eitaa logo
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
303 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
81 فایل
﷽ .• السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ النَّبَإ الْعَظیمِ...✨ |تو شاهدی که علم بر زمین نخواهد ماند 🏴 ♨️ اینجا قرارگاه #لشکر_صد_نفره است. با ماموریت تامین مهمّات فکری و فرهنگی در#جنگ_روایت‌ها🌤 جهت انتشار مهمات📝 به ما بپیوندید . 🆔جهت ارتباط : @lashkar_100
مشاهده در ایتا
دانلود
مدت زیادی از فوت مادرجان نمی‌گذشت. شبی روحانی جوانی در خانه ما را زد. دنبال جایی بود تا شبی را اقامت کند. پدر با خوشرویی به او خوشامد گفت و اتاق کتابخانه را در اختیارش گذاشت. صبح که شد گفت: از کتابهای پدرتون خیلی استفاده کردم. بینشون هم پر از یادداشتهای خوب بود. گفتم اینها کتابهای مادرمه.. با تعجب پرسید کتابهایی که من دیدم از منابع مهم علمی ان. مادرتون چی کاره هستن؟ گفتم خونه دار بود؛ ولی عاشق کتاب بود. دوباره پرسید: پس حتما از اون خانمهای تحصیل کرده بودن؟ گفتم «فقط شیش كلاس سواد داشت» نمیتوانست حرفهایم را باور کند برایش کمی از زندگی و شخصیت مادرجان تعریف کردم با حسرت گفت: کاش زودتر می اومدم و میدیدمشون خیلی دلم میخواد درباره شون بیشتر بدونم. مرحومه منصوره مقدسیان🌱 🔺@tabeen113
|آرزویم فقط اینست که بیرق با تو برسد زود به دست پسر پاک حسین❣️ 🔺@tabeen113
💢صداقت را از که بیاموزیم ؟ _ از خاتمی و جبهه اصلاحات... 🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له♡ " قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا" [هم قافله با عشق و جنون کم هنری نیست] *** اولین تصویری که در قاب چشمانم ثبت می‌شود، چهره خاکی و همیشه خندان نوید است. با خوشحالي می‌گوید‌: _ دمت گرم بابا! می‌دونستم تنهامون نمیذاری! دستم را می‌گیرد و کمک می‌کند بنشینم. گلویم از تشنگی می‌سوزد. نوید می‌خندد: _ مطمئن بودم تو یکی شهید نمیشی! از حرفش نمی‌دانم اخم بکنم یا بخندم. میپرسم: _ احمد کجاست؟ _ اون جلو. دعوا شده. _ دعوا؟! دسته جعبه چوپی را می‌گیرد و دنبال خودش روی خاک می‌کشد: _ از اول جنگ، این اولین باره توی روز باهاشون درگیر شدیم. پاشو بیا. دیگه گیرت نمیاد ها! این دفعه میتونی همه لحظات جنگ رو تو روشنایی کامل ببینی. اسلحه ام را برمیدارم و به کمکش، از روی زمین بلند می‌شوم. سرم گیج می‌رود اما سعی می کنم قبل از اینکه نوید زیاد دور شود، بهش برسم. ‌ دسته دیگر جعبه را می‌گیرم و همراه نوید به سرعت به سمت بچه ها حرکت می‌کنیم. در یک حرکت ناگهانی نوید می‌ایستد. نمی‌توانم همزمان با او ترمز بگیرم و جعبه را محکم میکوبم به پایش. حتی سرش را هم برنمی‌گرداند. فقط می‌گوید: _ اونجا رو یادته؟ نگاه میکنم. یادم هست. اجازه نمی‌دهد چيزی بگویم؛ می‌گوید: _ دقیقا همونجا وایستاده بود. داشت آرپی‌جی میزد. دوباره راه می‌افتیم. نوید که انگار یاد خاطره شیرینی‌ افتاده باشد، با لذت سرش را تکان می‌دهد و لبخند می‌زند: _ کجای دنیا فرمانده لشکر خط مقدم وامیسته آرپی‌جی میگیره دستش و میجنگه؟ دیگر تعداد گلوله هایی که کنار مان منفجر می‌شنود، آنقدر زیاد شده که هر دو قدم یک بار باید خیز برویم. احمد ما را می‌بیند و به سمتمان میدود. جعبه را از دست نوید می‌گیرد و جایش یک آرپی‌جی دستش می‌دهد. روی شانه اش می‌زند و می‌گوید: _ بدو نوید! با این بچه ها برو. باید آتیششون رو ساکت کنین. بچه ها زمین گیر شدن. دوتا گلوله آرپی‌جی هم می‌دهد دست من: _ با نوید برو! برو کمکش. از اینکه کنار نوید هستم احساس خوبی دارم. تا زانو داخل آب رفته‌ایم. نوید پناه می‌گیرد و گلوله را داخل لوله اسلحه می‌چرخاند: _ وقتی نبودی اینا بلندگو گذاشته بودن با صدای بلند ما رو تهدید میکردن. _ واقعا؟ _ نکته جالبش اونجا بود که میگفتن اگه تسلیم نشین اینجا رو شخم میزنیم! اون لحظه خیلی یاد تو بودم. حرفی که صبح زدی... صدای آخ کوتاهی بلند می‌شود و پشت بندش صدای افتادن جسم سنگینی داخل آب. خودم را جلو می‌کشم. با دیدن پیکر روی آب شوکه می‌شوم. تیر مستقیم وسط پیشانی اش خورده. آرام زیر بازوهایش را می‌گیرم و به گوشه ای می‌کِشمش. نوید خون روی پیشانی شهید که حالا از کنار ابرویش جاری شده و روی صورت و موهایش پخش می‌شود را نگاه می‌کند. زیرلب زمزمه می‌کند: _ تک تیرانداز دارن... آرپی‌جی را روی شانه اش محکم می‌کند، رو می‌کند به من و می‌گوید: _ صدام باید اینو بفهمه که وقتی رهبرمون میگه جزایر باید حفظ بشن، اگه کل شخم زنا و بذرپاشا و دروگرهاش رو هم که جلومون ردیف کنه، ما این جزیره ها رو حفظ میکنیم! با استرس می‌گویم: _ یه وقت شهید نشی! مثل سعید بذاری بری. نوید با شیطنت می‌خندد: _ نترس. بادمجون بم آفت نداره! یا علی می‌گوید و لبه سنگر می‌ایستد‌. فریاد میزنم: _ بجنب نوید! بدو! انگشتش را روی ماشه فشار می‌دهد و آرپی‌جی با صدای سهمگینی شلیک می‌شود. نوید پرت می‌شود پایین. با خوشحالی به سمتش میدوم تا کمک کنم بلند شود. سرش خم شده و از کنار گردنش خون فواره می‌زند. بدنم یخ می‌زند. تنها چیزی که به مغزم می‌رسد این است که چفیه ام را بردارم و روی زخمش فشار دهم. نوید نفس هم که می‌کشد، خون از گردنش فوران می‌کند. لب و دهانش هم پر از خون شده. آرام بلندش میکنم و به دیواره سنگر تکیه می‌دهد. هنوز می‌خندد. به بازویش می‌زنم و می‌گویم: _ خودت گفتی بادمجون بم آفت نداره! چشمانش می‌خندند و از لبش خون می‌چکد. دهانش را باز و بسته می‌کند تا چیزی بگوید. سرم را نزدیک تر می‌برم. بریده بریده می‌گوید: _ از... هر... هزارتا... بادمجونِ... بم... یکیشون...خخخـ... خب... آآآ....آفففت...میگیـ...ره! ادامه دارد... 🌙❣️ 🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
"آرمان و روح الله رفتند که آرمان روح الله بماند"🕊️🇮🇷 ___________ یک سال گذشت... همین حوالی بود که ج
|حجت خدا نامش حجت الله بود... از جوانان نسل سوم انقلاب که در سالهای آخر دهه ۶۰ به دنیا آمده بود. انقلاب را از نزدیک ندیده بود اما دست کمی از «دانشجویان پیرو خط امام» نداشت!✌️🌱 حجت الله را باید با ویژگی هایی که مسیر شهادت را _آن هم در دورانی که خبری از جنگ و جبهه نبود_برایش گشود، شناخت. از توجه جدی به نماز اول وقت گرفته تا علاقه خاصی که به مادر شهدا علیها سلام داشت...🦋 میگفتند او شیفته «آقا» بود و مداوم نگران حالات ایشان...نگرانی که زندگی حجت الله را با افق آرمان های انقلاب اسلامی تنظیم کرده بود🌤 مسجد، هیئت و راهیان نور، بسترهای جهاد او برای رسیدن به آرمان تمدنی‌اش بودند. آرمانی که در خطوط دست‌نوشته هایش به چشم میخورد: «بارالها ، جنداللّه را که با سوگند به ثاراللّه در سنگر روح اللّه برای شکست عدو اللّه و استقرار حزب اللّه زمینه‌ساز حکومت جهانی بقیه اللّه گردیده، حمایت فرما!» شهید حجت الله رحیمی، درست ۶ روز مانده تا تولد ۲۲ سالگی اش در لباس خدمت به زائران راهیان شهدا، به آرزوی همیشگی اش رسید و رفت..🕊✨ و به قول شهید آوینی : «ما نه از رفتن آنها، که از ماندن خود دلتنگیم.»❤️‍🩹 🔺@tabeen113
📜بخشی از وصیت‌نامه خدایا! سال‌ها و ماه‌هاست که به دنبال دست یافتن به وصال خویش شهرها و آبادی‌ها و کوه‌ها و دشت‌ها و بیابان‌ها را پشت سر گذاشته‌ام ولی هنوز خود را نشناخته‌ام. محبوب من! شهادت را نه برای فرار از مسئولیّت اجتماعی ، و نه برای راحتی شخصی می‌خواهم؛ بلکه از آنجا که شهادت در رأس قلّه‌ی کمالات است و بدون کسب کمالات ، شهادت میسّر نمی‌شود، می‌خواهم و خوشا به حال آنان که با شهادت رفته‌اند. خدایا! دوست دارم تنهای تنها بیایم، دور از هرکثرتی ؛ دوست دارم گمنام گمنام بیایم ، دور از هر هویتی. {خواندنی:متن کامل} 🔺@tabeen113
مادر جان، مثل همیشه خودش همۀ کارها را راست و ریس کرده بود و برنامه هایش را چیده بود. حسینیه را آماده کرده بود. مولودی خوان را دعوت کرده بود. میوه و شیرینی اش را هم خریده بود از خیلی وقت پیش توی تقویمش ۱۰ تیر ۱۳۷۸ ، روز ولادت حضرت محمد(ص) را علامت زده و منتظر چنین روزی بود همیشه کارش همین بود. برای مهمترین مناسبت هر هفته، برنامه ای تدارک میدید ولادت و شهادت ائمه برایش از همه مهم تر بود. به خصوص برای ولادتها سنگ تمام می گذاشت توی جشنها کسی حق نداشت لباس تیره بپوشد یا ساکت و غمگین باشد. هر کاری میکرد که آن روز دل همه مهمانان شاد بشود. آن روز هم طبق روال روزهای سه شنبه روضۀ اول صبح برگزار شد به روضه خوان سپرده بود که به خاطر روز عید بیشتر به مدح اهل بیت و صفات و سیره ائمه بپردازد و ذکر مصیبت را کوتاه کند... مهمانان که رفتند نزدیکی های ظهر حالش بد شد. رفتیم بیمارستان قائم و همان شب روح مادرجان در کمال ناباوری به آسمان پرکشید...🕊️ روحش شاد و یادش گرامی🌹 مرحومه منصوره مقدسیان🌱 🔺@tabeen113
🇵🇸ابوعبیده:این نبرد مرحله جدیدی را نه در سطح غزه، بلکه در سطح جهان ایجاد کرده است. به امید خدا ماه رمضان ماه امتداد بدر،فتح بزرگ و تشدید طوفان الاقصی است. 🔺@tabeen113