eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🚫داستان عجیب زندگی یک زن کرمانشاهی که شوهرش او را طلاق داد «رویا» سن و سالی نداشت اما سختی‌های زندگی چهره‌اش را در هم شکسته بود. مدام گریه می‌کرد و می‌گفت اشتباه کردم. روی صندلی نشست و جرعه‌ای آب نوشید. بدون مقدمه لب به سخن گشود: درست هشت سال پیش بود. شوهرم برای امرار معاش از این شهر به آن شهر می‌رفت. پسر اولم پنج سالش بود. در نبود «سعید» تنهایی‌ام را پر می‌کرد و سنگ صبورم بود. در آن شرایط که برای تامین هزینه‌های ضروری زندگی و خورد و خوراک پسرمان هم مانده بودیم من دوباره باردار شدم. شوهرم وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد و گفت: «نگران نباش. بیشتر کار می‌کنم. خدا روزی رسان است.» اما من نمی‌توانستم نگران نباشم. در طول ۹ ماه بارداری همش به آینده نامعلوم فرزندی که در شکم داشتم فکر می‌کردم. وقتی کمبودها و حسرت‌های پسر اولم را می‌دیدم هزار فکر اشتباه به ذهنم می‌رسید اما... زمان زایمانم نزدیک بود اما شوهرم به‌خاطر کار به شهرستان رفته بود و به ناچار تنها به بیمارستان رفتم. فرزندم به دنیا آمد؛ پسری تپل و دوست داشتنی که همه کارکنان بخش عاشقش شده بودند. نمی‌دانستم در آن شرایط باید خوشحال باشم یا ناراحت... نمی‌خواستم فرزند دومم را هم با حسرت و آرزوهای دست نیافتنی بزرگ کنم. در همین فکرها بودم که ناگهان ضجه‌های زن کنار تختی‌ام مرا به خود آورد. آن زن بچه‌اش مرده به دنیا آمده بود و پزشکان گفته بودند دیگر هرگز نمی‌تواند باردار شود. ظاهرشان نشان می‌داد دست‌شان به دهانشان می‌رسد. نمی‌دانم چطور شد که آن فکر لعنتی به ذهنم رسید. کاش همسرم آنجا بود و نمی‌گذاشت آن کار را انجام دهم. آرام از تخت پایین رفتم و با درد وحشتناکی که داشتم خودم را کنار آن زن رساندم. همه جسارتم را جمع کردم و بچه را به آغوشش سپردم. آن زن شوکه شده بود. گفتم: «می‌خواهی مادرش باشی؟» او و همراهانش بهت زده نگاهم می‌کردند و این سوال در ذهنشان بود که مگر می‌شود مادری بتواند اینقدر راحت از فرزندش بگذرد اما وقتی داستان زندگی‌ام را برایشان گفتم آنها حاضر شدند با پرداخت مبلغی این معامله را انجام دهند. پول را از آنها گرفتم و در حالی که خودم را ملامت می‌کردم و اشک می‌ریختم به شوهرم زنگ زدم. او که منتظر شنیدن خبر تولد فرزندمان بود وقتی صدایم را شنید ساکت شد. به او گفتم بچه مرده به دنیا آمد. شنیدن صدای گریه‌های همسرم داشت دیوانه‌ام می‌کرد اما برای دلداری به او گفتم: «سرنوشت این بچه آخرش هم مرگ بود و ما هم نمی‌توانستیم کاری برایش بکنیم.» 💚ادامه دارد... ‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🚫داستان عجیب زندگی یک زن کرمانشاهی که شوهرش او را طلاق داد آن روز بدون فرزندم به خانه برگشتم اما تا همین امروزکه ۸ سال از آن ماجرا می‌گذرد چهره معصوم نوزادم جلوی چشمم است. سال‌ها از آن روز گذشت، شوهرم با کار و تلاش توانست یک شغل مناسب پیدا کند و زندگی‌مان روی روال افتاده بود. اما عذاب وجدان آن تصمیم اشتباه لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد.این شرایط ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح که در خانه تنها بودم زنگ در به صدا درآمد. پسرم در را باز کرد. زن و مردی هراسان وارد حیاط شدند. وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم شوکه شده بودم. او همان زنی بود که پسرم را به او فروخته بودم.آن زن مانند همان روز اول گریه می‌کرد و با التماس از من کمک می‌خواست و سراغ شوهرم را می‌گرفت. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده اما هر چه بود نباید آنها با همسرم روبه‌رو می‌شدند. زن در میان گریه‌هایش گفت: «پسرت سرطان گرفته و پزشکان گفته‌اند فقط با پیوند مغز استخوان از پدرش نجات پیدا می‌کند.» دیگر هیچ کلمه‌ای نمی‌شنیدم. دنیا دور سرم می‌چرخید و از بیرحمی روزگار اشک می‌ریختم. در آن لحظه فقط آنها را از خانه بیرون کردم. اما حتی تصورش را هم نمی‌کردم که بعد از رفتاری که داشتم آنها از آنجا نروند. نزدیک غروب بود که همسرم خشمگین و عصبی وارد خانه شد. آنقدر سرخ شده بود که جرات نمی‌کردم نگاهش کنم. زن و مرد جوان جلو در منتظر بودند. آنچه نباید می‌شد اتفاق افتاده بود. رازی که سال‌ها برای پنهان ماندنش تلاش کرده بودم فاش شد و من حرفی برای گفتن نداشتم. همسرم نمی‌توانست این اتفاق را باور کند و مدام می‌گفت: «حتماً تو به من خیانت کردی وگرنه بچه من پیش این زن و شوهر چه می‌کند.» من هر چه سعی می‌کردم موضوع را توضیح بدهم بدتر می‌شد. تا اینکه نتیجه آزمایش‌ها این اتهام را از من برداشت. عمل پیوند انجام شد و پسر کوچولویم از مرگ نجات یافت. اما همسرم پس از ترخیص شدن از بیمارستان دیگر با من حرف نزد. او فقط یک بار پسرمان را دیده بود اما برای اینکه آرامشش را به هم نزند، هیچ حرفی به او نزده بود. روز بعد «سعید» به دادگاه رفت و درخواست طلاق داد. او به قاضی گفت: «من دیگر به این زن اعتماد ندارم. معلوم نیست در این سال‌ها، زمانی که من در شهری دیگر دنبال کار بودم او چه چیزهایی را از من پنهان کرده است.» همسرم حتی بعد از جدایی پسر اولم را هم پیش خودش برد و می‌گفت: «تو ثابت کردی که نمی‌توانی مادر خوبی باشی.» به خاطر یک تصمیم اشتباه و پیش‌بینی غلط همه زندگی‌ام را باختم. 💚 پایان... ‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌹حکایتی خواندنی و بسیار زیبا🌹 دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند : كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. خوبی هیچوقت دردنیاوآخرت ازبین نمی رود... ✅از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذته پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمان قسمت ما بود که بی بال شدیم دل به فریاد سپردیم ولی لال شدیم ما به این حنجره گفتیم که لب وا نکند عاقبت پای سکوت دل ما چال شدیم انقدر می بزنم تا عجل آید به سرم رقص کنان انقدر می بزنم تا عجل آید به سرم رقص کنان عاقبت مست به دیدار خدا خواهم رفت @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
آنتی بیوتیک‌های گیاهی را جایگزین قرص کنید 👌 👈دوغ به همراه پونه 👈دمنوش بابونه قبل از نهار 👈سیر به همراه ماست قبل شام 👈زنجبیل + عسل و آبلیمو بعد از صبحانه ✨ ‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ آدمها ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ هستند؛ ﺑﺎ ﻣﺪﺭﮎ، ﺑﺎ ﭘﻮﻝ با شغل، با مقام، ﺑﺎ ازدواج... اما ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ! خوشبختی یعنی: احساس رضایت از هرچه داریم و هرچه هستیم خوشبخت باشید❤️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمي که دائم عيب‌هاي ديگران را ببيند آن عيب را به ذهن منتقل ميکند و ذهنی که دائما با عيب‌های ديگران درگير است آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است در عوض چشمی که ياد گرفته است هميشه زيبايي‌ها را ببيند، اول از همه خودش آرامش پيدا می کند چون چشم زيبابين عيب‌های ديگران را نمی بيند و دنياي درونش دنيای قشنگی‌هاست گرت عیبجویی بود در سرشت نبینی ز طاووس جز پای زشت 🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو 🌹 سلام ✋آدینه تون معطر به ذکر عطر خوش صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان  پاک و مطهرش 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌹‌وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ در پناه لطف خدای مهربان و عنایت اهل بیت علیهم السلام زندگی خوب و خوشی داشته باشید ان شاء الله تعالی 🌹 جمعه تون پر خیر و برکت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
آمدنت زیباتر از بارش باران نیاز تشنگان است به وسعت همه انسانـها شکوفه های باغ امید دستانمان را پر از گلبرگهای سپید اشتیاق کرده اند تا که شایـد نام عزیز تو در واژه واژه ی این طلب امیدی باشد به صبر صبری که خواندن دعای عهد بر دل هر منتظری می نشاند و دعای را در قنوتمان جاری می کند ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای انسان!! در خلقت خودت... وخلقت جنبندگان‌زمین فکر کرده‌ای؟!! (جاثیه آیه۳و۴ با صدای سعیدمسلم) خدایا شرمنده‌ام که تاکنون واضح‌ترین نعمت‌های وجودم را ندیدم😔 ✋ نعمت دست و پا ❤️ نعمت عقل و قلب 👁 نعمت چشم و زبان و ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
۷۰۰ سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند پیرزنی از آنجا رد میشد... ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است ! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید، کارگر بیاورید، چوب را به مناره تکیه دهید، حالا همه باهم، فشار دهید فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد! کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد؟معمار گفت: نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت... اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم !! از شایعه بترسید ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
❌ قدر زَنت را خيلی بدان...😅😜😀 ♨️ حجّت الاسلام سيد محمد رضا احمدی بروجردی، نواده مرحوم آيت الله بروجردی، ميگويد: ⭕️ نقل كرده اند كه زمانی، يك شخصی آمد پيش آيت الله بروجردی و گفت: آقا، زن من دارد وضع حمل می كند و من خرجش را ندارم! 💢 آقا گفتند: خرجش چقدر ميشود؟ كه مبلغ را گفته بود و آقای بروجردی همانجا فی المجلس پول را داده بود... ♨️ به فاصله ۵ ماه بعد، اين فرد با خود گفته بود: آقای بروجردی آن قدر سرش شلوغ است كه اصلاً يادش نمی ماند كه من نزد ايشان رفته و پولی گرفته ام. 💢 لذا دوباره به حضور آقای بروجردی رسيده و گفته بود: زنم زايمان دارد، و آقای بروجردی گفته بود: خرجش چقدر می شود؟ و او پاسخ داده بود: فلان قدر، و آقای بروجردی دوباره پول را داده بود. ⭕️ ولی وقتی كه می خواست پول را بدهد گفته بود: آقا، قدر زنت را خيلی بدان، چون ما كم زنی داريم كه در سال دو مرتبه بزايد!😄 📚 منبع: ذوق لطیف ایرانی، استاد ابوالحسنی منذر http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
☕️ 💠صبحانه بخورید چون : 🔸ازبین برنده زخم های چرکی 🔸تسکین دهنده درد 🔸درمانگر اختلالات کبد و کلیه ای 🔸و گرم کننده بدن در فصل سرماست... 🔸درمان درد مفاصل 🔹رفع کم خونی 🔸مفید برای حافظه @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💙🍃 🍃🍁 👌🏻توچه کردی وخدا باتو چه کرد ✨⇇در تفسير منهج الصادقين داستان لطيفى از ذوالنون مصرى نقل كرده است مى گويد: روزى به دلم افتاد كنار رود نيل بروم. از خانه بيرون آمدم ناگاه ديدم عقربى به سرعت حركت مى كند. با خود گفتم: با اين سرعت حتما ماموريتى دارد، آن را دنبال كردم. به كنار رود نيل رسيد. تا كنار آب آمد قورباغه اى خودش را به ساحل رسانيد، ⇇✨ پشتش را به ديواره آب زد، عقرب سوار قورباغه شد و به آن طرف نيل رفت. من گفتم: حتما سرى است. خودم را با قايق به آن طرف رودخانه رساندم. ديدم قورباغه خودش را به ديواره رودخانه چسبانيد و عقرب پياده شد و باز به سرعت حركت كرد تا رسيد به نزديك درختى كه زير آن جوانى مست افتاده و مار بزرگى هم روى سينه اش نشسته و سرش را نزديك دهان جوان مست مى آورد كه عقرب خودش را به گردن مار رسانيد و نيش خود را به او زد.سمى داشت كه مار سمى را از كار انداخت، آن وقت برگشت. با پايم به جوان مست زدم، گفتم: واى بر تو، برخيز ببين تو چه كردى و خدا با تو چه مى كند؟ جريان عقرب را گفتم و لاشه مار را نشانش دادم، جوان منقلب شد و روى پاى ذوالنون افتاد و توبه كرد http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💎روزی خواجه ای در میان گروهی از عوام، اندر فواید سحر خیزی سخن می راند که ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است بهلول که در آن جمع بود گفت ای خواجه!!؟ تو از خواب بر نمی خیزی، از رختخواب بر می خیزی! و میان این دو، تفاوت از زمین است تا آسمان.. «درک درست از یک پند، سر آغاز یک تغییر درست است» کاش از خواب برخيزيم نه از رختخواب ! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشکشی برای دوستان مهربانم برگ سبزیست تحفه درویش...!!! امیدوارم امروز چشمان تون جز زیبایی چیزی نبیند...!!! با آرزوی بهترینها 🌸🍃 آدینه خوبی داشته باشید 🌸🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📚 🏥 داستان زیبای «این قانون بیمارستان» پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»🚘 پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»💳 پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.»🙏 پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.» اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»💸 صبح روز بعد همان دکتر سر مزارِ دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید. واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟ •✾📚 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‎ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh