eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت شانزدهم سهیل گفت و من اشک ریختم گفت حالا بسه،گذشته سودابه من قراره عروسی برات بگیرم،البته با دوستام دوستاتو خواستی بگو گفتم یعنی چی ؟ گفت یه پارتی میگیریم . خشک و خالی که نمیشه ارزومه تو کت شلوار دامادی با بزن بکوب برم خونم،صبح عقد میکنیم یه ناهار میدم خانواده ها . از اونجا میری ارایشگاه بعد هم همون باغی که گرفتیم فیلم برداری هم میشه دوستامون میان تا صبح میرقصیم بهتر نیست؟ هیچ وقت از عروسی که پیر مرد پیرزن ها میانو نظر میدن که عروس خوبه داماد سر خوشم نمیاد خندم گرفت گفت خوبه بخند دیگه نمیزارم گریه کنی دیگه یادم رفته بود سهیل با من چیکار کرده بود دوباره عاشقش شدم سهیل قرار بود لباس عروس خودش بگیره فقط گفت اندازه هامو براش بگم،خوشحال بودم از زندان خلاص میشم به عشقم میرسم از خوشبختی چشمه همرو در میارم یکی خواهر بیشعورم که فقط یه بار اومد دیدنم اخر هم هی گفت ابروم رفت با اون شوهر الکی مومنش انگار رو ابرها بودم خوشحال مامان بابا فهمیده بودن خوشحالم سهیل تقریبا هر روز زنگ میزدو من قهقه میزدم بزار بترکن از خوشی من از داشتن چنین پدر مادری متنفر بودم،کسایی که اونطوری میخواستن منو شوهر بدن و سهیل عزیزم قراره برام سنگ تموم بزاره مامان یک هفته مونده بود به عروسیم گفت بیا بریم جایی کارت دارم سوار ماشین بابا شدم جلوی یه اپارتمان نو ساز بابا نگهداشت،کلید انداختن مونده بودم اینجا کجاس که مامان کلید داره .تو اسانسور مطمئن شدم خونه خودم هست جایی که عشقم سهیل اونجا هر روز و شب بدون استرس میبینمش مامان کلید انداخت خونه عالی بود نمیگم از جهاز سمیه بهتر بود اما در حد اون بود مبلای سرمه ایی و فرش و بوفه اصلا فکر نمیکردم این جهاز مال من باشه مامان ایستاده بود گفت خوب بگرد ببین چیزی کمه بگو گریم گرفت رفتم بغلش کردم مامان نشست زمین گفت سودابه اگه سخت گرفتم اگه ناراحت بودم به این خاطر بود که گفتم این پسره در حد تو نیست .کاش نمیبردمت محل کارش،کاش نمیزاشتم خودتو بکشی،خودکشی تو همه فهمیدن هر روز زنگ میزدن و سرزنش میکردن،اگه به خودم میگفتی یه کاریش میکردیم.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت هفدهم مامان زجه میزد منم فقط هق هق میکردیم بابا ایستاده بود گفت دخترم من سهیل و قبول ندارم اما اگه راضیم زنش بشی به این خاطر که میدونم هنوز دوسش داری روز خواستگاری منتظر بودم بگی نه،تف کنی تو صورتش اما دیدم راضی هستی حرفی نزدم انشاالله پشیمون نشی اگه واقعا پشیمون شدی من هستم. حرفی نزدم سرم پایین بود. نوش دارو بعد مرگ سهراب میدن دیگه تمومه سودابه هیچ وقت پاشو تو جهنم خونه بابا نمیزاره خونرو بهشتمو نگاه کردم و اومدم بیرون دم خونمون یه پاساژ بود . مانتو و شلوار و…..سفید خریدم روز محضر رسید انقدر خوشحال بودم که لبخند از رو لبم نمیرفت،بابا تو فکر بود یه ارایش ساده کردمو رفتیم محضر،از اینکه نمیدونستن شب عروسی میگیرم تو دلم بهشون میخندیدم سهیل باز با همون کت شلوار خواستگاری اومده بود یه شاخ گل رز دستش بود. عاقد خطبه رو خوند بدون هیچ زیر لفظی بله دادم و به جای دست و هل صلوات فرستادن دست سهیل و سفت گرفته بودم یه حلقه رینگ دستم کرد تازه یادم افتاد ما حلقه نخریدیم که مامان یه حلقه از کیفش دراورد حلقه سهیل ۳تا نگین کج داشت .از حلقه من قشنگتر بود سهیل به بابا دست داد وبعد هم مامان گفت قول میدم سودابه رو خوشبخت کنم خواهرم باز نیومده بود سهیل مارو برد رستوران نزدیک محضر چند نوع غذا سفارش داد میز پر غذا بود همه با بی میلی و سکوت خوردن و تنها کسی که اشتها داشت من بودم ساعت سه ما خونمون بودیم بابا دست ماهارو گذاشت تو دست هم گفت سهیل جون منو جون سودابه منو بوسید و گفت دخترم حرفامو فراموش نکن سنگ شده بودم یک قطره اشک نریختم مادر شوهرم رو هوا بوسم کرد اصلا حرف نزد باهم و رفتن منو سهیل تو خونه عشقمون تنها شدیم سهیل گفت سودابه دیدی مال من شدی،لبخند زدم،سرم پایین بود جای زخمم یهو خودشو نشون داد سهیل رفت رو تخت گفت بیا یه چرت بخواب شادی برات ارایشگاه ساعت ۵ وقت گرفته انگار شوک بهم وارد کردن گفتم شادی چرا؟ گفت پس کی ؟ من برم ارایشگاه زنونه وقت بگیرم ؟ شادی اونجایی که برای مدل شدنش عکس میگیره گفتم وقت برات بگیره گناه کردم؟ گفتم ممنونم کنارش دراز کشیدم اصلا حس و شوق گذشترو نداشتم گیج بودم،شاید هم خسته ساعت ۶ ارایشگاه بودم ارایشگر خیلی غر زد که من ساعت ۷ چجوری عروس تحویل بدم کلافه شده بودم خلاصه نزدیک‌ ساعت ۸تموم شدم‌وسهیل اومد دنبالم. وقتی منو دید گفت: وااااااو عالیه شدی سودابه چشمون نکنن خوبه گفتم سهیل کت لباس کو؟ اخماشو تو هم کرد گفت کت چیه؟ امل نشو شنل و بپوش گیر ندن با شنل از ارایشگاه زدیم بیرون تو ماشین یه شاخه گل قرمز بود داد دستمو راه افتادیم باغ.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت هیجدهم ساعت ۹:۳۰ باغ بودیم به سهیل گفتم چقدر بد دیر رسیدیم سهیل گفت نه بابا تمام پارتی های ما از ۱۲ شب تازه شروع میشه جلوی در باغ شنلمو دراورد از خجالت نمیدونستم چجوری راه برم اما سهیل انگار اصلا متوجه نبود تقریبا بیشتر دخترا و زنا لخت بودن شادی با یه پیراهن کوتاه مشکی اومد شروع کرد با سهیل روبوسی کردن بیشتر سردم بود حالم ازش بهم میخورد یه سلام سرد کردم انگار ما عروس داماد نبودیم همه پی خوشی خودشون بودن ، سهیل گفت برو پیش مهسا و حسام من میرم یه آبی به دست وصورتم بزنم. سهیل نیم ساعت نیومد دیدم شادی هم نیست نگران بودم بالاخره سهیل تلوتلو خوران اومدو بعد شادی،حالم بد بود،ساعت ۳ صبح بود گفتم سهیل بریم،سهیل بلند داد زد عروس میگه بریم بریم؟ همه دست و سوت زدن میخندیدن و اخر رفتن، ساعت ۵ صبح رو تختم ولو بودم با لباس سفیدی که دامنش پر از گل بود سهیل اومد،گفت میدونی خیلی املی؟نگاش کردم گفت یه رقص هم نکردی ادای صدامو دراورد گفت سهیل بریم سهیل بریم گفتم تو مستی بخواب گفت میدونی چرا گرفتمت گفتم دوستم داری کنارم دراز کشید گفت نه بابام گفت از ارث محرومت میکنم اتلیه هم میگیرم ازت گفتم سهیل مستی گفت مست مست روشو کرد اونور و خوابید من هم دراز کشیدم، باید تلاش کنم باید زندگیمو بسازم سهیل اصلا قلب نداره گریم گرفت. حرفاش مثل ضبط صوت میگفت از ارث محروم میشدم پس باز گول خوردم نه سودابه مسته یه چیزی گفته مگه نمیگن مستیو راستی کوه سهیل جلوم بود،حالم بد بود. بابامو میخواستم،مامانم اما نمیشد باید تصمیم جدی باشم تلاش کنم یعنی سهیل با شادی بود وای دارم دیونه میشم نه سودابه تو باید بهتر از شادی باشی انقدر غلت زدم تا با لباس عروس خوابم برد...... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت نوزدهم روز دوم ازدواجمون رفتیم خونه بابام، مامان درو باز کرد،خیلی ساده سلام کرد انگار نه انگار من عروس شدم بابا مشغول تلویزیون دیدن بود تا ماهارو دید از جاش بلند شد به جفتمون دست داد،مامان چای ریخت اورد،همش سکوت بود گفتم از سمیه چه خبر مامان گفت خوبه،دنبال مامان رفتم تو اشپزخونه دیدم بابا هم نشسته ادامه سریالشو میبینه و سهیل هم مشغول موبایل جدیدش هست،گفتم دیگه چه خبر مامان گفت شکر بابا اومد تو اشپزخونه پنجره اشپزخونرو باز کرد گفت لاکردار معلوم نیست چی میکشه،دیدم سهیل سیگار جدیدشو دراورده،بابا راست میگه سیگاراش همیشه بوی عجیب میدادن یکم میوه خوردم و با عجله رفتم تو هال،نمیخواستم بابا به خاطر بوی بد سیگارش بیشتر عصبانی بشه گفتم عزیزم بریم،سهیل از خدا خواسته گفت بریم،مامان گفت شام نمیمونی،گفتم نه دست کردم تو کیفم سکه ایی که خریدم دراوردم گفتم مامان من خیلی اذیتتون کردم حلالم کن،سکه رو دادم دستش بغلم کرد،بغضم تازه ترکید منو سفت فشار داد،دست بابارو بوسیدم و اومدم بیرون تو ماشین خیلی گریه کردم. زندگی ما شروع شد سهیل مخالف کار کردن من بود و گفت باید یه زن خوب تو خونه باشه غذا خوشمزه بپزه خوشگل کنه تا شوهرش بیاد روزا تنها بودم و همش حرف اون شب سهیل تو ذهنم میومد که منو به خاطر ارث میخواد گاهی عصبانی میشدم گاهی میگفتم مهم اینکه خوشبختیم و من الان مال سهیلم یک سال گذشت مهمونی گاهی میرفتیم که من همیشه یه گوشه نگاه میکردمو تنها بودم شادی تو تمام مهمونیا دلبری میکرد همیشه کنار من میومد با کنایه و تیکه باهام حرف میزد و من نفرتم روز به روز بیشتر میشد هیچ وقت نفهمیدم تو اون مهمونی ها کی با کی هست هر دفعه ادما عوض میشدن به جز شادی و من همچنان به قول سهیل امل روزا تو خونه فکر رفتارای دخترا و مخصوصا شادی و شب ها مشغول بودن سهیل با گوشیش یه روز گفتم سهیل خسته شدم بزار برم سر کار،گفت باشه منم دارم دفترو تحویل میدم گفتم چرا گفت شاید برم بانک ،بشم طراح و گزارشگر و غیره بانک گفتم چه خوب گفت اره دوستم رییس یه بانک منو قراره ببره،خوشحال بودم چون دیگه از دخترای رنگ و وارنگ اتلیه خبری نبود،سهیل قبول شد و رفت سرکار یه جشن دو نفره گرفتیم تو یه رستوران خیلی خوشحال بودم سهیل یه شاخ گل داد بهم و گفت حالا سوپرایز اصلی گفتم چی گفت یه کار هم تو یه اتلیه دوستم پیدا کردم برای تو همه زن هستن،سودی عالیه کارش یه جیغ کوچیک کشیدم وای سهیل عالیه،خوشحال بودم از تنهایی وفکرو خیال بهتربود اما کاش هیچ وقت نمیرفتم.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان⬆️ http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️ ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست ویکم رسیدم خونه ، بوی ادکلن زنونه تو خونه پیچیده بودعجیب بود،اتاقارو گشتم سهیل نبود،همه چیز مرتب بود سهیل چند دقیقه بعد اومد گفتم زود اومدی گفت یعنی برم؟ گفتم نه تعجب کردم گفت برم؟ گفتم نه خسته نباشی الان چای میریزم از اشپزخونه اومدم بیرون باز بوی عطر میومد،گفتم سهیل بوی عطر زنونه نمیاد بو کن.. گفت نه،شاید از بیرون میاد گفتم شاید،برام عجیب بود چند روز گذشت سهیل عجیب شده بود،سر به هوا و همش سرش تو گوشیش بود بوی عطر زنونه تو ذهنم خیلی جا گرفته بود نمیخواستم خودمو ببازم تو دفتر هم شادی و رفتاراش و بی بندوباریاش اذیتم میکرد یه روز شادی رو صندلی نشسته بودو موهای بلندشو تو دستاش تاب میداد گفت سودی تو همیشه این شکلی جلو سهیل میگردی گفتم چجوری؟ گفت لباس گل گلی شلوار لی از سلیقه سهیل بعید بود تورو انتخاب کرد البته ما دوستیم سودی جون اینطوری میگم حرصم گرفت گفتم سهیل نجابت زن بیشتر براش مهم بود و هست گفت اوووووو گفتم بله وگرنه از روز اول میزاشت برم سر کار هر جا براش هم مهم نبود،اما نگهم داشت بعد فرستاد یه کار زنونه،انگار حرصش گرفته بود خودشو مشغول کار کرد به هوای چیدن وسایل رفتم اتاقی که عکس میگیرم،به اینه نگاه کردم یه بلوز استین کوتاه طرح پروانه و گل تنم بود،با شلوار لی راسته راست میگه من هیچ وقت تو پوشیدن لباس سلیقه ندارم ساعت دو شد،با خودم کلنجار رفتم گفتم شادی من جایی کار دارم میرم زودوسایلم و جمع کردم شادی گفت سهیل دنبالت گشت چی بگم،گفتم بگو سوپرایز رفتم آرایشگاه کل حقوق اون ماهم شد خرج تغییرم،دلشوره داشتم میترسیدم منو نپسنده رفتم خونه،سهیل تو خونه بود کلید میخواستم بندازم که در باز شد،سهیل گفت کجایی یهو شوکه شد،گفت سودیییییی چیکار کردی. رفتم تو خونه شالمو برداشتم گفت واوووووو خودتی گفتم پس کیه گفت میدونستم شادی روت اثر میزاره تو ذوقم خورد پس شادی از قصد از ریختم ایراد گرفته اومد جلو گفت تا دیروز قشنگیت مخفی بود اما الان خیلی خوشگل شدی شب شده بود،شام نخورده بودیم سهیل خوابش برده بود رفتم جلو اینه گفتم سودابه چرا باید شبیه زنای تو فیلما بشم تا سهیل خوشش بیاد؟ گریم گرفت چشم به میز ارایشم افتاد گفتم تا کی باید یکی دیگه باشم تا سهیل راضی بشه.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست ودوم چرا باید شبیه زنای تو فیلما بشم تا سهیل خوشش بیاد؟ گریم گرفت چشم به میز ارایشم افتاد گفتم تا کی باید یکی دیگه باشم تا سهیل راضی بشه،فرداش تا شادی منو دید،تعجب کرد،گفت افرین تغییر گفت انقدر حرفم تغییرت داد گفتم نه تو فکرش بودم اما وقت نمیشد شادی گفت منم باید یه ارایشگاه برم،تورو دیدم دلم تغییر خواست نمیدونم چرا دلم هوری ریخت دو سه ماه سهیل مهربون بود بیرون میرفتیم و خیلی مخندیدم یه روز شادی اومد دفترنشناختمش اینقدآرایش کرده بود، نمیدونم چرا من خطر و حس میکردم،شروع کرد با تلفن حرف زدن و قهقه زدن شب سهیل مثل قبل شده بود سرش تو گوشیش بود،نگران بودم چند روز گذشت،تلفن شادی زنگ زد گفت باشه میام حسم میگفت پشت خط سهیل شادی گفت من میرم،تا فردا وقتی رفت منم حاضر شدم اما اون ماشین داشت من نداشتم چیکار کنم،گیج بودم به عکاسمون گفتم حالم خوش نیست میرم،تو خیابون الکی قدم زدم،گفتم اگه سهیل بوده الان یه پارکی رستورانی هستن منم که نمیتونم تعقیب کنم تاکسی گرفتم رفتم خونه تو راه پله صدای موزیک و خنده میومد،صدای شادی،صدای سهیل زن همسایه داشت از لای در خونه مارو نگاه میکرد،تا منو دید درو بست،کلید تو دستم میلرزید شادی خونه ما هست پشت در مونده بودم کلید انداختم یواش سرمو کردم تو خونه،تلویزیون روشن بود اهنگ با صدای بلند پخش میشد صدا از تو اتاقم میومد،پاهام سرد بودن،نمیتونستم راه برم تلویزیون خاموش کردم صدای اونا هم قطع شد.... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ===================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده و بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وسوم تلویزیون خاموش کردم،صدای اونا هم قطع شد سهیل گفت پاشو چیزی که دیدم تمام بدنم دون دون شد،یخ کردم سهیل گفت سودابه شادی اشفته رو تخت من نشست گفتم خیلی پستی دویدم تو راه پله زن همسایه سرش بیرون بود میدونستم سهیل اون شکلی بیرون نمیاد،تو خیابون بودم که از تراس خونه داد زد سودابه دویدم تا جایی که نفس داشتم چطوری تونست اینکارو کنه تو خونه من.. تو یه کوچه رفتم جلو یه خونه نشستم،گند بزنن این زندگیو خاک تو سرت سودابه میمردی بهتر بودگریم گرفته بود اخه چرا انقدر من بدبختم مونده بودم کجا برم خونه مامانم؟نه اونجا برم چی بگم،بگم حق با شما بود،دوست هم که ندارم برم خونه مادر شوهرم،باید برم اونجا تا خونه اونا هزار بار اون صحنه جلو چشم بود،انقدر گریه کرده بودم که فکر میکردم،هر آن ممکن چشام بیافته بیرون،سرم سنگین بود،رسیدم جلو در خونه مادر شوهرم،زنگ زدم پدر شوهرم در و باز کرد منو دید جا خورد گفت سودابه؟ مادر شوهرم اومد جلو در گفت کیه چشش به من افتاد گفت چی شده؟ سهیل خوبه؟ بغضم ترکید جلو در راهرو نشستم گریه کردن،مادر شوهرم گفت سهیل چیزی شده،پدر شوهر گفت بیا تو ببینم چی شده زیر بغلم و گرفت رفتم تو خونه گفتم سهیل خوبه مادر شوهرم نفسشو داد بیرون گفت چی شده پس،این چه ریختیه شبیه زنای خیابونی شدی عصبانی شدم با گریه گفتم اره خودمو شکل زنای خیابونی کردم تا از چیزی که میترسیدم سرم نیاد که اومد،بلند بلند گریه کردم نفس دیگه نداشتم،پدر شوهرم اب اورد،به زور یکم خوردم رفتم جلو پنجره،هوا نبود پدر شوهرم یواش به مادر شوهرم گفت یکم حرف نزن ببینم چی شده اومد سمتم،گفت چی شده سودابه جان،گفتم الان رفتم خونه دیدم سهیل با دوست دختر قبلیش رو تخت خونم…. ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وچهارم اومد سمتم،گفت چی شده سودابه جان،گفتم الان رفتم خونه دیدم سهیل با دوست دختر قبلیش رو تخت خونم…. باز گریم گرفت مادر شوهرم گفت دوست دختر قبلیش؟پس تو چی بودی سهیل دوست دختر داشت تورو گرفت؟پدر شوهرم بلند گفت اااا اروم مادر شوهرم گفت دروغ میگه اخه گفتم همسایه دید زن اورده دید تو خونم چه وضعی بود پدر شوهرم گفت لا الل…… نشست رو مبل گفتم حاج اقا شما گفتید منو نگیره ارث نمیدید؟باز گفت لاال…. گفتم سهیل شب عروسیمون گفت مادر شوهرم چشاشو تنگ کرد و گفت شب عروسی چی؟ گفتم سهیل بعد محضر یه پارتی گرفت اسمشو عروسی گذاشت مادر شوهرم گفت افرین تو هم بی گناه صداش رفت بالا تو تو اون دفتر نشستی زیر پای پسر ساده من،بعد هم که کارت تموم شد دیدی سهیل نمیخوادت خودکشی کردی،ابروی مارو بردی تا گرفتیمت،حالا این چرندیات به پسرم نمیچسبه،پدر شوهرم رفت تو اتاق،بعد چند دقیقه اومد لباسشو عوض کرده بود گفت بریم خونت ببینم چه خبره مادر شوهرم گفت،ااااا پس من چی پدر شوهرم گفت نه،سودابه خانم بیا،سرمو انداختم پایین و پشت سرش رفتم. رسیدیم خونه اول رفتم جلو در همسایه ای که از چشمی خونه مارو نگاه میکرد اما هر چی زنگ زدم دروباز نکرد گفتم خانم خواهشا درو باز کنید حرفای شما خیلی کمک به زندگیم میکنه نا امید شدم کلید انداختم رفتیم تو خونه رو تختیم رو زمین اتاق افتاده بود .هیچ کس تو خونه نبود پدر شوهرم گفت سهیل موبایل داره با سر گفتم اره گفت یه زنگ بزن بهش گوشی و بزار رو بلندگو.. زنگ زدم سهیل جواب داد....... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وپنجم سریع گفت سودابه خونه ایی الوووو سودابه گفتم اره اما دارم میرم،گفت نه سودابه جان من نرو تا بیام،به خدا مست بودم نفهمیدم چی شد،با شادی ناهار بیرون بودم نمیدونم چرا اوردمش خونه. سودابه میشنوی تلفن و تو دستم فشار میدادمو اشک میریختم گفت سودابه نرو بزار بیام،قطع کردم پدر شوهرم گفت بشین اب برات بیارم نشستم بلند بلند گریه کردم صدای در اومد،پدر شوهرم درو باز کرد زن همسایه بود،گفت اقا شما کیه خانم نامی هستید؟پدر شوهرم گفت پدر شوهرش گفت به خدا من اصلا فضول نیستم داشتم جلو درو تمیز میکردم دیدم اقای نامی با یه خانم بلند بلند میخنده رفتن تو خونه میدونستم خانم نامی صبحا نیستن بعد یک ساعت هم خانم نامی اومدن و بعد چند دقیقه با گریه رفتن پشت سرشون هم اون خانم فحش میدادو میرفت،پدر شوهرم تشکر کرد درو بست نگام کرد،نشست رو مبل روبروم نفسشو داد بیرون،گفتم میخوام برم گفت یکم صبر کن،کجا میخوای بری؟ بازم بغضم ترکید،گفت تو دختر خوبی هستی همیشه تو مهمونی ها میدیدمت دوست داشتم عروسم باشی،دختر خوب و خانم وقتی فهمیدم بین تو و سهیل چی گذشته نا امیدم کردی،وقتی فهمیدم خودکشی کردی منم حالم بد شد بردنم بیمارستان گفتن سکترو رد کردم به سهیل گفتم اون دختر تقاصشو پس داده پشیمونه،تو چی صاف صاف راه میری عین خیالت نیست گفتم یا باید عقدش کنی و بری سر خونه زندگیت،یا از ارث محرومت میکنم که اومد خواستگاری من فکر کردم سر عقل اومده،هممون اشتباه کردیم باید هممون درستش کنیم یکم قدم زد گفت تو اون خانم و میشناسی؟ اسمش چی بود؟گفتم شادی مدل اتلیه سهیل بود،تمام کاراشو سهیل میکرد گفت تو میدونستی باز زنش شدی سرم پایین انداختم،راست میگفت من خریت کرده بودم حالا نه راه پس داشتم نه راه پیش. پدر شوهرم برگشت نگام کرد گفت سهیل ودوست داری،گفتم قبل این موضوع اره. الان متنفرم ازش،من اگه باز برگردم اگه باز ببخشمش اون خانم باز زندگیمو خراب میکنه درسته من اشتباه کردم،از اول هم اشتباه کردم نباید یه اشتباه و چند بار تکرار کنم. پدر شوهرم گفت میخوای چیکار کنی؟ گفتم طلاق میخوام... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وششم درسته من اشتباه کردم،از اول هم اشتباه کردم نباید یه اشتباه و چند بار تکرار کنم. پدر شوهرم گفت میخوای چیکار کنی؟ گفتم،طلاق میخوام سهیل هیچ وقت منو دوست نداشت الکی زندگیمو خراب کردم،نگاه به اقای نامی کردم نگاش به یه نقطه نا معلوم بود کلید انداخته شد تو در،سهیل اومد تو باباشو دید کلید به دست خشک شده بود گفت اااا سودابه کی اومدی؟ به به بابای گلم چه عجب یادی از ما کردی گفتم فیلم بازی نکن من پدرتو اوردم میدونه،سهیل مونده بود،آب دهنشو قورت داد تکیه داد به دیوارگفت سودابه غلط کردم رو کرد به باباش گفت بابا مست کرده بودم،نمیدونستم چی شده اون دختره گولم زد،باباش از جاش بلند شد محکم زد تو صورت سهیل گفت همه مقصرن الا تو تو خوبی همه گولت میزنن رنگ باباش قرمز شده بود گفت تف به تو تف به من با این بچه بزرگ کردنم طلاق سودابرو میگیرم لیاقتشو نداری برو با همون خیابونی ها، سودابه بابا وسایلتو جمع کن رفتم تو اتاق وسایلو جمع کنم سهیل هم اومد،گفت سودی غلط کردم دستمو بردم طرف کمد دستمو گرفت،گفت نکن خواهشا نرو کجا میخوای بری،مامان بابات که نمیخوانت داد زدم چرا منو نمیخوان،چیکار کردم آدم که نکشتم،عاشق تو عوضی شدم تقاصشم پس دادم،ولم کن،بسه شناسنامه و یکم لباس برداشتم اومدم سمت در سهیل گفت سودی از در بری پشیمون میشیا از خونه زدم بیرون پدر شوهرم هم اومد،سوار ماشین شدیم پدر شوهرم منو برد جلو خونه بابام گفت دخترم مهرت چقدر بود گفتم نمیخوام،فقط طلاقم گرفته بشه گفت دفتر اتلیه میزنم به نامت جای مهرت من داده بودم سهیل،گفتم اجارش داده گفت به کی؟گفتم شادی گفت نه سند به نام من نمیتونه اجاره بده گفتم پس حتما همینطوری داده گفت دختررو پرت میکنم بیرون گفت بشین اینجا من برم با خانوادت صحبت کنم میام،رفت تو خونه بابام..... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وهفتم گفت دختررو پرت میکنم بیرون گفت بشین اینجا من برم با خانوادت صحبت کنم میام،رفت تو خونه بابام. تقریبا شب شده بود چراغ اتاقم خاموش بود جوونیمو زیباییمو بهترین دوران زندگیم حروم سهیل شده بود نگاه کردم تو آینه آنقدر گریه کرده بودم که چشام کاسه خون شده بود یکم لباسمو مرتب کردم تا اینکه در حیاط باز شد بابام اومد داشت با اقای نامی حرف میزد در ماشین و باز کرد پیاده شدم سرم پایین بود گفتم سلام لبام میلرزید بابا دستشو گذاشت پشت کمرم گفت خوش اومدی بابا رفتم تو خونه مامان نگران جلو در ایستاده بود تا منو دید بغض جفتمون ترکید رفتم تو بغلش گفتم مامان منو ببخش غلط کردم مامان بچگی کردم بابا از فرداش افتاد دنبال کارای طلاقم یه وکیل گرفت که کل کارارو انجام بده سهیل هیج دادگاهی نیومد بابام همش با اقای نامی در تماس بود روز اخر دادگاه بود اگه نمی اومد اگه از من شکایت میکرد ۶ماه بود خونه بابا بودم روز اخر تو دادگاه نشسته بودم اسمم خونده شد رفتم اما سهیل نبود اقای نامی با بابام ایستاده بودن قاضی اسم سهیل و گفت اما گفتم نیومده اقای نامی گفت میاد وعده ایی که دادم میاد یهو در باز شد سهیل خیلی شیک با کت شلوار اومد تو گفت من کجارو باید امضا کنم قاضی خندش گرفت گفت اول صحبت کنیم بعد.. سهیل هم گفت جناب قاضی صحبت چی طلاق ما به صورت توافقی انجام شده... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وهشتم وپایانی وقتی سهیل فهمید به جای مهرم پدرش دفترو بهم داده، مثل گوله آتیش شد داد زد تو از اول هم نقشه داشتی باباش گفت لال شو خودم دادم بهش رفتم تو بغل بابام سهیل با پوز خند مارو نگاه کرد گفت ولت کرده بودن عزیز شدی بابام اومد حرف بزنه آقای نامی پرید وسط،وگفت خواهش می کنم چیزی نگیداز بابا عذرخواهی کرد گفت من به پسرم قول داده بودم که اگه سودابه خانم طلاق بده،سه دانگ از خونه خودمو بهش میدم.این سه دونگم فقط به خاطر اینکه سودابه خانم از دست سهیل راحت شه وبیشتر شرمنده ی شما نشیم دادم واز این بیشتر هم چیزدیگه ای نمیدم سهیل قرمز شد باباش رفت سهیل هم دنبالش خوشحال بودم از سهیل و تمام کثافت کاری هاش خلاص شده بودم سال ۸۸ با بابا چند ماه بعد طلاقم دفتری رو که بجای مهرم گرفته بودم خالی کردیم شادی نبود دعا میکردم باشه تا تف کنم تو صورتش اتلیه رو فروختم و یه اتلیه نزدیک خونه بابا گرفتم سال ۸۹ فهمیدم سهیل و شادی عقد کردن سال ۹۰ طلاق گرفتن و شادی برای کارش به دبی میره و اونجا موندگار میشه.وسهیل هم گم وگور شد وهیچ کس ازش خبرنداشت تااینکه سال ۹۲ پدرش فوت میکنه تو مراسم پدرش سهیل پیداش میشه هیچ کس اونو نشناخته بود سهیل معتاد به شیشه شده بوده مرداد سال ۹۴سهیل به دلیل استفاده بیش از حد مواد جانشو از دست میده روزی که فهمیدم مرده ادرس قبرشو از فامیلا گرفتم رفتم دلم سوخت سهیل کسی که زمانی مرد رویاهای من بود وچشمام بجز اون کس دیگه ای رو نمی دید .. حالا زیر خروارها خاک دفن هست گریم گرفت کاش عاشق نمیشدم کاش کار یاد نمیگرفتم. کاش نمیرفتم وهزاران کاش وافسوس دیگه تمام خاطراتمون جلو چشام بود بعد سهیل هیچ وقت اجازه عاشق شدن به خودم ندادم ومی ترسیدم از تکرار تجربه ی تلخی دیگر. وتا حالا هم که این داستانو می نویسم فقط با کار کردن تنهایی خودمو پر میکنم به امید روزی که همه این خاطرات تلخ و فراموش کنم وهیچ کس تجربه تلخ من راتو زندگیش تکرار نکنه. از اینکه با صبوری داستان زندگی منو خوندید تشکر می کنم. 👈 پایان 👉 ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================