eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱شیخ رجبعلی خیاط فرموده بود: 🔺 هر کس چهل روز، روزی ۱۰۰ مرتبه این آیه را بخواند : "وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا " امام عصر عج را خواهد دید!!! 🔺 شخصی شروع به گفتن ذکر کرد اما چهل روز گذشت و خبری نشد با ناراحتی نزد شیخ آمد و گفت: به دستورالعملی که دادید، عمل کردم اما خبری نشد‼️ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط نگاهی به او کرد و گفت: یادت هست روز سی و هشتم بعد از نماز مغرب سیدی کنارت نشست و گفت انگشتر عقیقت را به دست چپ مپوشان که مکروه است تو اما گفتی: هر مکروهی جائز است آن شخص که تو نشناختی و به سفارشش بی اعتنا بودی امام زمانت بود... یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشیم شاید که نگاهی کند آگاه نباشیم 💕 💫اللهــــمـ عجـــل لولیڪـــ الفرج💫 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆
✅5گیاه تقویت استخوان 🔰اسفناج:ضدپوکی 💠بادام:استحکام استخوان 🔰تخم کتان:ضدتحلیل بافتها 💠کلم بروکلی:تامین کلسیم 🔰کنجد:ضددرد و التهاب @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
▪️ ⚫️بعد از کربلا چه گذشت..(قسمت 1) ◾️ شام غریبان کربلا نخستین شب عزا خاندان پیامبر پس از شهادت سید الشهداء علیه السلام است.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.. ▪چه شبی بود آن شب و چه حالی داشت دختر امیر المؤمنین علیه السلام...   ▪️شب یازدهم شبی است که سر مطهر امام حسین علیه السلام در تنور منزل خولی بود در حالی که نورانیت آن سر فضا را روشن نموده بود. 🔴 عمر سعد ملعون روز یازدهم تا وقت ظهر در کربلا ماند، و بر کشتگان خود نماز گذارد و آنان را به خاک سپرد. وقتی روز از نیمه گذشت فرمان داد تا دختران پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم رابر شتران بی جهاز سوار کردند . و امام سجاد علیه السلام را نیز با غل و زنحیر بر شتر سوار کردند. 🌅هنگامی که آنان را از قتلگاه عبور دادند و نظر بانوان بر جسم مبارک امام حسین علیه السلام افتاد ، لطمه ها بر صورت زدند و صدا به ندبه برداشتند... 🔥عمر سعد به کوفه آمد .ابن زیاد اذن عمومی داد تا مردم در مجلس حاضر شوند.  ♻️سپس سر مطهر امام حسین علیه السلام را نزد او گذاشتند و او نگاه می کرد و تبسم می نمود و با چوبی که در دست داشت جسارت می نمود. ⚫️عصر روز یازدهم اهل بیت علیهم السلام را با حالت اسارت به طرف کوفه بردند. نزدیک غروب حرکت کردند و شبانه به کوفه رسیدند. 💐لذا آن بزرگواران داغدیده را تا صبح پشت دروازه های کوفه نگه داشتند.  🔥هنگام صبح عمر سعد ملعون از کوفه خارج شد،و بسان فرمانده ای که از فتوحات خویش خوشحال است همراه اسراء وارد کوفه شد... ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 📙ارشاد شیخ مفید ،ج2 📗در کربلا چه گذشت،شیخ عباس قمی http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
کمی از وقتتون رو هم با بزرگترهاتون بگذرونید همه چیز تو شبکه های مجازی و گوگل پیدا نمیشه.... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷      ↯↯‌ داســــتــان مـعـنـــوی ↯↯ خاطره‌ای شنیدنی از روحانی زندان رجایی شهر تهران درباره «حکم قصاص یک قاتل، وقتی حضرت ابوالفضل علیه‌السلام پادرمیانی می‌کند. حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار می‌شود، بعد از مدتی یک شب بعد از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد و او متواری می‌شود، خلاصه بعد از مدتی، او را دستگیر می‌کنند و به اینجا منتقل می‌شود بعد از صدور حکم قصاص، اجرای حکم حدود ۱۷-۱۸ سال به طول می‌انجامد. می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود. آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها عاشقش شده بودند. خلاصه بعد از ۱۷-۱۸ سال، خانواده مقتول که آذری زبان هم بودند، برای اجرای حکم می‌آیند همسر مقتول و سه دختر و هفت پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف نظر کنند. همسر مقتول گفت: من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده به هر حال برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم! زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم به هر حال روی اجرای حکم مصر بود. من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبه‌رو شود، ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید یادم هست هوا به شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود وقتی آمد، رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت. وقت کم بود و چاره دیگری نبود بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرف نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند! به هر حال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت: من فقط یک خواسته دارم من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگهدارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید شاگرد قاتل، گفت: ۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا هم تنها ده روز تا محرم باقی مانده و تا تاسوعا، بیست روز می‌خواهم از شما بخواهم که اگر امکان دارد علاوه بر این هجده سال، بیست روز دیگر هم به من فرصت بدهید من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس علیه‌السلام، شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل علیه‌السلام بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابوالفضل علیه‌السلام در نمی‌افتم من قصاص نمی‌کنم برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد! وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟ پسر بزرگ مقتول هم ماجرا را کامل تعریف کرد جالب بود مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم. خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس علیه‌السلام  ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با اسم ایشان نرم شد و از خون قاتل عزیزشان گذشتند. گر چه بی‌دستم ولی من دستگير دستهايم نام من عباس و مفتاح در باب الشفايم مادرم قنداقه‌ام را دور بيرق تاب داده  من ابوالفضلم دوای دردهای بی‌دوايم ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی ... 🕊مثلِ يک استكان چای☕️است 🌸بہ ندرت پيش می آيد 🕊كہ هم رنگش درست باشد 🌸هم طعمش وهم داغيش 🕊امّاهيچ لذتی با آن برابرنيست 🌸روزتـون بخیر😊 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به 🌹شنبه31شهریورخوش‌آمدید 🌺الهی قلب زیباتون 🌼به زلالی آب 🌸کارهای روزمره‌تون 🌺روان وجاری 🌼امروزتون سرشار از 🌸موفقیت وپیروزی 🌺روزتون بخیر @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
اول هفته تون عالی🌹🍃 درآخرین روزتابستان شهریورنفس های آخرشومیزنه منم ازخدامیخوام غم هاتون بی پولی هاتون گرفتاری هاتون نفس های آخرشوبزنه🌴🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 جدایی پدر و مادر تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشته بود. نمراتم به شدت افت کرده بودند و دچار افسردگی شدیدی شده بودم. آن روزها چشم دیدن پدر را نداشتم. ازاو متنفر بودم و دلم نمی خواست سربه تنش باشد. فقط از روی اجبار با او زندگی می کردم. پنج شش ماهی از جدایی پدر و مادرم می گذشت که فهمیدم مادر قصد ازدواج دارد. او می گفت: »من یه زن جوون و زیبا هستم. درست نیست تنها بمونم. باید یه حامی و سایه سرداشته باشم. از دولتی سر پدرت کلی و حرف و حدیث پشت سرمه. به خاطر دروغ هایی که اون مردک روانی بین دوست و آشنا پشتم من انداخته، دیگه نمی تونم از خونه بیام بیرون و سرم رو بلند کنم. فقط ازدواج می تونه منو از این وضع نجات بده! «هرچند ناراحت بودم اما در دل به مادرم حق می دادم. مادر خیلی بی سرو صدا و بی آنکه به کسی حتی به من بگوید همسرش کیست، ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش! دلم می خواست بازهم مثل قبل به خانه مادر بروم و او را ببینم. اصلا شاید شوهرش قبول می کرد که من هم با آنها زندگی کنم. مادر اما چیز دیگری می گفت. ظاهرا شوهرش ارتباط مرا با او قدغن کرده بود. مادر می گفت با شوهرش درباره من صحبت کرده اما او گفته به هیچ عنوان دوست ندارد من به خانه شان رفت و آمد کنم. آن روزها دلم خیلی گرفته بود. مدام گریه می کردم. گاهی تلفنی با مادرم صحبت می کردم و هفته ایی یکبار همدیگر را در پارک می دیدیم. هر چقدر من گرفته و غمگین بودم مادرم در عوض خوشحال و بشاش بود. معلوم بود از زندگی اش راضی ست. پدرم که خبر ازدواج مادر و از طرفی حال و احوال من حسابی او را بهم ریخته بود، می گفت: »ارزش نداره که تو به خاطر همچین مادری به این حال و روز بیفتی. اون اگه واقعا دوستت داشت هیچ وقت تو و زندگی ش رو رها نمی کرد. بهت ثابت می کنم که مادرت لیاقت اشک های تو رو نداره. بهت ثابت می کنم که اون تو و من و زندگی مون رو فروخت تا به مرد دیگه یی که دوستش داشت برسه، همون همسایه طبقه بالایی! « جفنگیات پدر، حالم رابهم می زد. روزها به همین شکل تلخ میگذشت تا اینکه پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت:....... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
👆 🌴امام_سجّاد(ع): اما حقّ پدرت اين است كه بدانى اصل و ريشه تو اوست؛ زيرا اگر اونبود تو هم نبودى، پس هرخصلت خوشایندی که درخود دیدی بدان ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💢حکم فوت شدن بعضی از واجبات به سبب شرکت در عزاداری💢 : ⁉️ اگر بعضی از واجبات از مکلّف به سبب شرکت در مجالس عزاداری فوت شود مثلاً نماز صبح 📿 قضا شود 😧، آیا بهتر است بعد از این در این مجالس شرکت نکند یا این‌که عدم شرکت او باعث دوری از اهل‌بیت(علیهم السلام) می‌شود؟ : ↙️ بدیهی است که نمازِ واجب، مقدم بر فضیلت شرکت در مجالس عزاداری اهل‌بیت(علیهم السلام) است و ترک نماز و فوت شدن آن به بهانه شرکت در عزاداری اهل بیت (علیهم السلام) جایز نیست، ولی شرکت در عزاداری به‌گونه‌ای که مزاحم نماز نباشد ممکن و از مستحبّات مؤکد است. 📖 اجوبه الاستفتائات سوال ۱۴۴۵ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ➖➖➖➖➖➖➖➖
#هرروزیک_آیه ✨وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ 💐 لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِيمٌ ﴿۹﴾ ✨خدا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى 💐شايسته كرده اند به آمرزش و پاداشى بزرگ ✨وعده داده است (۹) 📚 سوره مبارکه المائدة ✍ آیه ۹ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♥️🍃⇨﷽ 🌷 حکایت ❄️⇦ روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند. ❄️⇦ گفتند: میوه ها را لقمان خورده است خواجه از دست لقمان عصبانی شد. خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!» لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!» خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!» ❄️⇦ لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.» لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید! ❄️⇦ لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند. ❄️⇦ پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت! خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد. 💟← « بہ ما بپیونید » →💟 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
ای زینت تسبیح ودعا زمزمه هایت در حیرتم آخر بنویسم چه  برایت؟ من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم عالم شده سجاده افتاده به پایت 🏴شهادت زین العابدین امام سجاد علیه السلام تسلیت باد🏴 @shamimrezvan
💎 استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند. جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن. جوان هرچه کوشید ٬نتوانست. استاد گفت: بدان که بذر زشتی ها مثل کینه ٬حسد و هر گناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی. ─═हई ☕️ ईह═─
🏴تسلیت به همه ملت ایران وخانواده های شهداوزخمیان وآسیب دیدگان حادثه تروریستی امروزاهواز ، نفرین به جنگ ، نفرین به گلوله ، نفرین به تروریستها @tafakornab @zendegiasheghaneh
❖═▩ஜ••🍃••ஜ▩═❖ 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷      ↯↯‌ ↯↯ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ⚜ و یاد علیه‌السلام 🔰 مرحوم آیت الله العظمی اراکی درباره شخصیت والای میرزاتقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم: چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزاتقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی!!! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم. ✍منبع: 📗کتاب آخرین گفتارها ❖═▩ஜ••🍃••ஜ▩═❖ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
چهار اصل زندگی 1⃣صداقت در هنگام فقر 2⃣سادگی در ثروتمندی 3⃣ادب در زمان قدرت 4⃣سکوت هنگام عصبانیت.. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
4_695743491741366013.mp3
10.3M
💕‌هر روز یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
درویشی از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ‌ای به او کرد. کریم خان گفت: این اشاره‌ های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود، گفت: چه می‌ خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان مرا بس است. درویش قلیان را به بازار برد و بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس قلیان نزد کریم خان برد. روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو، کریم، فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش است! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💗 امروز همه چیز عالی،و تمام عیار است.به هرکاری دست بزنم براستی کامیابم و من از انجام کار دلخواهم به شادمانی و شادکامی میرسم خدایاسپاسگزارم❣ @tafakornab داستان وضرب المثل
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: »زود باش آماده شو. می خوام ببرمت جایی تا از نزدیک و با چشمای خودت واقعیت رو ببینی! « نمی دانستم پدر چه در سر دارد. »سمانه«، دوست صمیمی مادرم که هنوز با هم رابطه داشتند هم همراهمان بود. پدر ما را به شمال شهر برد. روبروی یک خانه شیک و مجلل پیاده شدیم. سمانه زنگ در را به صدا درآورد. دقایقی بعد مادرم در آستانه در ظاهر شد. او از دیدن من و پدر از تعجب خشکش زد. حسابی گیج شده بودم و نمی دانستم چه خبر است. پدر بی آنکه منتظر تعارف باشد، داخل شد وخطاب به من گفت: »بیا تو تا خودت شوهر مادرت رو ببینی! « آنجا بود که همسر مادرم را دیدم 💥همان مرد همسایه!😱 دنیا داشت رو سرم خراب میشد پدر پوزخندی زد و گفت: » حالا باورت شد که من حرف مفت نمی زدم؟ این دو تا از همون موقع با هم درارتباط بودن. پدرم با بغض گفت از همون زمانی که مادرت قسم می خورد که عاشق من و تو زندگی مونه. می دونستم هر چی بهت بگم باور نمی کنی. واسه همین هم از دوست مادرت خواهش کردم همراهمون بیاد چون اگه مادرت از پشت مانتیور کوچیک آیفون هر کسی جز دوستش رو می دید، از ترس اینکه مبادا کسی شوهرش رو ببینه در رو باز نمیکرد! « بغض راه گلوی پدر را سد کرد. دیگر نتوانست چیزی بگوید و با چشمانی پر از اشک فوری از آن خانه بیرون رفت. مادر همچنان قسم می خورد که با او قبل از ازدواج رابطه ایی نداشته و ازدواج شان کاملا اتفاقی بوده! شما اگر جای من بودید چنین اتفاقی را باور می کردید؟ آن لحظات که مادر سعی می کرد خودش را نزدم تبرئه کند، احساس بدی داشتم. حس می کردم حسابی باخته ام، همه چیز را باخته ام!... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" بهترین آهنگ زندگی من تپش قلب توست و قشنگ ترین روزم روز زمینی شدنت." 💐🎊تولدت مبارک مهرماهی جان🎊💐 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 انرژی مثبت ،داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
#حدیث_روز 🔅 #پیامبر_اکرم_(ص) : 🔹 إنَّ اللّهَ عَزَّوجَلَّ يُبغِضُ رَجُلاً يُدخَلُ عَلَيهِ في بَيتِهِ ولا يُقاتِلُ؛ 🔸 كسى را كه به خانه اش يورش بَرَند و او [در دفاع از خانواده اش] نجنگد ، دشمن مى دارد. 📚 عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 28 ح 24 #هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh