تو بالاخره رسیدی به کتابا
همهبدو بدوهای امروز فدای سرت
#مادرانه
#کتابخوانی
هو
طرح پایان دادن به دغدغه کتابهای نیمهتمام رسید به " خوشههای خشم" با ترجمه ابتدایی شاهرخ مسکوب که هر خطش خراشیست آرام و زجرآور بر روح آدم. کاش دیرتر میرسیدم به اینجای برنامه.
#کتابخوانی
#ترجمه
@tablo11
✍نویسندهها با کلمات تصویر می سازند.
زیادی گیر میدم؟
اولین رمان کاوه فولادینسب
#کتابخوانی
هدایت شده از آیھ
تازه این روحیه را در او پیدا کرده بودم،مثل من تلاش می کرد،از کنار آدم ها بی تفاوت رد نمی شد،مهربان بود و مهم تر از همه:کتاب دوست نداشت، عاشق کتابها بود.زنگ های تفریح غرق می شدیم درون دریای کتابها و داستانها و روایتها،طوری که دیگر صدای زنگ هم نمی توانست مارا نجات دهد.
کم کم جمع دو نفره مان شد سه چهار نفر،بقیه هم مشتاق بودند کتابهای تازه ای که آورده بودیم بخوانند ،این طور شد که کتابخانه کوچک ما متولد شد.ما از خانه کتاب میآوردیم و زنگ های تفریح می نشستیم روی نیمکت جلوی کلاس و کتاب ها را رد و بدل می کردیم،یکی می گفت :این کتاب مال کیه؟درباره ی چیه؟
دیگری می گفت:مال من نیست ولی من قبلا قرض گرفته بودمش از اینجا،درباره ی دختری هست که...
کارمان به جایی رسید که یک جمعی حلقه ای کوچک کف سالن مدرسه درست می کردیم و آن گوشه ی دنج کف زمین مینشستیم و وسط مان کپه ای تلمبار شده از کتاب بود و ما کتاب ها همدیگر را رد و بدل می کردیم،کتاب می خواندیم و درباره شان حرف می زدیم،همیشه هم یک عده ای بودند که یک جوری نگاه مان می کردند،برایشان خنده دار بود این صحنه،که کف سالن نشسته بودیم و کتاب می خواندیم و من و او با غرور به کپه ی کتابها نگاه می کردیم.قبل از اینکه باهم دوست صمیمی شویم مم با او دوست بودم ولی محل نمی گذاشتم آن موقع من با آنها دوست بودم، آنها گروه سه نفره ی خفنی بودند،البته از نظر من خفن، نمی دانم چرا ،شاید چون سنگین بودند و همه دلشان می خواست با آنها دوست شوند،می رفتم با آنها ،در گروه سه نفره ی آنها انگار اضافی بودم،به خودم می گفتم آنها دوستهای من اند،اما فهمیدم خودم را گول می زنم ولی به گول زدن خودم ادامه دادم تا اینکه توی صورتم به من گفتند:برو!..._من تنها شدم توی مدرسه،هنوز هم گاهی سعی می کردم با آنها دوست شوم ولی نمی شد،آنها مرا نمی خواستند.من فهمیدم اشتباه کردم،او دوست بهتری از آنها بود،رفتم و به او گفتم کار اشتباهی کردم و کتابخوانی از همانجا جرقه خورد .بعد ازفصل پربار امتحانات هم تابستان هم مثل برق آمد.من در تابستان یک کانال در ایتا داشتم که کار زیادی نمی کرد و او عضو کانالم بود، پیشنهاد داد مدیر کانال شود گفتم چه بهتر از این؟مدتی کانال به همان شکل بود تا یاد کتابخوانی مدرسه افتادیم و پیشنهاد ریویوی یا معرفی کتاب را داد و من پذیرفتم.حالا هم شروع کار ماست،می خواهیم تغییر جهت کانال را شروع کنیم کنار معرفی کتاب،پروفایل و پس زمینه و تم بدهیم،می خواهیم کف سالن مدرسه ،بنشینیم و باهم تجربیات مان را درباره ی بهترین اختراع تاریخ بشر(کتاب)رد و بدل کنیم
به تاریخ ۱۳_۶_۱۴۰۲
#من_و_او
#کتابخوانی
#پروف_لایک_کتابخون
🔮https://eitaa.com/askzsl🔮
هو
بالاخره رسیدم به عدد ۶۰. با چند ساعت تاخیر اما رسیدم. به خودم روز اول سال را استراحت ندادم تا ۴۰۲ را کامل کنم. این تاخیرها در رسیدن به اهداف برای مادرها طبیعی است. آنهم مادری با سه فرزند. در سالی که ویروسها از اعداد روی تقویمش مثل دسته مورچههای گرسنه، بالا میرفتند.
۶۰ کتاب در یک سال ایدهآل نیست، آرمان نیست. کم است. برای کسی که میخواهد برود توی گروه حرفهایها زیادی کم است. سارتر سالی ۳۰۰ کتاب میخواند. هرچند خانوادهای نداشت و حمام را ضروری نمیدانست و در مصرف مخدر و روانگردان پیشتاز بود تا بتواند هوشیار باشد. همکارانم از من بیشتر میخوانند و من میدانم توان بیشتر از اینها را دارم.
۴۰۳ قرار است انشاالله با برنامه بهتری بخوانم. قرار است هم کمیت را بالا ببرم و هم درهمخوانی نداشته باشم. اولویتم امسال مجموعه داستان کوتاه و مجموعه روایت است. از اوایل زمستان ۴۰۲ مجموعه روایتها و مجموعه جستارها را شروع کردم و همچنان دنبال بهترینهای روایت هستم و امسال ادامه خواهم داد. دو مجموعه داستان کوتاه را همین دیروز خریدم و امروز اولی را شروع کردم.
میدانم باید برنامه بریزم و تا جاییکه میشود پایبند باشم. اما -به قول احمد اخوت؛ امای ناسازگار منفیساز- همه چیز بستگی به حال جسمی و روحی دخترها دارد. احتمالا وقتهایی پیش میآید که باید کتاب را ببندم و مدادم را زمین بگذارم و دقایق طولانی بشوم گوش برای کوثر و زهرا یا همبازی برای سارا. و یا خدایینکرده پرستار کودک. اما برای من تاخیر همراه با دخترها شیرینتر است تا سالی سیصد کتاب هیچ سارتر.
پینوشت ۱. کتابی که از ۴۰۲ مانده بود: کمونیسم رفت و ما ماندیم
پینوشت ۲. کتابهایی که دیروز خریدم: نیمه پنهان ماه از هوشنگ گلشیری و مجموعه داستان جومپا لاهیری
#مادری
#کتابخوانی