eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
15.9هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️ ✅ هر ویتامین را چه ساعتی بخوریم تا جذب شود؟ صبح: ویتامین C_ آهن و B1 عصر: کلسیم_ منیزیم ویتامینی که همراه غذاهای سالم باید خورده شود: ویتامینA,E,D
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح یکشنبه تون زیبا ☕️🌺😊 ‎ 💗آخرین یکشنبه بهمن ماهتون 🌷عالی و بینظیر 💫ان شاءالله امروز 💗برای تک تک دوستانم 🌷همون روزی بشه که 💫آرزوشـو دارند 💗پراز خیر و برکت 🌷پراز دلخوشی 💫پراز موفقیت و 💗پراز محبت خدا در زندگی 🌷روزتون زیبا و درپناه خدا 💗تقدیم با احترام 🌷به دوستان گلم ‎‌‌‌‌‌‌
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و پنجم: ✍من یک دختر مسلمانم . . ❤️سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود… چند لحظه مکث کردم… – یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم… شما از روز اول دیدید، من یه دختر مسلمان و محجبه ام… 🦋و شما چنین آدمی رو دعوت کردید…. حالا هم این مشکل شماست، نه من… و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم… . و از جا بلند شدم… همه خشک شون زده بود… یه عده مبهوت، یه عده عصبانی… فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود… به ساعتم نگاه کردم … ❤️– این جلسه خیلی طولانی شده… حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره… هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید… با کمال میل برمی گردم ایران… نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد… – دکتر حسینی! واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ 🦋– این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید… . جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم… می ترسیدم با کوچک ترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه… ❤️این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم… پاهام حس نداشت… از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و ششم: ✍دزدهای انگلیسی . ❤️وضو گرفتم و ایستادم به نماز… با یه وجود خسته و شکسته… اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا… خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور… 🦋توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد… . – دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی… در زدم و وارد شدم… با دیدن من، لبخند معناداری زد… از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی… – شما با وجود سن تون واقعا شخصیت خاصی دارید… – مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید… ❤️خنده اش گرفت… – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه… و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید… . ناخودآگاه خنده ام گرفت… 🦋– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید… اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید… و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید تا راضی به انجام خواسته تون بشم… . چند لحظه مکث کردم… . – لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید… ❤️برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزد های زرنگی نیستن… .و از جا بلند شدم……….. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
💎امیر المومنین علی(ع)میفرمایند: 💵اگر از دنیا بقدر کفایت بخواهی پس اندکی از دنیا تورا بس است! اما اگر بیشتر بخواهی تا کنار قبر هم که بدوی باز دنیا تو را بس نیست. 📚کافی ج ۲ ص ۱۳۸ 〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 💎حضرت زهرا سلام الله علیها فرموده اند: 💐همیشه خدمتگزار مادر باش که بهشت زیر پای اوست. 📚عوالم العالم ،ج ۱۱،ص ۹۱۰ ✍ ✍
❓پرسش چه مقدار خنده نماز رو باطل میکنه؟ طبق نظر ایت الله شبیری وبقیه مراجع 📝پاسخ ١- خندیدن در نماز : 1. خنده بی صدا: همه مراجع : تبسم و لبخند نماز را باطل نمي كند هرچند عمدي باشد. 2. خنده با صدا: -الف: عمدی : همه مراجع: خندیدن عمدی با صدا باطل کننده نماز است. -ب: بی اختیار و سهوا: آیات عظام امام ، تبريزي، بهجت، زنجاني ، وحید ، نوري ، مظاهری: خندیدن بی اختیار اگر به هم زننده صورت نماز نباشد نماز را باطل نمی کند. آیات عظام مكارم، گلپايگاني، صافي ،فاضل ،سيستاني: اگر با خندیدن بی اختیار هم صورت نماز از بين برود نماز باطل است . ٢- تغییر رنگ چهره بر اثر خنده: مشهور مراجع: اگر براي جلوگيري از صداي خنده حالش تغيير كند به حدي كه از صورت نمازگزار خارج شود نمازش باطل است. آیات عظام اراكي، سيستاني: اگر بر اثر خنده رنگ چهره تغییر کند بنابراحتياط واجب باید نمازش را دوباره بخواند. آیات عظام بهجت مظاهری زنجاني خوئي، تبريزي: اگر بر اثر خنده رنگ چهره تغییر کند نمازش صحيح است.
🌱 داستان کوتاه روزي فقيري به در خانه مردي ثروتمند مي‌رود تا پولي را به عنوان صدقه از او بخواهد. هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنيد که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگيري دارد که چرا فلان چيز کم ارزش را دور ريختيد و مال من را اين طور هدر داديد؟! مرد فقير که اين را مي‌شنود قصد رفتن مي‌کند و با خود مي‌گويد وقتي صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضاي خانواده‌اش اين طور دعوا مي‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقيري ببخشد؟! از قضا در همان زمان در خانه باز مي‌شود و مرد ثروتمند از خانه بيرون مي‌زند و فقير را جلوي خانه مي‌بيند. از او مي‌پرسد اينجا چه مي‌کند؟ مرد فقير هم مي‌گويد کمک مي‌خواسته اما ديگر نمي‌خواهد و شرح ماجرا مي‌کند. مرد غني با شنيدن حرف‌هاي او، لبخندي مي‌زند، دست در جيب مي‌کند مقداري پول به او مي‌بخشد، و مي گويد: ، . از آن زمان اين ضرب المثل را در مورد افرادي به کار مي برند که حواسشان به حساب و کتابشان هست، اما در زمان مناسب هم بي حساب و کتاب مال خود را مي‌بخشند. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
معجون خواب‌آور !😴 نوشیدن یک لیوان شیر قبل ازخو‌اب، برای داشتن خواب راحت و آرام توصیه میشود، عسل و شیر را با هم ترکیب کنید نوشیدنی‌ای ایجاد میشود که به سرعت شما را در یک خواب شیرین فرو میبرد👌✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
می دونستم چشمای آی پارام از یه روزنه ی کوچیک این عمارت شاهد ورودمه . می خواستم در نظرش همون تایماز با ابهت جلوه کنم . پارا ::👇👇👇 از پشت پرده ی اتاق که به کم کنار زده بودم ، دیدمش . تا وقتی ندیده بودمش ، نمی دونستم چقدر دلم براش تنگ شده . دلم برای آغوش و صدای گرمش پر پر می زد . از برخورد باهاش می ترسیدم. می ترسیدم مثل سه سال پیش ، تردم کنه. مردم هنوز منو نبخشیده بود . حقم داشت . من بد کرده بودم اما پشیمون بودم . کاش ندامت رو از تو نگاهم می خوند . بابک من به پدرش ، پدری با جذبه مثل تایماز نیاز داشت . بچم داشت بزرگ می شد . دیگه خوب و بد رو از هم تمیز می داد. بابک تو اتاق داشت با به اسب چوبی بازی می کرد . دلم برای بچم گرفت . نمی دونست پدری که اینقدر از سفرش براش گفتم ، حالا از سفر برگشته . نمی دونستم تایماز با بابک چطور می خواد برخورد کنه . دلم می خواشت حداقل دلخوری که از من داره به بچش منتقل نکنه وباهاش مثل به پدر و پسر عادی برخورد کنه . افکارم بدجور مشوش و پریشون بود. صدای تقه ای که به در خورد ، منو از حال و هوای برزخی خودم بیرون کشید . یکی از خدمه بود که اومدن تایماز رو خبر می داد . بلاخره زمان رو به رو شدن فرا رسیده بود و من و بابک با مردی که همه جوره می ستودمش باید روبه رو می شدیم . لباسهای مهمونی بابکم رو تنش کردم که بچم کلی ذوق زده شد . خودم هم گیسامو شونه کردم و به مقدارش رو با گیره ی نگین داری که نائب خان از سفر برام آورده بود ، بستم و بقیه رو ریختم رو شونه هام .. موهام بلند تر شده بود و تا زیر کمرم می رسید . به یاد گیسو کمند گفتن های تایماز ، لبخند کمرنگی اومد رو لبم . یه کم سرمه کشیدم به چشمام و سرخاب زدم به گونه هام که از رنگ پریدگی که به خاطر اضطراب بهم مستولی شده بود ، کم بشه لباسمو که په پیراهن بلند نیلی بود که روش یه حریر همرنگش دوخته شده بود رو پوشیدم و به آیه الکرسی خوندم و فوت کردم رو خودم و بابک و از اتاق بیرون رفتم . قلبم جوری تو سینم می کوبید که می ترسیدم سینم رو بشکافه و بیاد بیرون . از پله های سرسرا پایین رفتیم . تایماز پشت به پله ها رو مبل نشسته بود . خاله رو بروی تایماز بود و اومدن ما رو نگاه می کرد . از لبخند رضایت بخش که رو لباش بود، فهمیدم از ظاهر من و بابک کوچولوم راضیه. خاله همونجور که نشسته بود گفت : بیا اینجا دخترم و به مبل کناریش اشاره کرد . تایماز هیچ حرکتی نکرد و وقتی خاله منو مخاطب قرار داد ، برنگشت ببینه کیه . یه کم بهم برخورد اما ظاهرم رو حفظ کردم وخرمان خرمان و در حالی که سعی می کردم همه ی ناز و عشوه ای که می تونستم تو حرکاتم استفاده کنمو رو کنم ، به طرف خاله راه افتادم . بابک دستم رو رها کرد و رفت بغل خاله. از بغل مبل تایماز رد شدم و روبه روش قرار گرفتم و در حالی که به شدت سعی می کردم جلوی لرزش صدا و دست و پام رو بگیرم، نگاهم رو دوختم به نگاهش و گفتم : سلام . خوش آمدین . تایماز بلند شد و بی حرکت نگاهم می کرد . نمی دونم درست دیدم یا نه ! ته چشماش یه جور خواستن بود ! یه جور دلتنگی . بلاخره بعد از کلی سکوت لباش جنید و گفت : سلام . ممنونم و خودش رو انداخت رو مبل . حس می کردم کلافست . یعنی به خاطر حضور من بود ؟ خیلی دلم می خواست بدونم الان با دیدن من که خیلی فرق کرده بودم ، چه حسی بهش دست داد ! همه ی این تغییر ظاهر دادن ها ، دستور خاله بود . می گفت باید کاری کنم تایماز تفاوت رو حس کنه . خود عزیزم هم کلی فرق کرده بود . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
✨﷽✨ ✨ ☀️پيامبر اکرم (ص) :به ✨حضرت علی(ع)فرمودند : یا على ! چهار چيز را پيش از چهار چيز درياب: ۱- جوانى ات را پيش از پيرى ۲- سلامتى ات را پيش از بيمارى ۳- ثروتت را پيش از فقر ۴- زندگى ات را پيش از مرگ 📚 مکارم الاخلاق ص ۴۳۵ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌱خاطره ای از رئیس بانک نقل شده که اين اتفاق روز شنبه 7شهريور 93 در يکي از بانک هاي کشور اتفاق افتاده است. اينجانب رييس بانک هستم امروز صبح در شعبه بانک من، يک شخص روستايي به همراه چهار فرزندش و همسرش وارد بانک شدند. اين شخص هفت ماه پيش کل گله ميش خود را به قيمت 520 ميليون تومان فروخته و به حسابش در اين بانک گذاشته بود. امروز تا در بانک باز شد به عنوان اولين مشتري وارد شد و درخواست کل پول به همراه 34ميليون سودش را از يکي از کارمندان کرد. از آنجايي که کارمند موضوع را به اطلاع بنده به عنوان رييس رساند به ايشان گفتم آن شخص را بفرست به اتاقم. بعد از آمدن آن شخص به او گفتم در بانک بيشتر از 110 ميليون پول نيست اين را بگير مابقي را چک يا حواله بين بانکي به شما ميدهم و از بانک هاي ديگر پول خود را برداشت کن. ناگهان با بد اخلاقي او مواجه شدم و گفت همان طور که پول را نقد دادم الانم نقد ميخام (ضمنا بنده خدا 56 سال سن داشت و بي سواد بود و پولش هم بدون کارت در دفترچه داشت) او به بنده گفت بايد پول را برام فراهم کني و چهار پسرش هم اصرار ميکردن و هرچه به آنها گفتم کارت ميدهم و... بي فايده بود. بعد از گذشت يک ساعت مجبور شدم در بانک را ببندم و اعلام تعطيلي کنم و سه تا از کارمندان را جهت گرفتن پول به بانک هاي کشاورزي مجاور فرستادم و هر کدام بعد از نيم ساعت کلا با 300 ميليون تومان آمدند که با پول داخل بانک ميشد 410 ميليون تومان واين بار مبلغ 154 ميليون ديگر را از دو بانک ملي و پاسارگاد قرض گرفتم. وقتي از کامپيوتر بانک کل مبلغ 554 ميليون کم کردم از تهران بانک اصلي کشاورزي و ده دقيقه بعد از طرف بانک مرکزي زنگ زدند (گفتند شايد بنده اشتباه کردم يا قصد اختلاس يا خروج از کشور را دارم) که نيم ساعتي نگذشته بود که ماموران اطلاعات در بانک بنده حاضر شدند و از نزديک موضوع را بررسي کردند. شخص مذکور نيز از پسرانش خواست کل مبلغ 554 ميليون را بشمارند به محض باز شدن در کيسه هاي پول او ادعا نمود ايران چک ها خيلي هاشون تقلبي هستند و فقط پول ميخواهم. از آنجايکه نزديک 200 ميليون ايران چک بود آنها را شخصا برداشتم و به بانک ملت و تجارت رفتم و با پول نقد معاوضه کرده و برگشتم آنها را به شخص روستايي که عشاير هم بود دادم . و از آنها درخواست کردم با دستگاه پول شمار پول ها را شمارش کنند و اين تنها درخواستي بود که مورد قبول واقع شد. ازساعت11که پول جور شد تا ساعت سه شمارش کردند. بعد از آنها پرسيدم پول را براي چه ميخواهيد؟ آن شخص گفت ما ميخواهيم پاييز و زمستان را به خاطر سرماي اين شهر به ايذه در خوزستان کوچ کنيم و پولم را ميخواهم در بانک کشاورزي آن شهر بگذارم و آمدم ببينم اول اينکه پولم کامل باشد و دوم اينکه تا آخر شهريور که موقع کوچ است پولم آماده باشد. الان پول درسته دوباره بگذاريد توي حسابم که موقع کوچ آن را ببرم!!!! به علت سردرد خودم و کارمندان بانک به همه دو روز مرخصي دادم. ((گفته ميشه اين خبر از شبکه استاني هم پخش شده ))😂 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
انعکاس چیزی باش که میخواهی در دیگران ببینی اگرعشق میخواهی عشق بورز اگر صداقت میخواهی راستگو باش و اگراحترام میخواهی احترام بگذار. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌷🌷🌷 💠داستان مرد هندی و افسر انگلیسی! بخونید جالبه👌 🔹در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند ساده هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد. 🔸افسر بریتانیایی از این عکس العمل هندی وحشت زده و خشمگین شده بود؛ ولی چون تنها بود چیزی نگفت و بطرف مقر سربازان بریتانیایی رفت تا با گرفتن نیرو برگردد و جواب مرد هندی را بدهد که جرات کرده به افسر امپراطوری سیلی بزند که آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند.. 🔹پیش ژنرال انگلیسی رفت و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بی ادبی را به هندی دهد. اما ژنرال انگلیسی بدون این که جواب او را بدهد، او را به اتاقی برد که در آن پول نگهداری میشد و گفت: 50000 روپیه بردار و برو نزد آن هندی و در مقابل کاری که انجام دادی به او بده و معذرت بخواه! 🔸افسر با شنیدن این حرف معترضانه گفت: هندی بدبخت به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوری انگلیس، ولی شما بجای مجازات به من می گویید به او پول بدهم و عذر بخواهم؟! ژنرال با خشم گفت: این یک دستور است، باید بدون چون و چرا اجرا کنی. 🔹افسر به ناچار پول را به مرد هندی داد و عذر خواست. هندی پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و یادش رفت که او حق داشته اشغالگر وطنش را بزند! پنجاه هزار روپیه آن زمان پول هنگفتی بود و او با آن خانه خرید و با بقیه اش چندین ریکشا (وسیله ی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آن ها را به کرایه داد... 🔸روزگار گذشت و وضع زندگی او بهتر شد تا این که به یکی از تجار در شهر خود تبدیل شد. او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامتش گذشته ولی انگلیسی ها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند. 🔹روزی ژنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت: آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری؟ افسر پاسخ داد: بلی چگونه می توانم او را فراموش کنم. 🔸ژنرال گفت: حال وقتش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند. 🔹افسر گفت: آن روز که هیچ کسی نداشت مرا از زدن او بازداشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده است می گویی برو او را بزن؟ می ترسم افرادش مرا بکشند. 🔸ژنرال گفت: خاطرت جمع باشد، نمی کشند، فقط برو و آن چه را که گفتم انجام بده و برگرد. 🔹وقتی افسر انگلیسی داخل خانه هندی شد او را در میان جمع کثیری از مردم یافت در حالی که خادمان و محافظانش او را احاطه کرده بودند، بدون مقدمه بطرف او رفت و با سیلی چنان محکم به رویش کوبید که بر زمین افتاد، افسر ایستاده بود تا عکس العمل او را ببیند ولی هندی بدون هیچ عکس العملی از جایش هم بلند نشد و به طرف انگلیسی حتی چشم بالا نکرد! 🔸افسر از تعجب دهنش باز مانده بود ولی خوشحال از گرفتن انتقام نزد ژنرال خود برگشت. ژنرال به افسرش گفت : خیلی خوشحال به نظر می آیی و فکر میکنم متعجب شدی. 🔹افسر پاسخ داد: بلی برای بار اول که او را با سیلی زدم او از من محکم تر بر رویم کوبید در حالی که فقیر بود. ولی امروز که او صاحب جاه و جلال و خدمه است حتی پاسخ سیلی ام را با حرف هم نداد، این مرا به تعجب واداشته است. 🔸ژنرال در پاسخ افسرش گفت: دفعه اول او «کرامت» داشت و آن را بالاترین سرمایه خویش می پنداشت، برای همین از آن دفاع کرد. 🔹ولی دفعه دوم، او کرامت خود را در به پول فروخته بود، برای همین از آن نتوانست دفاع کند «چون می ترسید که مصالح و منافع خود را از دست بدهد». http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
موفقیت یه شبه اتفاق نمیفته... وقتی اتفاق میفته که هر روز یه ذره بهتر از روز قبل بشی و در نهایت به موفقیت برسی... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌱داستان کوتاه ﯾﮏ ایرانی ﻭ ﯾﮏ آمریکایی ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﻫﻮﺍﺋﻰ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . آمریکایی ﺭﻭ ﺑﻪ ایرانیه ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﯾﻠﻰ ﺑﺎ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎﺯﻯ ﮐﻨﯿﻢ؟ ایرانی ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﺪ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﭘﺘﻮ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺸﯿﺪ. آمریکاییه ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺯﻯ ﺳﺮﮔﺮﻡﮐﻨﻨﺪﻩﺍﻯ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽﭘﺮﺳﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﺪ ۵ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻣﻦ ۵ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺩﻫﻢ . ایرانیه ﻣﺠﺪﺩﺍً ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺒﺮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ، آمریکایی ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﯾﮕﺮﻯ ﺩﺍﺩ . ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ، ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﺮﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩﯾﺪ ۵ ﺩﻻﺭ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﻭﻟﻰ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺳﻮﺍﻝ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﻫﻢ ۵٠ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺩﻫﻢ . ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﭼﺮﺕ ایرانیه ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ آمریکاییه ﺑﺎﺯﻯ ﮐﻨﺪ . آمریکاییه ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﺮﺩ : «ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺎ ﻣﺎﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟» ایرانیه ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻠﻤﻪﺍﻯ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ۵ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ آمریکایی ﺩﺍﺩ . ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ. ایرانیه ﮔﻔﺖ : « ﺁﻥ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺍﺯ ﺗﭙﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﺩ ۳ ﭘﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﻰ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻣﯽﺁﯾﺪ ۴ ﭘﺎ؟ » آمریکاییه ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻌﺠﺐ ﺁﻣﯿﺰﻯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻤﻠﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﻣﻮﺩﻡ ﺑﯿﺴﯿﻢ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﻭﺻﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﮐﻨﮕﺮﻩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﺭﺩ ﺑﺨﻮﺭﻯ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩ. ﺳﭙﺲ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻧﺶ ﭘﺴﺖ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯿﮏ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮑﻰ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﮔﭗ (chat ) ﺯﺩ ﻭﻟﻰ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻤﮑﻰ ﮐﻨﻨﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۳ ﺳﺎﻋﺖ، ایرانیه ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ۵٠ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ . ایرانیه ﻣﻮﺩﺑﺎﻧﻪ ۵٠ ﺩﻻﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . آمریکایی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻤﻰ ﻣﮑﺚ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺧﻮﺏ، ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻮﺍﻟﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟» ایرانیه ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻠﻤﻪﺍﻯ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ۵ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ آمریکایی ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ. 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا❣ دراین🌙شب✨ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﮐﻪ ﺣﺮﻣﺖﺩﻝﻫﺎﺭﺍﺍﺯﯾﺎﺩﻧﺒﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﺑﯿﺎﻣﻮﺯﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢﻭﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺯﺧﺎﻃﺮ ﻧﺒﺮﯾﻢ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از بنرها
❤️اولین کانال همسرداری ایتا❤️ هر زنى عضو اين كانال شده زندگيش عوض شده🌹 بیش از 10.000 آموزش سیاست های زنانه و نکات ریز زناشویی😱👇 http://eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21 #کانال_آموزش_خانواده_بهشتی 👆 @zendegiasheghaneh ویژه متاهلین👆 📵
هدایت شده از بنرها
دلتنگ حرمی ؟ دلت میخواد بری کربلا؟ دنبال جایی میگردی بوی کربلا بگیری ؟ میخوای حرم به شکل انلاین ببینی ؟ حتما یه سر اینجا بزن ضرر نمیکنی دِلتَنٖگِ‌ڪَღـَرْبَلآیِیِ بیا گلچینی از بهترین مولودیهای روز اینجاس👇 ۴۰_ثانیه_فیلم_ازحرم دلتنگ کربلایی بیا اینجا حرم ببین بهترین نوحه ها در دلتنگ حرم زود جوین شو تا پاک نشده👇 http://eitaa.com/joinchat/1068105750Cf2670e35cc ڪـانـال تخصصے دلتنگ ڪــღــربــلا👆
هدایت شده از بنرها
اینجا دنیای عجایب است با ما باشید با عجیب غریب های جهان http://eitaa.com/joinchat/3579904022Ca7da734213 🌍👆به مابپیوندید
هدایت شده از بنرها
سلام دوستان تصمیم گرفتیم که کانال ذکر روزانه وتعقیبات نماز را در ایتا برپاکنیم لطفا باجوین شدن ماروحمایت کنید👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4 👆
هدایت شده از بنرها
🚨ختم سوره مبارک نمل برای حاجات بزرگ ۵روزبه_حاجتتون_میرسید 📢هفته گذشته خیلیا حاجت رواشدن http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ ختم اینجاس👆 کانالی پراز ذکرهای حاجت 🌸❖جهت خواندن ذکر روے لینک بزن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ ❣اینجا اگه عضوبشی همه کانال هاتو پاک میکنی چون کامله❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🍃 یادخدا ارام بخش دلهاست... روزت را متبرك كن با نام و ياد خدا خدا صداى بندهايش را دوست دارد 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🌸 الــهـــی بــه امــیــد تـــو ‎‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃پیامبرگرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) : 🌺 برمن بسیارصلوات بفرستید که صلوات بر من نوری در قبر، نوری در پل صراط و نوری در بهشت خواهد بود. 📚بحار الانوار، ج۷۹، ص۶۴ ‌‌🌺اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‎‌‌‌‌‌‌
💗 رضایت تو... همہ آرزوے مڹ است... لبخند تو... تنہا شاخہ گلي است ڪہ تمام زمیڹ را بہ یڪ اشاره، گلبـ💐ـاراڹ مي‌ڪند... 💗
🌹سلام ارباب خوبم حسین_ع صبح ها را به سلامی به تو پیوند زنم ای سر آغازترین روز خدا صبح بخیر به امیدی که جوابی ز شما می آید گفتم از دور سلامی به شما صبح بخیر 🌹 السَّلامُ علیکَ یٰا 🌹 اباعَبْدِاللّٰه الْحُسَین ‎‌‌‌‌‌
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 28 بهمن ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:26 ☀️طلوع آفتاب: 06:50 🌝اذان ظهر: 12:18 🌑غروب آفتاب: 17:47 🌖اذان مغرب: 18:06 🌓نیمه شب شرعی: 23:37
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد ✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ درهر رکعت بعدازحمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعد از سلام۱۰ استغفار
✅ صبحانه برای زیبایی پوست شیر : ضد چروک چای سبز: کاهش جوش تخم مرغ پخته : جلوگیری از افتادگی پوست املت گوجه : روشن کننده ی پوست ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹الهی حال دلتون عالی بشه👌 🍃🌹امیدوارم نگاه خدا 🍃🌹مسیر زندگی تون رو 🍃🌹چنان هموار کنه 🍃🌹که خوشبختی برای همیشه 🍃🌹زندگیتونو دربربگیره 🍃🌹آخرین دوشنبه بهمن ماهتون 🍃🌹پر از خبرهای خوب😊
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و هفتم: ✍تقصیر پدرم بود . . ❤️این رو گفتم و از جا بلند شدم… با صدای بلند خندید… – ودزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ – کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟ هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن… بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم… 🦋از جاش بلند شد … – تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن… هر چند فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه… نفس عمیقی کشیدم … – چرا، من به اجبار اومدم… به اجبار پدرم… و از اتاق خارج شدم ❤️برگشتم خونه… خسته تر از همیشه، دلتنگ مادر و خانواده… دل شکسته از شرایط و فشارها… از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم… سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه، اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم… به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم… از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه… 🦋حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم… رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم… . – بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم، اما من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار… می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام… ❤️کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم… بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم… همون طور که دراز کشیده بودم با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و هشتم: ✍حس دوم ❤️درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم… باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران… هر چند، حق داشتن… نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن،گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد… گاهی اونقدر قوی که ته دلم می لرزید… 🦋زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم… اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد… اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد… توضیح برام سخت بود… ❤️– چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟ – اتفاق که نمیشه گفت… اما شرایط برای من مناسب نیست…منم تصمیم گرفتم برگردم… خدا برای من، شیرین تر از خرماست… – اما علی که گفت… پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت… 🦋– من نمی دونم چرا بابا گفت بیام… فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم… بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم… گریه ام گرفت… مامان نمی دونی چی کشیدم… من، تک و تنها، له شدم… ❤️توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم… چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم… . 🦋– چطور تونستی بگی تک و تنها… اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد… دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود… خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه… دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده… ❤️برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد… اما یه چیزی ته دلم می گفت، اینقدر خوشحال نباش، همه چیز به این راحتی تموم نمیشه … و حق، با حس دوم بود…. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
💎امام حسن مجتبی(ع): لاتُعاجِلِ الذّنبَ بِالعُقوبَهِ وَ اجعَلْ بَینهُما لِلاِعْتذارِ طَریقاً. در عقوبت کسی که به تو بدی کرده عجله نکن و (با بزرگواری خود) یک راه پوزشی برای او باقی بگذار. 📚(بحار، ج ۷۸، ص ۱۱۳) 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 💎امام حسین(ع): 💗هرگاه دو نفر قهر باشند، آنکه برای آشتی پیشقدم شود، زودتر از دیگری وارد بهشت خواهد شد. 👬 🌹 📔محجه البیضاء؛٤:٢٢٨