هو
آه، توی کتابخانه بود. سال قبل آمد روی میز. بود تا آخر صفر و باز برگشت به قفسه. انگار مهلتش تمام شده باشد. انگار لباسی باشد نامناسب فصل. یک نسخه الکترونیکش هم بین کتابهای مجازیام بود. دستنخورده. تمیز. نو.
آه وظیفه بود. نمیدانم از کی وظیفه شد. کجا فکر کردم که مقتل میتواند گرهای را باز کند. شاید آن روز که دو تا از آشناهام داشتند برای قیام امام فلسفه میبافتند. نمیبافتند، بافتههای دیگران را تنشان میکردند. من خونم را میدیدم که در رگهام میجوشد و کم مانده بزند بیرون از گوش و دماغ و دهانم. سوهان ناخنم را برداشتم و رفتم نشستم توی آفتاب ایوان؛ تا صدایشان نرسد. احتمالش زیاد است که آن روز با خودم گفته باشم؛ اگر تاریخ قیام را درست و حسابی میدانستی، ملتفتشان میکردی. سوهان میکشیدم، مطمئنم. اما مطمئن نیستم به فکرهایی که کردهام.
وقتی گفتند میخواهیم توی #حلقه_کتابخوانی_مبنا ،"آه" بخوانیم، من حس کردم دستی غیبی دستم را گرفته و انداخته توی لینک جمعخوانی. شاید دستی غیبی به خاطر آه من و آه آدمهایی با قصههای دیگر، مدیران حلقه را مجاب کرده دوره آه بگیرند.
آه از کتابخانه برگشت روی میز. انگار همین حالا وقتش بوده. حالا که اصلا حواسم به وظیفه نبوده. حالا که کسی بغل گوشم وز وز نکرده.
توی مقرری هر روز، من داستان پیدا میکردم. داستان ابرقهرمانهای رویینتن. آدمهایی که خندان جان میدهند و مرگ را به بازی میگیرند. داستان آدمهای ترسو. از آنها که جانشان را برمیدارند و میزنند به چاک. داستان آدمهایی که میدانند و عمل نمیکنند. داستان آدمهایی که نصیحت میکنند: بیا برو به یمن و از آنجا شیعیانت را هدایت کن. داستان آدمهایی که بین حق و دنیا، دنیا را انتخاب میکنند. داستان زنها. زن خوله، زن یزید، ام سلمه، زن آن یکی، مادر آن دیگری. زنی که شوهرش را سرزنش میکند: نمیخواهی پسر پیغمبر را یاری کنی؟ زنی که سر پسرش را پرت میکند، تمام پسرش را فدا میکند.
آه را میگذاشتم کنار روایت انسان. شکل فریب آدمهای زمانه ابراهیم. آدمهایی که غرق میشوند در تماشای برج بابل و فکر میکنند؛ وقتی آدم همچین برجی میسازد، پس بیخیال خدا. شکل فریب آدمهای زمانه حسین(ع). یزید پانصد هزار زن نوازنده میآورد. سروصدایش شهر را مر میکند و آنوقک هیچکس نمیفهمد یزید چه گندی زده. شکل فریب آدمهای زمانه ما. وقتی خارجیها میروند کره ماه، پس میشوند خدای عالم. بعد به همسرم میگفتم: شیوه هیچ تغییری نکرده.
دیشب مادر همسرم پرسید که چه میخوانم. گفتم: مقتل. از جمع عقب افتاده بودم. یزید پشیمان بود انگار. شام و عراق و مدینه رفته بودند روی حالت "چه کنم؟، چه کنم؟" . چون صدای زینب رساتر بود، دستی پشت رسانه زینب بود. مادرهمسرم گفت: سخت نیست خوندنش؟ منظورش این بود؛ که درد ندارد خواندن مقتل؟. گفتم: از بعد عاشورا دیگه خیلی سخت میشه. سرم را برگرداندم روی کتاب. حواسم پی دختر یک سالهام بود که میرفت پشت در و وقتی من را غرق کتاب میدید، کله میکشید و دالیبازی میکرد. خطها را نمیدیدم و داشتم از خودم میپرسیدم: یاسین حجازی ماجرای رقیه را باور دارد؟ چرا نیامده بود در کتاب؟ سرم را بلند کردم و جواب دالی دخترم را دادم. بلند بلند خندید. ورق که زدم، یزید سر را گذاشته بود توی تشت و فرستاده بود برای دختری سهچهار ساله تا کمتر برای پدرش دلتنگی کند.
پینوشت: از مسوولین حلقه کتاب مدرسه مبنا ممنونم. تمام این تجربه شیرین رو مدیون شما هستم.
#آه