eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.7هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
همان گونه که مشت بسته قادر به دریافت هدیه نیست به همان ترتیب هم اندیشه و ذهن بسته نمی تواند هیچ درسی را بیاموزد هرکس به وسعت تفکرش آزاد است http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
📗 👈دنیا مانند گردویی است بی مغز! 🌕ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند... به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، ◀️گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند... ✅ ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. 🔅پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟! گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت... 🔘 دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
#داستان_کوتاه_آموزنده پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت: سردت نیست؟ گفت:نه عادت دارم پادشاه گفت: میگویم برایت لباس گرم بیاورند و فراموش کرد صبح جنازه نگهبان را دیدند که روی دیوار نوشته بود: به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت مرا از پای دراورد... مواظب وعده هایمان باشیم #تلنگر @tafakornab @shamimrezvan
✨❤️✨ #درسنامه 🔅دوچیز منفعت بسیار دارد اخلاق نیڪ و جوانمردی 🔅دوچیز بقا ندارد جوانی و قوت 🔅دوچیز بلا را دور ‌ڪند صـلـۀ رحم و صدقہ 🔅دوچیز مقام را فزون ڪند حل مشڪل دیگران و فروتنی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
خدایا💫 شب ما را لبریز آرامش و مشکلاتمان را آسان کن و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی الهی آمین💫 ✨شبتون منور به نور خدا✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان با آیه های نور الهی وذکرهای گره گشا
🍥اگر مشتاق فہم قرآن هستے بیا مابا آیات کوتاه ومطالب جذااب قرانی و #ذکرحاجت های حاجت مجرب ومطالب مذهبی ، سبک زندگی اسلامی ، وداستانهای آموزنده واقعی درخدمت شما خواهیم بود خیلیا حاجت روا شدن اینجا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 #ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️ زودجوین شوتاپاک نشده پیشنهاد ویژه ادمین👆
هدایت شده از درمان با آیه های نور الهی وذکرهای گره گشا
#سبک_زندگی #متاهلین #مجردا #تربیت_فرزند 🔴 زندگی مشترک به روی دو پایه #عشق_و_محبت و #رفع_نیاز بنا شده است با همسران بهشتی راه و روش زندگی عاشقانه را بباموزید http://eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21 #همسران_بهشتی👆لطفا عضو بشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌹 یک روزدیگر☀️ یک برکت دیگر وفرصت دیگربراے زندگی❤️ خدایا❣ تو را سپاس بخاطر روزی دیگر و آغازی نو با نام توآغازمی کنیم ❣خدایا به امیدخودت❣ ┅✿❀🍃♥️🍃❀✿┅ 🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣درآستانه روزمادر ✨به نیت آمرزش مادران آسمانی ❣وبه نیت سلامتی مادران درقیدحیات ❣صلواتی ختم میکنیم 🌺الّلهُمَّ 🌸صلّ 🌺علْی 🌸محَمَّد 🌺وآلَ 🌸محَمَّدٍ 🌺وعَجِّل 🌸فرجهم
🌸 #ذکرروز یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💗یا ذَالجَلالِ والاِکرام💐 🌸ای صاحب جلال و بزرگواری 💗این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود #نماز_آمرزش👇 ✍هرڪس این نمازرادر روز1شنبه بخواندازآتش جهنم وعذاب ایمن شود↻2رڪعت ؛ رکعت اول⇦حمدو3ڪـوثر رکعت دوم⇦حمدو3توحید 📚جمال الاسبوع۵۴ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ😊ـلام✋ 🌸به یکشنبه5اسفندماه خوش آمدید ☕️روزتون پرازخیر و برکت 🌸و پر از امید و شادی ☕️دلاتون بی کینه وغم 🌸تنتون سالم ☕️براتون روزخوبی 🌸را آرزو میکنم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
چه قابلِ ستایشند ذهن هایی؛ که محاسبه می کنند و دستهایی؛ که می آفرینند! خداوند "مهندسان"را آفرید؛ تا جهان؛ هر روز زیباتر شود! 5اسفند روز مهندس مبارک🌹 پنجم اسفند "روز مهندس" بر همه مهندسین ایرانی چه با کار چه بیکار به ویژه مهندسای مسافرکش و اسنپی مبارک❤️ ┅✿❀🍃♥️🍃❀✿┅ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣3⃣ عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣ فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!» خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.» گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. ادامه دارد...✒️ @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
#امام_علی_ع: 🔹 برادرتو،سهيم كننده تودرامكانات زندگى درهنگام سختى[و تنگ دستى]است . 📚غرر الحكم :ح 420 ➿〰➿〰 #امیرالمؤمنین ع: همنشينى با نيكان، نيكى مى آورد، مثل باد كه چون بر بوى خوش بگذرد، با خود، بوى خوش مى آورد. 📚نهج البلاغه ازنامه31 〰➿〰➿ 💖قالَتْ فاطِمَةُ الزَّهْراء س 🔸ما اهل بیت پیامبروسیله ارتباط خداوند باخلق اوهستیم،مابرگزیدگان پاك و مقدّس پروردگار مى باشیم ، ماحجّت وراهنماخواهیم بود؛
👆 ✅سوال : اگر فردى بعد از امر به معروف كار ناپسندش را تكرار كند آیا باید مجدداً او را ارشاد كنیم؟ ▪▪▪▪▪▪▪ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#عکس_نوشته #هرروزیک_آیه 💠 قسمتی از آیه 11 سوره رعد إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ ترجمه: خداوند سرنوشت هیچ قوم( و ملّتی ) را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند! #احتکار❌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌱حکایت گله کشاورز گندمکار کشاورز مستأجري با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده و تيشه بگير! اما هيچ کدامشان هم يک ذره کوتاه نمي آمد. تا اين که کشاورز تصميم گرفت به دادگاه شکايت کند. بنابراين پيش وکيلي رفت و از او خواست که راه پيروز شدن را به او نشان بدهد. وکيل به او اميدواري زيادي نداد، چون بنابر صحبت هاي کشاورز، قانون بيش تر طرف صاحب خانه را مي گرفت تا او را. بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره براي شام قاضي پير يک جفت مرغابي سرحال درست و حسابي بفرستم.» وکيل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار مي کني؟! اين رشوه است!» کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، اين فقط يه هديه ي محترمانه ست، نه بيش تر.» وکيل جواب داد: «همينه که بهت مي گم، اگه مي خواي فرصتت رو از دست بدي، اين کار رو بکن.» خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکيل را هم مثل بقيه متعجب کرد. او پيروز شد! کشاورز همين طور که دادگاه را ترک مي کرد به طرف وکيلش برگشت و گفت: «مرغابي ها رو فرستادم .» وکيل گفت: «نه؟!!!» کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم .» 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
تنها راهی که میشه یه زندگی بهتر داشت اینه که رشد کنیم .. تنها راهی که میشه رشد کرد اینه که تغییر کنیم .. تنها راهی که میشه تغییر کرد اینه که چیزهای جدید یاد بگیریم 🖋☕️
🌱داستان کوتاه نقاشی جوان که تازه دوره آموزش نقاشی خود را زیر نظر یک نقاش بزرگ تمام کرده بود، تصمیم گرفت خود را ارزیابی کند. برای این کار، سه روز وقت گذاشت و یک منظره بسیار زیبا را روی بوم نقاشی خلق کرد. ایده‌ای به ذهنش رسید و نقاشی را در پیاده‌روی میدان اصلی شهر قرار داد و نوشته‌ای زیر آن نصب کرد: «من تازه نقاشی یاد گرفته‌ام و ممکن است اشتباهاتی در کار من وجود داشته باشد. لطفاً هر جا که اشتباهی می‌بینید یک ضربدر بزنید.» عصر همان روز هنگامی که جوان نقاش برگشت تا نقاشی را ببرد، دید که تمام بوم نقاشی با ضربدر پر شده است و حتی برخی از مردم نظرهایی هم نوشته بودند. ناامید و دل‌شکسته به خانه استادش رفت در حالی که گریه می‌کرد نقاشی پر از ضربدر را به استاد نشان داد و آن چه را اتفاق افتاده بود برای او تعریف کرد. استاد نگاهی به نقاشی انداخت. رنگی دیده نمی‌شد و تنها چیزی که دیده می‌شد ضربدرها و نظرها بود. نقاش جوان با ناراحتی گفت: «من هیچ چیز از نقاشی یاد نگرفته‌ام و شایستگی نقاش شدن را ندارم. مردم من را به طور کامل رد کردند.» استاد لبخندی زد و گفت: «پسرم، من به تو اثبات خواهم کرد که تو یک هنرمند بزرگ هستی و اصول نقاشی را بدون هیچ عیب و نقصی آموخته‌ای.» شاگرد جوان که نمی‌توانست حرف استاد را باور کند، گفت: «من فکر نمی‌کنم نقاش خوبی باشم، به من امید واهی ندهید استاد.» استاد گفت: «هر چه که من می‌گویم بدون هیچ پرسشی انجام بده. یک بار دیگر یک نقاشی دقیقاً مانند قبلی بکش و به من بده. می‌توانی این کار را برای استادت انجام دهی؟» هنرمند جوان با اکراه قبول کرد و دو روز بعد اول صبح یک نقاشی دقیقاً مانند قبلی به استاد تحوبل داد. استاد با اشتیاق تابلو نقاشی را گرفت و لبخندی زد. استاد گفت: «با من بیا.» استاد و شاگرد به میدان اصلی شهر رفتند و تابلو را همان جای قبلی قرار دادند. استاد یادداشتی زیر تابلو نصب کرد: «من تازه نقاشی یاد گرفته‌ام و ممکن است اشتباهاتی در کار من وجود داشته باشد. جعبه‌ای پر از رنگ و قلم زیر تابلو گذاشته‌ام. لطفی در حق من کنید. اگر اشتباهی می‌بینید قلم و رنگ بردارید و آن را اصلاح کنید.» شاگرد و استاد به خانه برگشتند. عصر همان روز دوباره به میدان شهر رفتند. نقاش جوان تعجب کرد که هیچ اصلاحی در نقاشی صورت نگرفته بود. اما استاد هنوز راضی نشده بود و به شاگرد گفت: «شاید یک روز زمان کمی باشد تا مردم به ایده‌ای برای اصلاح در نقاشی برسند و وقت برای آن بگذارند. بگذار نقاشی یک روز دیگر هم اینجا بماند. فردا روز تعطیل است و انتظار می‌رود اصلاحاتی توسط مردم انجام شود.» روز بعد دوباره سراغ نقاشی رفتند و دیدند که بوم نقاشی دست نخورده است. نقاشی یک ماه دیگر هم آنجا باقی ماند اما هیچکس اصلاحی بر روی آن انجام نداد! انتقاد کردن چه آسان، بهبود دادن چه مشکل. 👤 آنتونی رابینز 📚 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸دوست واقعى فقط خداست... 💖"خدا" تنها دوستيه 🌸 ڪه هيچوقت 💖پشتت رو خالى نمیڪنه و 🌸 تنها دوستيه ڪه 💖هميشه محبتش یڪ 🌸طرفه است 💖با خدا دوستى ڪن 🌸ڪه محتاج خلق نشی... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 #داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🌱داستان کوتاه درست هنگامی که همه مردم شهر در یک بدهکاری به سر می‌برند و هر کدام بر منبای اعتبارشان زندگی را گذران می‌کنند، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می‌شود. او وارد تنها هتل شهر می‌شود، اسکناس 100 دلاری را روی پیشخوان هتل می‌گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می‌رود. صاحب هتل اسکناس 100 دلاری را برمی‌دارد و در این فاصله می‌رود و بدهی خودش را به قصاب می‌پردازد. قصاب اسکناس 100 دلاری را برمی‌دارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می‌رود و بدهی خود را به مزرعه‌دار می‌پردازد. مزرعه دار اسکناس 100 دلاری را با شتاب برای پرداخت بدهی‌اش به تأمین‌کننده خوراک دام و سوخت می‌دهد. تأمین‌کننده سوخت و خوراک دام، برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 دلاری را با شتاب خود را به داروغه شهر، که به او بدهکار بود، می‌رساند و بدهی خود را می‌پردازد. داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می‌آورد و به صاحب هتل می‌دهد چون هنگامی که دوست خودش را یک شب به هتل آورده بود، اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعداً پولش را بپردازد. حالا هتل‌دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام مرد ثروتمند پس از بازدید اتاق‌های هتل برمی‌گردد و اسکناس 100 دلاری خود را برمی‌دارد و می‌گوید که از اتاق‌ها خوشش نیامده و شهر را ترک می‌کند. در این فرایند هیچ کس صاحب پول نشده است ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند و همه بدهی‌هایشان را پرداخته‌اند و با یک انتظار خوش‌بینانه‌ای به آینده نگاه می‌کنند. 👤 رابرت کیوساکی 📚 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
زمان آدمها را دگرگون می کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه میدارد.... هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 #داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
✍🏻همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم. ⇇✨همسرش گفت: بگو ان شاءالله ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!! از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟ ملا گفت: ان شاءالله كه منم! ✨همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها✨ ✨خداوند در قران می فرماید: «و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛» هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد» http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💕 روزی شیخ الرئیس "ابوعلی سینا" وقتی از سفرش به جایی رسید، اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. "روستایی" سوار بر الاغ آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست، تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند، روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت، ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد. "شیخ" ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد "قاضی" برد، قاضی از حال سوال کرد، شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است. ‌‌روستایی گفت: این "لال" نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟ چه گفت؟ او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر "دانش" شیخ آفرین گفت. "شیخ" پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: 《.》 فرواردیادتون نره❣ @tafakornab @shamimrezvan