eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝((بخش دوم )) 🌼🌸سال آخر دیبرستان بودم و تنها دلخوشیم شده بود درس خوندن کاری که خیلی دوست داشتم من همیشه یک کتاب تو دستم بود و بدون درس خوندن احساس بدی داشتم …….. 🌸🌼اعظم مرتب از اون خونه ی کوچیک گله داشت…. تا یک شب هادی به من گفت رویا بیا خونه رو بفروشیم و با هم یه خونه بخریم تا راحت زندگی کنیم تو برای خودت اتاق داشته باشی این وضع داره خیلی منو ناراحت می کنه …. 🌼🌸گفتم با هم یعنی چی ؟ نه هر کس برای خودش …. اومد جلو و منو بوسید و گفت یه خونه می خریم که بزرگ و جا دار باشه هر وقت تو خواستی قول میدم سهم تو رو بدم و برای خودت یک کاری بکنی سه دونگ تو سه دونگ من الان اگر اون خونه رو بفروشیم فقط میشه یک خونه خرید خوب تو بگو چیکار کنم ؟ 🌸🌼من موافق نبودم فکر می کردم به زودی میرم تو خونه ی خودمون گفتم چرا نریم اونجا زندگی کنیم؟ … هادی یک قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت و گفت : نه …نه من دلشو ندارم برم تو اون خونه و جای اونا زندگی کنم….نه نمیشه ؛؛ دلم نمیاد …… یاد بابا و مامان که میفتم آتیش میگیرم…… رویا جان عزیزم ، من تمام کاراشو کردم مشتری هم داره فقط کافیه تو امضا کنی ….. سرمو با بی حوصلگی تکون دادم….. اونم در یک چشم بر هم زدن یه کاغذ گذاشت جلوی منو گفت امضا کن پرسیدم این چیه ؟ گفت وکالت بده من ترتیب همه ی کارا رو میدم …. 🌼🌸مردد موندم با اون همه لطفی که به من کرده بودن الان چی می خواستم بگم؟ توی رو درواسی مونده بودم …… به اون اعتماد داشتم ولی دلم نمی خواست بهش وکالت بدم ؟ … هادی فهمید که تردید دارم ولی به روی خودش نیاورد و دوباره گفت : چرا معطلی زود باش خواهر عزیزم یه خونه ای می خرم که همه توش راحت باشیم نصف مال تو نصف مال من … 🌸🌼 این طوری خودمم راحت ترم که خیالم از بابت تو جمع باشه ….. با نا رضایتی امضا کردم… از این که به هادی وکالت می دادم ناراحت نبودم و فکر نمی کردم ، اون بد منو بخواد و روزی منو اذیت کنه …. بیشتر به خاطر این بود که دلم نمی خواست خونه ی پدریم فروخته بشه …. یک هفته بعد هادی خوشحال و خندون اومد که خونه خریده و می خواد ما رو ببره و نشون بده . من هنوز سنی نداشتم که متوجه بشم اون داره چیکار می کنه .. 🌼🌸 ولی به این فکر افتادم که چرا موقع خریدن خونه منو نبرده ؟ ازش پرسیدم خیلی عادی گفت رویا جان تو به من وکالت دادی یادت نیست ؟ …. از لحن ساده و قاطع اون حرفشو قبول کردم و دیگه اهمیتی ندادم ….. ✍ادامه دارد...... @tafakornab @shamimrezvan °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 - 🌸🌼خونه ی خیلی خوبی بود با یک حیاط قشنگ و دیوارهای آجری تازه ساز … در خونه توی حیاط باز می شد و روبرو ساختمونی که همکف حیاط بود پنجره های بزرگ رو به حیاط باز می شد طرف چپ حیاط یک راهرو بود که به پشت ساختمون می رفت …. سه تا اتاق و یک پذیرایی و آشپز خونه ی بزرگ دل آدم رو شاد می کرد… پشت ساختمون یک حیاط خلوت سراسری بود که سمت راستش یک انباری کوچیک قرار داشت … اون انباری یک در هم به آخرین اتاق ساختمون داشت و یک در به حیاط خلوتی که از همون جا می شد رفت به حیاط…. بعد از وارسی خونه اتاقی که سمت حیاط بود انتخاب کردم از اون اتاق بیشتر از همه خوشم اومده بود ، چون یک پنجره ی سراسری داشت ….. تمام خونه رو تمیز کردم و هادی و اعظم آینه قران آوردن …….تا روز جمعه هم که هادی تعطیل بود رفت تا اثاث خونه ی ما رو بیاره هر چی التماس کردم منم با خودت ببر گفت تو غصه می خوردی نمیشه بیای …… 🌼🌸همون روز یک کامیون گرفت و اول اثاث خونه ی ما رو بار کرد و بعد رفت خونه ی خودش و با اعظم همه چیز رو آوردن… وسایل مامانم که اومد واقعا جگرم سوخت داشتم دیوونه می شدم ولی اعظم نگذاشت من دست به هیچ کدوم بزنم درست مثل اینکه همه چیز مال خودشه رفتار می کرد بازم با خودم گفتم حتما برای اینکه من ناراحت نشم این کارو می کنه ولی اصلا طرز نگاهش و رفتارش با من عوض شده بود ….. وسایل خودمو بردم تو اتاقی که پسندیده بودم که یک دفعه اعظم عصبانی اومد تو و کارتون کتاب های منو برداشت گفت : ببخشید.. اینجا اتاق منه ور دار…. زود…زود اینجا اتاق منه… گفتم : اعظم جون من این اتاق رو می خوام ..با پر رویی گفت : 🌸🌼 اتاق تو رو من اتنخاب می کنم و با کارتون از اتاق خارج شد دنبالش رفتم … داشتم از تعجب شاخ در میاوردم رفت تو انباری واقعا فکر کردم شوخی می کنه …ولی کارتون رو ول کرد رو زمین و گفت اینجا اتاق توس و رفت….. دنبالش رفتم و پشت لباس شو گرفتم و گفتم: کور خوندی من چرا باید برم اونجا …در حالیکه قیافه ی وحشتناکی به خودش گرفته بود برگشت و گفت دست تو بکش … تو یک نفری اینجا برات خوبه مال تو,,, مبارکه …. 🌼🌸گفتم : برای چی اعظم خانم چرا این جا مال من باشه این که انباریه من اینجا نمی مونم این همه اتاق تو این خونه هست چرا اینو میدین به من شروع کرد به جیغ زدن که ای خدا شروع شد …می دونستم من با تو این خونه مشکل پیدا می کنم چه تقدیری داشتم من؟ تف به این سرنوشت …… هادی داشت اثاث رو میاورد تو که صدای اونو شنید اومد ببینه چی شده اونم همین طور جیغ می کشید و بد و بیراه می گفت هادی ازش پرسید چی شده خانم ؟ در حالیکه سینه هاشو داده جلوو با مشت می کوبید تو سینه اش و فریاد می زد : تکلیف منو روشن کن تو این خونه اختیار دارم یا ندارم ؟ هادی گفت : خوب بگو چی شده ؟ با همون لحن داد زد خواهرجونت بهترین اتاق رو گرفته حالا من این اتاقو بهش دادم عوض تشکرش میگه نمی خوام خیلی خوبه والله …پسس من وتو ول معطلیم …. گفتم : 🌸🌼بسه دیگه اعظم دو تا دیگه تو این خونه غیر از اون هست من چرا باید تو انباری زندگی کنم ؟ نمی خوام همین الان وسایلمو جمع می کنم از این خونه میرم سهم منو بده واسه ی خودم خونه می گیرم ولی تو انباری نمیرم … مگه نصف این خونه مال من نیست ؟ ……هادی گفت : نه بابا این چه حرفیه می زنی آره خوب راست میگه تو برو تو اتاق روبرو آشپز خونه … اعظم پرید وسط حرفش که اونجا رو گذاشتم برای فرید …هادی گفت : پس خواهر جون تو برو اون اتاق عقبی ….باز اعظم فریاد زد بابا من اختیار خونه ی خودمو ندارم ؟ 🌼🌸 اسم اتاق رو گذاشته انباری میگه نمی رم …. اونجا من باید وسایلم رو بزارم نمیشه ….هادی سرش داد زد چرا زور میگی اونجا انباری دیگه برو خواهر هر کدوم رو می خوای بر دار …که یک دفعه اعظم مثل مار گزیده ها فریاد کشید و شروع کرد خودشو زدن که خدایا این چه بالایی بود سر من نازل شد نمی خوام من تو خونه ی خودم می خوام راحت باشم … هادی عصبانی شد و رفت بطرفش اونم شروع کرد هادی رو زدن و هادی اونو زدن قیامتی بر پا شد …نمی دونستم چیکار کنم …. به دیوار تکیه دادم تا کتک کاریشون تموم بشه یک دفعه اعظم حمله کرد به من که: چشم دریده دلت خنک شد ؟ منو به کتک دادی ؟ و اومد جلو و زد تخت سینه ی من هادی اونو گرفت و پرتش کرد و اونم محکم خورد زمین …. 🌸🌼 حالا عصبانی تر و وحشی تر شده بود هوار می کشید و گاهی به من و گاهی به هادی حمله می کرد فرید هم از ترس با صدای بلند گریه می کرد من بچه رو بغل کردم و رفتم تو حیاط هنوز هوا سرد بود. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
واقعی سارا 🌸بعد یکی دو هفته شده بودیم دو تا دوست خیلی صمیمی. اولین بار سر صحبت رو خودش باز کرد با گفتن این جمله… _ تو چقدر شبیه دختر دایی من هستی که خیلی ساله ندیدمش نگاش کردم معلوم بود دروغ میگه و دنبال بهونس برای حرف زدن با اینکه میدونستم خالی بسته  بهش لبخند زدم روزها گذشت  و کم کم تو درد و دلاش فهمیدم پدر نداره خیلی بهم نزدیک شده بودیم همیشه دلسوزی باعث میشد بیش از حد به کسی جذب بشم روابطمون خیلی خوب بود با هم ناهار میخوردیم و از مسائل خصوصیمون صحبت میکردیم . 🌸بعد ساعت کاری بعضی روزها رو تا یک مسیری پیاده روی می کردیم . واقعا همدیگه رو مثل  خواهر و برادر دوست داشتیم. بعد از دو ماه به خاطر حساسیت کاری که انجام میدادم از وسط سالن شرکت جابجام کردن و بهم یک اتاق دنج و کوچیک دادن که بتونم با تمرکز بیشتری کار کنم و همزمان شروین هم ترفیع گرفت و از منفی یک به طبقه ما منتقل شد و اتاقم جدید کارش دقیقا پشت اتاق من بود. که با یک پارتیشن از هم جدا شده بود و تمام مکالمات اتاق بغلی رو واضح میشنیدم 🌸یک روز صدای یه غریبه از اتاقش میومد که بعدا فهمیدم یکی از دوستای شروین بوده که اومده بود دیدنش، دوست شروین با لپ تابش داشت آهنگ خوشگل عاشق فریدون رو گوش میکرد من داشتم لای ورقها دنبال یه برگه مهم میگشتم و تو دلم میگفتم از این آهنگ مزخرفتر نبود؟؟! هنوزم از این آهنگ متنفرم …. شروین  اومد سمتم و گفت_داری میری اونور این برگه رو بده اتاق بغلی. هنوز سرمو بلند نکرده بودم که یه پسره نه چندان جذاب و حتی میتونم بگم زشت با قد متوسط و ابروهای سیاه پرپشت و چشمای ریز و یک پوزخند نه چندان دلچسب اومد تو اتاق… ✍ادامه دارد....
🍒 و آموزنده ای تحت عنوان 👈 🍒 👈 اونقدر کتکش می زنم که حساب کار بیاد دستش و بدونه یه من ماست چقدر کره داره! دیگه هر کاری هم بکنه برام مهم نیست، حتی اگه جلوی چشمام خودشو بکشه!» پوزخندی زدم و از جایم بلند شدم گفتم: « دیگه خیلی دیر شده آقا روزبه، دخترت حالا داره شیشه مصرف می کنه. خیلی قبل تر از اینا باید به فکر می بودی!» روزبه گره کراواتش را شل کرد و گفت: « همونقدر که من تو تباه شدن ساینا مقصرم، تو هم مقصری نقشین!» جوابش را ندادم. حق با او بود. من هم همچون روزبه در تربیت کردن ساینا کوتاهی کرده بودم و حالا هم نتیجه اش را می دیدم. به اتاق ساینا رفتم. همه چیز در هم ریخته و شلوغ بود. دلم حسابی گرفته بود. دوست داشتم ساعت ها بر بخت سیاه و تاریم خودم و دخترم اشک بریزم. عکس بچه گی ساینا روی میز تحریرش بود. قاب عکس را برداشتم و به سینه ام فشردم. روزهای کودکی ساینا را به خاطر می آوردم. او دخترک آرام و معصومی بود و من آرزو می کردم که ای کاش زمان به عقب برمی گشت و ساینا همانطور معصوم و سربه زیر می ماند، هر چند می دانستم من و روزبه او را به این حال و روز انداختیم! ساینا دختر با هوش و با استعدادی بود و حتم داشتم اگر من روزبه پدر و مادرش نبودیم و او در خانواده دیگری بزرگ می شد، آینده درخشانی می داشت اما صد افسوس که... ای کاش من و روزبه هیچ وقت با هم ازدواج نمی کردیم! ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 👇 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
! شب از نیمه گذشته بود و سکوت همه جا را فراگرفته‌است. نور مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا می تابد. اکنون ملیکا خواب می بیند:عیسی«علیه السلام» به این قصر آمده است.همه یاران او نیز آمده اند. هر جا رو نگاه می کنی فرشتگان ایستاده اند.در وسط قصر منبری از نور گذاشته اند. گویا همه،منتظر آمدن کسی هستند. ملیکا در شگفتی می ماند،به راستی چه کسی قرار است به اینجا بیاید که عیسی«علیه السلام»در انتظارش،سراپا ایستاده است؟ ناگهان در قصر باز می شود. مردانی نورانی وارد می شوند.بوی گل محمدی به مشام می رسد.بانویی جوان و نورانی هم همراه آنها آمده است. عیسی«علیه السلام»به استقبال آنها می‌رود،سلام می کند و خوش آمد می گویند:«سلام ودرود خدا بر تو ای آخرین پیامبر!ای محمّد.» عیسی«علیه السلام»محمّد«صل الله و علیه وآله»را در آغوش می گیرد و از او می‌خواهد به قسمت پذیرایی قصر بروند. همه می نشینند. چهره عیسی «علیه السلام»همه چون گل شگفته شده و سکوت بر فضایی قصر سایه افکنده است. ملیکا فقط نگاه می کند به راستی در اینجا چه خبر است؟ بعد از لحظاتی، محمد «صل الله علیه واله» رو به عیسی«علیه السلام» :« ای عیسی!جانشین تو ،دختری به نام ملیکا دارد،من آمده ام او را برای یکی از فرزندانم خواستگاری کنم.» محمد «صل الله علیه و آله» با دست اشاره به جوانی می کند که در کنارش نشسته است. ملیکا نگاه می کند جوانی را می بیند که صورتش چون ماه می درخشد. این جوان امام یازده ام شیعیان و نام او «حسن » است . محمد «صل الله و علیه واله» منتظرجواب است در این هنگام عیسی «علیه السلام » رو به شمعون می کند و میگوید: ای شمعون!سعادت و خوشبختی به سوی تو آمده است آیا دخترت ملیکا را به عقد ازدواج فرزند محمد در می آوری؟ اشک شوق در چشمان شمعون حلقه می زند و بعد نگاهی به دخترش ملیکا می کند و بعد می گوید:«آری با کمال افتخار قبول میکنم» محمد «صل الله و علیه واله» از جا بر می خیزد و بر.بالای منبری از نور قرار میگیرد و خطبه عقد را می خواند:«بسم الله الرحمن الرحیم ؛امشب ملیکا دختر شمعون را به ازدواج یازدهمین امان بعد از خود،حسن درآوردم. شاهدان این ازدواج،عیسی و شمعون و حواریون وعلی و فاطمه وهمه خاندان من هستند.» وقتی سخن محمد« صلی الله و علیه واله» تمام می شود همه به یک تبریک میگویند و همه جا غرق نور می شود....
📚 ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من من دانشجوے  عمران بودم اونم دانشجوے  برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید  راهشو کج میکرد  منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت..... چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیه❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم  غرق در افکار خودم بودم که با صداے مامان ب خودم اومدم اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم   مامان با تعجب نگام میکرد رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد  سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود  حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم  رفت پیش خوانوادش برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم آقاے سجادے بفرمایید از اینور انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓ بلہ بلہ معذرت میخواهم خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... ◀️ادامــــہ دارد.. 📚📖📚📖📚📖📚📖 📚 وارد اتاق شد  سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم  عجب آدم عجیبیہ  ایـن کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد  بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد  سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من  آشنا بشہ یا با اتاقـم❓ ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو برویش نشستم  سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ  چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟ راستش منم هر... در اتاق بہ صدا در اومد ... ◀️ ادامـــــہ دارد.... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
اگر آن زن شما را بخشید من هم شما را بیامرزم زن در تاريكى شب راهى را پيش گرفت و رفت تا صبح به دهى رسيد، ديد مردى را به دار كشيده اند و هنوز زنده است. علت به دار كشيدن او را پرسيد، گفتند: او بيست درهم قرض دارد و قانون ما اين است كه هر كس ‍ بيست درهم قرض داشته باشد او را بر دار مى كشند و تا ادا نكند او را پايين نمى آورند. زن بيست درهم خود را داد و آن مرد را خلاص كرد. مرد كه از بالاى دار به زمين آمده بود نفس راحتى كشيد و گفت: اى زن هيچ كس به اندازه تو بر من حق ندارد تو جان مرا نجات دادى، هر جا كه مى روى من در خدمت تو مى آيم تا كمى از لطف تو را جبران كنم. او همراه زن آمد تا به كنار دريا رسيدند، مى خواستند به آنطرف دريا بروند ولى نه پولى داشتند و نه كشتى. در كنار دريا كشتيهاى زيادى بود و مردمى كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند و كالاهاى خود را بار بزنند و به آن طرف دريا بروند. مرد به زن گفت: تو همين جا بمان تا من بروم و براى آن مردمى كه مى خواهند كشتى خود را بار بزنند كار كنم و پولى بگيرم و مقدارى غذا بخرم و پيش تو آورم و بعد مى خوريم و از اين جا مى رويم. مرد نزد كشتيبانها رفت و گفت: در كشتى شما چه كالايى است ؟ گفتند: انواع و اقسام كالاها، جواهر، مشك، عنبر، حرير و... و اين يك كشتى خالى است كه ما خود سوار آن مى شويم. گفت: قيمت اين كالاها چند مى شود؟ گفتند: خيلى مى شود و ما الآن حساب آن را نداريم. مرد گفت: من يك متاعى دارم كه از همه آن چه شما در كشتى تان داريد با ارزشتر است. گفتند: آن چيست ؟ گفت: كنيزى دارم كه شما هرگز به آن زيبايى و حسن و جمال نديده ايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: مى فروشم ولى به شرط آن كه اول يكى از شما برود او را ببيند و خبر بياورد كه چه تحفه اى است تا ارزان نخريد و بعد پول آن را به من بدهيد و من كه از اينجا رفتم مال شما باشد، آنها قبول كردند، كسى را فرستادند او خبر آورد كه هرگز كنيزى به آن زيبايى نديده ام و آن مرد ده هزار درهم پول زن را گرفت و رفت. ✍ ادامه دارد.... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
اگر آن زن شما را بخشید من هم شما را بیامرزم زن در تاريكى شب راهى را پيش گرفت و رفت تا صبح به دهى رسيد، ديد مردى را به دار كشيده اند و هنوز زنده است. علت به دار كشيدن او را پرسيد، گفتند: او بيست درهم قرض دارد و قانون ما اين است كه هر كس ‍ بيست درهم قرض داشته باشد او را بر دار مى كشند و تا ادا نكند او را پايين نمى آورند. زن بيست درهم خود را داد و آن مرد را خلاص كرد. مرد كه از بالاى دار به زمين آمده بود نفس راحتى كشيد و گفت: اى زن هيچ كس به اندازه تو بر من حق ندارد تو جان مرا نجات دادى، هر جا كه مى روى من در خدمت تو مى آيم تا كمى از لطف تو را جبران كنم. او همراه زن آمد تا به كنار دريا رسيدند، مى خواستند به آنطرف دريا بروند ولى نه پولى داشتند و نه كشتى. در كنار دريا كشتيهاى زيادى بود و مردمى كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند و كالاهاى خود را بار بزنند و به آن طرف دريا بروند. مرد به زن گفت: تو همين جا بمان تا من بروم و براى آن مردمى كه مى خواهند كشتى خود را بار بزنند كار كنم و پولى بگيرم و مقدارى غذا بخرم و پيش تو آورم و بعد مى خوريم و از اين جا مى رويم. مرد نزد كشتيبانها رفت و گفت: در كشتى شما چه كالايى است ؟ گفتند: انواع و اقسام كالاها، جواهر، مشك، عنبر، حرير و... و اين يك كشتى خالى است كه ما خود سوار آن مى شويم. گفت: قيمت اين كالاها چند مى شود؟ گفتند: خيلى مى شود و ما الآن حساب آن را نداريم. مرد گفت: من يك متاعى دارم كه از همه آن چه شما در كشتى تان داريد با ارزشتر است. گفتند: آن چيست ؟ گفت: كنيزى دارم كه شما هرگز به آن زيبايى و حسن و جمال نديده ايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: مى فروشم ولى به شرط آن كه اول يكى از شما برود او را ببيند و خبر بياورد كه چه تحفه اى است تا ارزان نخريد و بعد پول آن را به من بدهيد و من كه از اينجا رفتم مال شما باشد، آنها قبول كردند، كسى را فرستادند او خبر آورد كه هرگز كنيزى به آن زيبايى نديده ام و آن مرد ده هزار درهم پول زن را گرفت و رفت. ✍ ادامه دارد.... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
اگر آن زن شما را بخشید من هم شما را بیامرزم زن در تاريكى شب راهى را پيش گرفت و رفت تا صبح به دهى رسيد، ديد مردى را به دار كشيده اند و هنوز زنده است. علت به دار كشيدن او را پرسيد، گفتند: او بيست درهم قرض دارد و قانون ما اين است كه هر كس ‍ بيست درهم قرض داشته باشد او را بر دار مى كشند و تا ادا نكند او را پايين نمى آورند. زن بيست درهم خود را داد و آن مرد را خلاص كرد. مرد كه از بالاى دار به زمين آمده بود نفس راحتى كشيد و گفت: اى زن هيچ كس به اندازه تو بر من حق ندارد تو جان مرا نجات دادى، هر جا كه مى روى من در خدمت تو مى آيم تا كمى از لطف تو را جبران كنم. او همراه زن آمد تا به كنار دريا رسيدند، مى خواستند به آنطرف دريا بروند ولى نه پولى داشتند و نه كشتى. در كنار دريا كشتيهاى زيادى بود و مردمى كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند و كالاهاى خود را بار بزنند و به آن طرف دريا بروند. مرد به زن گفت: تو همين جا بمان تا من بروم و براى آن مردمى كه مى خواهند كشتى خود را بار بزنند كار كنم و پولى بگيرم و مقدارى غذا بخرم و پيش تو آورم و بعد مى خوريم و از اين جا مى رويم. مرد نزد كشتيبانها رفت و گفت: در كشتى شما چه كالايى است ؟ گفتند: انواع و اقسام كالاها، جواهر، مشك، عنبر، حرير و... و اين يك كشتى خالى است كه ما خود سوار آن مى شويم. گفت: قيمت اين كالاها چند مى شود؟ گفتند: خيلى مى شود و ما الآن حساب آن را نداريم. مرد گفت: من يك متاعى دارم كه از همه آن چه شما در كشتى تان داريد با ارزشتر است. گفتند: آن چيست ؟ گفت: كنيزى دارم كه شما هرگز به آن زيبايى و حسن و جمال نديده ايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: مى فروشم ولى به شرط آن كه اول يكى از شما برود او را ببيند و خبر بياورد كه چه تحفه اى است تا ارزان نخريد و بعد پول آن را به من بدهيد و من كه از اينجا رفتم مال شما باشد، آنها قبول كردند، كسى را فرستادند او خبر آورد كه هرگز كنيزى به آن زيبايى نديده ام و آن مرد ده هزار درهم پول زن را گرفت و رفت. ✍ ادامه دارد.... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
اگر آن زن شما را بخشید من هم شما را بیامرزم زن در تاريكى شب راهى را پيش گرفت و رفت تا صبح به دهى رسيد، ديد مردى را به دار كشيده اند و هنوز زنده است. علت به دار كشيدن او را پرسيد، گفتند: او بيست درهم قرض دارد و قانون ما اين است كه هر كس ‍ بيست درهم قرض داشته باشد او را بر دار مى كشند و تا ادا نكند او را پايين نمى آورند. زن بيست درهم خود را داد و آن مرد را خلاص كرد. مرد كه از بالاى دار به زمين آمده بود نفس راحتى كشيد و گفت: اى زن هيچ كس به اندازه تو بر من حق ندارد تو جان مرا نجات دادى، هر جا كه مى روى من در خدمت تو مى آيم تا كمى از لطف تو را جبران كنم. او همراه زن آمد تا به كنار دريا رسيدند، مى خواستند به آنطرف دريا بروند ولى نه پولى داشتند و نه كشتى. در كنار دريا كشتيهاى زيادى بود و مردمى كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند و كالاهاى خود را بار بزنند و به آن طرف دريا بروند. مرد به زن گفت: تو همين جا بمان تا من بروم و براى آن مردمى كه مى خواهند كشتى خود را بار بزنند كار كنم و پولى بگيرم و مقدارى غذا بخرم و پيش تو آورم و بعد مى خوريم و از اين جا مى رويم. مرد نزد كشتيبانها رفت و گفت: در كشتى شما چه كالايى است ؟ گفتند: انواع و اقسام كالاها، جواهر، مشك، عنبر، حرير و... و اين يك كشتى خالى است كه ما خود سوار آن مى شويم. گفت: قيمت اين كالاها چند مى شود؟ گفتند: خيلى مى شود و ما الآن حساب آن را نداريم. مرد گفت: من يك متاعى دارم كه از همه آن چه شما در كشتى تان داريد با ارزشتر است. گفتند: آن چيست ؟ گفت: كنيزى دارم كه شما هرگز به آن زيبايى و حسن و جمال نديده ايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: مى فروشم ولى به شرط آن كه اول يكى از شما برود او را ببيند و خبر بياورد كه چه تحفه اى است تا ارزان نخريد و بعد پول آن را به من بدهيد و من كه از اينجا رفتم مال شما باشد، آنها قبول كردند، كسى را فرستادند او خبر آورد كه هرگز كنيزى به آن زيبايى نديده ام و آن مرد ده هزار درهم پول زن را گرفت و رفت. ✍ ادامه دارد.... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
اگر آن زن شما را بخشید من هم شما را بیامرزم زن در تاريكى شب راهى را پيش گرفت و رفت تا صبح به دهى رسيد، ديد مردى را به دار كشيده اند و هنوز زنده است. علت به دار كشيدن او را پرسيد، گفتند: او بيست درهم قرض دارد و قانون ما اين است كه هر كس ‍ بيست درهم قرض داشته باشد او را بر دار مى كشند و تا ادا نكند او را پايين نمى آورند. زن بيست درهم خود را داد و آن مرد را خلاص كرد. مرد كه از بالاى دار به زمين آمده بود نفس راحتى كشيد و گفت: اى زن هيچ كس به اندازه تو بر من حق ندارد تو جان مرا نجات دادى، هر جا كه مى روى من در خدمت تو مى آيم تا كمى از لطف تو را جبران كنم. او همراه زن آمد تا به كنار دريا رسيدند، مى خواستند به آنطرف دريا بروند ولى نه پولى داشتند و نه كشتى. در كنار دريا كشتيهاى زيادى بود و مردمى كه مى خواستند بر آن كشتيها سوار شوند و كالاهاى خود را بار بزنند و به آن طرف دريا بروند. مرد به زن گفت: تو همين جا بمان تا من بروم و براى آن مردمى كه مى خواهند كشتى خود را بار بزنند كار كنم و پولى بگيرم و مقدارى غذا بخرم و پيش تو آورم و بعد مى خوريم و از اين جا مى رويم. مرد نزد كشتيبانها رفت و گفت: در كشتى شما چه كالايى است ؟ گفتند: انواع و اقسام كالاها، جواهر، مشك، عنبر، حرير و... و اين يك كشتى خالى است كه ما خود سوار آن مى شويم. گفت: قيمت اين كالاها چند مى شود؟ گفتند: خيلى مى شود و ما الآن حساب آن را نداريم. مرد گفت: من يك متاعى دارم كه از همه آن چه شما در كشتى تان داريد با ارزشتر است. گفتند: آن چيست ؟ گفت: كنيزى دارم كه شما هرگز به آن زيبايى و حسن و جمال نديده ايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: مى فروشم ولى به شرط آن كه اول يكى از شما برود او را ببيند و خبر بياورد كه چه تحفه اى است تا ارزان نخريد و بعد پول آن را به من بدهيد و من كه از اينجا رفتم مال شما باشد، آنها قبول كردند، كسى را فرستادند او خبر آورد كه هرگز كنيزى به آن زيبايى نديده ام و آن مرد ده هزار درهم پول زن را گرفت و رفت. ✍ ادامه دارد.... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹ابراهیم و نشانه ای از رستاخیز🔹 قلب ابراهیم علیه السّلام لبریز از ایمان به پروردگار و سرشار از اعتقاد و اعتماد به قدرت لایزال خالق یکتا بود، به آنچه که درباره قیامت و رستاخیز مردگان به او وحی شده بود، ایمان داشت و معتقد بود که در جهان دیگر به حساب کردار بندگان رسیدگی می شود. ولی او مشتاق بود به ایمان و بصیرت خویش بیفزاید و اعتماد و یقینش بیشتر گردد و شخصا آیات رستاخیز را درک کند و برهان روشن قیامت را به چشم خود ببیند، لذا از پروردگار خود خواست تا به او نشان دهد که چگونه مردگان را زنده می کند؟ و چگونه بعد از نابودی موجودات، بار دیگر آنها را به وجود می آورد؟ خدای تعالی به ابراهیم وحی نمود: «مگر اعتقاد به قیامت نداری؟» ابراهیم علیه السّلام پاسخ داد: چرا، به من وحی کرده ای من هم ایمان آورده و تصدیق نموده ام ولی روح من مشتاق دیدن با چشم است، چشم من به مشاهده امیدوار است تا قلبم مطمئن گردد و یقین من افزایش یابد. آنگاه که ابراهیم علیه السّلام اشتیاق خود را به تحکیم ایمان و استقرار دل نشان داد، خدا خواسته او را برآورد و او را فرمان داد تا چهار پرنده بگیرد و پس از کشتن، آنها را در هم آمیزد و با یکدیگر مخلوط کند، به نحوی که با چشم خود اجزاء آنها را ببیند و بتواند در خلقت جدید آنها دقت کند. سپس آن حیوانات را به چهار جزء تقسیم کند و به صورت پراکنده روی هر کوه جزئی از آن را بگذارد و پس از آن، پرندگان را نزد خود بخواند تا لحظاتی بعد به دستور خدا پیش او آیند. ابراهیم این دستور را انجام داد و سپس پرندگان را به اسم به سوی خود خواند. هر جزئی ضمیمه جزء خود شد و اجزاء پراکنده به جای خود بازگشتند و فورا زندگی به ایشان بازگشت و روح به بدن آنها دمیده شد و به قدرت و به اراده پروردگار، نزد ابراهیم علیه السّلام آمدند و بدین ترتیب ابراهیم در آثار آشکار قدرت الهی در زمین و آسمانها که کسی نمی تواند منکر آن شود، سیر کرد. اینها پرندگانی بودند که جان از بدن شان خارج و اجسادشان نرم و متلاشی گردید، در مقابل چشم ابراهیم اعضاء متلاشی شده متفرق گشت و آنگاه که ابراهیم پرندگان را فرا خواند به سوی وی شتافتند و نزد او آمدند و اجزایشان یکدیگر را یافتند و اجزاء متفرق، به یکدیگر متصل شدند و روح به آنها بازگشت کرد. بعید است کسی این وضع را ببیند و در قدرت خدا در برانگیختن مردگان از قبرهایشان و حقیقت رستاخیز تردید کند. خدا منزه است و هرگاه در انجام کاری اراده کند مانع و مزاحمی در کارش نیست، زیرا که او گرانمایه و حکیم است. منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ◉●◉✿ا✿◉●•◦ 💯 @tafakornab 👆 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺