eitaa logo
معلم یار
6.7هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
6.2هزار فایل
اینجا همونجایی هست که بهت کمک میکنه تا با خیال راحت از معلمی لذت ببری. تمام مطالب کانال رایگان می باشد .تنها یک صلوات برای اموات بفرستید .
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرایی تکان دهنده ماجرایی 📖 که در ادامه ذکر می شود کاملا" واقعی و مربوط به حدود ۱۵ سال پیش است که برای یکی از دوستانم که در تهران زندگی می کند رخ داده است. 🌙نیمه های شب تلفن ☎️ منزل به صدا در آمد. با هراس گوشی را برداشتم؛ یکی از آشنایان بود. پرسیدم: چه شده؟! گفت: در حال رانندگی 🚘 بودم که ناگهان جوانی جلوی اتومبیل ظاهر شد و به او برخورد کردم؛ او را به بیمارستان 🚑 آورده ام .... . سریع خودم را به آن جا رساندم و پرسیدم: حالش چطور است؟ گفت: خودت از سرپرستار 👩‍⚕ بپرس! خود را به ایستگاه پرستاری رساندم؛ گفتم: ببخشید می خواهم حال مریض🤒🤕 تصادفی‌ که به تازگی به بیمارستان 🏨آمده را بپرسم. سرپرستار گفت: بله آزمایش کرده ایم متأسفانه طحالش پاره شده و باید عمل شود! گفتم: یعنی هنوز عمل را شروع نکرده اید؟! گفت: نه! پزشک جراح هم الان در بیمارستان نداریم! من همین حالا آمده ام تا با پزشک جراح تماس بگیرم. گفتم: لطفا عجله کنید. خانم پرستار جلوی خودم گوشی را برداشت و با پزشک تماس گرفت و گفت: ببخشید که این موقع شب مزاحمتان می شوم. یک مورد داریم که طحالش پاره شده و باید برای عمل به شما زحمت بدهیم. صدای پزشک به قدری بلند بود که از گوشی تلفن به گوش من هم می رسید. آقای دکتر گفت: اگر پانصد هزار تومان پول نقد💵💵💵 دارند تا خودم را برسانم. اتفاقا من 200 هزار تومان با خودم آورده بودم. آقای مأمور نیروی انتظامی هم که همراه با راننده آمده بود، گفت: من هم 50 هزار تومان همراه خودم دارم! خانم سرپرستار پیام ما را این گونه منتقل کرد که: آقای دکتر این ها می گویند ما 250 هزار تومان پول نقد داریم، 250 هزار تومان دیگر را هم طی یک چک می دهند که فردا صبح نقد می شود. آقای دکتر فرمودند: "همان که گفتم! پانصد هزار تومان پول نقد!" و گوشی‌ را گذاشتند. حدود ساعت هفت و نیم صبح🕢، جوان از دنیا رفت😭 و ساعت هشت 🕗صبح آقای پزشک جراح👨‍⚕ وارد بیمارستان شد. یکی از پرستاران که متوجه خشم نهفته و ناراحتی 😤😔من شده بود، با اشاره پزشک را به من نشان داد؛ جلو رفتم و گفتم: "مگر شما رحم و مروت و انسانیت ندارید؟!" تا متوجه جریان شد صدایش را بلند کرد و گفت: "زحمت کشیدم درس خواندم؛ مگر هر فردی که مرد من مقصرم‌؟" احساس کردم دارم بدهکار هم می شوم. یکی از پرستاران گفت: دیگر کار از کار گذشته، اجازه دهید آقای دکتر برگه فوت را امضا کنند. آقای دکتر به سمت جنازه رفت و پارچه را از روی صورت جوان کنار زد؛ یک باره رنگ چهره اش تغییر کرد و بدنش شروع به لرزیدن کرد و با دو دستش بر سرش کوبید و نقش زمین شد.... 😧😭. آقای دکتر متوجه شد این جنازه فرزندش است...!😔😔😔 ادامه در پیام بعد 🌱 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ماجرایی تکان دهنده ماجرایی 📖 که در ادامه ذکر می شود کاملا" واقعی و مربوط به حدود ۱۵ سال پیش است که برای یکی از دوستانم که در تهران زندگی می کند رخ داده است. 🌙نیمه های شب تلفن ☎️ منزل به صدا در آمد. با هراس گوشی را برداشتم؛ یکی از آشنایان بود. پرسیدم: چه شده؟! گفت: در حال رانندگی 🚘 بودم که ناگهان جوانی جلوی اتومبیل ظاهر شد و به او برخورد کردم؛ او را به بیمارستان 🚑 آورده ام .... . سریع خودم را به آن جا رساندم و پرسیدم: حالش چطور است؟ گفت: خودت از سرپرستار 👩‍⚕ بپرس! خود را به ایستگاه پرستاری رساندم؛ گفتم: ببخشید می خواهم حال مریض🤒🤕 تصادفی‌ که به تازگی به بیمارستان 🏨آمده را بپرسم. سرپرستار گفت: بله آزمایش کرده ایم متأسفانه طحالش پاره شده و باید عمل شود! گفتم: یعنی هنوز عمل را شروع نکرده اید؟! گفت: نه! پزشک جراح هم الان در بیمارستان نداریم! من همین حالا آمده ام تا با پزشک جراح تماس بگیرم. گفتم: لطفا عجله کنید. خانم پرستار جلوی خودم گوشی را برداشت و با پزشک تماس گرفت و گفت: ببخشید که این موقع شب مزاحمتان می شوم. یک مورد داریم که طحالش پاره شده و باید برای عمل به شما زحمت بدهیم. صدای پزشک به قدری بلند بود که از گوشی تلفن به گوش من هم می رسید. آقای دکتر گفت: اگر پانصد هزار تومان پول نقد💵💵💵 دارند تا خودم را برسانم. اتفاقا من 200 هزار تومان با خودم آورده بودم. آقای مأمور نیروی انتظامی هم که همراه با راننده آمده بود، گفت: من هم 50 هزار تومان همراه خودم دارم! خانم سرپرستار پیام ما را این گونه منتقل کرد که: آقای دکتر این ها می گویند ما 250 هزار تومان پول نقد داریم، 250 هزار تومان دیگر را هم طی یک چک می دهند که فردا صبح نقد می شود. آقای دکتر فرمودند: "همان که گفتم! پانصد هزار تومان پول نقد!" و گوشی‌ را گذاشتند. حدود ساعت هفت و نیم صبح🕢، جوان از دنیا رفت😭 و ساعت هشت 🕗صبح آقای پزشک جراح👨‍⚕ وارد بیمارستان شد. یکی از پرستاران که متوجه خشم نهفته و ناراحتی 😤😔من شده بود، با اشاره پزشک را به من نشان داد؛ جلو رفتم و گفتم: "مگر شما رحم و مروت و انسانیت ندارید؟!" تا متوجه جریان شد صدایش را بلند کرد و گفت: "زحمت کشیدم درس خواندم؛ مگر هر فردی که مرد من مقصرم‌؟" احساس کردم دارم بدهکار هم می شوم. یکی از پرستاران گفت: دیگر کار از کار گذشته، اجازه دهید آقای دکتر برگه فوت را امضا کنند. آقای دکتر به سمت جنازه رفت و پارچه را از روی صورت جوان کنار زد؛ یک باره رنگ چهره اش تغییر کرد و بدنش شروع به لرزیدن کرد و با دو دستش بر سرش کوبید و نقش زمین شد.... 😧😭. آقای دکتر متوجه شد این جنازه فرزندش است...!😔😔😔 ادامه در پیام بعد جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh