eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 🌸✿﷽✿🌸 🍃الهی به امیدتو🍃 سلام💐صبح را بانام خدایی که محتاج یاری و رحمت او توجه وعشق او گذشت وعفو اوهستیم آغازمیکنیم رحمت خداشامل حالتون🌸🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم حضرت محمّدص برمن زیادصلوات فرستید که صلوات برمن نوردرقبرودرپل صراط ونوری دربهشت خواهدبود. 📚بحارالانوار،ج۷۹ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روبه۶گوشه ترین قبله ی عالم هرصبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسلام علی الحسین 🌹وعلی علی بن الحسین 🌹وعلی اولادالحسین 🌹وعلی اصحاب الحسین @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 جزء5 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القُرآن @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 👇صوت صفحه 96
1_510170247077036501.MP3
950.3K
💠 👆 🔹 / با نوای استاد پرهیزگار 🔅هدیه به پیشگاه حضرت امام سجاد وامام باقر وامام صادق (ع) @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#حدیث_روز👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز #سه شنبه 3 مهر ماه 1397 🌞اذان صبح: 04:31 ☀️طلوع آفتاب: 05:54 🌝اذان ظهر: 11:56 🌑غروب آفتاب: 17:57 🌖اذان مغرب: 18:15 🌓نیمه شب شرعی: 23:14 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆×💯 ✅هرکس نمــازسه‌شنبه را بخواندبرایش هزاران شهرازطلا دربهشت بسازند↯ دورکعت؛ درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره تین توحیدفلق ناس @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⚠️هرگزچای کهنه دم نخورید! ☕️نوشیدن چای کهنه موجب افزایش خستگی درفردمیشود چای کهنه دم ترشح اسید معده راتحریک می کند وبه دلیل ماهیت اسیدی دربروز زخم معده موثراست. @tafakornab @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سه شنبه3مهرماهتون بخیر🌹 🌼ازخدامیخواهم 🌸خوشی وشادی را 🌺نصیبتان کند 🌼عافیت وتندرستے رابه 🌸شمابپوشاند 🌺وموفقیت وکامیابے را 🌼درمسیرتان قراردهد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 سمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند اما رفته رفته او هم چهره واقعی اش رانشان داد. یکبار که با هم بحث می کردیم گفت: »من به خاطر اینکه خودم رو تو دل پدرت جا کنم، حاضر شدم با اون کارم رابطه م رو با بهترین دوستم مادرت بهم بزنم! « سمانه نمی خواست من با آنها زندگی کنم. مدام به پدرم می گفت: »چرا دخترت باید با ما زندگی کنه؟ چرا نمیره پیش اون مادر خیانت کارش؟ من یه زنم، می خوام بچه داربشم اما تا وقتی دخترت پیش ما باشه تو به بچه من محبت نمی کنی! « طرز فکر سمانه واقعا خنده دار بود. هرچند پدر بارها او را قانع کرده بود که در صورت بچه دارشدنشان چنان مسئله ایی پیش نخواهد آمد اما سمانه دست بردار نبود. البته من هم دختربی زبان و تو سری خوری نبودم و چندین بار با سمانه دعوا کردم و کارمان به کتک کاری کشید! پدرم هم در این میان هاج و واج مانده بود و نمی دانست از کداممان طرفداری کند! سمانه که باردار شد، حساسیت هایش بیشتر شد. دیگر روزی نبود که در خانه جنگ اعصاب نداشته باشیم. پدرم هم که نمی توانست آن وضعیت را تحمل و یا از سمانه و فرزندش بگذرد مرا نزد مادربزرگم فرستاد! روزهای بیچارگی ام از همان زمان آغازشد، دیگر مدرسه نرفتم و از طرفی تحمل ماندن در خانه و بداخلاقی ها و غرزدن های مادربزرگم را نداشتم. مادربزرگم می گفت: »هر کدومشون رفتن پی زندگی شون و تو رو خراب کردن سر من بدبخت! بابات هر ماه یه گونی برنج و دو سه تا مرغ میاره می ندازه سر من که مثلا بگه آره، من خرج دخترم رو میدم. دیگه نمی دونه که یه دختر جوون مراقبت می خواد اونم دختر همچین مادری رو که باید چهار چشمی مراقبش باشی!. « نیش و کنایه های مادربزرگ دلم را می سوزاند اما حق با او بود. پدر و مادرم بی توجه به نیازها و احساسات و شخصیت من که دوران مهم و حساسی را طی می کردم، هر کدام رفتند پی راهی که دلشان نشان شان داده بود! خب، در این شرایط کاملا واضح بود که چه بر سرم خواهدآمد. برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم. همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم😔..... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
#حدیث_روز 🔹قالَ الْحُسَيْنُ(ع) إِنَّ أَجْوَدَالنَّاسِ مَنْ أَعْطَى مَنْ لَايَرْجُوهُ. 🔻امام حسین(ع)فرمود: بخشنده‌ترین مردم آن است که به کسی ببخشدکه امیدی به اوندارد. 📚بحارالانوار،ج۷۱،ص۴۰۰ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷      ↯↯‌ داســــتــان مـعـنـــوی ↯↯ 🍃⚜کرامتی از حضرت رقیه سلام الله علیها 💠بگو نامش را حسين بگذارد ... طی نامه‌ای در تاريخ دوم جمادی الثانی ۱۴۱۸ هجری قمری دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين سلام الله عليها ارسال نموده و مرقوم داشته‌اند: روزی وارد حرم حضرت رقيه سلام الله عليها شدم،کانال ذکرهای گره گشا ديدم جمعی مقابل ضريح مقدس مشغول زيارت خواندن و عزاداری می‌باشند و مداحی با اخلاص به نام حاج نيكوئی مشغول روضه خوانی است. از او شنيدم كه می‌گفت: خانه‌های اطراف حرم را برای توسعه حرم مطهر خريداری می‌نمودند. يكی از مالكين كه يهودی يا نصرانی بود، به هيچ وجه حاضر نبود خانه‌ی خود را برای توسعه حرم بفروشد. خريداران حاضر شدند كه حتی به دو برابر و نيم قيمت خانه را از او بخرند،‌ ولی وی حاضر به فروش نشد! بعد از مدتی زن صاحب خانه حامله شده و نزديك وضع حمل وی می‌شود. او را نزد پزشك معالج می‌برند،‌ بعد از معاينه می‌گويد: بچه و مادر، ‌هر دو در معرض خطر می‌باشند و خانم بايد زير نظر ما باشد، قبول كردند، ‌تا درد زايمان شروع شد. صاحب خانه می‌گويد: همسرم را به بيمارستان بردم و خودم برگشتم و آمدم درب حرم حضرت رقيه سلام الله عليها و به ايشان متوسل شدم و گفتم: اگر همسر و فرزندم را نجات دادی و شفای آنان را از خدا خواستی و گرفتی خانه‌ام را به تو تقديم می‌كنم. مدتی مشغول توسل بودم، ‌بعد به بيمارستان رفتم و ديدم همسرم روی تخت نشسته و بچه در بغلش سالم است. همسرم گفت: كجا رفتی؟ گفتم رفتم جايی كاری داشتم. گفت: نه، ‌رفتی متوسل به دختر امام حسين علیه‌السلام شدی!‌ گفتم از كجا می‌دانی؟ زن جواب داد: من،‌ در همان حال زايمان كه از شدت درد گاهی بيهوش می‌شدم،‌ ديدم دختر بچه‌ای وارد اطاق بيمارستان شد و به من گفت: ناراحت نباش، ما سلامتی تو و بچه‌ات را از خدا خواستيم، فرزند شما هم پسر است،‌ سلام مرا به شوهرت برسان و بگو نامش را حسين بگذارد!‌ گفتم: شما كی هستيد؟ گفت: من رقيه دختر امام حسين علیه‌السلام هستم. بعد از روضه خوانی از مداح مذكور سوال كردم اين داستان را از كه نقل می‌كنی؟ در جواب گفت: از خادم حرم حضرت رقيه سلام الله علیها نقل می‌كنم، كه خود از اهل تسنن می‌باشد و افتخار خدمتگزاری در حرم نازدانه امام حسين علیه‌السلام را دارد و پدرش نيز از خادمين حرم حضرت رقيه سلام الله عليها بوده است. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🔸تو فرمانده لحظات زندگیت 🔹هستی و ثانیه‌ها مامورند تا 🔸این‌که خوشبخت ‌بودن و حس 🔹خوب را کاملا به تو برسانند 🔸پس شروع‌کن که خوشبختی 🔹جایش همین‌جاست، کنارِ تو
توبه_نصوح🌺🌺 🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. 🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. 🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. 🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. 🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. 🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. 🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. 🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. 🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست? عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. 🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. 🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. 🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. 🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. 🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. 🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. 🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. 🕊 آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. ⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
همدیگر را دوست داشته باشیم به همدیگر عشق بورزیم اما نه چسبیده به هم بگذاریم باد میانِ ما بوزد 👤"جبران خلیل جبران" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
دانش,آموز کم تلاش🌸🌸 روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام دارد،نداشت. لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود. زیرا که او با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباسهایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمی کرد. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت ✖ در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیشتر دارد" احساس لذت می کرد. روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام می دهد". معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز نجیب و دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است" اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی می گذارد" در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیر است که علاقه ای به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس می خوابد" اینجا بود که تامسون، معلم وی، به مشکل دانش آموز پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیشتر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشام کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده ی تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم می خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده ی دانش آموزان قطع شد. در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را می دهی" در این هنگام اشک های خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می کرد. از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی می کرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام".خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی. بعد از چند سال خانم تامسون پس از دریافت دعوت نامه ای از دانشکده ی پزشکی که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته ی پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد. او در آن جشن در حالی که آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام می رسید، حاضر شد. آیا می دانید تیدی که بود؟ مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان سرطان است. ان شاء الله در آغاز سال تحصیلی با دیدی آگاهانه با دانش آموزان خودمان برخورد کنیم. ياد روزهاي درس و مدرسه و مهر ماه و شروع سال تحصيلي بخير؛با آرزوي سلامتي و موفقيت براي همه دانش آموزان و دانشجويان و معلم ها و استادان🌹 نقل از..📚 کانال "هزارویک حکایت" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💕💕 آدمهایی که غرمیزنن بیشتر زندگی می کنن.😂 درواقع غرزدن باعث میشه استرس افراد کم بشه و سیستم دفاعی بدن تقویت بشه و سالمتر باشن. البته این برای شماس اون چیزی که سر طرف مقابل میاد کاملا خلاف اینه🙄
❤️نامه ای از دکتر ویکتور فرانکل برای انسان شدن❤️ مردی که از زندان آشويتس در لهستان (قتلگاه آدم سوزی) توانست فرار کند، دكتر ويكتور فرانكل اتریشی بود و با توجه به خودكشيها و فجايع زیادی كه با چشم خودش ديده بود روانشناسی بسيار متبحر شده بود مدير مدرسه‌ای فعال بود. او در آغاز هرسال تحصیلی برای معلمان مدرسه این نامه را میفرستاد! کسی هستم که از یک اردوگاه اسیران جان سالم به در برده است. چشمانم چیزهایی دیده که چشم هیچ انسانی نباید میدیده، اتاق های گازی را ديدم كه توسط بهترين و ماهرترين مهندسين ساختمان ساخته شده بودند. بهـترين و متخصص‌ترين پزشكانی را ديدم كه كودكان را به شكل ماهرانه ای مسموم ميكردند. نوزادانی که توسط آمپول های پرستارهایی مـُردند که بهترين پرستاران بودند، انسانهایی که توسط فارغ‌التحصیلان دبیرستان ها و دانشگاه ها سوزانده شدند. به آموزش به این دلیل مَشکوکم. چیزی که از شما میخواهم این است که: برای انسان شدن دانش آموزان تلاش کنید و تلاش شما موجب تربیت «جانورانِ دانشمند» و «بیماران روانیِ ماهر» نشود. خواندن، نوشتن، ریاضیات و... زمانی اهمیت پیدا میکند که به انسان شدن کودکان کمک کنيد و اين كليد انسان بودن اين كودكان در آينده ميباشد. پزشك شدن ، مهندس شدن ، متخصص شدن ،كار سختی نيست و ميشه با چند سال درس خوندن بهشون رسيد و چه بسا امروز ما در جامعه هم پزشكان زیادی داريم و هم مهندسين زیادی داريم. اما بزرگترين ثروت ما انسانيت و اخلاق ما هست كه با هـيچ مدركی قابل مقايسه نيست... عبد خدا باشبم💓 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باهردستی در زندگی ببخشید باهمان دست هم خواهیدگرفت چنانچه مثبت باشید بازتاب کاینات مثبت وچنانچه منفی باشیدبازتاب کاینات منفی خواهدبود. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچمت راهرکجادیدم ⭐️دویدم یاحسین ♥️زیراین پرچم همیشه ⭐️خیردیدم یاحسین من زمین گیرم ولی تو ⭐️دستگیرم بوده ای ♥️غیر خوبی ازشما 🌙چیزی ندیدم یاحسین @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
پروردگارا ! برهر چه بنگرم. تـو پدیـداربوده‌ای مبارک است روزی که با نام تو‌‌‌ وتوکل براسم اعظمت آغازگردد 🌸 ✿﷽✿🌸 🍃الهی به امیدتو🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣به رسم ادب هر روز 💚سلامی کنیم ❤️برسرور شهیدان عالم، 💚حسین بن علی(ع) ♥️السلام علی الحسین 💚وعلی علی بن الحسین ♥️وعلی اولادالحسین 💚وعلی اصحاب الحسین @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷الهی روزهای زیباتون رو 🌸در کنارخانواده و دوستان 🌷بـا آرامش سپری کنید 🌸خوشبختی همین 🌷بـا هم بودن‌هاست 🌸دشتی از گل تقدیم به شما 💜 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🍒سرگذشت و غم انگیز دختری بانام 👈 🍒 👈 برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم. همان روزها بود که با پسری بنام »فرزان« آشنا شدم و به پیشنهاد او از خانه گریختم. فرزان پسری بود که یک روز وقتی که درخانه با سمانه بحثم شد ، وازخانه بیرون زدم،باهاش آشنا شدم،تنها کسی بود که وقتی درتنهای وکم محبتی های خانواده باهاش صحبت میکردم آرام میشدم. وبعداز رفتن به خانه مادر بزرگم‌ واون رفتارهاش باهام،تنها کسی که به دردل هایم گوش می داد فرزان بود درواقع فرزان تنهاامید زندگیم بود. فرزان دورنمای یک زندگی شیرین و افسانه ایی را برایم ترسیم کرده بود. اون روز وقتی که‌ با پیشنهاد او از خانه فرار کردم. رفتم پیشش گفتم ، خوب حالا چکار کنیم،کجا بریم ،من با پیشنهاد تو‌از خونه اومدم بیرون گفت میریم‌پیش من. گفتم تو مگه تو هم خونه داری گفت: اره خونه مجردی با چندتا از دوستام گرفتیم،اول قبول نکردم ولی چاره ای نداشتم. با او به خانه مجردی اش رفتم و زندگی جدیدی را در کنار او و دو دختر و پسر دیگر که از دوستانش بودند آغاز کردم. اوائل همه چیز خوب بود. و راضی بودم شایدم بیشتر بخاطر وضعیت بدی که در خانه مادر بزرگم داشتم به اینجا میگم خوب. فرزان از مهر و محبت کردن بهم از هیچ‌کاری دریغ نمی کرد و خودش را عاشق دلخسته نشان می داد. وقرار شد باهم ازدواج کنیم و وقتی که از خانواده ش سوال میکردم می گفت: خارج از کشور هستن.. منتظر است خانواده اش از سفر خارج بازگردند تا با هم ازدواج کنیم. من هم باورش برام سخت بود ولی چاره ای نداشتم. آن روزها از خوشحالی سر به آسمان می سائیدم وباورم نمی شد که بعد از این همه بدبختی و بی مهری حالا کم‌کم داره همه چی بر وفق مرادم میشه وبوی خوشبختی رو حس می کنم. اما وقتی بعد از پنج ماه زندگی در خانه فرزان، یک روز حرف هایش را با کسی که پشت خط بود شنیدم، ناگهان از آسمان به زمین سقوط کردم!.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆