eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.9هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
15.5هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خدایا با توکل به اسم اعظمت پنجره ماه رجب را بازمی کنیم یک ماه خیر وبرکت یک ماه سلامتی وسعادت یک ماه آرامش و پیشرفت یک ماه زندگی پر از موفقیت به همه ما عطا بفرما. الهی آمین 🌹 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم 🌹 الهی به امید تــــــــــو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 جانم امام باقر علیه‌السلام ای همسفران دیده ی خود باز کنید. امروز به سوی مدینه پرواز کنید.. عشق و ادبِ خــود بــه امام باقــر(ع) بـــا یــک صلــواتِ نــاب ابــراز کنـــــــــــــید... 🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ 🌸 آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹ولادت باسعادت 🌹 امام باقر(ع) مبارک @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
1_834043352.mp3
2.28M
‍ 🌺 دعای هر روز ماه 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ یامَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ جَمیعَ خَیْرِالدُّنْیاوَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَة 🌹 وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی ایاک جَمیعَ شَر ِّالدُّنْیا وَ شَر ِّالاْخِرَهِ فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ و َزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ یا ذَاالْجَلالِ و َالاِْکْرامِ یا ذَا النَّعْماَّءِ و َالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ.. 🌸 آمین یا رب العالمین 🌺 حاجت روا باشید دوستان 🌺 التماس دعای خیر و فرج 🌸صوت دعا👆 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 🔹 وقتی در بهار وارد سواحل دل‌انگیز لب دریای شمال شد، چنان نسیم و بادی طرب‌انگیزی از دریا بسویش وزیدن کرد که سرشار از لذت شد طوری که می‌خواست پرواز کند، انگار در فضا است و غم‌هایش را فراموش کرد. شب از نیمه گذشته بود، ولی دل‌کندن از این نسیم برایش جانکاه بود و می‌خواست بیشتر صفا کند. 🔹 در برخی از زمان‌ها و باد معنوی و آرام‌بخشی به دستور خدا بر جان‌ها می‌وزد باید لحظه‌شناس خوب و ماهری باشیم تا ظرف قلبمان را در مسیر این وزش‌ها قرار دهیم تا سرشار از معنویت،نور و . 🔹 گوش و هوش دارید اوقات را؛؛ در ربایید این چنین نفحات را نفحه‌ای آمد و شما را دید و رفت؛؛ هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت 👌انسانی که را با قلبش احساس کند، دیگر کینه، کدورت و حسادت از قلبش فرار می‌کند. 🌸 رسول مهربانی فرمودند: ‏ در برخی زمان‌ها نسیم‌هایی است، توجه کنید و خود را در معرض آنها قرار دهید. 📚 بحارالانوار، ج۶۸، ص221، باب۶۶. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 امام محمد باقر عليه السلام فرمودند : 🌸دنيا را چون منزلى بدان كه در آن فرود آمده اى و سپس از آن کوچ می کنی ؛ يا مانند مالى بدان كه در عالم خواب يافته اى و چون بيدار شوى خبرى از آن نيست . 🌸من اين را به عنوان مَثَل برايت گفتم ؛ زيرا دنيا در نظر خردمندان و خداشناسان همانند جابه جا شدن سايه هاست. 📚 الكافي : 2/133/16 . 🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹میلاد امام پنجم ما شیعیان امام محمدباقر العلوم علیه‌السلام بر همگان مبارک باد . @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کسی روز اول رجب را روزه‌ بگیرد .... اگر کسی دو روز اول رجب را روزه‌ بگیرد .... 👤 استاد محمد شجاعی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌿بابونه وتقویت معده ✍️ از جمله مهمترین خواص بابونه تقویت معده، درمان زخم معده و ورم معده است. بیشتر کسانی که درد و سوزش معده دارند، می توانند با خوردن چای غلیظ بابونه سلامتی خود را دوباره به دست بیاورند. 🔺بدین منظور روزانه به صورت ناشتا ۳ الی ۴ قاشق گیاه بابونه را در یک لیوان آب جوش به مدت ۱۰ دقیقه دم کرده و سپس بعد از ۱۵ دقیقه صبحانه را میل نمایید. خوردن چای غلیظ بابونه را به مدت ۲ هفته ادامه دهید تا تأثیر بسزای آن را بر معده مشاهده نمایید. 👇👇🏿👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَاالْباقِرُ بِعِلْمِ اللّهِ امروز گل سرخ باغ دین می آید فرزند امیرالمومنین می آید تبریک که ماه برج حکمت ، باقر در خانه زین العابدین می آید 🌹 میلاد با سعادت حضرت 🌹 باقرالعلوم علیه السلام مبارک @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ ‍📚 رمان قسمت89 ‍ -بیا بریم...راه بیوفت دستش را دور شانه اش انداخت و او را با خودش برد .با گریه همراهش از دریا دور شد با پا محکم به در زد. در را حاج خانوم باز کرد و با دو موش آب کشیده رو برو شد.نیما که فاخته را بغل زده بود و به محض باز شدن در سریع به سمت پله ها رفت و وارد اتاق شد.باز هم با پا در را بست و روی زمین کنار بخاری نشست.شعله بخاری را زیاد کرد.نفس نفس می زد.در اتاق باز شد.تا مادرش را دید با صدایی گرفته رو به مادر کرد -مامان..بیزحمت از اون ساک لباس بیار.همه چی بیار روسری را از سرش کند و تند و تند لباسهای خیس را از تن فاخته در می آورد. نمی دانست باید از او ناراحت باشد و یا آشفتگی اش را درک کند.مثل مجسمه زل زده بود به نیما.او هم هنوز نفس نفس می زد و تند تند لباسهای فاخته را در می آورد. خودش هم خیس آب بود اما اهمیت نداد.لباس هایی را که مادرش گذاشته بود برداشت و یکی یکی تنش کرد.اشک مادر هم با دیدن فاخته در آمده بود.لباسهارا تنش کرد اما فاخته هنوز همینطور بی جان نیما را نگاه میکرد. از همانجا بلند داد زد -مامان حاج خانم که انگار هنوز پشت در بود آهسته در را باز کرد.نیما دست دور فاخته انداخت و آرام بلند ش کرد .نگاهی به مادرش انداخت که منتظر حرف او دم در ایستاده بود -اون شسوارو می یاری  بی زحمت سرش را تکان داد و خواست برود که نیما دوباره صدایش زد -مامان حاج خانم دوباره برگشت -بعدشم بیزحمت به چیز  داغ می یاری فاخته بخوره اینبار با اشک و آه سرش را تکان داد و رفت.حوله فاخته را برداشت و تا آمدن مادرش روی سرش انداخت.فاخته اما همینطور آرام نشسته بود.دو دست سردش را روی صورت فاخته گذاشت و به چشمان بی روحش خیره ماند -خوبی....بهت گفتم نامه رو نخون. ...ببین دوباره به چه حالی افتادی... اگه سرما بخوری چی دلش می خواست هیچ چیز نگوید و فقط نگاهش کند.دوباره بغضش گرفت.با اینکه از کارش ناراحت بود اما به رویش نمی زد...چرا...چون مریض بود...چون قرار بود بمیرد ملاحظه اش می کرد.این حس دردآور سربار بودن برای نیما، از خود سرطان کشنده تر بود. کاپشنش را در آورد و دستی به مو های خیسش کشید نمدار بود و حالت موهایش بیشتر شده بود.مادرش در زد و سشوار را به نیما داد -شانسی امروز سوپ درست کردم،الان می یارم مادر بیحال تشکر کردل -دستت درد نکنه مامان در را بست و سشوار را روشن کرد کار خشک کردن موهایش هم تمام شد.آرام درازش کرد و پتو را رویش کشید. -دراز بکش تا برگردم نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت و از اتاق بیرون رفت.در را بست و از پله ها پایین رفت.داشت از خانه بیرون می رفت صدای مادرش را شنید -سوپ رو کشیدم مادر نگاه غمگینش را به مادر  داد -خودت زحمتش رو بکش،ببخشید سریع بیرون رفت و در را بست.وارد حیاط شد.هنوز هم باران نم نم می بارید.کاش می توانست با تمام بغض دردناک گلویش، مثل فاخته فریاد بزند،به زانو بیافتد و به خدا التماس کند فاخته را از او نگیرد.نفس عمیق کشید تا اشکش را مهار کند اما نشد.در دلش اندوه، زیادی تلمبار شده بود.باران از موهایش روی صورتش روان میشد. لباسش از خیسی به تنش چسبیده بود.آرام قدم بر می داشت تا به ماشینش برسد .به ماشین که رسید توان سوار شدن نداشت.دستش را به سقف ماشین زد.دستی روی شانه اش اش نشست. به سرعت برگشت و با قیافه آرام پدرش  رو به رو شد. دلش گریه می خواست، چه می شد مگر.اصلا هر چه می خواهند بگویند.چرت گفته اند که مرد گریه نمی کند،وقتی کوه غصه باشی ،اشکهای مرد بیشتر از زنها روان است.در مانده و نا توان در حالیکه آرام اشک میریخت به پدرش  نگاه کرد -آقا جون سرش که روی شانه های پدر گذاشته شد.شانه هایش از گریه لرزید.آنروز طاقت از دست داده بود -عیب نداره باباجان..گریه کن تا سبک بشی..خیلی سخته ولی باید خودت مرهم خودت بشی... فاخته دیگه خودش رو باخته....ازش توقع قوی بودن نداشته باش...اگه تو رو هم اینقدر در مونده ببینه ...از این هم که هست بدتر میشه سرش را از شانه پدر برداشت.حتی توان حرف زدن برایش نگذاشت بود بغض لعنتی -ولی اینطوری دووم نمی یاره بابا. ..دووم نمی یاره...زیادی ناامید و افسرده ست دوباره گریه اش گرفت و کنار ماشینش سر خورد و روی زمین نشست.سرش را بین دستانش گرفت و گریست.پدر کنارش زانو زد و دست روی شانه اش گذاشت. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌸🌿🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 گل آرید و گل ریزید که ماه آمد ..   انــــــــــــگار که بر باده خورانش طرب آمد گل بویید و گل جویید که باز هم  هنگامه غفران الهی « رجـــــــــــــب » آمد 🌹حلول ماه پربرکت رجب 🌹بر رجبیون مبارک باد . @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊☝️انیمیشن کوتاه و جالبی در مورد کار گروهی حتما ببینید👌 💎 امام حسن عليه السلام : ✨هرگز گروهى در كارى يكدست و متّحد نشدند، مگر آن كه كارشان استحكام يافت و پيوندشان استوار گشت. 📖ميزان الحكمه ج3 ص 389 ➿〰➿〰➿〰 💎امام حسین علیه السلام: هر که خشنودی مردم را با ناخشنود کردن خدا بجوید، خداوند او را به مردم واگذارد... 📚میزان الحکمه، جلد4، صفحه488 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 : آیا نشستن و مکث بعد از دو سجده، در رکعت اول و سوم در نمازهای چهار رکعتی واجب است؟ 〰➿〰➿〰➿ 📲📿مزاحمت صدای موبایل در نماز📿📲 🤔سوال: حکم مزاحمت صدای موبایل در نماز چیست⁉️ ✍پاسخ: ❇️ هر چیزی که مانع توجه در نماز شود، مکروه است و اگر باعث مزاحمت شود، حرام است. 📚منبع: امام خمینی، توضیح المسائل (محشی - امام خمینی و دیگر مراجع)، ج 1، ص 630، م 1157. ➖🌺➖🌺 ✔️مروج احکام دین باشیم👇👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا ✨وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا ✨لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ ﴿۲۳﴾ ✨گفتند پروردگارا ما بر خويشتن ستم كرديم ✨و اگر بر ما نبخشايى و به ما رحم نكنى ✨مسلما از زيانكاران خواهيم بود (۲۳) 📚 سوره مبارکه الأعراف✍آیه ۲۳ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃کارخوبه خدادرست کنه 🍃اگرکلیپ هم دوست ندارید اینوازدست ندید ✅به درخواست شمادوباره گذاشتیم @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
دزدی از نردبان خانه ای بالا ميرفت از شيار پنجره شنیدکه کودکی ميپرسد: «خدا کجاست؟» و صدای مادرانه ای پاسخ ميدهد:«خدا در جنگل است ،عزيزم» کودک می پرسيد:«چـه کار میکند؟» مادرمی گفت: «دارد نردبان ميسازد.» دزداز نردبان خانه پايين آمد و در سياهی شب گم شد. سالها بعد دزدی از نردبان خانـه حكيمی بـالا میرفت. ازشيار پنجره شنيد که کودکی می پرسد: «خداچرا نردبان میسازد؟» حكيم از پنجره به بيرون نگاه آرد، به نردبانی که سالها پيش، از آن پايين آمده بود، و رو به کودك گفت: برای آنكـه عـده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
ماری بود که روزگار بر او گذشته بود و دیگر از پس شکار بر نمی آمد و برای خوراک روزانه اش درمانده بود. پس خود را اندوهگین نمود و به برکه ای رفت که وزغ های فراوان داشت و پیش از این روزی اش را از آنجا بر می گرفت. پادشاه وزغ ها که مار را در این حالت دید، دلیل ناراحتی اش را پرسید. مار پاسخ داد: شبی در پی شکار وزغی بودم که گذارم به خانه مرد پارسایی افتاد. در آن تاریکی شب، انگشت پسرش را با وزغ اشتباه گرفتم و آن را گزیدم. پسر مرد و من هم از آنجا گریختم. مرد پارسا به دنبال من آمد و دست به دعا برداشت و نفرینم می کرد و می گفت: پسر بی گناهم را به ستم کشته ای. امیدوارم که با خواری و خفت به مرکب پادشاه وزغان درآیی. از آن پس دیگر من توانایی شکار ندارم و تنها کاری که از من بر می آید، سواری دادن به پادشاه وزغان است. و اینک نفرین آن مرد پارسا در من اثر کرده است و آمده ام تا در خدمت شما باشم. پادشاه وزغان سواری گرفتن از مار را خوش می داشت، زیرا برای خود مایه سر افرازی و بزرگی اش می پنداشت. پس شادمان بر پشت مار سوار شد و مار به او گفت: میدانی که گرسنه ام پس برایم کاری کن. پادشاه وزغان گفت: البته که تو خوراکی میخواهی تا بتوانی زنده بمانی و مرکب من باشی. پس دستور داد که هر روز دو وزغ را بگیرند و جلوی مار بیندازند. مار از این راه زندگی می گذراند و افتادگی و فروتنی اش پیش دشمن پست، نه تنها زیانی به او نرسانده بود ، بلکه بهره مندش کرد و روزی اش پایدار شد. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه‌روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آنها بی‌انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر هستیم... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍ شبتون دل انگیـ🌙ـز ‍📚 رمان قسمت 90 فاخته توان  مقابله رو از دست داده...ولی تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته...تو چرا امیدتو از دست دادی بابا در همان حال صدای گرفته اش بلند شد -من طاقت اینجوری دیدنش رو ندارم...هر روز چراغ امیدش خاموش تر میشه -پاشو بابا..بارون داره شدید میشه. ..مریض میشی. ..پاشو یه دوش آب داغ بگیر حالت بیاد سر جاش..پاشو پسر ...پاشو بازویش توسط پدر کشیده شد.با آخرین توانش بلند شد.با پدر  به داخل رفتند و خودش را به داغی آب در حمام سپرد تا تن سردش را گرمی بخشد و درد و غصه هایش را بسوزاند و ببرد چشمانش را بازکرد.کمی هنوز تار می دید.نیما کنارش خوابیده بود.دیروز را به خاطر آورد. آنهمه پریشانی و سکوت نیما را.حالا شاهزاده رویاهایش  کنارش خوابیده بود.دست در پیچ یک تکه از موهایش کرد و آرام نجوا کرد -یعنی می بینم وقتی رو که یه دختر عین باباش دارم،دوست داشتنی هنوز حرفش تمام نشده اشک در چشمانش جمع شد.چشمانش را بست.صدای گرفته نیما خون به رگهایش جاری کرد -دختر شبیه من که خیلی زشت میشه چشمانش را باز کرد.پلکهای نیما هنوز بسته بود اما امان از آن لبخند کمرنگ کنج لبش که بارها دل فاخته را فروریخته بود -صدام و شنیدی با همان پلکهای بسته سرش را کمی روی بالش جابجا کرد. پلکهایش را کمی باز کرد -دخترمون شبیه من بشه رو دستمون می مونه می ترشه خندید.به اینهمه آرامشش غبطه خورد.هر چند نمی دانست تا نیما به این آرامش برسد، در خفا چه ضجه ها که نزده است. -نیما صدای خواب آلوده نیما، به گوشش زیبا می آمد -جانم -بابت دیروز ببخشید ..من! چشمانش را به صورت زیبای رنگ پریده اش باز کرد.لبخند زد -بدم نشدا...میگم...از دوست داشتن من به جنون رسیدی...نمی دونستم اینقدر دوست داشتنی ام من گونه هایش گل انداخت.دست مردانه اش روی صورت ظریفش نشست -خیلی دلم می خواست مثل  تو جرات فریاد زدن داشتم...منم فریاد بزنم همه بدونن چقدر دوست دارم...دیروز با هم دیوونگی می کردیم مردمکهای چشمانش لرزید.باید از اینهمه خوبی دل می کند.صاف خوابید و چشمانش را بست.نفسهای آرام می  کشید .چه زود خوابش برد.برای اطمینان صدایش کرد -نیما خواب و بیدار بود اما جوابش را حتما می داد -جان نیما صدای خش دار و گرفته اش بازهم قلبش را مملو از دوست داشتن کرد.بغضش را قورت داد.نیما دید جوابی نیامد به پهلو شد و چشمانش را باز کرد -چیزی می خوای قشنگم آخر سر اشکش ریخت.کمی به سمت نیما رفت و خودش را در آغوشش جای داد -هیچی فقط بغلم کن که پیش تو  حالم خوبه حصار دستان مهربانش که او را تنگ در آغوشش گرفت ،قلب بی تابش را به تپیدن انداخت -یه روزی واقعا فکرشو نمی کردم دل به دل تو بدم.به بابا گفته بودم عمرا ازش خوشم بیاد.اما فرشته ها خیلی زود دل آدمها رو می برن،منم توی خونم یه فرشته کوچولو داشتم و خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم اسیر دل مهربونت شدم. سرش را محکمتر در سینه اش فرو کرد.قلب نیما چقدر تند می زد -من حس قشنگی رو با تو تجربه می کنم.یه دوست داشتن ناب.اصلا ربطی به جسم و اینا نداره اما من با وجود تو وقتی قلبم مثل حالا تند تر می زنه. .وقتی هی تند تند دلم برات تنگ میشه...وقتی نباشی نفسم تنگ میشه...وقتی آشفته ای می میرم و زنده میشم یعنی من بی تو نمی تونم....من تو رو از خودمم بیشتر دوست دارم فاخته....تو خودت نمی دونی با دل من چه کردی،بد جنس خانوم!تو رو با هر حالی دوست دارم ..  چون معنی زندگیم الان فقط تویی قشنگم...دل من از بودن تو پیشم قرصه...پس به دل من اعتماد کن گاهی دروغها هم شیرین هستند.مثل دروغهای زیبایی که نیما می گفت.سر خود از جانب خود، قول حیات به فاخته می داد.شاید خدا هم مرامی بگذارد و دروغش را رو نکند،در عوض با جان شیرین دادن به فاخته او را یک عمر شرمنده نیکیهای عظیمش بکند. بالاخره لحظه حساس بعد از پانزده روز رسید.در سکوتی وحشتناک به قیافه دکتر چشم دوخته بود.پاهایش را از استرس تکان می داد.انگشتانش را در هم قفل کرده بود و فشار می آورد.لرزش دستانش زیادی محسوس بود.صدای دانه های تسبیح پدر، مثل کشیدن سوهان به روح او بود.در میان اینهمه آشوب دل، دکتر آرام ،نتایج و آزمایشها را نگاه می کرد. عینکش را که در آورد نفس در سینه اش حبس شد.نگاهی به نیمای زیادی پریشان انداخت.در دلش با عصبانیت توپید"اه.. حرف بزن دیگه ،قلبم اومد توی دهنم" -جواب از قبل مشخصه. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✨﷽✨ 🔴شما به خدا یاد ندهید،خدا خودش بلد است! ✍️طلبه ای در یک از شهرها زندگی می کرد. از نظر مادی در فشار بود و از نظر ازدواج نیز مشکلاتی داشت. یک شب، متوسل به امام زمان(علیه السلام) شد، چند شبی بعد از این توسل امام زمان(علیه السلام) را در خواب دید. حضرت فرمودند: فلانی! می دانی چرا دعایت مستجاب نمی شود؟ گفت: چرا؟ فرمودند: طول امل و آرزو داری. گاهی انسان به در خانه ی خدا می رود، دعا می کند اما با نقشه می رود، دل به این طرف و آن طرف حرکت می کند. گاهی به خدا یاد می دهد و می گوید: خدایا! در دل فلانی بینداز بیاید مشکل مرا حل بکند...حضرت فرمودند: شما به خدا یاد ندهید خدا خودش بلد است. انسان به ائمه معصومین(علیه السلام) هم نباید یاد بدهد. باید بگوید خدایا، من این خواست را دارم و به هیچ کس هم نمی گویم...خودت برایم درستش کن. طلبه گفت: یابن رسول الله، من همین طور هستم که می فرمایید، هرکاری میکنم بهتر از این نمی توانم باشم، می خواهم خوب باشم اما تا می آیم دعا کنم فلانی و فلانی در ذهنم می آیند و این گونه دعا می کنم.حضرت فرمودند: حالا که طول امل و موانع اجابت داری، نایب بگیر. تا حضرت فرمودند نایب بگیر طلبه می گوید: آقا جان شما نائب می شوید؟ حضرت فرمودند: بله قبول می کنم. می گوید دیدم حضرت نایب شدند و لبهای حضرت دارد حرکت می کند. از خواب بیدار شدم، گفتم: اگر حاجتم هم برآورده نشود مهم نیست، در عالم رؤیا حجت خدا را یک بار زیارت کردم. بلند شدم و وضو بگیرم تا نماز شب و نماز شوق به جا بیاورم. دیدم در مدرسه را می زنند. گفتم: این وقت شب کیست که در مدرسه را می زند؟رفتم در مدرسه را باز کردم دیدم دایی خودم است. گفتم: دایی جان، چه شده این وقت شب؟ ☘️گفت: با تو کاری دارم. امشب هر کاری کردم دیدم خوابم نمی برد. فکر و خیالات مرا برداشته بود. یک مرتبه این خیال همه ی وجودم را فرا گرفت: من که پسر ندارم، همه ی اموالم از بین می رود. یک دختر هم که بیشتر ندارم. فکر کردم اگر دخترم را به تو بدهم همه ی اموالم هم در اختیار توست... 📘کتاب بهترین شاگرد شیخ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ______________ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 ✍مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش می‌نالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت‌ کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی ‎‌‌‌‌‌‌ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
✳️ اصطلاحات وضرب المثلها ! این ضرب المثل درمواقعی به کارمی رود که درانجام کاری ازابتدا مشخص است که چه اتفاقی می افتدودر واقع شروع کارپایان آن رانشان می دهد. این ضرب المثل به خاطر وضع آب و هوادرفصل بهار بوجود آمده است. اگردرفصل بهار بارندگی خوب وکافی باشد می گویند سال خوبی است اما اگر بارندگی نباشد و هوا خشک و گرم باشد می گویند سال خوبی نیست و در واقع «سالی که نکوست از بهارش پیداست.» در ادامه این ضرب المثل جمله ی دیگری هم هست که امروزه کمتر استفاده می شود و بیشتر مانندیک ضرب المثل جداگانه کاربرد دارد: «سالی که نکوست ازبهارش پیداست، ماستی که تُرشه ازتغارش پیداست» قسمت دوم ضرب المثل هم، مانند بخش اولش همان معنا را دارد. درگذشته که ماست رادر تغار (ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست نگه می داشتند)درست می کردند، اگر ماست بد بود و چربی اضافه پیدا کرده بود، هم ارزان تر بود و هم باید فقط در تغار نگهداری و فروخته می شد و قیمت نازلی داشت وخریداران چندانی جز ‏افرادفقیر وتهیدست نداشت. بنابراین تغاری بودن ماست به معنی بد بودن آن بود. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh