|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
مـــــــاهِ مجنـــــــون🌙❣... قرار است این شب ها خیره شویم به ماه... به ماهِ مجنونِ سرجدا... همر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|یا رفیق من لا رفیق له♡
" قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا"
#هلال_چهارم
[هم قافله با عشق و جنون کم هنری نیست]
***
اولین تصویری که در قاب چشمانم ثبت میشود، چهره خاکی و همیشه خندان نوید است. با خوشحالي میگوید:
_ دمت گرم بابا! میدونستم تنهامون نمیذاری!
دستم را میگیرد و کمک میکند بنشینم. گلویم از تشنگی میسوزد. نوید میخندد:
_ مطمئن بودم تو یکی شهید نمیشی!
از حرفش نمیدانم اخم بکنم یا بخندم. میپرسم:
_ احمد کجاست؟
_ اون جلو. دعوا شده.
_ دعوا؟!
دسته جعبه چوپی را میگیرد و دنبال خودش روی خاک میکشد:
_ از اول جنگ، این اولین باره توی روز باهاشون درگیر شدیم. پاشو بیا. دیگه گیرت نمیاد ها! این دفعه میتونی همه لحظات جنگ رو تو روشنایی کامل ببینی.
اسلحه ام را برمیدارم و به کمکش، از روی زمین بلند میشوم. سرم گیج میرود اما سعی می کنم قبل از اینکه نوید زیاد دور شود، بهش برسم.
دسته دیگر جعبه را میگیرم و همراه نوید به سرعت به سمت بچه ها حرکت میکنیم.
در یک حرکت ناگهانی نوید میایستد. نمیتوانم همزمان با او ترمز بگیرم و جعبه را محکم میکوبم به پایش.
حتی سرش را هم برنمیگرداند. فقط میگوید:
_ اونجا رو یادته؟
نگاه میکنم. یادم هست. اجازه نمیدهد چيزی بگویم؛ میگوید:
_ دقیقا همونجا وایستاده بود. داشت آرپیجی میزد.
دوباره راه میافتیم. نوید که انگار یاد خاطره شیرینی افتاده باشد، با لذت سرش را تکان میدهد و لبخند میزند:
_ کجای دنیا فرمانده لشکر خط مقدم وامیسته آرپیجی میگیره دستش و میجنگه؟
دیگر تعداد گلوله هایی که کنار مان منفجر میشنود، آنقدر زیاد شده که هر دو قدم یک بار باید خیز برویم. احمد ما را میبیند و به سمتمان میدود. جعبه را از دست نوید میگیرد و جایش یک آرپیجی دستش میدهد. روی شانه اش میزند و میگوید:
_ بدو نوید! با این بچه ها برو. باید آتیششون رو ساکت کنین. بچه ها زمین گیر شدن.
دوتا گلوله آرپیجی هم میدهد دست من:
_ با نوید برو! برو کمکش.
از اینکه کنار نوید هستم احساس خوبی دارم. تا زانو داخل آب رفتهایم. نوید پناه میگیرد و گلوله را داخل لوله اسلحه میچرخاند:
_ وقتی نبودی اینا بلندگو گذاشته بودن با صدای بلند ما رو تهدید میکردن.
_ واقعا؟
_ نکته جالبش اونجا بود که میگفتن اگه تسلیم نشین اینجا رو شخم میزنیم! اون لحظه خیلی یاد تو بودم. حرفی که صبح زدی...
صدای آخ کوتاهی بلند میشود و پشت بندش صدای افتادن جسم سنگینی داخل آب. خودم را جلو میکشم. با دیدن پیکر روی آب شوکه میشوم. تیر مستقیم وسط پیشانی اش خورده. آرام زیر بازوهایش را میگیرم و به گوشه ای میکِشمش.
نوید خون روی پیشانی شهید که حالا از کنار ابرویش جاری شده و روی صورت و موهایش پخش میشود را نگاه میکند.
زیرلب زمزمه میکند:
_ تک تیرانداز دارن...
آرپیجی را روی شانه اش محکم میکند، رو میکند به من و میگوید:
_ صدام باید اینو بفهمه که وقتی رهبرمون میگه جزایر باید حفظ بشن، اگه کل شخم زنا و بذرپاشا و دروگرهاش رو هم که جلومون ردیف کنه، ما این جزیره ها رو حفظ میکنیم!
با استرس میگویم:
_ یه وقت شهید نشی! مثل سعید بذاری بری.
نوید با شیطنت میخندد:
_ نترس. بادمجون بم آفت نداره!
یا علی میگوید و لبه سنگر میایستد. فریاد میزنم:
_ بجنب نوید! بدو!
انگشتش را روی ماشه فشار میدهد و آرپیجی با صدای سهمگینی شلیک میشود. نوید پرت میشود پایین.
با خوشحالی به سمتش میدوم تا کمک کنم بلند شود. سرش خم شده و از کنار گردنش خون فواره میزند. بدنم یخ میزند. تنها چیزی که به مغزم میرسد این است که چفیه ام را بردارم و روی زخمش فشار دهم.
نوید نفس هم که میکشد، خون از گردنش فوران میکند. لب و دهانش هم پر از خون شده. آرام بلندش میکنم و به دیواره سنگر تکیه میدهد. هنوز میخندد.
به بازویش میزنم و میگویم:
_ خودت گفتی بادمجون بم آفت نداره!
چشمانش میخندند و از لبش خون میچکد. دهانش را باز و بسته میکند تا چیزی بگوید. سرم را نزدیک تر میبرم. بریده بریده میگوید:
_ از... هر... هزارتا... بادمجونِ... بم... یکیشون...خخخـ... خب... آآآ....آفففت...میگیـ...ره!
ادامه دارد...
#ماه_مجنون🌙❣️
🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
"آرمان و روح الله رفتند که آرمان روح الله بماند"🕊️🇮🇷 ___________ یک سال گذشت... همین حوالی بود که ج
|حجت خدا
نامش حجت الله بود...
از جوانان نسل سوم انقلاب که در سالهای آخر دهه ۶۰ به دنیا آمده بود.
انقلاب را از نزدیک ندیده بود اما دست کمی از «دانشجویان پیرو خط امام» نداشت!✌️🌱
حجت الله را باید با ویژگی هایی که مسیر شهادت را _آن هم در دورانی که خبری از جنگ و جبهه نبود_برایش گشود، شناخت.
از توجه جدی به نماز اول وقت گرفته تا علاقه خاصی که به مادر شهدا علیها سلام داشت...🦋
میگفتند او شیفته «آقا» بود و مداوم نگران حالات ایشان...نگرانی که زندگی حجت الله را با افق آرمان های انقلاب اسلامی تنظیم کرده بود🌤
مسجد، هیئت و راهیان نور، بسترهای جهاد او برای رسیدن به آرمان تمدنیاش بودند. آرمانی که در خطوط دستنوشته هایش به چشم میخورد:
«بارالها ، جنداللّه را که با سوگند به ثاراللّه در سنگر روح اللّه برای شکست عدو اللّه و استقرار حزب اللّه زمینهساز حکومت جهانی بقیه اللّه گردیده، حمایت فرما!»
شهید حجت الله رحیمی، درست ۶ روز مانده تا تولد ۲۲ سالگی اش در لباس خدمت به زائران راهیان شهدا، به آرزوی همیشگی اش رسید و رفت..🕊✨
و به قول شهید آوینی :
«ما نه از رفتن آنها، که از ماندن خود دلتنگیم.»❤️🩹
#آرمان_ما
#سالگرد_شهادت
#شهید_حجتالله_رحیمی
🔺@tabeen113
📜بخشی از وصیتنامه
خدایا!
سالها و ماههاست که به دنبال دست یافتن به وصال خویش شهرها و آبادیها و کوهها و دشتها و بیابانها را پشت سر گذاشتهام ولی هنوز خود را نشناختهام.
محبوب من!
شهادت را نه برای فرار از مسئولیّت اجتماعی ، و نه برای راحتی شخصی میخواهم؛ بلکه از آنجا که شهادت در رأس قلّهی کمالات است و بدون کسب کمالات ، شهادت میسّر نمیشود، میخواهم و خوشا به حال آنان که با شهادت رفتهاند.
خدایا!
دوست دارم تنهای تنها بیایم، دور از هرکثرتی ؛ دوست دارم گمنام گمنام بیایم ، دور از هر هویتی.
{خواندنی:متن کامل}
🔺@tabeen113
مادر جان، مثل همیشه خودش همۀ کارها را راست و ریس کرده بود و برنامه هایش را چیده بود.
حسینیه را آماده کرده بود. مولودی خوان را دعوت کرده بود.
میوه و شیرینی اش را هم خریده بود
از خیلی وقت پیش توی تقویمش ۱۰ تیر ۱۳۷۸ ، روز ولادت حضرت محمد(ص) را علامت زده و منتظر چنین روزی بود همیشه کارش همین بود.
برای مهمترین مناسبت هر هفته، برنامه ای تدارک میدید ولادت و شهادت ائمه برایش از همه مهم تر بود.
به خصوص برای ولادتها سنگ تمام می گذاشت
توی جشنها کسی حق نداشت لباس تیره بپوشد یا ساکت و غمگین باشد.
هر کاری میکرد که آن روز دل همه مهمانان شاد بشود.
آن روز هم طبق روال روزهای سه شنبه روضۀ اول صبح برگزار شد
به روضه خوان سپرده بود که به خاطر روز عید بیشتر به مدح اهل بیت و صفات و سیره ائمه بپردازد و ذکر مصیبت را کوتاه کند...
مهمانان که رفتند نزدیکی های ظهر حالش بد شد.
رفتیم بیمارستان قائم و همان شب روح مادرجان در کمال ناباوری به آسمان پرکشید...🕊️
روحش شاد و یادش گرامی🌹
مرحومه منصوره مقدسیان🌱
#بانوی_تراز
🔺@tabeen113
🇵🇸ابوعبیده:این نبرد مرحله جدیدی را نه در سطح غزه، بلکه در سطح جهان ایجاد کرده است.
به امید خدا ماه رمضان ماه امتداد بدر،فتح بزرگ و تشدید طوفان الاقصی است.
#غزه
#طوفان_الأقصی
🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
مـــــــاهِ مجنـــــــون🌙❣... قرار است این شب ها خیره شویم به ماه... به ماهِ مجنونِ سرجدا... همر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| یا رفیق من لا رفیق له ♡
" قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا"
#هلال_پنجم
[آنقدر سبکبار سفر کردی از این خاک]
نوید توی بغل خودم بود که تمام کرد. البته شاید هم نه! این تازه شروع زندگی اش بود. شروع یک زندگی خاص؛ یک زندگی زیبا، فراتر از چیزی که من بتوانم حتی تصورش را بکنم.
نفسش به خس خس افتاده بود. داشتم التماسش میکردم کمی دیگر دوام بیاورد که نفس عمیقی کشید و بعد، خونِ گردنش از فوران ایستاد.
با همان لبهای خندان و چشمانی که هنوز برق میزد! هیچ وقت نوید را اینقدر شاد ندیده بودم.
صدای دوشکا قطع شده بود. نوید کار خودش را کرد. دستم را گذاشتم روی پیشانی اش:
_ خدا قوت پهلوون!
آرام چشم هایش را بستم تا بتواند راحت بخوابد. دیگر نه لبهایش تشنه بود و نه چشم هایش از خستگی میسوخت.
و حالا من مانده ام و جزیره ای که با بچه ها به قیمت جانشان حفظش کردند. هیچ کس باور نمیکرد ایرانی ها بتوانند جزیره ها را نگه دارند. فرمانده همیشه بهمان میگفت برای مومن کار نشد ندارد! و حالا منتظر هستیم تا بیاید و ببیند که بچه های لشکرش گل کاشته اند، آنقدر که تمام جزیره سرخ شده است. درست شبیه یک دشت شقایق!
***
احمد پیکر نوید را هم پشت آمبولانس میگذارد و در آمبولانس را میبندد. میگویم:
_ جای فرمانده خالی! یادته حاجی هر شهیدی میدید، پیشانیاش رو میبوسید؟
احمد سرش را تکان میدهد. میگوید:
_ دیدی فرمانده بالاخره ما رو از محاصره نجات داد؟
با حرف احمد ناگهان یکهای میخورم و میپرسم:
_ ولی خیلی عجیبه! این چند روز ندیدمشون. تاحالا سابقه نداشت چند روز ما رو بیخبر بذارن برن. تو خبر داری ازشون؟
احمد به حرف هایم گوش میدهد، اما نگاهش را مدام از من میدزدد.
_ چیزی شده احمد؟
میگوید:
_ یادته گفتی به قیمت جونش هم که شده میاد ما رو نجات میده؟
چیزی دارد بین قفسه سینه ام تیر میکشد مبهوت نگاهش میکنم و سرم را به چپ و راست تکان میدهم:
_ نه احمد! امکان نداره!
_ یادته وقتی نوید گفت کاشکی نیان، تو گفتی امکان نداره؟
بدنم شروع میکند به لرزیدن؛ حس میکنم کل پادگان دارد میلرزد.
_ یادته حاجی میگفت کربلا خون میخواد؟
دیگر نمیتوانم خودم را روی پاهایم نگه دارم. با زانو میافتم روی زمین.
داد میزنم:
_ نه! نه! احمد بسه!
_ یادته حاجی میگفت همهی زندگی ما در دوران جمهوری اسلامی و زمانهای که همه در انتظار ظهور آقا امام زمان هستن، فقط و فقط ادای تکلیفه؟
دیگر چیزی نمیگویم. حتی داد هم نمیزنم. فقط شانه هایم بالا و پایین میرود و بغض راه نفسم را بند میآورد.
احمد روبهرویم زانو میزند. شانه هایم را محکم میگیرد و خیره میشود در چشمانم:
_ یادته حاجی با خدای خودش پیمان بسته بود تا آخرین قطره خون، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیره؟
فرمانده آروم گرفت!
اشک امانم نمیدهد. سرم را بالا میآورم و میگویم:
_ چند روز پیش؟
_ نزدیک یک هفته.
به چشمان سرخش نگاه میکنم و میپرسم:
_ تو میدونستی نه؟
سرش را پایین میاندازد.
_ احمد!
ادامه دارد...
#ماه_مجنون🌙❣️
🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
"آرمان و روح الله رفتند که آرمان روح الله بماند"🕊️🇮🇷 ___________ یک سال گذشت... همین حوالی بود که ج
|بدون شرح...💚
امام خامنهای حفظه الله تعالی:
'یک یک جوانِ پُرشورِ مؤمنِ از جان گذشتهی سبزواری، شهید ناصر باغانی، وصیّتنامه دارد.
او یک جوانِ در سنین حدود بیست سال است. جا دارد که انسان آن وصیّتنامهاش را ده بار بخواند، بیست بار بخواند! بنده مکرّر خواندهام.'
#آرمان_ما
#سالگرد_شهادت
#شهید_ناصرالدین_باغانی
🔺@tabeen113
shahidbaghani.pdf
12.54M
{وصیتنامه✨📜}
بعد از چندی
که با تو معاشقه کردم،
یکباره به خود آمدم
و دیدم که من کوچکتر از آن
هستم که عاشق تو شوم
و تو بزرگتر از آنی که معشوق
من قرار بگیری‼️
فهمیدم که در این مدت
که فکر میکردهام عاشق
تو هستم اشتباه میکردهام...
این #تو بودی که عاشق من
بودهای و مرا میکشاندهای...🥺❤️🩹
📍پ.ن:
به قول دوستی، این از همون متن هاست که اگه نخونی، هفتاد سالت هم که باشه و بمیری، رو قبرت باید نوشت جوان ناکام!
#شهید_ناصرالدین_باغانی
🔺@tabeen113
.
آن زمان ها که نوجوان بودم و سودای پیشرفت و معروف شدن داشتم، در نظرم زنان بزرگ و الگو،
تنها زنانی بودند که در معرکه علم و دانش دستی بر آتش داشتند،
شغل خوبی داشتند و در میان مردم از جایگاه اجتماعی بالایی برخوردار بودند.
حالا که بزرگ و بزرگ تر شده ام میفهمم بانوی الگو تنها بانوی عالمه و اندیشمند نیست.
علم تنها یک بعد از ابعاد بانوی الگو و تراز است.
در این میان بانویی که خودسازی میکند و روح خود را برای بندگی می سازد می تواند،جزء فرهیخته ترین بانوان به شمار آید.
خودسازی کند و در میان دنیای دختر بودن، همسر بودن، مادر بودن و... ، جهان سازی کند.
خودساز و جهان ساز باشد. 🌍🌿
همان خودسازی و جهان سازی ای که اوج آن در وجود مبارک حضرت فاطمه سلام الله علیها به زیبایی تجلی پیدا کرد.🤍✨
حضرت فاطمه سلام الله علیها🌱
#بانوی_تراز
#خودسازی
#جهان_سازی
🔺@tabeen113
آرون بوشنل، افسر ٢۵ ساله آمریکایی که در اعتراض به نسلکشی فلسطینیان در مقابل سفارت این رژیم در واشنگتن خود را آتش زد.
✍ «کارِ فضاحتِ سیاستهای خلافِ بشریِ #آمریکا و غربیها به جایی میرسد که شنیدید این افسر نیروی هوایی آمریکا خودش را آتش میزند؛ یعنی حتی برای آن جوانی که در آن فرهنگ تربیت شده سنگین میآید، حتی وجدان او آزرده میشود. البته به جای یک نفر، هزار نفر باید خودشان را آتش میزدند، غرق در فساد بودن نمیگذارد.»
#بیانات_رهبر_انقلاب
🎞دیدار با رأی اولیها
اسفند ١۴٠٢
🔺@tabeen113