eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
16هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
💎امام زمان(عج): در حق یکدیگر استغفارکنــــید اگر طلب مغفرت و آمرزش برخى از شما براى يكديگرنبود تمام اهل زمیــــــــن هلاك مى گشتنـــــــد 📚"دلائل الامامة،ص297" 〰➿〰➿〰➿〰➿〰 💎امام زمان عليه السلام: ⭕️درهاى سئوال از چيزهايى را كه براى شما مفيد نيست ببنديد و خود را در مورد دانستن چيزهاى غيرلازم به زحمت نيندازيد و درمورد تعجيل فرج زياد دعا كنيد زيرا كه موجب فرج خواهدشد. 📝بحارالانوار 53: 181. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
توی باغ بودیم و داشتیم کار می کردیم مهمترین کار اونجا این بود که زرد آلو رو از وسط نصف می کردیم و هسته اش رو در می آوردیم و رو طبق می ذاشتیم که بهش دود گوگرد بِدن و برگه ی زرد آلو درست کنن. طبق ها رو چیدیم توی اتاق مخصوص گوگرد. داشتم از اونجا خارج می شدم که دیدم آسلان داره با یکی حرف می زنه. اونقدر ازش بدم می اومد که چی . ناخودآگاه شنیدم که داره به اون طرف که من چهرش رو نمی دیدم می گه : شب بیا تا طبق ها رو بیری. حواست باشه بیشتر از بیست تا برنداری . خان متوجه می شه. می خواستم بقیه حرفاشون رو گوش کنم که یکی از کارگرها آسلان رو صدا کرد و حرفشون نیمه کاره موند. ترسیدم من رو ببینه ، بنابراین سریع رفتم توی اتاق گوگرد . وقتی بیرون اومدم مرده رفته بود و من نتونستم قیافه اش رو ببینم . مطمئن بودم اینا از طبق ها می دزدن. وقتی طبق ها رو می ذاشتیم تو اتاق گوگرد ، خان همه رو شمارش می کرد اما وقتی در می آوردیم ، دیگه شمارشی در کار نبود . اینا قبل از اینکه طبق ها رو گوگرد بدن ، اینا رو می دزدیدن  اگه می تونستم این موضوع رو ثابت کنم ، می تونستم از خان یه جایزه بگیرم و چی بهتر از برگردوندن موی سر خدمه های زن. شب وقتی رقیه خوابید ، از اتاق زدم بیرون و رفتم تو باغ . ترسناک بود و درختا هم بدجور وحشناک به نظر می رسیدن . اما من نباید می ترسیدم . آروم خودم رو رسوندم پشت تل یونجه کنار در اتاق گوگرد و منتظر شدم . نمی دونستم کی می یان . امیدوار بودم که دیر نکن و زیاد منتظر نشم. نیم ساعتی بود نشسته بودم که دیدم چند نفر دارن به طرف اتاقک می یان . خودم رو بیشتر پنهان کردم و دیدم بله اینا بیست تا از طبق ها رو برداشتن و بردن وقتی از رفتنشون مطمئن شدم ، برگشتم به اتاقم . صبح روز بعد ، به بهانه بردن طبق ها به داخل اتاقک ، مدام اونا رو شمارش می کردم . کلاً صد و بیست تا طبق تو اتاقک جا می شد. شب بعد دوباره رفتم اونجا بعد از بردن طبق ها رفتم تو اتاق و شمع رو روشن کردم و باز شمردم. بله بیست تا کم بود . چون کارگرها بی سواد بودن و هیشکی شمردن بلد نبود و همین آسلان دزد نیمچه سوادی داشت ، کسی تا به حال متوجه دزدی روزانه ی طبق ها نشده بود . صبح روز بعد دقت کردم که اینا طبق های خالی رو کی می یارن . دیدم وقتی حدوداً طبق های خارج شده از اتاقک به هشتاد تا رسید و خالی شدن ، دو سه نفر کارگر طبق های دزدیده شده رو بین بقیه جا می دن که آخر سر باز صد و بیست تا طبق باشه واسه پرکردن دوباره. معما برام حل شده بود. مونده بودم چطور بدون حضور آسلان جریان رو به خان بگم. به رقیه گفتم : من می رم تو مطبخ کار دارم. اگه آسلان سراغم رو گرفت بگو از اونجا صدام کردن. رقیه با تعجب گفت : ولی تو رو که صدا نکردن !!! گفتم : می دونم . اما کار دارم باید برم . در ضمن آسلان هم نباید بفهمه خودم رفتم . با وجود اینکه هیچی نفهمیده بود ، گفت : باشه. سریع از در باغ که می خورد به حیاط پشتی بیرون اومدم و دویدیم تو حیاط و خودم رو رسوندم به در عمارت. به نگهبانی که پشت در بود گفتم: بانو فرستادن دنبال من. نگهبان از جلوی در کنار رفت و من وارد عمارت شدم . نمی دونستم اتاق خان کجاست . اما اتاق بانو رو یادم بود. رفتم سمت اتاق بیگم خاتون و در زدم . با صدایی که قدرت طلبی توش بیداد می کرد گفت : بیا تو . وقتی من رو تو آستانه در دید ، با تعجب گفت : تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید الان تو باغ باشی؟ گفتم: عرض خیلی خیلی مهمی داشتم بانو. باید با خان حرف بزنم. کسی نباید بدونه من اینجام . اگه امکان داره اجازه بدین خان رو ببینم . گفت: چیکارش داری به خود من بگو. می دونستم از تماس هر کدوم از خدمه با همسرش می ترسه بنابراین گفتم : جریانش طولانیه اگه به شما بگم بعد به خان ، آسلان می فهمه من نیستم . بانو ، خان رو خبر کنید لطفاً بیگم خاتون که مطمئناً مودب ترین خدمه اش هم باهاش اینطور لفظ قلم حرف نزده بود ناچاراً گفت باشه . تو بمون می رم بیارمش. چند دقیقه بعد خان با خشم همراه همسرش وارد اتاق شدن . خان رو به من گفت : بهتره کارت واجب باشه . چون از اون روز هنوز ازت کینه دارم. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی 🌸🍃 همین درکنار هم بودن هاست همین دوست داشتن هاست💞 خوشبختی💝 همین لحظه های ماست همین ثانیه هاییست⏰ که در شتاب زندگی سپري يشان ميكنيم🌸🍃 لحظه هاتون را قدر بدانيد با لبخند 😄 عصر آدینه تون بخیر و شادی در کنار عزیزانتون☕️🎂 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌴 💥علامه نورى در كتاب «نجم الثّاقب» نقل مى‏كند: سيّد جعفر پسر سيّد بزرگوار سيّد باقر قزوينى كه داراى كرامات بود، گفت: من با پدرم به مسجد سهله مى‏‌رفتيم، نزديك مسجد سهله كه رسيديم، به پدرم گفتم: اين حرفها كه مردم مى‌‏گويند، هر كس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برود حضرت «ولىّ عصر» (عليه السّلام) را مى‏‌بيند، معلوم نيست اصلى داشته باشد! پدرم غضبناك شد و گفت: چرا اصلى نداشته باشد؟ اگر چيزى را تو نديدى! اصلى ندارد؟ و مرا بسيار سرزنش كرد، به طورى كه من از گفته خود پشيمان شدم. ✨💫✨ در اين موقع وارد مسجد سهله شديم، در مسجد كسى نبود، ولى وقتى پدرم در وسط مسجد ايستاد كه نماز استغاثه را بخواند، شخصى از طرف مقام حضرت «حجّت» (عليه السّلام) نزد او آمد، پدرم به او سلام كرد و با او مصافحه نمود. پدرم به من گفت: اين كيست؟ گفتم: آيا او حضرت «بقيّة‌‏اللّه» (عليه السّلام) است! فرمود: پس كيست؟ من از جا حركت كردم و به اطراف دنبال او دويدم ولى احدى را در داخل مسجد و در خارج مسجد نديدم. 📚ملاقات با امام زمان 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @tafakornab @shamimrezvan
🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃 💠سلطنت امام حسين (ع) در عالم برزخ❗️ 🔰مرحوم سيدمحمدتقی گلستان (مدير روزنامه گلستان ) نقل كرد كه در اوايل جوانی چند نفر بوديم که دوره‌ای داشتيم و هرشبی در منزل يكی از دوستان دور هم بودیم. 🍃يكی از آنان پدرش به حضرت سيدالشهداء ع بسیار علاقه‌مند بود و بی‌اختیار بر آن حضرت گریه می‌کرد و شبی كه نوبت ميهمانی پسرش بود میگفت من راضی نيستم در منزل من بياييد مگر اينكه روضه خوانی هم بيايد و یادی از حضرت سيدالشهداء ع كند. 🍃پس از چندی آن پيرمرد محترم مرحوم شد و مرگش همه ما را سخت ناراحت كرد تا اينكه شبی در عالم رؤ يا او را ديدم و دست او را گرفتم و گفتم تو را رها نمیكنم تا برايم حالات خود از ساعت مرگ تا كنون را نقل كنی. 🍃حالات ترس و لرز شديدی به او دست داد و گفت نپرس كه گفتنی نيست. گفتم پس چيزی را كه در اين عالم فهميدی برايم بگو تا من هم بدانم. 🍃گفت: برايت بگويم امام حسين ع را كه در دنيا يادش میكرديم، نشناختيم. اينجا كه آمدم مقام و سلطنت و عزت اورا مشاهده كردم و طوری است كه نمیتوانم مقام آن حضرت را به تو بفهمانم، جز اينكه بيايی در اين عالم و خودت ببينی. 📚داستانهای شگفت شهید دستغیب ↶💟☆《 به ما بپیوندید 》☆💟↷ @deltange_haramein ღــربــلا👆 🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃
✨﷽✨ ✨ ✅👈نجات می یابیم ✨از "تکبر" به وسیله """سلام""" ✨از "مصیبت" به وسیله‌ """صدقه""" ✨از "بیماری" به وسیله """دعا""" ✨از "حرص"به وسیله """شکر"""" ✨از"غصه" به وسیله """صبر""" ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 👌داستان کوتاه 💠بگو نامش را حسين بگذارد❗️ 🔻طی نامه‌ ای در تاريخ دوم جمادی الثانی 1418 هجری قمری به دفتر انتشارات مكتب الحسين( سلام الله عليها ) ارسال نموده و مرقوم داشته ‌اند:  🔰روزی وارد حرم حضرت رقيه سلام  الله عليها شدم،‌ ديدم جمعی مقابل ضريح مقدس مشغول زيارت خواندن وعزاداری می باشند و مداحی با اخلاص به نام حاج نيكويی مشغول روضه خوانی است از او شنيدم كه می ‌گفت:  🍃خانه‌های اطراف حرم رابرای توسعه حرم مطهر خريداری می ‌نمودند.  يكي از مالكين كه يهودی يا نصرانی بود، به هيچ وجه حاضر نبود خانه خود رابرای توسعه حرم بفروشد.  خريداران حاضر شدند كه حتی به دو برابر و نيم قيمت خانه را از او بخرند ،‌ولی وی حاضر به فروش نشد. بعد از مدتی زن صاحب خانه حامله شده ونزديك وضع حمل وی می ‌شود.  او را نزد پزشك معالج می برند،‌بعد از معاينه می ‌گويد:  بچه و مادر،‌ هردو درمعرض خطر می باشند و خانم بايد زير نظر ما باشد، قبول كردند،‌ تا درد زايمان شروع شد.  صاحب خانه می ‌گويد: همسرم رابه بيمارستان بردم وخودم برگشتم و آمدم درب حرم حضرت رقيه( سلام الله عليها ) و به ايشان متوسل شدم و گفتم، اگر همسر و فرزندم رانجات دادی وشفای آنان را از خدا خواستی و گرفتی خانه‌ ام را به تو تقديم می ‌كنم.  🍃مدتی مشغول توسل بودم،‌ بعد به بيمارستان رفتم و ديدم همسرم روی تخت تشسته وبچه دربغلش سالم است. همسرم گفت: كجا رفتی؟  گفتم رفتم جايی  كاری داشتم.  گفت : نه،‌ رفتی متوسل به دختر امام حسين (سلام الله عليها ) شدی!  گفتم از كجا می دانی؟  زن جواب داد: من،‌ درهمان حال زايمان كه از شدت درد گاهی بيهوش می ‌شدم،‌ ديدم دختر بچه‌ ای وارد اطاق بيمارستان شد  و به من گفت : ناراحت مباش، ما سلامتي تو و بچه‌ ات را از خدا خواستيم، فرزند شما هم  پسر است، ‌سلام  مرا به شوهرت برسان  و بگو نامش راحسين بگذارد!  گفتم: شماكی هستيد؟ گفت : من رقيه دختر امام حسين( سلام الله عليها ) هستم. بعد از روضه خوانی از مداح مذكور سوال كردم اين داستان را از كه نقل می ‌كنی ؟  در جواب گفت: ازخادم حرم حضرت رقيه ( سلام الله عليها ) نقل می كنم، كه خود از اهل تسنن می ‌باشد و افتخار خدمتگزاری درحرم نازدانه امام حسين ( سلام الله عليها ) را دارد  و پدرش نيز از خادمين حرم حضرت رقيه سلام الله عليها بوده است.  http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
رویایی ڪه در سر داری امڪان‌پذیر است.. این را باور ذهنت ڪن.. وبا امید وتوڪل به خالق هستی به پیش رو... #شبتون_پر_از_نور_الهی💫✨🌙 🍁🍁 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 🍃الهی به امیدتو🍃 خدایا ❣ 🌺صبحمان را با یادتو آغاز میڪنیم 🍃مارا لذت بندگی خالصانہ عطا ڪن 🌺مارا در ڪسب روزی حلال یاری ڪن 🍃مارا لبریز از مہربانی ڪن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 🏞 روز زیباتون بخیر شنبه تون معطر به عطر خوش صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان  پاک و مطهرش 💎 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 💎 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💙در پناه لطف حق تعالی و عنایت اهل بیت علیهم السلام عاقبت بخیر باشید ان شالله 💙هفته تون پر خیر و برکت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 شنبه شد پنجره از آمدنت وا مانده دوسه تا دلهره از جُمعه زِ توجامانده جُمعه وشنبه دگر فرق ندارد بی تو تا میان من و تو فاصله برجا مانده 🌼السَّلامُ علیکَ یابقیَّةَ اللهِ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh