eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
15.9هزار ویدیو
110 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🍃 🌹 الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَاالْباقِرُ بِعِلْمِ اللّهِ امروز گل سرخ باغ دین آمده است فرزند امیرالمومنین آمده است تبریک که ماه برج حکمت ، باقر در خانه زین العابدین آمده است 🌹 میلاد با سعادت حضرت 🌹 باقرالعلوم علیه السلام مبارک 🍃❤️🍃
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماه رجب؛ ماه توحید وهم نشینی بامحبوب وموسم نجوا وعاشقی با حضرت دوست است. به امید ظهور مولایمان میخوانیم دعای را... 🌸 دعای ماه ☝️ 🌸 🌹 یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ یامَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ جَمیعَ خَیْرِالدُّنْیاوَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَة 🌹 وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی ایاک جَمیعَ شَر ِّالدُّنْیا وَ شَر ِّالاْخِرَهِ فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ و َزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ یا ذَاالْجَلالِ و َالاِْکْرامِ یا ذَا النَّعْماَّءِ و َالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ.. 🌸 🌹دستهاتون پر از استجابت دعا 🌹التماس دعای خیر و فرج‌🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 هلال ماه رجب ناز کن به ماه تمام ز یازده مـه دیگر تو را سلام سلام سلام بر تو که در دامـن تو می‌تابد فروغ‌حسن خدا از جمال چار امام 🌸 ولادت دو محـــــــــمد 🌸ولادت دو علی کدام چنینش سـعادت است و مقـــام؟ 🌹حلول ماه مبارک ماه مـناجات و بندگـــــی و فــرخــنده امام محمد باقرعلیه‌ السلام مبارک باد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 مرحوم آیت‌الله سید علی آقای قاضی ، در آستانه‏ ی  ماه ‏های رجب ، شعبان و رمضان ، در نامه ‏ای خطاب به شاگردان می‏نویسد: ✍ «...هان ای برادران عزیز و گرامیم -كه خدای شما را در طاعت خود موفّق بدارد- آگاه باشید! 🔸 متوجّه و هشیار باشید كه ما در قرقگاه داخل شده ‏ایم و همان گونه كه در زمین‏های حرم باید از محرّمات اجتناب نمود و ارتكاب یك سلسله اعمالی كه در حرم جرم نیست در آنجا جرم محسوب می‏ شود، در این ماه‏ها هم كه قرقگاه زمانی محسوب می‏شود چنین است 🔸و باید با هشیاری و مواظبت در آن وارد شد، و به همان نحو كه در قرق گاه مكانی كه حرم است ، انسان به كعبه نزدیك می ‏شود، در این ماه‏ها هم كه قرقگاه زمانی است، انسان به مقام قرب خداوند می‏ رسد. ❓ پس چقدر نعمت‏های پروردگار بر ما بزرگ و تمام است؟!  و او هرگونه نعمتی را بر ما تمام نموده است. 🔸 پس حال كه چنین است ، قبل از هر چیز، آنچه كه بر ما واجب و لازم است، توبه ایست كه دارای شرایط لازمه و نمازهای معلومه است
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 7️⃣3️⃣ بیشتر مردم شاهین شهر مهاجر بودند. شرکت نفتی ها، از مسجد سلیمان امیدیه و اهواز، بعد از سال ها کار در مناطق گرم، برای بازنشستگی به آنجا مهاجرت می کردند. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهر شهر تمیز و مرتب بود، اما جو مذهبی و اسلامی نداشت. بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم. زینب کلاس اول دبیرستان بود. او تصمیم گرفت به رشته ی علوم انسانی برود. زینب قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه ی علمیه بخواند و طلبه بشود. او انگیزه ی زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت. چند ماهی از رفتنمان به شاهین شهر گذشت که بچه ها به مرخصی آمدند و ما باز دور هم جمع شدیم. با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت. چند روزی که بچه ها پیش ما بودند، زینب مرتب می نشست و از آنها میخواست که از خاطرات مجروحین و شهدا برایش تعریف کنند؛ از لحظه ی شهادت شهدا، از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان، در خانه ی جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و به اصطلاح اتاق او بود. زینب، مینا را که بیشتر حوصله ی حرف زدن داشت، آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش می کرد. بعد همه ی حرفها را در دفترش جمله به جمله می نوشت. زینب در خانه که بود، یا میخواند و مینوشت یا کار می کرد. اصلاً اهل بیکار نشستن نبود. چند تا دفتر یادداشت داشت. از کلاسهای قرآن قبل از جنگش تا کلاسیهای اخلاق و نهج البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبه های نماز جمعه، همه را در دفترش می نوشت. خیلی وقتها هم خاطراتش را می نوشت، اما به ما نمی داد بخوانیم. برنامه ی خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و هنوز بعد از دو سال مو به مو انجام میداد. هر دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت. ساده میخورد، ساده میپوشید و به مرگ فکر می کرد. بعضی وقتها بعضی چیزها را برای ما تعریف می کرد یا میخواند، گاهی هم هیج نمی گفت. به مهری و مینا می گفت: شما که در جبهه هستید، از خدا خواسته اید که شهید بشوید؟ آیا تا حالا از خدا طلب شهادت کرده اید؟ بعد از اینکه این سوال را می پرسید،خودش ادامه: البته اگر آدم برای رضای خدا کار کند، اگر در رختخواب هم بمیرد، شهید است. با اینکه تحمل دوری زینب را نداشتم، اما وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحین می دیدم، حاضر بودم که مینا و مهری او را با خودشان ببرند. اما آنها و همین طور مهران مخالف بودند و زینب را خیلی بچه می دانستند. در حالی که زینب اصلا بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود. بعد از برگشتن بچه ها به جبهه، باز ما تنها شدیم. زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت. به جامعه ی زنان و بسیج هم می رفت. بعضی از کلاس ها را با شهلا می رفتند. در مدرسه از همان ماه های اول، گروه سرود و تئاتر تشکیل داد: «گروه تئاتر زینب» ، «گروه سرود زینب». از زمان بچگی اش با من روضه ی امام حسین میئآمد و برای حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) خیلی گریه می کرد. از وقتی راهش را شناخت، از اسم میترا خوشش نمی آمد و بارها هم از مادربزرگش خرده گرفت که چرا اسمش را میترا گذاشته. دنبال فرصتی می گشت که اسمش را زینب بگذارد و دیگر کسی او را میترا صدا نزند. در دبیرستان با چند نفر دختر که همفکر خودش بودند، دوست شد. اکثر بچه های دبیرستان بی خیال و بی حجاب بودند. این چند نفر در دبیرستان فعالیت تربیتی می کردند و به کلاس های بسیج هم می رفتند. زینب یکی از روزهایی که روزه گرفته بود، دوست هایش را برای افطار دعوت کرد. من برای افطار چلو و خورش سبزی درست کرده بودم. قرار بود آن شب زینب و یکی دو تای دیگر از دخترها اسم هایشان را عوض کنند و اسم مذهبی بگذارند. دوست هایش بدقولی کردند و نیامدند. زینب خیلی ناراحت شد. به اش گفتم: مامان، چرا ناراحت شدی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن. آن شب زینب سر سفره ی افطار به جای چلو خورش سبزی، فقط نان و خرما و شیر گذاشت و حاضر نبود چیز دیگری بخورد. می گفت: افطار حضرت علی (ع) چیزی بیشتر از نان و خرما یا نان و نمک یا نان و شیر نبوده است.
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 8️⃣3️⃣ من نشستم و با هم نان و خرما و شیر خوردیم. همان شب زینب به همه ی ما گفت: از امشب به بعد، اسم من رسماً زینب است و هیچ کس حق ندارد مرا میترا صدا بزند. من و مادرم هم به خاطر تغییر اسمش به اش تبریک گفتیم. از آن شب به بعد، اگر بچه ها یا مادرم در خانه اشتباهی او را میترا صدا می کردند، زینب جواب نمی داد. آن شب بعد از حرفهای عادی گفت: مامان، من دوست دارم مثل حضرت زهرا (س) در جوانی بمیرم. دوست ندارم پیر بشوم و بمیرم، یا آنقدر زنده بمانم که گناه کنم. آن شب زینب با اینکه از نیامدن دوستاهایش ناراحت بود، ولی خیالش راحت شد که تغییر اسمش را همه قبول کردیم و او دیگر میترا نبود؛ زینب بود. یعنی مثل زینب بود. بعد از چند ماه، هنوز به جو شاهین شهرعادت نکرده بودیم. هرهفته شب های جمعه من و مادرم و بچه ها برای دعای کمیل به گلزار شهدای اصفهان می رفتیم. مرتب سر قبر حمید یوسفیان می رفتیم و مادر حمید را می دیدیم. آنها هنوز در محله ی دستگرد بودند. از وقتی به اصفهان رفته بودیم، قد زینب خیلی بلند شده بود. چادرش را تنگ می گرفت. کفش رِوِن پایش می کرد و تند تند راه می رفت. دبیرستان زینب از خانه فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ی ماشین به او می دادم که با تاکسی رفت و آمد کند، اما زینب پیاده به مدرسه می رفت و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید و هفته ای یکی دو بار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا می رفت و کتاب ها را به مجروحین هدیه می کرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانش آموزان پخش کرد تا آنها بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمنده ها از آنها چه توقعی دارند؛ مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره ی حجاب پخش می کرد. آرزویم شده بود که زینب با پول هایش چیزی برای خودش بخرد. هر وقتی برای خرید لباس او را به بازار می بردم، ساده ترین و ارزان ترین لباس و کیف و کفش را انتخاب می کرد. خرید کردن برای زینب همیشه آسان ترین کار بود. در اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب می کرد و می خرید. هروقت هم در خانه می گفتم: چه غذایی درست کنم؟ زینب می گفت: هر چیزی که ساده تر است و برای شما راحت تر است، درست کنید. یک شب یکی از همسایه ها ما را برای عروسی پسرش دعوت کرد. مادرم و شهلا نیامدند. زینب به خاطر اینکه من تنها نباشم، همراهم به عروسی آمد. آن روز زینب روزه بود. وقتی وارد خانه ی همسایه شدیم، هنوز اذان مغرب نشده بود. آنها با میوه و شیرینی از ما پذیرایی کردند. زینب از اول با من شرط کرد که جلوی میهمان ها طوری رفتار نکنم که آنها بفهمند زینب روزه است. من هم حرفی نزدم. وقت اذان که شد، زینب خیلی آرام و بی سروصدا برای خواندن نماز وافطار به خانه رفت. یک شب که هوا خیلی سرد بود، متوجه شدم که زینب در جایش نیست. آرام بلند شدم و دنبالش گشتم. وقتی پیدایش نکردم، سراغ اتاق خالی رفتم. در را باز کر دیدم زینب تمام قد با چادر سقید رو به قبله مشغول خواندن نماز شب است. اتاق آن قدر سرد بود که آدم لرزش می گرفت. منتظر ماندم تا نمازش تمام شد. می خواستم زینب را از آن اتاق سرد بیرون ببرم. تمام ترسم از این بود که زینب با آن جثه ی ضعیفش مریض شود. وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شد، قبل از اینکه حرفی بزنم، با بغض به من نگاه کرد. دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نماز خواندن آنقدر لذت ببرد. به خاطر روح پاکی که داشت، خواب های قشنگی می دید. زینب با دلش زندگی می کرد. به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود. او که علاقه مند به شرکت در کلاس های اعتقادی و اخلاقی بود، در کنار درس و مدرسه در کلاس های عقیدتی بسیج و جامعه ی زنان شرکت می کرد. جامعه ی زنان در خیابان فردوسی قرار داشت. استاد کلاسی اخلاق زینب، آقای هویدافر بود. ادامه دارد....
🌹پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله: 🌹خداوند متعال فرمود: 🌹محبّت‌ من براى كسانى حتمى‌است 🌹كه براى من با يكديگر پيوند 🌹و ارتباط برقرار كنند 📚 میزان الحکمه ج۲ ص۴۵۱
☑️ پرسش: زیور آلات زن ، اگر در معرض دید نامحرم باشد ، چه حکمی دارد ؟ ✅ پاسخ: آیات عظام ، ، ای ، و : باید از دید مرد نامحرم پوشانده شود ⭐️ آیت الله : پوشاندن پنهانی ( مانند دستبند ، النگو و گردن بند ) از دید نامحرم واجب است 🍀 آیت الله : پوشاندن گردن بند از دید واجب است ولی پوشاندن النگو ، دستبند حلقه ازدواج و انگشتر واجب نیست 🍀 آیات عظام و : پوشاندن زیورآلات پنهانی ( مانند دستبند ، النگو و گردن بند ) از دید نامحرم است ولی پوشاندن و انگشتر واجب نیست.
✨أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ ✨لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ ﴿۱۶﴾ ✨ﺁﻳﺎ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﻧﺮﺳﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ ✨ ﻛﻪ ﺩﻟﻬﺎﻯ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ✨ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺫﻛﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺣﻖ ✨ﻧﺎﺯﻝ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﺷﻊ ﮔﺮﺩﺩ(۱۶) 📚سوره مبارکه الحدید ✍آیه ۱۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـــ🌸ــــلام آخرین شنبه بهمن‌ماه واولین شنبه ماه رجبتون عالی امروز از خدا برای تک تکون اینگونه دعا کردم.. الــــ🌸ـــــهی 🤲 همه چیزتون عالی باشه حس وحالتون عالی لحظه هاتون عالی و از همه مهمتر زندگیتون عـــالی باشه 🌸 شروع هفته تون عالی
خاطره دوم از شهید ازدواج (حاتمی) که الان بدست بنده رسید☺️ سلام علیکم ممنون میشم ماجرای ما رو در مورد (شهیدحاتمی) مسول کمیته ازدواج بزارین تو کانالتون چند سال پیش، با تعدادی از خواهران و برادران شیرازی راهی جنوب بودیم/تقریبا 10تا اتوبوسی میشدیم/ ما هم به عنوان راوی نوکریشونُ میکردیم، تقریبا هر 4الی 5 ساعتی میرفتیم تویِ یکی از اتوبوس ها از اهواز حرکت کردیم به سمت هویزه،استثنائا فرصت کردم 3تا از ماشین ها رو برم(تقریبا هر ماشینی نیم ساعت) ماجرای شهید حاتمی رو هم بین روایت ها مطرح کردیم آخرین ماشین که رسید، ماشینی بود که ما وستر شده بودیم(یکی از اتوبوس پسرا) بچه ها با چه شور و حالی دوره کرده بودن ما رو و میگفتن قبر شهید حاتمی کجاست وقتی رسیدیم اونجا، با تعجب همه دیدیم که حدود 50الی 60 تا از دخترایِ خودمون حلقه زدن دور شهید حاتمی و چه حالات معنوی.... /لباسا و پرچم های مخصوصی داشتیم که مشخص بود از کجا اومدیم و اهل کدوم شهریم/ همینجوری منتظر بودیم، که مسول کاروان که بنده خدا هم شاهد ماجرا بود و میدید پسرا مثل اسپند رو آتیش دل تو دلشون نیست، گفت:کاروان شیراز حرکت اصلا یه وضع عجیبی شده بود، همه منتظر بودن که یهو گفتن حرکت من دیدم چاره ی دیگه ای نیست سریع رفتم بالا سر شهید حاتمی گفتم:خواهرای محترم از خود گذشتگی نشون بدین، پسرا هم گره تو کارشون هست یهو همه الفرار پسرا رو نگو، که مثل بچه های مدرسه ای که فقط منتظر شنیدن زنگ آخر هستن تا فرار رو بر قرار ترجیح بدن. هاج و واج منتظر بودن بین پسرا یه جوون 27. 28 ساله ای بود(فکر کنم اسمش وحید بود) که از اون شلوغ های شیراز بود، از اون مجید سوزوکی های امروزی که فقط کارش موتور و تیپ و رفیق بازی و لوتی بازی بود لحظه ای که خواهرا بلند شدن،/هنوز یه چند نفری بودن/ دیدم پسرا به سرعت... خودشون رسوندن اونجا... که یه وقت دیدم همون جوون خودش رو کامل انداخت رو قبر شهید حاتمی و کاملا دراز کشید رو قبر شهید حاتمی و قبر و بغل گرفت جوری که هیچکس دیگه ای دستش به قبر نمیرسید گفتم چیکار میکنی وحید آغو گفت:حاجی ولمون کن، بعد یه عمری که نَنَمون(مامانم) نتونست برام زن پیداکنِ یه نفر پیدا شده میتونه کار 100 تا ننه رو انجام بده امروز نمیخواد 100تا زن پیدا کنِ در حق ما برادری کنِ و فقط برا من زن پیدا کنِ اونجا بود که بقیه ی رفقا بیخیال خودشون شدن و مجلس شد خنده و درخواست حاجت از شهید حاتمی برا نز گرفتن وحید آغویِ گل یاعلی3 کانالهای ما را دنبال کنید👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
خاطره شهید ازدواج🤦‍♂😁 منو حمید رفته بودیم راهیان نور به نیت حاجت ازدواج گرفتن از شهید حاتمی🙈 هر لحظه که میرفتیم سر مزار این شهید شلوغ بود و همیشه هم خواهران سر مزار بودن😂🙈 و منو و دوستم قسمت نمیشد بریم و خلوت کننیم با شهید عزیز تا اینکه نقشه ای کشیدم 😈😅 ساعت اخر که اونجا بودیم با هم رفتیم دیدیم بازم دو تا خانوم نشستن سرمزار😤 فکری به ذهنم رسید رفتیم جلو به اون دوتا دختر خانوم گفتم ، درسته این شهید حاجت ازدواج میده؟ اون دوتا خانوم گفتن بله گفتم شما هم همین حاجتو دارید؟ دو تاشون به هم نگاه کردن و ریز لبخند زدن چیزی نگفتن هیچی منم گفتم خانومهای محترم منو دوستمو میپسندید ؟اون بیچاره ها مات و مبهوت به ما نگاه میکردن منم خیلی جدی گفتم گفتم خانوما شهید حاتمی ما دو تا رو فرستاده کدومتون ،کدوممونو انتخاب میکنید؟😄😄 خانوما برگشتن یک نگاه عاقل اندر سفیه به ما کردنو پا بفرار گذاشتن🤣🤣🤣🤣 ما هم نشستیم تا دلت بخاد با شهید خلوت کردیم و حلالیت هم خواستیم از شیطنتی که کردیم😂 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان