eitaa logo
کانال خبری معراج شهدا
21.6هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
5.7هزار ویدیو
83 فایل
بسم رب شهدا تنها کانال رسمی کمیته جستجوی مفقودین و معراج شهدا ✍ ارسال محتوا: @gomnami68 💠ارتباط با ادمین : @khademegomnam
مشاهده در ایتا
دانلود
🤝 1️⃣ 🌺مواسات در سیره شهید سید حسین علم الهدی ♦️روی جاده سوسنگرد بودیم. عجله داشتیم برای رسیدن به اهواز. دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستاده اند منتظر ماشین. حسین گفت: صبر کنیم ببینیم این ها کجا میروند؟ اهل روستای نعمه بودند. ♦️حسین کمک شان کرد سوار شوند و بار و بنه شان را هم پشت وانت چید. راه که افتادیم، گفتم: اینها که سر راهمان نیستند اگر بخواهیم برسانیم شان، باید کلی در راه فرعی برویم و حساب معطل می شویم. گفت: عیبی ندارد. گفتم خودت گفتی که عجله کنیم. خودت گفتی که نباید فرصت را از دست داد. گفت: همه این زحمت ها و عجله ها برای خاطر همین مردم است حالا که فرصت خدمتی پیش آمده نباید به این راحتی از دست داد. 📚 منبع : کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
2⃣ 💎مواسات در سیره شهید مهدی زین الدین 🔻همراه شهید آقا مهدی زین الدین برای دوره آموزش اطلاعات رفته بودیم تهران. محل آموزش ما لویزان بود. 🔸در آن هوای پاییزی دست بر قضا سرمای بدی خوردم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ندیدمش. وقتی برگشت دیدم آش و شیر برایم خریده است. گفت: دیدم حالت خیلی خراب است. نان و پنیر اینجا هم به دردت نمی خورد. 🔻صبح زود از پادگان پیاده رفته بود سمت تجریش. راه برگشت هم سربالایی نفس گیری داشت. راوی سردار محمد جعفری 🌹اینجامعراج شهداست 👇 @tafahoseshohada
3⃣ 🕊خدمت در سیره شهید علی محمودوند 🌴سرمای فکه، استخوان می ترکاند. توی چادر بخاری روشن می کردیم. یک شب نفت بخاری تمام شده بود. انبار نفت مان هم دور بود. هیچ کس حال نداشت توی آن سرما برود نفت بیاورد. ترجیح می دادیم از سرما بلرزیم؛ ولی از رختخواب جدا نشویم. توی خواب و بیداری صدای خالی کردن شیشه های نوشابه پر از نفت توی بخاری را شنیدم. سرم را از زیر پتو آوردم بیرون و چشمم را به زور باز کردم. حدس می زدم کار خودش باشد. علی آقا بود. 📘کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند 🌹اینجامعراج شهداست 👇 @tafahoseshohada
5️⃣ 🕊مواسات در سیره سردار شهید حسین املاکی ♦️حسین آقا انسان عجیبی بود. مرد کارهای سخت بود. هر قدر کار سخت تر رضایتش و رغبتش بیشتر بود. آمده بود مرخصی. زمستان بود و برف سنگینی به ارتفاع یک متر باریده بود و تمام کوچه، خیابان، باغ و جنگل را پوشانده بود. باد سردی هم می وزید و بیرون رفتن را سخت می کرد. یک استکان چای دارچین دستش دادم. بعد اورکتش را انداخت روی دوشش و پارو را برداشت و رفت. گفت: زهرا خانم! می روم ببینم اگر راه بسته شده، راه را باز کنم. وقتی برگشت نزدیکی های غروب بود. دستکش ها،کلاه و لباسش برفی و گل آلود بود. می گفت: با چند تا از مردهای محله جاده و کوچه باغ ها را باز کردیم تا عبور و مرور مردم راحت تر شود. این برفی که من می بینم حالا حالاها قصد آب شدن ندارد. ✍️راوی: همسر فرمانده شهید حسین املاکی نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
6️⃣ 🕊مواسات در سیره سردار شهید ♦️از منطقه داشتیم برمی گشتیم شهر، در آن سرمای زمستان یک مرد کرد با زن و بچه اش کنار جاده ایستاده بودند. علی آقا تا آنها را دید زد روی ترمز و رفت طرفشان می گفت: «می‌خواستم بروم کرمانشاه». علی پرسید: «رانندگی بلدی؟» گفت: بله. مرد کرد نشست پشت فرمان و زن و بچه اش کنارش و ما هم رفتیم پشت ماشین. باد و سرما می لرزاند مان. لَجَم گرفت و گفتم« آخر مگر این آدم را می شناسی که به او اعتماد کردی؟» در حال لرزش خنده ای کرد و گفت: بله! می شناسمش. این ها از همان کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینان شرف دارند. تمام سختی های ما به خاطر این هاست. ✍️راوی: سعید چیت سازیان؛ پسر عمو و هم رزم شهید علی چیت سازیان 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
7️⃣ 🕊مواسات در سیره سردار شهید 💠اواخر مجروحیت ابراهیم بود که یک روز ظهر زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: “سید، ماشینت رو امروز استفاده می‌کنی؟” گفتم:”نه، همینطور جلوی خونه افتاده”، بعد هم اومد و ماشین رو گرفت و گفت: “تا عصر بر می‌گردونم”. عصر بود که ماشین رو آورد. پرسیدم: “کجا می‌خواستی بری؟” گفت: “هیچی، مسافرکشی می‌کردم” با خنده گفتم: “شوخی می‌کنی ؟” گفت: “نه ،حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم یکی دو جا کار داریم”. می‌خواستم برم داخل خونه که آماده بشم، گفت:”اگر چیزی هم تو خونه داری که استفاده نمی‌کنی مثل برنج و روغن بیار که برای چند نفر احتیاج داریم”. 💠رفتم مقداری برنج و روغن آوردم، بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه، ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و… خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی که به فروشنده می‌داد فهمیدم همان پول‌های مسافرکشی باید باشد. بعد با هم رفتیم جنوب شهر و به خانه چند نفر سر زدیم. من اونها را نمی‌شناختم. وقتی درِ خونه‌ای می‌رفت و وسائل رو تحویل می‌داد می‌گفت: “ما از جبهه اومدیم و اینها هم سهمیه شماست!”، ابراهیم طوری حرف می‌زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکنه و اصلاً خودش رو هم مطرح نمی‌کرد. 💠بعد‌ها فهمیدم خانه‌هائی که رفتیم منزل چند تا از بچه‌های رزمنده بود که مرد خانواده در جبهه حضور داشته و برای همین به آنها رسیدگی می‌کرد. 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
8⃣ 🕊مواسات در سیره شهید 💠وقتی همسایه ما شدند، هنوز غلام حسین دبستان هم نمی رفت. بچه مهربانی بود. می آمد؛ در می زد و می گفت: نان نمی خواهید؟ کاری ندارید؟ 💠می فرستادم دنبال کارهایم. سریع نان و قرص هایم را می گرفت می آورد. مادرش را هم خبر می کرد که هر کاری دارم انجام دهد. ✍کتاب ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) 🌹اینجا معراج شهداست👇 @tafahoseshohada
9️⃣ 🕊مواسات در سیره شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع 💠وقتی می دید کسی پول نیاز دارد به راحتی به او قرض می‌داد حتی بعضی سرباز هایش هم از او قرض گرفته بودند .با همیشه با اطرافیانش سر صحبت را باز می کرد تا از وضعیت مالی آنها باخبر شده و در حد توان خود گامی برای رفع نیاز مالی آنها بردارد. به راحتی هم پول هایی را داده بود می بخشید اول باید مطمئن شد که این فرد به آن پول احتیاج ندارددر غیر اینصورت می گفت : برو انشاالله دفعه بعد که پول را آوردی ازت میگیرم ✍🏻راوی : حمزه منتظری دوست و همرزم شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع بهنمیری 🌹اینجا معراج شهداست👇 @tafahoseshohada
0️⃣1️⃣ 🕊مواسات در سیره سردار شهید مدافع حرم پایه ی کار خیر بود و مرد خدمت، نه تنها خودش بلکه دیگران را هم ترغیب و تشویق به کمک به مستمندان می کرد نزدیک ماه مبارک رمضان یا عید نوروز که می شد، کمک‌های نقدی و غیر نقدی دیگران را جمع آوری می کرد و با تکمیل آن از دارایی خود،اقلام را به نیازمندان می رساند در طول سال هم هراز چند گاهی برای جهیزیه و ازدواج به او رجوع می‌کردند و حاجی دست رد به سینه هیچ کدام نمیزد ✍🏻راوی: همسرشهید مدافع حرم سردار محمد رضا ابراهیمی 🌹اینجا معراج شهداست👇 @tafahoseshohada
1️⃣1️⃣ 🕊مواسات در سیره شهید 💠نمی دانم پول ها را از کجا آورده بود. خودش می گفت :از چند جا وام گرفته ام . به من داد تا بدهم به بچه هایی که مشکل مالی داشتند . 🔻وقتی به ایشان گفتم : اگر وام است پس دفترچه اقساط را هم بده؛ در جوابم خندید و گفت : ولش کن، کس دیگری قسط ها را می دهد . ایشان با وجودی که حقوق معلمی می گرفت ولی به همه کمک می کرد . 🌹اینجا معراج شهداست 👇 @tafahoseshohada
2⃣1⃣ 🕊مواسات در سیره شهید 💠اگر مهمان با دعوت آمده بود، سفارش می کرد فقط یک نوع غذا درست کنم و اگر ناخوانده هم بود، می گفت هر چه که خودمان داریم، باهم می خوریم حتی اگر نان و ماست باشد. 🔅یک شب مهمان داشتیم رفت بیرون تا میوه بخرد. برگشتنی دیدم که سیب ها کوچک و پلاسیده خریده بود. گفتم: عباس! این ها چیست که خریده ای؟ با چه رویی اینها را جلوی مهمان بگذاریم. 🔅می گفت: بالام جان! چه فرقی می کند، پوستش را بکنی همه شان شکل هم اند. دیده بود که پیرمردی بساط کرده و کسی سیب هایش را نمی خرد.. همه را خریده بود. 🌹اینجامعراج شهداست 👇 @tafahoseshohada
3️⃣1️⃣ 🕊مواسات در سیره شهید دایی های مجید همه نانوایی داشتند. مجید می رفت دم در نانوایی بربری دائی اش می ایستاد. به کسانی که توانایی خرید نان نداشتند از جیب خودش نان می خرید و دست شان می داد. عضی وقت ها هم با مناسبت و بی مناسبت هزینه یک روز پخت نان را به شاطر می داد و می گفت نان رایگان به مردم بدهد. آن قدر در این نوانوایی ایستاد تا به مجید بربری معروف شد. از بس به این اسم معروف شده بود، وقتی هم ثبت نام کرد برای اعزام به سوریه حاج جواد از مسئولین گردان امام علی (ع) فکر می کرد، فامیلش بربری است. 🌹اینجامعراج شهداست 👇 @tafahoseshohada
4⃣1️⃣ 🕊مواسات در سیره شهید 💠از کار کردن ابایی نداشت و با برادر دامادمان به مدارس می‌رفت و در و دیوار مدارس را رنگ می‌کردند و نقاشی می‌کشید و از این راه درآمد خوبی هم داشت اما حتی یک هزاری از درآمد این سال‌های علی را ندیدیم. لباس تنش راهم خودم برایش می‌خریدم. بعد از شهادتش از طریق کمیته امداد فهمیدیم که او دو خانواده و سه یتیم را تحت پوشش مالی خود داشت و تمام درآمدهایش را خرج آنها می‌کرد. 🌹اینجامعراج شهداست 👇 @tafahoseshohada