هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آرامبخش☝️
صحنه ای بسیار نادر و زیبا🌸
از طبیعت و خلقت پروردگار بزرگ☺️
#سلامعصرتونبخیرونیکی🎂☕️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
♡• ♡ •♡•♡•♡•♡•♡•♡
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_مهدوی
💚 امام صادق(ع)
🔸زمانی که مهدی ظهور کند،
🔸خداوند درد و بیماری را از هر مومنی
🔸برطرف خواهد کرد.☘️
📒الغیبه للنعمانی؛ ص661
➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰
💚حضرت مهدی(ع):
✨اَنَا خاتِمُ الأوصیاءِ وَ بی یدفَعُ اللهُ البَلاءَ
عَن اَهلی و شیعَتی🍃
✨من ختمکنندة راه اوصیا هستم
و به وسیلة من خدا بلاها را از اهل بیت من
و شیعیانم دفع مینماید.🍃
📒غیبت شیخ طوسی، ص ٢٤٦
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#احکام_شرعی #احکام_غسل
❓پرسش:
مثلا سمت راست بدنو داري غسل ميدي بعد آب چن ثانيه قطع ميشه و وصل ميشه .... آيا بايد غسلو ادامه داد؟
✅پاسخ:
سلام
موالات درغسل شرط نیست و واجب نیست که اعضای بدن در غسل پی درپی و بدون فاصله شسته شوند بلکه اگر با فاصله باشد اشکال ندارد/.
اگر هنگام غسل آب قطع شود خللی به غسل وارد نمی شود بعداز اینکه آب وصل شود غسل را ادامه دهید ولازم نیست از اول شروع کنید.
منتشر کنید👇
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
💕وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ؛💕
🌹و ما تو را(حضرت محمد ص) جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم.🌹
📚 سوره مبارکه انبیاء
✍آیه ۱۰۷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌴 #حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#حکایات_ملاقات_باامام_زمان_عج_الله.
#ویژه_جمعه
"شـيـخ ورام " در كتاب تنبيه الخاطر و نزهة النّاظر مى گويد :
مـرحـوم على بن جعفر المدائنى علوى نقل كرده و گفته كه :
در كـوفـه پـيـرمـرد قدكوتاهى كه معروف به زهد و عبادت و پاكدامنى بود زنـدگى مـى كـرد روزى مــن درمـجـلس پـدرم بودم كه آن پيرمرد قضيه اى را براى پدرم مى گفت و آن قضيه اين است كه گفت :
شـبـى در مـسـجـد جـعـفـى كـه مـسـجـد قـديـمـى در پـشـت كـوفـه اسـت بـودم نـيمه هاى شب تنها مـشـغـول عـبادت بودم كه سه نفر وارد مسجد شدند وقتى به وسط مسجد رسـيدند، يكـى از آنهـا نشسـت و دست به زمين كشيد، ناگهان آب زيادى مانند چشمه از زمين جوشيد، سپس وضو گرفت و به آن دو نفر دستور داد كه وضو بگيرند، آنها هم وضو گرفتند، آن شخص جلو ايستاد و اين دو نفر به او اقتداء كردند، من هم اقتداء
كردم و با آنها نماز خوانده ام ، وقتى كه نماز را سلام داد و من از اينكه از زمين خشـك آب خـارج كـرده بـود تعجب كرده بودم از آن فردى كه طرف راست من نـشـسـتـه بـود، پـرسـيـدم :
ايـن آقـا كيست ؟ به من گفت :
اين آقا "صاحب الامر امام زمان " (عليه السـّلام ) فـرزند "امام حسـن عسـكرى " (عليـه السـلام ) اسـت ،خدمتش رفتم سلام كردم و دستش ? را بـوسـيدم و عرض كردم اى پسر پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله ) نظـر مباركتان درباره شريف عمر بن حمزه كه يكى از سادات است چيست ؟ آيا او برحق است ؟ فرمود :
او الان بر حق نيست ولى هدايت مى شود او نمى ميرد تا آنكه مرا مى بيند .
عـلى بـن جـعـفـر مـدائنـى مـى گـويد :
من اين قضيه را كتمان مى كردم مدت طولانى از اين جريان گذشت و شريف عمره بـن حمـزه فـوت شـد و ندانستم كه آيا او بالاخره خدمت حضرت "بقية اللّه " (عليه السلام ) رسيد يا خير .
روزى بـه آن پـيـرمـرد زاهـدى كـه قـضـيـّه را بـراى پـدرم نـقل مى كرد رسيدم و مثـل كسـى كـه منكـر
است به او گفتم ، مگر شما نگفتيد، كه شريف عمر نمى ميرد مگر آنكه خدمت حضرت "صاحب الامر " (عليه السلام ) مى رسد؟ به من گفت تو از كجا دانستى كه او خدمت حضرت "صاحب الامر " (عليه السلام ) نرسيده است ؟ مـن بـعـدهـا در مـجـلسى به فرزند شريف عمر بن حمـزه كـه معـروف بـه شـريف ابوالمناقـب بـود بـرخـوردم ، گـفـت :
وقـتـى پـدرم مـريـض بـود، شـبـى مـن خـدمـتـش بـودم بـه كـلى قـوايـش تحليل رفتـه بـود و حتّـى
جوهره صوتش شنيده نمى شد .
اواخـر شـب بـا آنـكـه مـن تـمـام درهـا را بـسـتـه بـودم ، نـاگـهـان ديـدم شـخـصـى وارد مـنــزل شــد
كـه از هـيـبـت او مـن جـرات نـكـردم از ورودش سـؤ ال كـنـم ، پـهـلوى پـدرم نشسـت و بـا او آرام آرام
صحبت مى كرد، پدرم مرتب اشك مى ريخت سپس بـرخـاسـت و رفـت . وقـى از چـشـم مـا نـاپـديـد شد،
پدرم گفت :
مرا بنشانيد، ما او را نشانيدم چـشـمـهـايـش را بـاز كرد و گفت :
اين مردى كه پهلوى من نشسته بود كجا رفت ؟ گفتيم از همان راهــى كــه آمــده بــود بـيــرون رفــت ،
گـفـت :
عـقـبـش بـرويـد او را بـرگـردانـيد، ما ديديم درها مثل قبل بسته است و اثرى از او نيست ، برگشتيم نزد پدر و جريان را براى او گفتيم .
گفت :
اين آقا حضرت "صاحب الامر" (عليه السلام ) بود، سپس باز كسالتش سنگين شد و بى هوش گرديد و پس از چند روز از دنيا رفت
︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻
📋مـطالـب کـانـال را بـراے دوسـتان وگـروهـهاے خـود ارسـال کنـــــید 🌹
︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻
⛅️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ⛅️
︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻
⇱ ڪلیــک ڪنــید ⇩⇩⇩
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
پرتقال،
لیموترش،
گریپ فروت
ونارنگی
جزومرکباتی هستند که باعث بهبود خلق وخوی وتقویت سیستم ایمنی کودک و نوجوان شمامیشود.
ویتامین C مانع افسردگی میشود.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هیچوقت غمتونو به مادرتون نگید
چون اگه خودش بزرگترین غموداشته باشه
مال خودشو فراموش میکنه
وغم شمارو بزرگتر ازغم خودش
میندازه تودلش
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
🌷 داستان کوتاه
❄️⇦ روزی، سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت میكرد، از نزدیكی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.در یك لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فكر میكرد كه از همه قدرتمندتر است. تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام میگذارند. حتی بازرگانان.
❄️⇦ مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم یك حاكم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم!در همان لحظه، او تبدیل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالی كه روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میكردند. احساس كرد كه نور خورشید او را میآزارد و با خودش فكر كرد كه خورشید چقدر قدرتمند است.او آرزو كرد كه خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمامی نیرو سعی كرد كه به زمین بتابد و آن را گرم كند.پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت.
❄️⇦ پس با خود اندیشید كه نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.كمی نگذشته بود كه بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو كرد كه باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیكی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد همانطور كه با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس كرد كه دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!
(نتیجه اخلاقی اینکه آنچه که هستیم شکرگزارباشیم)
💟← « بہ ما بپیونید » →💟
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
زاهدی گفت كه جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد؛
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
کشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر می كرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.اتفاقا آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایه هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه اش برد و گفت:« خدایا، امسال تمام زراعت مال من. سال بعد همه اش مال تو.»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت:« ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم.»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه ی شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد كه:« خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه ی گندمها را در راہ تو بدهم.»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه ای رسید. خرهارا راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:های های خدا، گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟
📚 در مذمت طمع
هرکه را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر
همچنان باشد که موی اندر بصر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @tafakornab
✨✨ یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»
وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!»
گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم.
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل👆
✍ حکایتی زیبا و خواندنی
#ماژیک
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید.
وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!»
مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو.
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی»
و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.
تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هر روز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!🦋
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل👆