eitaa logo
تابلو🖌 یادداشت‌های یک نویسنده دون‌پایه
283 دنبال‌کننده
224 عکس
17 ویدیو
2 فایل
🟢خودم را جا کرده‌ام میان نویسنده‌های مدرسه "مبنا" 🟢برای ارتباط با من: @Shirin_Hezarjaribi
مشاهده در ایتا
دانلود
هو ۸۴ گیر کنکور بودم. کنکور و پدرم که سلطه‌اش را به رخ نوجوانی‌ام می‌کشید. سلطه‌اش بر کلیدهای برق و کنترل تلویزیون را. مهم نبود اکبرشاه داشت بازی را می‌باخت، ما باید دنیا را جدی نمی‌گرفتیم. باید خاموش می‌کردیم و می‌خوابیدیم. ۸۸ دانشگاه بودم. دانشگاه و خوابگاه و آزادی. تلویزیون توی یک سالن لخت بود و دهها دختر که شده بودیم دو دسته کلی. ماها و آنها. مناظره‌ها برایمان استادیوم آزادی بود در دربی. آن مناظره معروف "چیز چیز" و "بگم بگم" را در همین سالن دیدیم. مشهد فتیله را تا ته کشیده بود بالا. باد کولر، خس‌خس ریه‌ای بیمار بود. پرده‌های سبز را گره زده بودیم و پنجره‌ها را باز کرده بودیم و بغل به بغل نشسته بودیم روی زمین. تلویزیون ۲۱ اینچ را با میله‌های آهنی چسبانده بودند به گوشه سمت چپ، بالا. همه گردش نشسته بودیم. کارمان در واقع تناوبی بود از مسخره کردن آنچه رقیب می‌گفت و سوت کشیدن برای آنچه نامزدمان می‌گفت. کار ما و آنها هر دو دسته همین بود. فقط شیپور کم داشتیم و صندلی‌هایی که بعد مناظره پرت کنیم به هم. برد و باخت آن سال معلوم بود. داور نمی‌خواستیم. برد یعنی دست برتر. ۹۲ و ۹۶ را یادم نیست. غیر صورت سرد سنگی حسن روحانی، دقیق حتی یاد ندارم کی کاندید بود و رقابت چطور پیش رفت. ۱۴۰۰ را توی خانه خودم بودم. همه چیز واضح بود. اسمش نه مناظره بود و نه رقابت. صلح و صفا. مثل بازی دوستانه ایران و مالدیو. مالدیو قدیم. می‌بازد و کیف هم می‌کند که بازی داده شده. ۴۰۳ یک سال کم دارد، یک سالش سوخته. هوای دودی سرد، وارونه شده. آخرین مناظره‌اش را ندیدم. برود تا چهار سال بعد. با دوستی عین خودم و چهار بچه، شب را گذراندیم. من گوشی‌ام را گذاشتم روی میز ایوان. دور. کوثر یانگوم آتش کرد. افسر مینجانگو تب کرده بود و یانگوم پرستار بود. پادشاه عاشق دختری خدمتکار شد و کوثر نوجوان با همین صحنه‌های از لحاظ تربیتی ناجور، مناظره را فراموش کرد. به ظاهر من دخترم را قربانی کردم. مناظره چیزی ندارد به من بدهد. چهار تایش را دیده‌ام. زیادی بوده. پر بوده نگاه‌های تحقیرکننده، پر بوده مچ‌گیری، پر بوده مردم فریبی. فقط اینها نیست اما. به خاطر اینها نبود که وادادم سر یانگوم و عشق مثلثی. کوثر می‌فهمید. ما حرف نمی‌زدیم، اما کوثر چشمش از یک کاندیدا می‌رفت به آن یکی. ما جدی نگرفته بودیم اما دخترمان زبان بدن‌ها را تحلیل می‌کرد. انتظار ساده‌ای داشت، انتظار اینکه آدم‌ها بنشینند پای تلویزیون و توی دهان و چشم نامزدها نگاه کنند و بعد یکی را هل بدهند روی صندلی پاستور. من اینجای کار، درست همینجا بود که ترسیدم. "مامان دیدی پزشکیان اسم عبدلحمیدو یادش رفت؟ دیدی جلیلی یواش بهش گفت؟" نگاهش کردم و خواستم مثلا که بی‌تفاوت باشم. "عه؟" غروب مناظره آخر گفتم: امشب تو این خونه کسی مناظره نمی‌بینه. نشست روی تک صندلی کنار کتابخانه. پاهاش را جمع کرد توی شکمش. کنترل را توی دستش چرخاند و چشمم را نگاه کرد. "من باید مناظره ببینم." داشت کشف می‌کرد. داشت عین خودم می‌شد و عین پدرش.
هدایت شده از چیمه🌙
. احمد محمود به لیلی گلستان گفت: نقاشی را دوست داشتم ولی هیچ‌وقت نشد سمتش بروم. این نخل و این تصویر که برای پس‌زمینه وبینار انتخاب کردم باید چیزی شبیه سبک موردعلاقه‌اش باشد. بافت جنوبی آرامی دارد. محمود نانوا بود، کارگر فصلی، بنا، بیست تا شغل عوض کرد. شاید به خاطر همین شخصیت‌هایی که برای داستان انتخاب می‌کرد اغلب از قشر خاصی بودند. آرزوی محمود داشتن اتاق کار بود که آخر عمرش محقق شد‌‌. نمی‌دانم از نوشتن توی اتاقش که بخشی از پارکینگ بود لذت برد یا رعشه‌ی دستانش نگذاشت. یکبار بعد از جلسه نقد بهش پاکتی دادند. یکراست رفت بیمارستان برای درمان مشکل تنفسی که داشت. می‌گفت اگر یکبار دیگر به دنیا بیایم نویسنده نمی‌شوم. می‌روم سراغ کاری که تا آخر عمر درآمد آبرومندی داشته‌ باشد. روز قلم روز توست نویسنده محبوبم. @chiiiiimeh .
هو آغاز دوره جدید "نمی‌ذارن کار کنیم" مبارک.
🔻در ستایش شمایل سیاسی سعید جلیلی من «جلیلی‌چی» نیستم. سال ۹۲ به او رای ندادم. دور اول انتخابات همین امسال هم به او رای ندادم. به ضعف‌ها و محدودیت‌های او در مقام یک سیاستمرد واقفم. اما حالا که پس از سه هفته ممنوعیت سخن گفتن درباره نامزدهای انتخاباتی امکان نوشتن یافته ام دوست دارم از او بنویسم. از سعید جلیلی که به نحو کم‌نظیری نماینده بخش بزرگی از فضیلت‌ها و زیبایی‌های انقلاب اسلامی پنجاه و هفت در سیاست ملی ماست. اگر آرمان پنجاه و هفت پیوند یافتن و بلکه یگانه شدن دین و سیاست در متن حیات مدنی بود، این یگانگی نخست باید در وجود سیاستمرد محقق شود. جلیلی به وضوح مصداق این معناست. پیشتر نوشتم که مهم‌ترین میراث شهید رییسی سیاست تقواست و اینک باید افزود که میراث‌دار او از این جهت بی‌شک سعید جلیلی است. با این ملاحظه که آنچه برای سید شهید با شمّ و غریزه محقق بود، برای جلیلی با نحوی تفصیل و نظرورزی همراه شده است. نحوی درک سازوار مبتنی بر دیانت از سیاست و مقاومت و عدالت که در جزئیات مشی عملی و زیست شخصی نیز متبلور است. و این فقط مربوط به امور کلان سیاست نیست؛ شاید به چشم کسانی خرد و کم اهمیت به نظر برسد، برای من اما اینکه سیاستمداری داریم که در اوج مشاجره پینگی‌پنگی مناظره دونفره، وقتی رقیب قرآن می‌خواند، ملتزم به امر «فاستمعوا له و انصتوا» لب از سخن می‌بندد، قیمتی است. اینکه مجاهد جانبازی داریم که زخم و جراحت خود را محمل تبلیغ سیاسی قرار نمی‌دهد (شاید هنوز هم بسیاری از مردم جانباز بودن او را ندانند) ارزشمند است. اینکه نامزد انتخاباتی داریم که در نحوه عمل خود، در گفتن و نگفتن، در رفتن و ماندن، بیش از هر چیزی حجت شرعی را در نظر می‌آورد همان لحظه طلایی سیاست پنجاه و هفتی است. جلیلی امروز خیلی بیش از گذشته در منظر و مرئی وجدان ایرانی ما حاضر است. می‌دانم که بابت جمله بعدی ملامت و تمسخر خواهم شد اما چه باک؟ این وجدان ایرانی هر چند به او رأی ندهد اما عمیقا دوستش دارد. همچون شمایلی از فضیلت‌های بنیادینی که مدینه ما را برافراشته است: تقوا، شجاعت، سلامت، ساده‌زیستی و مردمداری. ممکن است بسیاری بترسند و ترجیح دهند که در این شرایط سخت و خطرناک چون اویی سکان کشور را به دست نگیرد. اما این ترس به خلاف تصور همراه با نفرت نیست. تلاش دو هفته اخیر برای نفرت ساختن حول جلیلی موفق نبود (به خلاف مورد احمدی نژاد در سال هشتاد و هشت). فضیلت و تقوا چیزی نیست که از نظر انسان ایرانی نکته‌سنج مخفی بماند و او کسی را که به این زیور آراسته است، نمی‌تواند دشمن بدارد. همچنین این ترس چندان مربوط به ویژگی‌های شخصی جلیلی نیست. در واقع این ترس، ترس از تنگ شدن زندگی و مجال و امکان‌های آن (خواه در پرتو سیاست حجاب و محدودیت اینترنت یا نزاع با قدرت‌های جهانی) به حفره‌های بزرگی در کلیت سیاست انقلابی باز می‌گردد. بار دیگر مسائل جلیلی را به یاد آوریم: اینکه جلیلی زبان تخاطب با بخش مهمی از مردم را ندارد، اینکه ایده‌ای در نسبت با تکثر واقعاً موجود در ایران امروز ندارد، اینکه ایده آزادی در منظومه او جای روشنی ندارد و اینکه ایده امکان پیشرفت بدون همراهی با هژمونی غرب هنوز اعتماد و امید چندانی بر نمی‌انگیزد، جملگی به کاستی‌های اساسی نیروی انقلاب و گفتار و طرح سیاسی آن باز می‌گردد. اگر این خلل‌ها زیر عبای پوشاننده شهید رییسی و سیادت و صفا و معنویت او از نظر مخفی شده بود (که البته چندان هم نشده بود) به معنای حل و فصل آنها نبود. و مسیر آینده مسیر در انداختن طرحی نو و حل و فصل واقعی این کاستی‌هاست. با مشاجره ملال‌آور تعیین مقصر و سرزنش متقابل در میان نیروهای انقلابی گامی به پیش برداشته نمی‌شود. شمایل محبوب و دوست داشتنی جلیلی اینک به مثابه یک سرمایه سیاسی متعلق به نیروهای انقلاب است. من تصور می‌کنم روند وقایع ماه‌ها و سال‌های پیش رو ارزش اجتماعی این سرمایه را بالاتر نیز خواهد برد. اما گشایش آینده ما در هزینه کردن مسرفانه این سرمایه نیست. در تلاش جدی و سخت کوشانه و بیرحمانه برای حل مسائلی است که موجد ترس فوق الذکر می‌شود. کاش سعید جلیلی خود به محور این تلاش تبدیل شود.
متوجه می‌شید این جمله چی می‌گه؟ 😬😬😬
هو ریز روایت‌های روضه نک و ناله‌هامان که تل می‌شود و شانه‌هایمان که نمی‌تواند تل را تاب بیاورد، شما از راه می‌رسید. شما پرتوان و پرشمار بارتان را زمین می‌گذارید و ساکن می‌شوید. ظهر آفتاب، رفته‌ام برای آستین دخترم، تور چیندار بخرم. زن فروشنده، از روضه هر ساله کوچه می‌پرسد. لبخند می‌زنم و خواهش می‌کنم بیاید. زن جیزی را پر قورت می‌دهد. دست می‌برد و مقنعه‌اش را جلوتر می‌کشد. "پام گیره اینجا." انگار کسی مجبورم کرده حرف بزنم. "خدا می‌دونه که راهی ندارین." لب‌های صورتی ماتش کوتاه باز و بسته می‌شود و نگاهش را می‌دهد به سقف مغازه. "دلم همه‌ش تو مسجده تو روضه. می‌رفتم آروم می‌شدم." می‌فهمم که شانه‌هایش دارد خم می‌شود و منتظر رسیدن بوده.
هو ریز روایت‌های روضه چراغ‌ها خاموش است. دختری کنار دست من، بابایش را می‌خواهد. خودش را می‌‌کشد به چادر مادر. لحظه‌ای سر می‌گذارد روی پای مادر، لحظه دیگر ایستاده. در همه حال اما، "می‌خوام برم پیش بابا" از لبانش نمی‌افتد. دختر دو ساله‌ست. موهاش را با دوتا کش صورتی بسته کنار گوش‌هاش. من گرم صحبت با دختر بزرگم می‌شوم. از دوستانش دلخور است. سرهامان را برده‌ایم زیر چادر. توی صدای بلندگوها، حرف‌هاش را بلندگو می‌کند توی گوشم. من دارم اشک‌های نوجوانم را از صورتش پاک می‌کنم. مادر کناری ایستاده و سر می‌چرخاند. چادرش را می‌کشد سرش و می‌دود. من دنبالش. از پله‌ها می‌دویم پایین. نیست. توی مهد کودک نیست. مادر در مهد کودک را می‌بندد و ثانیه‌ای پشت می‌دهد به در و نگاهم می‌کند و می‌دویم پایین. دوساله، نشسته روی پای مرد عزادار،پشت میز چای، جلوی در. مادر بی‌حرف دختربچه را پس می‌گیرد. دختربچه کفش به پا دارد. مرد می‌گوید: داشت می‌رفت، جولوشو گرفتیم." حال دختر ما خوب است.
یاد قرآن خوندن سربازهای مقاومت تو غزه افتادم🥺
هو نمی‌دانم در مقتل چه نوشته بوده. اصل جمله عربی چه بوده، نمی‌دانم. انگشت کشیدم روی جمله و انتخابش کردم، خواسته بودم ارسالش کنم همینجا. برای همراهان نوشته‌هام. نشد. کتابخوان اخطار داد که "متن انتخاب شده کوتاه است." این یا چیزی شبیه این. یاسین حجازی و کتابخوان داشتند روضه می‌خواندند. اصحاب همه کشته شده‌اند. عباس، رفته. علی‌اصغر در خونش غلتیده و حسین اینجای مقتل، هزار و هشتصد تن کشته. بعضی گفته‌اند هزارونهصد. حسین نفس می‌کشد، شمر را می‌راند از خیمه‌ها. چه می‌گویم؟ جمله چه بود؟ "مانده شده بود." باید هنوز مقتل را ادامه بدهم؟ همین جمله برای همه تاریخ کافی نیست؟
هو جهان را زیرورو کرده‌ست گیسوی پریشانت از این عالم چه می‌خواهی همه عالم به قربانت مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی و یاقیوم خبر دارم که سر از دیر نصرانی درآوردی و عیسی را به آیین مسلمانی درآوردی
هو لابد ثانیه‌ای بوده یا کمتر که من خالص بوده‌ام در این چند روز. امروز نشسته پای روضه فکرم این بود که چه چیز من را می‌کشاند سمت حسین (علیه‌السلام)؟ حتم ذره‌ای بوده در خون پدربزرگم یا در روحش که ارث رسیده به من. اگر آن ثانیه‌ -که در خط اول- هم نباشد چه؟ آن هم اگر نباشد، اگر هیچ قطره‌ای پاک و طاهر از چشمم سرازیر نشده، حظی که برده‌ام، برمی‌گردد به آن مرد. آن مرد که همه عمرش قیمه بار گذاشته بود و برنج آبکش کرده بود و بسم‌الله از زبانش نیفتاده بود. شاید هم همان قیمه‌ای که دست می‌گرفت و روز یازدهم از تهران برایمان می‌آورد ورامین، کار خودش را کرده.
هو از میان برگ‌های سخت... بله، چیز، معرفی می‌کنم؛ این خانم خوشگل، هستن
هو --ریز روایت‌های روضه ظرف را از کش آبی دورش می‌کشم بیرون. با یک دست نگهش داشته‌ام و با دست دیگر درش را باز می‌کنم. به چشمهام نزدیک است. اولین چیزی که از گوشه می‌بینم، برنج است. مایوس می‌شوم و متاسف. باوری سالخورده توی ذهنم چراغ می‌دهد. "برای نذری باید سنگ تموم گذاشت." این باور را بگذارید کنار ژن من و دوتاشان را بیاورید و ساکن پایتخت برنج ایران کنید. ژن ورامینی، یعنی غذاشناسی که می‌شود شیک‌شده شکموبودگی. همه اینها با هم نمی‌سازند با برنج نامرغوب توی ظرف. ظرف را می‌گذارم روی میز. درش می‌پرد عقب. چیز عجیبی میان برنج‌های سفید قدنکشیده هست. یک تکه سینه مرغ،سرخ، انگار تکه مرغ را از روی تبلیغات روغن سرخ‌کرردنی کپی کرده‌اند روی پلوی نذری. چنگال می‌زنم توی غذا و تکه‌ای می‌گذارم دهانم و بویی دلنشین می‌رسد به اعصاب بینی‌ام و طعمی خواستنی به اعصاب چشایی. این چه بود میان کلیشه‌های من؟ لعنت می‌فرستم به خودداورپنداری‌ام و باورم می‌شود که صد، همیشه پول نیست. زنی تمام تمام ذوق و هنر آشپزی‌اش را آورده میانه میدان، هرچند جیبش به قد طارم محلی بلند نبوده. در ظرف را می‌بندم، کش را دوباره می‌اندازم دورش و گوشه طبقه اول یخچال برایش جا باز می‌کنم.
هو دوستان نویسنده‌ام، کتابهایشان را همچون بچه نومتولد، بغل می‌گیرند. معرفی‌اش می‌کنند، رونمایی. من هم باید کتابی می‌داشتم. اسم خودم را رویش می‌نوشتند و می‌توانستم امضایش کنم و بعد منتظر بچه دیگری باشم. رمان یا روایت یا داستان. ایرادش اینجاست که امضا ندارم. یک خط‌خطی اجباری‌ست. برای افتتاح حساب بانکی یا ‌تمدید گذرنامه و بروکراسی. کسی هم در دنیا نیست که کتاب ننوشته باشد چون امضایش یک گره‌خوردگی بی‌معناست. پس من هم اگر می‌توانستم، می‌نوشتم. چند باری هم برای فرار از نوشتن، ایده‌های امضایی‌ام را گوشه کاغذ امتحان کردم. به نتیجه‌هایی هم رسیدم اما زمان گذشت، بی‌که کلمه به‌دردبخوری نوشته باشم. هنوز امضا ندارم و حالا دیگر نمی‌خواهم کتابی داشته باشم و اصلا فکر نمی‌کنم بتوانم کتابم را سفت در آغوش بگیرم. کمال‌گرایی؟ تا حدودی. تا آنجا که احتمالا کتاب را از چشم همه پنهان کنم و آرزو کنم کاش می‌مردم و آن مزخرفات دوست‌داشتنی را کلمه‌کلمه ریسه نمی‌کردم بر صفحه رایانه. این را امروز می‌گویم. همین که فعلا از خیر نوشتن کتاب گذشته‌ام. من دمدمی‌مزاجم، اندکی. دختر بهارم و آن آخرهای بهار. دهم خرداد. احتمالا خورشید تصمیمش را درباره دمای‌هوا گرفته بوده و این است که شاید فردا باز هم عاشق کتاب‌های ننوشته‌ام بشوم. حالا چه شد که این فکرها زد به سرم؟ دیروز اسم هنرجوهای قدیمی‌م را دیدم بین چند اسم دیگر که داستان‌هاشان منتخب‌شده بود. رشته‌ای از خاطرات پشت این اسم، در ذهنم فراخوان شدند. ماه قبل اسم هنرجوی دیگری را در یک مجله معتبر دیدم، داستان نوشته بود. نه اینکه من به این عزیزان نوشتن را یاد داده باشم، نه. تعارف که نداریم. اما شاید ذره‌ای همراه بوده‌باشم. امروز فکر کردم، فرزند چهارم من نه کتابم، بلکه پروژه‌های آموزشی نویسندگی‌ست. با این حساب، حالا من پنج فرزند دارم. کوثر، زهرا، سارا، نقداثر و داستان من، به ترتیب سال تولد. ۹۱، ۹۵، ۴۰۱، ۴۰۱، ۴۰۳. این پنج روزی من را به یاد خواهند آورد، همانطور که اگر کتاب داشتم خوانندگانم یادم می‌کردند. پس کتاب بماند برای روز خوشی. روزی که تجربه‌هایم بتوانند ریشه بدوانند، آنقدر که در زمان و مکان حرکت کنند.
هو از صبج یک تشدید گت و گنده گذاشته‌ام روی صرفه‌جویی‌های قبلی. لباسشویی پر را روشن نکردم. فقط یک لامپ را برای نهارخوردن روشن کردیم. شارژرها را از برق کشیدیم و کولر را گذاشتیم روی حالت بهینه مصرف، با ۴۰ درصد منابع کار می‌کرد. تا خانه خنک باشد، مجبور شدم، صدای کتری را ببندم. قبلا گفته بودم که بیش از چای، معتادم به نفس‌های آب‌جوش؟ پیچ گاز را که بستم، انگار داشتم از بخشی از زندگی دست می‌کشیدم، داوطلبانه. ظهر زور نور چشمم به کتاب نرسید و کتاب صوتی گوش کردم و چون در بیداری دستهام باید حتما بجنبند-به نوعی بیماری روانی مبتلام حتما- توی اینترنت چرخیدم و سر آخر هم فهمیدم با کتاب صوتی می‌شود کیک پخت اما نمی‌شود درباره "پریموس" جستجو کرد. باید چند فصل از کتاب را دوباره گوش کنم. پس من خیلی فداکاری کرده بودم. حتی یک تک‌گویی درونی حماسی سردادم درباب وطن‌دوستی‌ام و اینکه اگر یک چیز باشد که از سیاست جداست، آن چیز حتما وطن است. فکرش را هم کردم که با این فهم جدیدم کجاها می‌توانم پز روشنفکری بدهم. بعد چه شد؟ آدم فداکار دلش پاداش می‌خواهد. پاداش آمد. برق قطع شد. دیگر هم لازم نیست باوسواس پی کندن دوشاخه‌ها از پریز باشم. همان ۴۰ درصد را هم دادیم رفت. کتری را هم روشن کنم خودم آب‌پز می‌شوم. حالا تکلیف آن‌همه جان‌فشانی چه می‌شود؟ جان‌فشانی تنهایی آن هم گاهی اوقات، کدام درد وطن را درمان می‌‌کند؟
همه‌ش فکر می‌کنم اگه بگم "غروب تابستونی خنکیه" هوا چشم می‌خوره. 😅😅😅
هو مدار صفر درجه، کتابی‌ست برای شناخت نقش طبقه متوسط در انقلاب ۵۷. اینکه چه عاملی مردم را با موج همراه کرد و چطور با وجود تدابیر سفت و سخت امنیتی، مردم توانستند حصار زندان‌ها را بشکنند در کتاب به تصویر کشیده‌شده. شخصیت‌های کتاب بسیاری از کلیشه‌های ذهنی درباره گروههای انقلابی را می‌شکند. کلیشه‌هایی که انقلابی‌ها را به دو گروه مذهبی و منافق دسته‌بندی می‌کند، این حقیقت را نادیده می‌گیرند که بسیاری از مردم که هیچ درکی از سیاست ندارند، با موج همراه می‌شوند چون رژیم دودمانشان را بر باد داده. یا دیده‌اند که همنوعانشان در خون غلتیده‌اند و یا به سوگ نشسته‌اند. فکر می‌کنم کلیشه دیگری هم هست که انقلاب را تحریف کرده. اینکه همه چیز از لحاظ مادی رو به راه بوده و مسئله صرفا کاباره و عرق‌فروشی و سینما و قر زنها در تلویزیون بوده. وضعیت اجتماعی در رمان تصویر می‌شود. بیکاری، اعتیاد فراگیر، حضور نیروی کار خارجی، تحقیر قشر ضعیف توسط تازه به دوران رسیده‌ها، نبود بهداشت و سامان شهری و بدبختی و سیاهی که خانواده‌ها را دچار کرده. کتاب مشحون است از صحنه‌های خوش‌پرداخت. صحنه‌هایی با دیالوگ‌های پرجاذبه و درگیریهای نفس‌گیر و آدمهای متعدد. این آدمها هرکدام می‌توانند شخصیت اصلی یک داستان باشند و در پایان تکیه کلامهای هرکدام و خلق و خویشان در ذهن می‌ماند به یادگار. اقلیم اهواز هم حتما در گرم‌شدن تنور کتاب موثر بوده، لهجه جنوبی شخصیت‌ها، امواج کارون، رگبارهای ساحلی، تابستان‌های گرم و طولانی، نفتی که کثیفی‌ش سهم شهر است و مشعلهای پالایشگاه که می‌سوزند و مردم را در زمستان گرم نمی‌کنند. اهواز توانسته از پس نمایش مردم تنگ‌دست در زمینی ثروتمند به خوبی بربیاید. استاد تاریخم می‌گوید: اگر خودآگاهی تاریخی نداشته باشیم، در دومینوی بی‌پایان شکست، گرفتار می‌شویم. استاد فلسفه هنرم می‌گوید: تاریخ توی رمانها، واقعی‌تر است تا آنچه تاریخ‌نویسان نوشته‌اند. پس اگر آینده را دوست داریم، باید انواع رمان را بخوانیم، فارغ از اینکه نویسنده با ما هم‌‌عقیده هست یا خیر.
بدترین قسمت مادری، اونجاس که به بچه‌ت اجازه می‌دی تجربه کنه. کجاست اون چماق های قدیم؟ 😢😢😃
یادتونه دیروز غروب خنکی داشتیم؟ امروز غروبمون، بارونیه☺️