✔️ #خاطره_شهدا
🌷 خبر رســيد که از فرماندهی #سپاه غرب ، مسئولی برای گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت، راهی #گيلانغرب شده . ما هم منتظر شديم ولی خبری از فرمانده نشد . تا اينكه خبر رســيد ، #جمال_تاجيك كه مدتی اســت به عنوان بسيجی در گروه فعاليت دارد همان #فرمانده مورد نظر است !
با #ابراهيم_هادی و چند نفر ديگر به سراغ جمال رفتيم .
🌷 از او پرسيديم : چرا خودت را معرفی نكردی؟! چرا نگفتی كه مسئول گروه هستی⁉️⁉️
جمال نگاهی به ما كرد و گفت :
#مســئوليت برای اين اســت كه كار انجام شود .
خدا را شكر ، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلى لذت ميبــرم . از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد #ممنونم . شما هم به كسى حرفی نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند .
🕊 جمال بعد از مدتـی در عمليات #مطلع_الفجر در حالی كه فرمانده يكى از گردانهای خط شكن بود به #شهادت رسيد.
🕊شادی روح شهید صلوات
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در #بسیج همهی این چهرهها وجود دارند: از #حسین_فهمیده و #بهنام_محمّدی و #محسن_حججی و #ابراهیم_هادی بگیرید تا #شهدای_هستهای؛ ببینید این چهرهها را! فاصلهی اینها از لحاظ جایگاه اجتماعی و موقعیّت اجتماعی چقدر است؟ امّا در بسیج اینها همه کنار هم هستند. شهدای هستهای هم بسیجیاند، این عناصری هم که اسم آوردیم بسیجیاند؛ #همّت و #باکری و #زینالدّین و #حسین_خرّازی و مانند اینها سپاهی بودند امّا بسیجی بودند؛ #صیّاد که #ارتشی است امّا بسیجی بود، بابایی ارتشی بود امّا بسیجی بود؛ حرکت، حرکت بسیجی بود؛ جهت، جهت بسیجی بود؛ مَنِش، مَنِش بسیجی بود؛ تا #چمران و #آوینی و #کاظمی و مانند اینها همه بسیجیاند. #کاظمیآشتیانی که #سلّولهای_بنیادی را برای ما به ارمغان آورد، برای کشور همان قدر بسیجی است که #حسین_خرّازی و #حسین_فهمیده؛ اینها همه بسیجیاند، بسیج این است. این عرض عریض، این عرصهی پهناور، همه [از جلوههای] بسیجند و صدها چهرهی نامآورِ دیگر.
#شب_جمعه
#صدای_شهیدان_را_بشنویم
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
#مواسات_شهیدان 7️⃣
🕊مواسات در سیره سردار شهید #ابراهیم_هادی
💠اواخر مجروحیت ابراهیم بود که یک روز ظهر زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: “سید، ماشینت رو امروز استفاده میکنی؟”
گفتم:”نه، همینطور جلوی خونه افتاده”، بعد هم اومد و ماشین رو گرفت و گفت: “تا عصر بر میگردونم”.
عصر بود که ماشین رو آورد. پرسیدم: “کجا میخواستی بری؟” گفت: “هیچی، مسافرکشی میکردم”
با خنده گفتم: “شوخی میکنی ؟”
گفت: “نه ،حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم یکی دو جا کار داریم”.
میخواستم برم داخل خونه که آماده بشم، گفت:”اگر چیزی هم تو خونه داری که استفاده نمیکنی مثل برنج و روغن بیار که برای چند نفر احتیاج داریم”.
💠رفتم مقداری برنج و روغن آوردم، بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه، ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و… خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی که به فروشنده میداد فهمیدم همان پولهای مسافرکشی باید باشد. بعد با هم رفتیم جنوب شهر و به خانه چند نفر سر زدیم. من اونها را نمیشناختم. وقتی درِ خونهای میرفت و وسائل رو تحویل میداد میگفت: “ما از جبهه اومدیم و اینها هم سهمیه شماست!”، ابراهیم طوری حرف میزد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکنه و اصلاً خودش رو هم مطرح نمیکرد.
💠بعدها فهمیدم خانههائی که رفتیم منزل چند تا از بچههای رزمنده بود که مرد خانواده در جبهه حضور داشته و برای همین به آنها رسیدگی میکرد.
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada