eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ حجاب فاطمی اقا❌ 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام "🍒 👈قسمت اول از پشت میله های سرد زندان سرگذشت زندگی ام را برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید بادنیایی هراس و ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. حکمم اعدام است؛ جرمم هم قتل! هر کس مرا می بیند اصلا باور نمی کند که قاتل باشم! راستش خودم هم باور نمی کنم. گاهی با خودم می گویم ای کاش همه این اتفاقات در خواب افتاده باشد و من نیمه های شب هراسان از این کابوس رهایی پیدا کنم و در آغوش مادرم آرام بگیرم اما خب، صد افسوس که همه چیز در عالم واقعیت رخ داده! آری، من دختری هفده ساله هستم که دستانم به خون آغشته است. سرگذشتم را برایتان مفصل خواهم نوشت اما قبل از آن می خواهم چند کلمه ایی با دختران همسن و سال خودم صحبت کنم؛ آنهایی که تصور می کنند »دیگه تو این دوره و زمونه داشتن دوست پسر کاملا عادیه و هیچ ایرادی نداره! 👈« و یا آنهایی که می گویند »کی گفته سریال های ماهواره بدآموزی داره؟ « آری، من سرگذشتم را برایتان می نویسم تا بخوانید و عبرت بگیرید هرچند ما جوانها عادت داریم هر چیزی را خودمان تجربه کنیم اما باور کنید گاهی این تجربه کردن ها به بهای تباه شدن زندگی مان تمام می شود. پس داستان زندگی ام را بخوانید و راهی که من رفته ام را نروید که آخر و عاقبتش نیستی و نابودی ست! امروز نزدیک بود از خجالت تو مدرسه سکته کنم. وقتی مدیرتون کارنامه ت رو داد دستم با تشر بهش گفتم حتما اشتباه شده چون محاله »فهیمه« سه تا تجدید اورده باشه اما مدیرتون تو جوابم پوزخندی زد و گفت زیاد هم مطمئن نباشین خانم! دختر شما از اول سال تحصیلی سرو گوشش می جنبه و ایراد از شماست که به وضعیت درس و مدرسه ش بی توجه بودین! نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم؟ دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید! مادر میگفت هر بار که بهت می گفتم فهیمه از مدرسه چه خبر؟ می گفتی هیچی مامان! همه چیز روبه راهه، دارم حسابی درس می خونم تا مثل همیشه شاگرد ممتاز بشم. می رفتی تو اتاق وکتابت جلوی صورتت میگرفتی. من بدبخت هم هر ساعت برات آبمیوه می اوردم و می گفتم بذار دخترم تقویت بشه. دیگه چه می دونستم خانم داره برامون فیلم بازی می کنه! اگه اونقدر که می نشستی پای این ماهواره لعنتی به درست توجه می کردی الان اینطوری دسته گل به آب نمی دادی! می دونی اگه بابات بفهمه چه قشقرقی به پا می کنه؟ درسته، شایدکوتاهی از من بوده اما خب، خودت شاهد بودی که درگیر اسباب کشی بودیم بعد می دونی که داداشت چه وقتی ازم می گیره واسه همین هم وقت سرخاروندن ندارم اما اینکه نیومدم مدرسه دلیل بر این نمی شه که تو درس نخونی. تو همیشه شاگرد زرنگ کلاس بودی فهیمه، این سقوط حتما دلیلی داره. باید همین حالا دلیلش رو بگی وگرنه با بابات طرفی! نام پدر که آمد مو بر تنم راست شد. پدرم کلا آدم بداخلاقی نبود اما قلق خاص خودش را داشت. می دانستم اگر مادر حرفی به پدرم بزند، با سین جیم هایش روزگارش را سیاه خواهد کرد. فوری خودم را که روی تخت ولو شده بودم جمع و جور کردم و به سمت مادر که دست به کمر در آستانه اتاقم ایستاده بود رفتم و با صدایی بغض آلود گفتم: » تو رو خدا به بابا حرفی نزن. بابا رو نمره های من خیلی حساسه و اگه بفهمه سه تا تجدید اوردم بیچاره م می کنه. خب، یه کم هم به من حق بده دیگه.وقتی داداش دنیا اومد حسابی توجه شما و بابا رو معطوف خودش کرد طوری که اصلا انگار نه انگار فهیمه ایی هم هست. از ذوق این که بعد از پونزده سال دوباره بچه دار شدین و این بار بچه تون یه پسر کاکل زری بوده اصلا دیگه کلا فراموشم کردین! بعدش هم که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید. خب، انتظار داشتین تو همچین شرایطی درس بخونم و شاگرد ممتاز بشم؟! تو اون لحظه هایی که داداشم رو می گرفتین بغلتون و حتی یه لحظه هم زمین نمی ذاشتینش، من داشتم از حسادت می ترکیدم.روحیه م حسابی خراب و داغون شده بود. اونوقت به نظرتون تو این وضعیت حس و حال و روحیه درس خوندن داشتم؟! این را که گفتم بغضم ترکید و دیگر نتوانستم ادامه دهم. اما خودم خوب می دانستم که دلیل تجدید آوردنم هیچ کدام از این حرف ها نبود و فقط برای اینکه مادر به پدرم حرفی نزند اینگونه فیلم بازی می کردم تا او را مجاب کنم! حرف هایم که تمام شد،به چهره مادر خیره شدم. می خواستم تاثیر حرف هایم را ببینم. حالت نگاه مادر کلا تغییر کرده بود. دیگر از خشم چند دقیقه قبل در آن خبری نبود. با این وجود اما در حالیکه سعی می کرد هنوز عصبانی به نظر برسد گفت: ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌙✨ جز خدا کیست که در سایه مهرش برویم رحمت اوست، که هرلحظه پناه من وتوست خدایا بخاطرحضورت در تمام لحظه هایمان سپاست میگوییم ✨💫 @shamimrezvan ღـگشا👆👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت دوم ...... گفت: من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه ننشینی سر درست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی! مادر این را که گفت در آغوشش پریدم وصورتش را غرق بوسه کردمو گفتم: »چشم مامان، قول میدم! مادر دیگر چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت.من هم خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم سرش را به طاق بکوبم! خودم خوب می دانستم که علت افت شدید درسی ام نه به دنیا آمدن برادرم بود و نه بی محبت های پدر و مادرم اما خب، حقیقت را که نمی توانستم به مادرم بگویم. اگر پدرم بوئی می برد سرم را گوش تا گوش می برید. همه چیز از خرید خانه جدید و نقل مکان به آنجا شروع شد یا بهتر است بگویم از زمانی شروع شد که مادرم به پدر گیر داد که: »حوصله مون سررفت تو خونه. 📡الان دیگه همه ماهواره دارن!« و ماهواره عضوی از خانواده مان شد. دیگر تماشای سریال های ماهواره ایی بخشی لاینفک از زندگی مان شده بود و تحت هر شرایطی آن را از دست نمی دادیم. بدبختی من هم ازهمین نقطه آغاز شد... هنوز یکی دو هفته بیشتر از مشغول به تحصیل شدنم در مدرسه جدید نمی گذشت که پسری که تقریبا هر روز موقع رفت و برگشت به مدرسه او را جلوی در مغازه موبایل فروشی می دیدم توجهم را به خودش جلب کرد. من یکی از طرفداران پرو پاقرص سریال های شبکه»فارسی وان« بودم و آن پسر جوان بی نهایت شبیه شخصیت اصلی سریالی بود که به آن علاقه داشتم آنقدر که حتی اگر آسمان به زمین می آمد باید آن سریال را تماشا می کردم! شاید برایتان خنده دار باشد اما من عاشق شخصیت آن سریال ماهواره ایی شده بودم و حالا پسری جوان که از نظر چهره و تیپ ظاهری با آن هنرپیشه مو نمیزد، سرراهم ظاهر شده بود! خب، از دختری نوجوان آن هم درسن بلوغ و اوج هیجانات و احساسات چه انتظاری دارید؟ دختری که خودش را در عالم خیالات جای دوست دختر هنرپیشه آن سریال می دید و دلش می خواست جوانی همچون او عاشقش شود؟ هر چند آنقدر جرات و شهامت نداشتم که نزدیک بروم و احساسم را به پسر صاحب مغازه بگویم اما هر وقت او را می دیدم آنقدر به او زل می زدم که تقریبا یک هفته بعد موقع برگشتن از مدرسه راهم را سد کرد و گفت: »ببخشین خانم، شما چرا اینطوری به من زل می زنین؟!« این اولین باری بود که با یک پسر غریبه همکلام می شدم. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم. من و من کنان گفتم: »هیچی... هیچی... همینطوری، یعنی شما رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم! « پسرجوان که قدی بلند داشت و چشمانی درشت و مشکی، لبخندی زد وگفت: »یعنی عین این یک هفته رو منو با کس دیگه اشتباه گرفته بودین! اگه شما جای من بودین باور می کردین؟« دیگر نمی دانستم چه بگویم؟ سرم را پائین انداختم و از کنارش گذشتم اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت: »کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن! « نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== @shamimrezvan @tafakornab ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت دوم ...... گفت: من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه ننشینی سر درست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی! مادر این را که گفت در آغوشش پریدم وصورتش را غرق بوسه کردمو گفتم: »چشم مامان، قول میدم! مادر دیگر چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت.من هم خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم سرش را به طاق بکوبم! خودم خوب می دانستم که علت افت شدید درسی ام نه به دنیا آمدن برادرم بود و نه بی محبت های پدر و مادرم اما خب، حقیقت را که نمی توانستم به مادرم بگویم. اگر پدرم بوئی می برد سرم را گوش تا گوش می برید. همه چیز از خرید خانه جدید و نقل مکان به آنجا شروع شد یا بهتر است بگویم از زمانی شروع شد که مادرم به پدر گیر داد که: »حوصله مون سررفت تو خونه. 📡الان دیگه همه ماهواره دارن!« و ماهواره عضوی از خانواده مان شد. دیگر تماشای سریال های ماهواره ایی بخشی لاینفک از زندگی مان شده بود و تحت هر شرایطی آن را از دست نمی دادیم. بدبختی من هم ازهمین نقطه آغاز شد... هنوز یکی دو هفته بیشتر از مشغول به تحصیل شدنم در مدرسه جدید نمی گذشت که پسری که تقریبا هر روز موقع رفت و برگشت به مدرسه او را جلوی در مغازه موبایل فروشی می دیدم توجهم را به خودش جلب کرد. من یکی از طرفداران پرو پاقرص سریال های شبکه»فارسی وان« بودم و آن پسر جوان بی نهایت شبیه شخصیت اصلی سریالی بود که به آن علاقه داشتم آنقدر که حتی اگر آسمان به زمین می آمد باید آن سریال را تماشا می کردم! شاید برایتان خنده دار باشد اما من عاشق شخصیت آن سریال ماهواره ایی شده بودم و حالا پسری جوان که از نظر چهره و تیپ ظاهری با آن هنرپیشه مو نمیزد، سرراهم ظاهر شده بود! خب، از دختری نوجوان آن هم درسن بلوغ و اوج هیجانات و احساسات چه انتظاری دارید؟ دختری که خودش را در عالم خیالات جای دوست دختر هنرپیشه آن سریال می دید و دلش می خواست جوانی همچون او عاشقش شود؟ هر چند آنقدر جرات و شهامت نداشتم که نزدیک بروم و احساسم را به پسر صاحب مغازه بگویم اما هر وقت او را می دیدم آنقدر به او زل می زدم که تقریبا یک هفته بعد موقع برگشتن از مدرسه راهم را سد کرد و گفت: »ببخشین خانم، شما چرا اینطوری به من زل می زنین؟!« این اولین باری بود که با یک پسر غریبه همکلام می شدم. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم. من و من کنان گفتم: »هیچی... هیچی... همینطوری، یعنی شما رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم! « پسرجوان که قدی بلند داشت و چشمانی درشت و مشکی، لبخندی زد وگفت: »یعنی عین این یک هفته رو منو با کس دیگه اشتباه گرفته بودین! اگه شما جای من بودین باور می کردین؟« دیگر نمی دانستم چه بگویم؟ سرم را پائین انداختم و از کنارش گذشتم اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت: »کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن! « نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== @shamimrezvan @tafakornab ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت سوم همین که به خانه رسیدم پدر و مادرم، برادر تازه متولد شده ام را به مطب دکتر بردند و من در خانه تنها ماندم. پسرجوان حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. وسوسه شده بودم که با او تماس بگیرم و حرف هایش را بشنوم اما جرات نمی کردم. اگر پدرم می فهمید دمار از روزگارم در می آورد. بلاخره آنقدردل دل کردم که تا به خودم آمدم دیدم گوشی کنار گوشم است و دارم با انگشتانی لرزان شماره او را می گیرم. از ترس عرق کرده بودم و صدایم می لرزید. بریده بریده گفتم: »من همون دختری هستم که امروز بهش کارتتون رو دادین! « پسرجوان خنده ایی کرد و گفت: »می دونستم زنگ میزنی. منتظرت بودم. راستی صدات چقدر قشنگه، درست مثل اون چشمای نازت!« پسرجوان که حالا می دانستم نامش»باربد« است، حرف های قشنگتری هم زد که برایم تازگی داشت. حرف ها و تعریف هایش بوی عشق و محبت می داد، بوی یکرنگی. حال و روزم در آن لحظات دیدنی بود. از اینکه پسری به زیبایی آن بازیگر در یک نگاه عاشقم شده بود به خودم افتخار می کردم. دوستی من و باربد از همان روز آغاز شد. با زمزمه های عاشقانه اش که »تو دختر رویاهای من هستی!« و یا »من عاشقت شدم چون تو تنها کسی هستی که می تونم کنارش خوشبخت بشم! « چنان آتشی به جانم انداخت که دیگر نمی توانستم خاموشش کنم. باربد وحرف هایش یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفتند. دیدارهایمان تکرار شد. باورم نمی شد که این قدر نترس شده باشم. من که از پدرم خیلی می ترسیدم حالا بی هیچ واهمه ایی به بهانه کلاس های فوق برنامه و کامپیوتر و...از خانه بیرون می رفتم و با باربد در جاهای مختلف قرار میگذاشتیم. همان روزها بود که سه تا تجدید آوردم و با خواهش و تمنا از مادرم خواستم به پدر چیزی نگوید. اگر پدرم از وضعیت درسی ام با خبر می شد حتما شدیدا کنترلم می کرد و آن وقت دیگر نمی توانستم باربد را ببینم. برای اینکه شک پدر و مادرم برانگیخته نشود سعی می کردم درسم را خوب بخوانم تا خیالشان راحت شود. باربد دیگر دین و دنیایم شده بود. او را تا حد پرستش دوست داشتم. نمی دانم چه جادویی در کلامش بود که هر چه می گفت دربست و بی چون و چرا می پذیرفتم. ایمان داشتم به اینکه هیچ کس به اندازه ی او خیر و صلاح مرا نمی خواهد و اینگونه شد که وقتی سه ماه پس از آشنایی مان آن اتفاق بین مان افتاد، دل به وعده های باربد که می گفت »یکی دو ماه صبر کن، حتما میام خواستگاریت.« دل خوش کردم! من به باربد ایمان داشتم و چون خودم را همسرش می دانستم در برابر همه خواسته هایش تسلیم می شدم. انصافا او هم بلد بود با کلمات خوب بازی کند و من با سادگی تمام در برابرش که یک هنرپیشه تمام عیار بود، خام شده بودم. ️با بودن کنار باربد چنان احساس خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دختری در دنیا نیست اما صد افسوس که عمر این خوشبختی پوشالی بسیار کوتاه بود. من با تمام وجودم به باربد و وعده هایش اعتماد کرده بودم و او را مرد زندگی ام می دانستم اما زهی خیال باطل! تقریبا یکسال از ارتباط پنهانی مان می گذشت اما باربد هنوزبرای ازدواج و خواستگاری این پا و آن پا می کرد و بهانه می آورد. راستش حالا دیگر این رابطه عاشقانه بیشتر از لذت بخش بودنش برایم هراس آور شده بود. حسم می گفت باربد قصد ازدواج ندارد و فقط مرا سر می دواند! هرچند آنقدر باربد را دوست داشتم که دلم نمی خواست حتی لحظه ایی به دروغ بودن وعده هایش فکرکنم اما او بالاخره یک روز بعد از اینکه قاطعانه از او خواستم به خواستگاری ام بیاید، رذالت و پلیدی خود را نشان داد! ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت چهارم ...آن روز بعدازظهر باالتماس از باربد خواستم تکلیف زندگی مان را هر چه زودتر روشن کند. باربد در جوابم گفت: »آخه مگه این دوستی چه ایرادی داره؟ ازدواج به چه درد می خوره؟ ازدواج یعنی دردسر و مسئولیت در صورتیکه من و تو الان شاد و بی خیال با هم هستیم! « از شنیدن حرف های باربد جا خوردم. ابتدا تصور کردم شوخی می کند اما وقتی دوباره با قاطعیت حرف هایش را تکرار کرد فهمیدم که از شوخی خبری نیست! بهت زده گفتم: »یعنی چی باربد؟ پس عشق مون چی می شه؟ اون همه نقشه ای که واسه آینده داشتیم؟ تو به من قول ازدواج داده بودی، من به تو اعتماد کردم! « باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم... « نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: »خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم! « تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: » پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آب داده! با وحشت گفتم فیلم!!! « خدایا، داشتم سنکوپ می کردم! با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد. باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود! فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال! « باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: »خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم. در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت! « شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید. به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین ببرد و با آبروی من بازی نکند اما باربد همچون یک تکه آشغال مرا از خانه اش بیرون انداخت. دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه مان شدم. پاهایم به زور تحملم می کردند. آتشی در وجودم شعله می زد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود.به هر بدبختی بود خودم را به خانه رساندم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند. دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده. از تب می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم. ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== @tafakornab @shamimrezvan 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام " "🍒 👈قسمت پنجم ..آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد! اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم! شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به کی پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود. باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام! هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم. همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت: »خانم خوشکله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای خودت میدونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!« چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتمو درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود، چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست. من دختری ریزنقش و ضعیف جثه بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم. باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت... هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه! این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت. من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم. فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریخته بود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود واینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص! سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراسو ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره،باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای 🍒 تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!🍒 🍃پایان🍃 ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
#ذکرروز۴شنبه یاحی یاقیوم×💯 (ای زنده وای پاینده) #نماز_روز_چهارشنبہ ✍هرڪس این نماز راروزچهارشنبه
‌📚 داستان روزی مردی ، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگشت او را نیش زد . مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد ، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد . رهگذری او را دید و پرسید : " برای چه عقربی را که نیش می زند ، نجات می دهی ؟ " مرد پاسخ داد : " این طبیعت عقرب است که نیش بزید ولی طبیعت من این است که عشق بورزم . " چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند ؟ عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند .... برای دیدن بهترین ضرب المثل وداستانهابه ما بپیوندید👇👇👇 @tafakornab @shamimrezvan
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒‌داستان آموزنده 🍒 📍قسمت اول سلام به همه خواهران وبرادران میخوام داستان زندگیموبراتون بگم..... بلکه شاید باعث هدایت بعضی از شماها بشه شاید بعضیا وقتی داستان منو میخونن بگن چه دختر پستی بوده شایدم بعضیا یک فکر دیگه کنن.... 👈دیگه میرم سراصل مطلب دختری 12 ساله بودم غرق در افکار بچگی بودم و به فکر چیز دیگه ای نبودم.... تا اینکه پدرم رفت یک زن دیگه گرفت من خواهری نداشتم اون زن همون شبی که اومد خونمون من زندگیم رو باختم خیلی بهم نزدیک شده بود.... چند روز از اومدنش گذشت به من گفت تو چرا انقدر ساده ای چرا وقتی میری بیرون هیچ آرایشی نداری... منم که گول حرفاشوخوردم گفتم باش پس از این به بعد آرایش میکنم و همون کارم کردم . تا نماز مغرب میشد انقدر آرایشم میکرد که فکرشم نمیکنین... ما با هم میرفتیم بیرون آنقدر نامحرم بود که همه چشمشان به من بود خودشم مثل من آرایش میکرد روزها گذشت .. عزت و آبروی من تو محلمون رفته بود همه حرفی میزدن همه میگفتن که این دختر خراب شده هزار تا حرف اولش کارشو با همین آرایش پیش برد آنقدر منو به خودش وابسته کرده بود که هرحرفی میزد من گوش میکردم...... روزها همینطورگذشت.... یک روز رفتم بیرون و یک پسر کنارم شماره انداخت.. ولی من برش نداشتم باخودم گفتم من با نامحرم حرف نمیزنم نمیخوام دوست پسر داشته باشم.... خودمو انداختم تو مغازه همسایمون وقتی پسره رفت منم با یک ترسی رفتم خونمون و به زن پدرم گفتم که یکی واسم شماره انداخته من برنداشتم اولاش تشویقم کرد که خوب شده برنداشتی ولی روز بعدش گفت..... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ===================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ====================
#بسته_سلامتی گیلاس🍒میتواندبه جای مسکنهایی مثل آسپیرین،حتی ژلوفن استفاده شود! گیلاس خاصیت ضدالتهابی داردومیگرن راتسکین میدهد تنظیم سیکل خواب کودک وسم زدایی ازبدن ازخواص بینظیرآنست @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#درسنامه چنداصل برای داشتن زندگی شاد: 1- ﺭﻭﺯﺗﻮﻟﺪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺑﺴﭙﺎﺭ. 2- ﺯﻳﺎﺩ"ﺗﺸﮑﺮ" ﮐﻦ 3-ﺍﺯﺟﻤﻠﻪ"ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ"ﺯﻳﺎﺩﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻦ 4- ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ"ﺳﻼﻡ"ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒‌داستان واقعی آموزنده 🍒 📍قسمت دوم نامادری ام گفت بیا با پسرا حرف بزنیم... گفتم نه... گفت چرا خیلی هم کیف میده سر به سرشون بذاری... به من گفت اگه دوباره واست همون پسره شماره انداخت برشدار منم کلا دیگه گولشو خوردم مامانم را راضی کرده بودم واسم گوشی گرفته بود.... دختر همسایمون از اون پست تر شمار مو داده بود ب یک پسر بهم پیام داد باهاش حرف میزدم. تو خیال خودم من خوشبخترین بودم که با این پسر حرف میزدم زن ناپدریمم که بدتر آتش بیار معرکه شده بود... منو وسوسه میکرد اولین قرار رو گذاشتیم خیلی خوشحال بودم رفتم پیشش و حرف زدیم اون شب گذشت و من به هردوشون وابسته ترمیشدم دیگه کلا آلوده شده بودم انقدر که حرف هیچ احد ناسی جز اون زنو قبول نمیکردم.. منو با برادرش دوست کرد ولی زود رابطمو باهاش قطع کردم. باهمون پسر اول که گفتم روزها شبها باهاش پیام بازی میکردم خیلی بهش علاقه مند شده بودم عاشقش بودم و من فقط برای ازدواج با او باهاش رابطه داشتم ... اون زن که هر لحظه میگفت آرایش کن حرف مردمو ول کن به خودت برس با پسرا حرف بزن منم قبول میکردم با اون پسر حرف میزدم قرار میذاشتم. ⚡️همینطور تو لجن فرو رفته بودم تا اینکه اون پسر بخاطری مسئله ای یادم نیست با من قهر کرد و من با یک پسر همسن و سال خودم دوست شدم حرف زدم دیگه همه شماره اون زنو داشتن و اون پسرا رو به گردن من مینداخت.... حدودا با ۳ تا ۴ نفر دوست شده بودم و خیلی ام خوشحال بودم و حرف مردم برام هیچ ارزشی نداشت... پدرمم که هی زنگ میزد و به مادرم فحش میداد که دخترتو میکشم آبرومو برده خیلی خطرناک بود. اون زن منو مجبور میکرد با اون پسرا حرف بزنم بعضی وقتا خودم از این زندگی که واس خودم ساخته بودم متنفر میشدم خیلی ازخودم بدم میومد تا میخواستم دوباره همون دختر ساده و خوب قبلی بشم اون زن نمیذاشت نمیدونستم چیکارکنم تمام دوستای مدرسمو فراموش کرده بودم.... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒‌داستان آموزنده 🍒 📍قسمت سوم یک خواستگار داشتم اون خواستگارمو رد کردم گفتم میخوام تنها باشم با همه حرف بزنم خوش باشم مادرم دیگه بهم شک کرده بود میگفت تو عوض شدی چهرت یک جوریه میگفتم نه مادر این حرفا تهمته غافل از این بودم که اون زن با بعضی از پسرا به جای منم حرف میزده...ولی من نمیدونستم روزها همینطوری گذشت با همین دردسرای زیاد گذشت با فحش های بابام گذشت... تا اینکه روز عیدقربان شد تو خونه نشسته بودیم یکی در رو زد مامانم دروباز کرد یک زن از فامیلامون بود اومد تو خونه نشست و گفت که دخترای همسایتون به جای دخترتون با پسرم حرف زدن و قرار گذاشتن وقتی پسرم رفته سرقرار دیده دخترت نیست و دو سه دختر دیگه اونجان و برای من تهمت درست کردن... دنیا روسرم خراب شد قلبم گرفت یک جنگ ناموسی به پاشد... خالهام عموهام داییام فهمیدن چقدر سرزنشم کردن آبروم با کار اونا کلا رفته بود... بابام از شهری که توش کار می کرد اومد به مامانم گفت دخترمو میبرم من غرق در گناه وآلودگی دلبستگی به پسرا شده بودم... بابام منو برد هر چی فامیلام اصرار کردن نذاشت گفت میبرم میکشمش... خیلی خطرناک بودن منو برد خالمم تو شهر پدرم بود با هزار التماس خالم منو ازش گرفت برد خونشون. خیلی روزای سختی بود من افسردگی شدید گرفته بودم تا 1 ساعت به یک نقطه ای خیره میشدم فقط اشک میریختم. آنقدر اشک میریختم که چشام دیگه سیاه کبود میشدن هر کی در میزد من از ترس حمله عصبی بهم دست میداد که مبادا عموها و بابای خطرناکم باشن منو ببرن بکشن خیلی وضعیتم خراب شده بود.... من قربانی تهمتهای دخترای همسایه شده بودم.... اونجا از پسرا متنفرشده بودم میخواستم بمیرم خیلی سختم شده بود خیلی مریض بودم افسردگیم شدیدتر کارام قرارام هر لحظه از جلو چشمم مثل فیلم عبور میکردن 5 ماه خونه خالم با بدبختی مریضی گذشت.... بابام اومد گفت باید ببرمش خونه عموش دیگ نمیتونه اینجا بمونه اونا اعتراض کردن منم باهزار گریه کردن نتونستم پافشاری کنم و منوبردن خونه عموم. اونجادیگ کلا رو فشار بودم غرق در بدبختی همه منو یک جوری نگاه میکردن منم که فقط گریه میکردم. التماس میکردم منو ببرن خونه مادرم بعد 4 ماه منو فرستادن خونه مامانم دوباره اون زن به جونم افتاد گفت دوست شو گفتم نمیخوام گفت.... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی آموزنده 🍒 📍قسمت اول 😔سلام من ....... هستم... ✍قصد دارم خلاصه ای از زندگی ام را برایتان شرح کنم امیدوارم بخوانید و پند بگیرید..... ✨دختری کاملا با ایمان و خدا ترسی بودم از یه خانواده مذهبی17 سالم بود که برام خواستگار اومد پسر خوب و خانواده داری بود و بعد از چند هفته تحقیق و حرف زدن عقد کردیم.. دوران نامزدیمون مشکلی نداشتیم همه چیز به خوبی پیش میرفت تا که بعد از چند ماهی ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمون... همه چیز آروم و خوب بود زندگی راحتی داشتیم بعد شیش ماه فهمیدم که حاملم. خیلی خوشحال بودیم همسرم دو هفته مرخصی گرفت که بمونه خونه و بهم کمک کنه چون من بخاطر حاملگیم ضعف کرده بودم و به زور بلند میشدم... خوشحال بودیم که زندگی خوب و آرومی داشتیم و داریم بچه دار میشیم... یک روز همسرم زنگ زد و گفت که یکی از دوستای دانشگاهم از کانادا برگشته و امشب واسه شام میان خونه... منم در همون لحظه بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم تا که ساعت 8 شد و زنگ خونمون رو زدن منم چادرمو سر کردم و رفتم درو باز کردم.... همسرم با اقا داریوش و همسرش شبنم پشت در بودن سلام احوال پرسی و خلاصه رفتیم داخل نشستیم و پذیرایی و...... از همون لحظه که دیدمشون یه حس ناشناسی بهم دست داد آقا داریوش خیلی مرد خوب و پاکی بود... اما زنش ظاهری بسیار نامناسب و جلفی داشت از همون نگاه اول ازش خوشم نیومد و هر بار نگاهش میکردم احساس عجیبی بهم دست می داد خلاصه روزها گذشت و یه شب شبنم خانم بهم زنگ زد و گفت فردا سالگردازدواج من و داریوش هست واسه نهار بیاین پیش ما که تو جشن ما شرکت کنید من اصلا دوست نداشتم که برم اما با اسرار همسرم راضیم کرد و رفتیم........ 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرهفته تون گلباران یه سلام گرم یه آرزوی زیبایه دعای قشنگ برای تک تک شما مهربانان الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم وزندگیتون پرازعشق باشه 🍨🍦🍹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
پنجشنبه وبوی حلوای خیرات یادآدم های رفته پنجشنبه و عکس های یادگاری دلتنگی های اجباری پنجشنبه واین همه خاطره روحشان شاد . . 🌹شادی روح اموات فاتحه وصلوات @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
زبانت معمـار است ... وحرفهایت، خشت خام ... مبادا کج بچینی! دیوارسخن، ! که فــرو خواهــد ریخــت ، بنـای "شخصیتت.... @shamimrezvan @tafakornab
هدایت شده از درمان با قرآن و #ذڪرهاےگرـღـگشا👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🌙 پروردگارا❣ در این شب زیبا⛺️ ایمان غبار گرفتہ مارا در باران رحمت خویش پاڪ ڪن و شبۍ آرام را🌃 بہ عزیزانم عنایت بفرما @shamimrezvan @tafakornab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸به نام او که... 🌸رحمان و رحیم است 🌸به احسان عادت 🌸وخُلقِ کریم است 🌸الهی به امیدتو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بر خاتم انبیاءحضرت محمد مصطفی(ص)صلوات 🌹برعلی حیدر کرار داماد پیامبر صلوات 🌹بر فاطمه بنت پیامبر همسر حیدر صلوات 🌹برحسن و حسین آله مطهر صلوات @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن صوت صفحه 7👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#حدیث_روز👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران ☀️امروز #جمعه1تیرماه1397 🌞اذان صبح:04:02 ☀️طلوع آفتاب:05:49 🌝اذان ظهر:13:06 🌑غروب آفتاب:20:23 🌖اذان مغرب:20:45 🌓نیمه شب شرعی:00:13 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh