچه دار شدن داشتن که متاسفانه به خاطر دوره فوق تخصص قبول نکردم. واقعا اشتباه کردم نمی فهمیدم زمان مثل برق و باد میگذره و جبران ناپذیر هست، بعد از فوق شروع به اقدام کردم که کمی طول کشید و خداوند متعال دختر گلم رو سه سال پیش بهمون هدیه داد... البته واقعا تو محیط کار اذیت شدم همه میگفتن شما باید دو سه سالی کار کنید بعد بچه... وقتی دخترم دو سالش بود در حالی که در سونوگرافی تخمک مناسبی نداشتم، خدای مهربون پسر گلم رو بهمون هدیه داد. ولی چه بارداری ای بود!!! انواع مشکلات رو داشتم و تا یک هفته به زایمان از صبح تا عصر سر کار بودم. خیلی مشکل بود، دیابتی بودم و انسولین زدن یک طرف، دردهای استخوانی و خارش یک طرف، سرزنش اطرافیان یک طرف ولی گذشت و کوچولو به دنیا اومد، فقط یک ماه مرخصی داشتم و از روز اول هم تذکر گرفته ام که مواظب باش😂😂😂 همه همکاران یک فرزند دارند و من عیالوار هستم! در آستانه چهل سالگی بابت سال های از دست رفته حسرت می خورم، بابت فرزندانی که می توانستم داشته باشم. فکر می کردم شرایطم با گذر زمان پایدار می شود ولی متاسفانه این طور نیست و هر زمانی مشکلات خودش را دارد، الان با این حجم از کار و دانشجو و کلاس و بیمار مادر خوبی نیستم😔😔😔 من یک وقتی بیماری داشتم که هشتاد و پنج سالشون بود، استاد تمام روانپزشکی دانشگاه تهران بودن، سال ۱۳۴۰ آمریکا تخصص گرفته بودن، از یک خانواده بسیار سرشناس و ثروتمند. در اوج موفقیت های تحصیلی و شغلی بودن، روزگاری که زنان استاد انگشت شمار بودن ایشون مقالات متعدد داشتن و کلی شاگرد تربیت کرده بودن، ازدواج نکرده بودن و خوب فرزندی هم نداشتن، هر از گاهی فرزندان خواهرانشون از اروپا و آمریکا میومدن و سر میزدن بهشون... ایشون وقتی دیدن من حلقه دارم خیلی ناراحت شدن و گفتن تمام سال های زندگی من در اشتباه گذشت، شبانه روزی تلاش کردم ولی نه همدمی داشتم و نه مادر شدم. گریه کردن و گفتن ای کاش زمان به عقب برگرده و من بتونم عاشق بشم و کلی بچه بیارم. هر دفعه میومد به شدت متاثر این قضیه بود و البته سه سالی هست که خبری ازشون ندارم جالب تر این که وقتی به اساتید جوون و رزیدنت های اون رشته گفتم، به جز دو نفر کسی اسم ایشون رو نشنیده بود!!!! در سن هشتاد و پنج سالگی روی صندلی نشسته بود و با یه خونه سه طبقه سیصد چهارصد متری و کلی املاک پدری و یک پرونده پر از افتخارات شغلی افسوس تعویض پوشک بچه و شیر دادن می‌خورد. دوستان من، موفقیت های تحصیلی با کوشش بیشتر بعد از ازدواج و بچه دار شدن قابل به دست آوردن هست ولی بهترین سال های عمر و سلامتی از دست می روند... جوانترین اسپرم ها و تخمک هایتان را از دست می دهید و به جایش تن به قواعد غلط به زور دیکته شده می دهید واقعا بغض دارم، برای فرزند بعدی حتما مشکلات جسمی متعدد خواهم داشت و حتما از سوی محیط کارم توبیخ می شوم. اما الان واقعا حتی اگه تمام جایگاهی رو که دارم از دست بدم، می‌خوام برای بارداری اقدام کنم و به اون دو تا فسقلی برسم. روی مرز ایستادم و ممکنه دیگه فرصتی نداشته باشم. مادران هیئت علمی دانشگاه از حقوق طبیعی یک مادر حتی بعد از زایمان محروم هستند... بویژه از یک زن پزشک پذیرفته نیست که باردار بشود، دوست صمیمی من در چهل سالگی برای دومین بار، باردار شده و انواع توهین ها را در یکی از بهترین دانشگاه ها دریافت کرده که شما ما رو معطل گذاشتی، حالا کی رو بیاریم که یکی دو ماه شما رو پوشش بده تا برگردی!!! دوستانی دارم که تنها ١٠ روز مرخصی زایمان رفته اند بعد از سزارین راستی مادر من فرهنگی هستن و پنج فرزند دارن، ایشون همیشه میگن تنها کاری که تو زندگی ازش پشیمون نیستم بچه دار شدن و بزرگ کردن اون ها بوده.. و تنها کاری که ازش پشیمون هستن اینه که چرا به حرف آشنایان و فامیل گوش دادن و قرص ضدبارداری رو بعد از پنج تا بچه خوردن، میگن میتونستم ده تا بچه داشته باشم😍😍😍 دوستان عزیز دعایم کنید، ان شاالله خداوند به من و همسرم لیاقت بدهد فرزندان بیشتری داشته باشیم کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075 🌸⃟🕊 کانال @Tabasbanoo به ما بپیوندید...
12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌به پسری که خونه و ماشین و درآمد بالا نداره، دختر بدیم؟ 🌸⃟🕊 کانال @Tabasbanoo به ما بپیوندید...