eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌼 من امروز تمام درهای وفور نعمت کائنات را به سوی خود باز می‌کنم و ایمان دارم که هیجان، عشق و شادکامی وجودم را فرا می‌گیرد خدایا سپاسگزارم❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💢امام سجّاد عليه السلام: مؤمن تا و سخن مى گويد تا 📚ميزان الحكمه ج1 ص461 〰➿〰➿〰 💢امام باقر عليه السلام: هيچ طمعى همانند مسابقه دادن براى كسب مقام، و هيچ عدالتى همانند انصاف، و هيچ تجاوزى همانند ستم كردن، و هيچ ستمى همانند پيروى از هواى نفس نيست... 📚تحف العقول، صفحه286 ➿〰➿〰➿〰 💢امام صادق (ع): 🔻هر كه به دنيا دل بسته شود، سه چيز بسته مى شود: اندوه پايان ناپذير، نيافتنى، و اميد نارسيدنى🔺 📚کافی، ج ۲، ص ۳۲۰ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆 اگر در سجده سر با ضرب به مهر بخورد و بلند شود چه حکمی دارد ➿〰➿〰➿〰 هنگام نماز خواندن، آقایان چه مقدار از بدنشان باید پوشیده باشد ؟ ✅ پاسخ : ♦ پوشش هنگام نماز با جاهای دیگر متفاوت است . ♦ وقتی آقایان می خواهند جایی بروند که نامحرم هست باید پوششان متعارف باشد. ♦ اگر آستین کوتاه پوشیدند یا جوراب نپوشیدند یا دگمه ی پیراهن شان باز بود اشکالی ندارد. ♦ مردان مي توانند سر و گردن و مقداري از سينه و دستها و پاها را نپوشانند، ولي بقيه بدن که معمولا پوشانده مي شود را بايد بپوشانند. ♦♦ حالا فرض کنید آقایی می خواهد در منزل نماز بخواند و نامحرمی هم در آنجا نیست ،دیگر لازم نیست که پوشش به اندازه ی بیرون رفتن از خانه باشد. اگر از ناف تا زانو پوشیده باشد به همین اندازه کافی است و نمازش هم درست است . استفتاء از سایت مراجع عظام. سایت اسک احکام @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
 مثبت که نگاه کنی؛ مهم نیست که امروز چه روزی ا‌ست، که چند شنبه ا‌ست، تو آرام و مهربان و عاشقی؛ عاشقِ زمین، عاشقِ هوا، عاشقِ تمامِ آدم ها... و جهان، پنجره‌ایست که از افکارِ تو باز می‌شود، بخواه که خوب ببینی، بخواه که خوب باشی، بخواه که حالِ زمین و زمانت خوب باشد ... 🌹 حال دلتون خوب خوب @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
حدود قیام بابک (زرد) و مازیار (سرخ): ‍ قسمت سرخ رنگ نشان دهنده ی قلمروی اصلی در ایران است.جایی که سالها پیش از تصرف قلعه ی الموت بدست حسن صباح، قیام کرده بود.نواحی زرد رنگ نشان دهنده ی قلمروی اصلی و پیروانش با عنوان خرمدینان می باشد. پس از کشته شدن بابک در بغداد همچنان به صورت پراکنده در آذربایجان فعالیت می کردند.جالب اینکه به گواهی همه ی مورخان دوره ی ایلخانی این گروه به خود" "می گفتند و به قول جوینی "به دنبال زنده کردن پادشاهی عجمان بودند".خرمدینان سرانجام پس از ظهور باطنیها و صباح به جنبش ایشان پیوسته و از آذربایجان به طبرستان و رودبار مهاجرت کردند.حسن صباح با انجام دادن اقداماتی از قبیل ترور بزرگان عرب و ترک و نیز رسمی کردن زبان به عنوان زبان دینی باطنیها،اعتماد،خرمدینان را بدست آورد.سرانجام هم خرمدینان و هم باطنیها در جریان سومین دور از یورش مغولان که هلاکوخان فرماندهی آنرا به عهده داشت،از بین رفتند . @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺗﺰﺍﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺭﺍ ﻣﺴﺒﺐ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻗﻔﻘﺎﺯﯾﻪ ﺩﺍﻧﺴﺖ . ﺩﻭﻟﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﺻﻔﻮﯾﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺧﻨﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ‏( ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺷﺮﻟﯽ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﺗﺤﺎﺩ ﺑﺮ ﻋﻠﯿﻪ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﻫﻨﮕﻔﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﺎﻻﻫﺎﯼ ﺍﺻﯿﻞ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ‏) ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﯿﺮﻩ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .ﺩﺭﺑﺎﺭﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺤﺒﻮﺣﻪ ﺟﻨﮓ ﻋﺒﺎﺱ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺍﺯ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﻮﮐﺮﺍﻥ ﺳﺮﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻀﻌﯿﻒ ﮐﻨﻨﺪ ‏( ﺁﺻﻒ ﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﮐﻪ ﻋﻤﻼ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻋﻤﺪﯼ ﺍﺯ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺱ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩ‏) - ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺟﻬﺖ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻀﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . ﺩﻭﻟﺖ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﺧﻮﯾﺶ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺷﻮﻡ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﺎﯼ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ - ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﻧﯿﺮﻧﮓ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ ﻭ ﺗﺰﻭﯾﺮ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﯽ ﺩﻭﻟﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺰﺑﻮﺭ ﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﺭﻭﺱ ﻧﯿﺰ ﺍﮔﺮ ﻋﺒﺎﺱ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﮐﺎﻓﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﻗﻮﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺱ ﻫﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻭﻻﯾﺖ ﻗﻔﻘﺎﺯﯾﻪ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺗﺼﺮﻑ ﻋﺒﺎﺱ ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ . ﺍﻣﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺑﺎﻃﻨﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﻤﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﮐﺮﺍﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﻔﺲ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﮑﺸﺪ . ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺘﺤﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺧﺪﻋﻪ ﻭ ﻧﯿﺮﻧﮓ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻫﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺵ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭ ﻋﻬﺪﻧﺎﻣﻪ ﻧﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻓﺘﻦ ﺣﺜﯿﺖ ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺷﺪ . ﮐﺘﺎﺏ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻫﻤﻔﺮ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﺑﺒﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﻫﺎﯾﯽ ﻋﻤﻼ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺴﺘﻮﺭ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﻫﺎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺘﺢ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ . ﺍﺟﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻫﺎﯼ ﺟﻌﻠﯽ ﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺟﻬﺖ ﺳﻮﺀ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﯾﻨﯽ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺡ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺘﺘﺮﯾﻦ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺩﻭﻟﺖ ﺩﯾﻮ ﺻﻔﺖ ﻣﺰﺑﻮﺭ ﺍﺳﺖ . 📚ﮐﺘﺎﺏ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭﺳﺎﻟﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ - ﺟﻠﺪ 4 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
زبان و بینی نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده می‌شد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت. عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بی‌دلیل مغرور نشو! این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و «علی» را انتخاب می‌کردند. معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نماز‌گزاران را ثابت می‌کند. پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخن‌رانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید و بلافاصله مشاهده‌کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی؟ عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود. از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. ""علی""برای این جماعت حیف است. @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
دلاوری از دیار اذرابادگان بابک خرمدین و نحوه کشتنش چون یک دست بابک را به شمشیر زدند، بابک با خونی که از بازویش فوران میکرد صورتش را رنگین کرد.اوپرسید: چرا چنین کردی؟ بابک گفت: وقتی دستهایم را قطع کنند خونهای بدنم خارج میشود و چهره‌ام زرد میشود، و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترسِ مرگ زرد شده است.. چهره‌ام را خونین کردم تا زردیش دیده نشود. به این ترتیب دستها و پاهای بابک را بریدند. چون بابک برزمین درغلتید، خلیفه دستور داد شکمش را بدرد... پس از ساعاتی که این حالت بربابک گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا کند. پس ازآن چوبه‌ی داری در میدان شهر سامرا افراشتند و لاشه‌ی بابک را بردار زدند، و سرش را خلیفه به خراسان فرستاد . آخرین گفتار بابک چنین بوده است : تو ای معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد من لرزه ای بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود .. تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان بر خواهد داشت ! این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد . من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند صدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده طغیان هستند مازیار هنوز مبارزه بجوش آمده آماده طغیان هستند مازیار هنوز مبارزه میکند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دست متجاوزان و یوغ اعراب بدوی و مردم فریب برهانند . اما تو ای افشین در انتظار روزی باش که همین معتصمی را که امروز مانند سگانی در برابرش زانو میزنی و وطنت را برای او فروختی در همین تالار و روی همین سفره سرت را از بدن جدا کند . مردی که به مادر خود ( میهن ) خیانت کند در نزد دیگران جایی نخواهد داشت و هیچکس به فرد خود فروخته اعتماد نخواهد کرد . و بدینسان نخست دست چپ بابک بریده شد و سپس دست راست او و بعد پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت و آخرین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود : " پاینده ایران " روز اعدام بابک خرمدین و تکه تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صفر سال 223 هجری قمری انجام گرفت که مسعودی در کتاب مشهور مروج الذهب این تاریخ را برای ایرانیان بسیار مهم دانسته است اعدام بابک چنان واقعه‌ی مهمی تلقی شد که محل اعدامش تا چند قرن دیگر بنام خشبه‌ی بابک یعنی چوبه‌ی دار بابک در شهرِ سامرا که در زمان اعدام بابک پایتخت دولت عباسی بود شهرت همگانی داشت و یکی از نقاط مهم و دیدنی شهر تلقی میشد برادر بابک یعنی آذین را نیز خلیفه به بغداد فرستاد و به نایبش در بغداد دستور نوشت که اورا مثل بابک اعدام کند. طبری مینویسد که وقتی دژخیمْ دستها و پاهای برادر بابک را می‌بُرید، او نه واکنشی از خودش بروز میداد و نه فریادی برمی‌آورد. جسد این مرد را نیز در بغداد بردار کردند. معتصم خلیفه عباسی، چنانکه نظام الملک در سیاست نامه خود می نویسد به شکرانه آنکه سه سردار مبارز ایرانی، بابک ، مازیار وافشین رو که هر سه آنها به حیله اسیر شده بودند به دار آویخته بود،مجلس ضیافتی ترتیب داده بود که در طول آن 3 بار پیاپی مجلس را ترک گفت و هربار ساعتی بعد برمی گشت. در بار سوم در پاسخ حاضران که جویای علت این غیبت ها شده بودند فاش کرد که در هر بار به یکی از دختران پدر کشته این سه سردار تجاوز کرده است، و حاضران با او از این بابت به نماز ایستادند و خداوند را شکر گفتند. بر گرفته کتاب: تولدی دیگر نوشته: پروفسور شجاع الدین شفا @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
پهلوان و دشنام مردی به پهلوانِ قوی هیکلی ناسزا گفت پهلوان بسیار عصبانی شد به طوری که از شدت عصبانیت از دهانش کف بیرون زد و بر سرِ ناسزاگو فریاد بسیاری کشید! صاحبدلی از آنجا عبور می کرد و پهلوان عصبانی را دید و پرسید: چرا پهلوانِ به این شجاعی چنین می کند؟ گفتند: کسی به او ناسزا گفته است. صاحبدل گفت: هزار مَن وَزنه بلند می کند چطور طاقت ناسزا ندارد؟ او در بدن، پهلوان است ولی در روح، ناتوان. مَردی به آن نیست که مُشت بر دهان کسی بزنی اگر مَردی دهانی شیرین کن... 👈 کانال حکایت نامه @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
بز خری میکنی یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را به بازار ببرد و بفروشد پیش از رفتن به بازار آب و ‏علف خوبی به گاوش داد و آن را به بازار برد . یکی از آدم‌های بد کار وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا ‏بفروشد فکر شیطانی به ذهنش رسید و نقشه‌ای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشه‌اش را با آن‌ها در میان گذاشت و طبق نقشه یکی یکی به طرف ملا نصرالدین رفتند .‏ اوّلی گفت: عمو جان این بز را چند می‌فروشی؟ ملانصرالدین گفت: این حیوان گاو است و بز نیست. مرد گفت: گاو است؟ به ‏حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می‌آورند تا به اسم گاو بفروشند. ملاّ داشت عصبانی می‌شد که مرد حیله‌گر راهش ‏را گرفت و رفت .‏ دوّمی آمد و گفت : ملاّ جان بزت را چند می‌فروشی ملّا از کوره در رفت و گفت : مگر کوری و نمی‌بینی که این گاو است نه ‏بز؟ ، مرد حیله‌گر گفت: (چرا عصبانی می‌شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش)‏ چند لحظه بعد سومّی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است» ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟ مگر می‌خواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمی‌ارزد ملا باز هم عصبانی شد و گفت: گاو؟ پس چی که گاو می‌فروشم خریدار گفت : دروغ به این بزرگی! مگر مردم نادان هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.‏ ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم‌هایش را مالید و با خود گفت : «نکند من دارم اشتباه می‌کنم و این حیوان واقعاً بز است ‏نه گاو» خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت : ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم می‌دهد؟ مّلا که شک در دلش ‏بود گفت : «نه آقا ، بز است ، به درد این می‌خورد که زمین را شخم بزند» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند می‌فروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم» ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه می‌کنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی ‏را تکرار می‌کند» معامله انجام شد . ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود ، بز است به دو سکه فروخت و به خانه‌اش برگشت دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد هر ‏جنسی را به قیمت کمتری بخرد می‌گویند : " بز خری می‌کنی @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍ شبتون بدور از دلتنـ🌙ـگی ‍📚 رمان قسمت 91 خب همان یک جمله کافی بود.هر چه حس بود از بدنش رخت بر بست -قبلا هم گفته بودم وضعیت کلیه دیگه هم خوب نیست.اما شاید بگم یک شانس باشه هنوز اندامهای دیگه رو در بر نگرفته.باید شیمی درمانی رو شروع کنیم همانطور صاف نشسته بود و به پدرش  زل زده بود. قطره اشکی از چشمش چکید.هیچ چیز خوب پیش نمی رفت .چرا؟؟؟؟ -حالتون خوبه به صدای دکتر نگاهش را از پدر به او داد -چقدر امید هست؟؟؟ دکتر نفس عمیقی کشید -من هیچوقت قطعا حرف نمی زنم.چون تو تمام سالهای کاریم حتی مریضها بدتری دیدم که به طور معجزه آسایی  زنده موندن.و یا خیلی ها که خیلی دلخراش در یک آن،از دنیا رفتن.فقط باید صبور باشین. با انگشت شصتش اشک را از گوشه چشم گرفت -یعنی هیچ راهی نیست -هست !یه کلیه برای پیوند... دیگر طاقت نیاورد و با عجله از اتاق بیرون رفت. داشت خفه میشد.به حیاط بیمارستان که رسید ،پاهایش شل شد.روی نیمکتی نشت و سرش را میان دستانش گرفت.چقدر دکتر راحت می گفت باید صبور بود.. صبر دیگر چه معنی می داد...داشت جانش بالا می آمد -مریض داری جوون؟؟ با شنیدن صدایی سرش را بلند کرد.پیرمردی کنارش نشسته بود.اصلا حوصله حرف زدن نداشت .فقط سرش را تکان داد -کیت مریضه؟؟ نفس عمیقی کشید.چند ثانیه ای نگاهش کرد -خانومم -خدا شفا بده.چش هست دوباره اشکش آمد. صدایش لرزید -سرطان دستان پیرمرد روی رانش نشست -اجرت پیش خدا محفوظه..منم دختر سرطان داره...سینه..شوهرش بچه هاشو برداشت و برد شهرستان پیش مادرش. دخترم درد سرطان نمی کشه دوری بچه هاش از پا در آوردش. پیشش بمون جوون با ناراحتی به پیرمرد گریان نگاه کرد.فرزندش را به دوش می کشید و برای درمان می آورد .آه. .خدایا..او امکان نداشت فاخته را تنها بگذارد.آنقدر آنجا نشست تا پدرش  هم بیاید و به خانه بروند.در خانه که باز شد حاج خانم و نازنین کنجکاو جلوی در آمدند و قیافه نیما خودش همه چیز را می گفت.بدون حرفی به آرامی از آنها گذشت و وارد اتاق شد.فاخته نشسته بود روی تخت منتظر، تا قاصدش پیام خوش بیاورد.لبخندی زورکی زد -سلام دقیق شد در چهره نیما.خسته بود،چشمانش قرمز بود .چرا هی لبش را با زبان تر می کرد.بلند شد و رو به رویش ایستاد.دستان نیما را گرفت -نیما !!هر چی شده بهم بگو.دیگه از مردن بیشتر که نیست به لکنت افتاد.چه می گفت وقتی کورسوی امید ته چشمانش را می دید -هیچی...هیچی.. قطعی نگفت ...باید آزمایش بدی... پایش را آرام به زمین زد -بازم آزمایش. .خسته شدم پیشانیش را بوسید -قرار نشد هی غر بزنی دیگه خندید -غر می زنی زشت میشی.مثل جوجه اردک زشت بینی اش را کشید صدای دادش در آمد -ای نکن دماغم.بدم می  یادا اخم کرد -عادت کردی به غر زد نا صدای در آمد -بیا تو نازنین داخل شد و دستپاچه به نیما نگاه کرد -نیما...یکی اومده پشت  در داد و بیداد راه انداخته.... اخمهایش در هم رفت -کیه نگاه مرددش را به فاخته بعد به نیما دوخت -چه می دونم خودت بیا نگاهی به فاخته کرد -می یام الان،برم ببینم کیه همین را گفت و از در بیرون رفت.یعنی اینکه فاخته نیاید شانه ای بالا انداخت رو روی تخت نشست اما کنجکاوی اش بیشتر شد.یعنی چه کسی می توانست باشد.آرام پشت  پنجره رفت. پرده را که کنار زد آرزو کرد کاش مرده بود.خودش بود همان زیبارویی که فاخته حتی در عکس هم به او حسادت می کرد.نگاهش به سمت شکم بر آمده اش کشیده شد.صورتش پر تر و تازه خوشگل تر از عکس شده بود.نا خودآگاه دستی به موهایش کشید. موهایی که حالا تا روی شانه هایش بود .رنگ موهای آن زن با اینکه از ریشه در آمده بود اما از زیبایی صورتش کم نکرده بود.بلند بلند چیزی می گفت .از پشت پنجره بسته نامفهوم می شنید.آمده بود نیمای او را ببیند.برایش مهمان آورده بود.پرده در دستانش مشت شد.اندام نیما را از پشت  پنجره دید که دارد از پله ها پایین می آید.نکند نیما دلش برای او تنگ شود....شاید هم بعد فاخته دوباره به همین زن برگردد.دستی به پهلویش کشید.کمی تیر می کشید. کاش نیما با او حرف نزند.آرام از پنجره کنار رفت. طاقت دیدن صحبت کردن نیما را با آن زن نداشت.زن زیبای لعنتی.....اشکش روان شد. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍📚 رمان قسمت 92 ‍ همین که در ورودی خانه را باز کرد و چشمش به مهتاب افتاد خشکش زد.بالاخره سر و کله اش اینجا پیدا  شد.شمال که بودند فرهود زنگ زده بود و گفته بود مهتاب را دیده اند.به یکی سفارش کرده بود تا تعقیبش کنند و آدرس خانه اش را پیدا.فرهود با ماموری به در خانه رفته بود و او را به کلانتری برده بودند اما چون طرف اصلی شکایت یعنی نیما حضور نداشت کاری از پیش برده نشده بود و مهتاب را ول کرده بودند.نگاهش به شکمش افتاد.حالش بد شد.دمپایی به پا کرد و از پله ها پایین  رفت.چشم مهتاب به نیما افتاد.کمی براندازش کرد .به نظرش لاغرتر از قبل آمد. پوزخند مسخره ای زد -به به !جناب نیما خان...سر و کله ات پیدا شد بچه حاجی دست به کمر زد و داد زد -چه غلطی می کنی اینجا...اصلا به چه حقی پای کثیفت رو تو این خونه گذاشتی به طرز مسخره ای خندید -به مادر بچه ات توهین می کنی. خون تو، تو رگهاشه نیما خان خونش به جوش آمد.صدای محزون مادرش  را شنید -این زن چی می گی نیما!مادر! تو چی کار کردی؟ فریاد زد -گورکن گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس او هم داد زد -صدا تو بالا نبر واسه من.از من به جرم کلاهبرداری شکایت می کنی، خوب کردم !سر آدم احمقی مثل تو رو باید کلاه گذاشت.اون پول حق من بود.حق اون یه سالی که صرف توی احمق کردم.تو رو چه به زنی مثل من.الانم اومدم، محاله بزارم حق بچه ام ضایع بشه سرش تیر می کشید -از کدوم حق حرف می زنی کثافت.اون موقع که تو خونه من کثافتکاری می کردی باید مثل یک آشغال پرتت میکردم بیرون.دلم به حالت سوخت آشغال....بهت اجازه دادم تو اون  خونه بمونی شاید اگه سر پناه داشته باشی دست از این کارات برداری ولی تو لجن تر از این حرفا بودی. قیافه حق به جانبی به خود گرفت. -کدوم کار تهمت می  زنی عوضی... دستش را به حالت مسخره کردن طرف حاج خانم گرفت -هه...باید از اول می فهمیدم بچه یه همچین مادری، آملی مثل تو میشه. مگه من دنبالت افتادم .اون موقع که کلاس می زاشتی و دنبالم موس موس می کردی و به پام افتادی التماس، خاک بر سر من که توی دهاتی رو انتخاب کردم سرش گیج می رفت ،اینروزها به اندازه کافی تحت فشار  روحی بود این یکی دیگر زیادش بود.احمق ایستاده بود و مادرش را مسخره  می کرد. خودش یاد نداشت با وجود اختلاف نظرهای فراوان با آنها هیچ زمان از وجودشان شرمنده باشد.داشت از خجالت آب میشد.به طرفش پا تند کرد تا در دهانش بکوبد مچ دستش گیر افتاد.با عصبانیت به طرف سهراب برگشت که مچ دستش را گرفته بود.دستش را کشید تا مچ دستش آزاد شود.سهراب محکمتر مچش را گرفت.در سرش فریاد زد -ولم کن در حالیکه مستقیم به چشمانش  نگاه می کرد صدای آرامش بلند شد -این زن فقط همینو می  خواد، نمی بینی.اومده شر به پا کنه،هر بلائی سرش بیاد الان پات گیره دوباره به طرف مهتاب فریاد زد -گورتو گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس هیکل نحست و ببره. در آن لحظه نگاه مهتاب که سمت پله ها کشیده شد.همه به همان سمت نگاه کردن.در آن لحظه نیما دوست داشت از شرمندگی همانجا خدا جانش را بگیرد. با رنگی زرد و بی روح در آستانه در ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد.صدای ناله مانندش بلند شد. -فاخته خنده تمسخر آمیز مهتاب بلند شد -زنته مگه نه؟همون محجوب،خانم ،با وفا هه،همون بنجول در پیته،خاک تو سرت نیما لااقل بعد من یه چیزی پیدا میکردی به جونت بچسبه بدون توجه به یاوه های مهتاب به سمت فاخته دوید.از پله ها بالا رفت و رو به رویش ایستاد -مگه نگفتم نیا بیرون گریان در حالیکه چشمش به شکم بر آمده مهتاب بود نیما را خطاب قرار داد -بچه توئه؟مگه نه! بازوهایش  را گرفت -دروغه !به کی قسم بخورم دروغه هنوز در بهت بود و نیما را نگاه می کرد -به مادرش بره که خیلی خوشگل میشه -فاخته تو دیگه اذیت نکن،به قرآن دروغه دوباره به مهتاب و پوزخندش نگاه کرد -فکر کنم من بچه دار نشم اینبار تکانش داد و داد زد -فاخته !میفهمی چی می گم بازوهایش را از دستان نیما آزاد کرد.صدای بلند مهتاب بلند شد -همین جور آدما لیاقت تو رو دارن.یه بار دیدمتون تو خیابون...مثل گدا گشنه ها بود زنت.لیاقت تو با یه همچین خانواده ای همینه.حق و حقوق بچه مو بده من نمی زارم اینجا بزرگ بشه پشتش را کرد تا بدون حرفی داخل برود.از صدای نیما التماس می بارید -فاخته!! ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💥 روزی برای ابوالاسود دئلی هدیه ای فرستاد که مقداری از آن، حلوا بود. منظورش از فرستادن هدیه این بود که دل آنها را بدست آورد وقلبشان را از محبت (ع)خالی کند. ابوالاسود دخترکی پنج ساله یا شش ساله داشت پیش پدر آمد همین که چشمش به حلوا افتاد لقمه ای از آن برداشت در دهان گذاشت. ابوالاسود گفت دخترکم! بینداز، این غذا زهری است، می خواهد بوسیله حلوا ما را فریب دهد و از امیر المؤمنین(ع)دور کند، محبت ائمه(ع)را ازقلب ما خارج نماید. دخترک گفت قبحه الله یخدعنا عن السید المطهر بالشهداء المزعفر تبا لمرسله و آکله خدا صورتش را زشت کند. می خواهد ما را از سید پاک و بزرگوار به وسیله حلوائی شیرین و زعفران دار بفریبد. بر فرستنده و خورنده این حلوا باد. آنقدر دست به گلو برد و خود را رنج داد تا آنچه خورده بود قی کرد آنگاه که خود را پاک از آلودگی حلوا یافت این شعر را سرود. ابا لشهد المزعفر یابن هند - نبیع علیک احسابا و دینا معاذ الله کیف یکون هذا - و مولانا امیرالمومنینا 📚الکنی و الالقاب، ج 1، ص 7 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✴️•⇐مروری‌بر خواص‌علمی کنجد⇘ ❂↜کاهش کلسترول بالا ❂↜کاهش فشــارخون بالا ❂↜سلامت استخـــــــوان‌ها ❂↜تسکین اســــــــــتئوآرتریت ❂↜مبارزه با استرس اکســیداتیو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوام دعا کنم نه برای خودم برای دوستان مجازیم که.... بعضیاشون خیلی گرفتارن بعضی هاشون خیلی دل شکستن بعضی هاشون خیلی تنهان بعضی هاشون خیلی نا امیدن بعضی هاشون عاشقن بعضی ها در آرزوی رفتن به مکانهای مقدس... بعضی ها در آرزوی داشتن فرزند بعضی ها گره سختی افتاده تو زندگیشون بعضی هاشونو میشناسم.... بعضی هاشونو نمیشناسم.... خداجون هوای دلاشونو داشته باش.... یه دستی به سر و گوش زندگیشون بکش... نزار حسرت به دل بمونن.... نزار امیدشون ضعیف بشه... دستشونو بگیر... خدایا " منو بیخیال ولی دل این دوستای مهربونمو شاد کن🤲 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خدا باش و پادشاهی کن😍 خدایا …🤲 من ایمان دارم🤲 به اینکه هر که دلش هواییِ تو شود💞 تو هوایش را داری … @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ ♦️خـــداوند مے فرماید : هرچه دیدے هیچے مگو ! من هم هرچه دیدم هیچے نمیگم ... یعنے تو در مصائب صبور باش و چیزے نگو، منم در خطاهایت چیزے نمیگم ! هرچه درد را آشکارتر کنے، دوا دیرتر پیدا میشود... اگر با ادب بودے و چیزے نگفتے راه را نشانت میدهد ... باید زبانت را کنترل کنے ولو اینکه به تو سخت بگذرد ؛ چون با بیانش مشکلاتت رو چند برابر میکنے ! 🔹صـــــبور باش راه باز مے شود👌 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊امیدوارم🙏 ✨در این شب شهادت 🥀امام هادی(ع) 🕊صدای همه ی دردمندان ✨آرزوی همه آرزومندان 🥀نیاز همه نیازمندان 🕊روی بال فرشته ها ✨به عرش خدا برسہ و 🥀همه به حاجاتشون برسند شبتون آروم و در پناه خدا 🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️خدایا به تو توکل می‌کنم 🔹و حس داشتنت ▪️پناهگاهی می‌شود همیشگی 🔹در اوج سختی‌هایم ▪️روزهایم را با رحمتت به خیر بگردان.. 🔹بنام خدایی که تسکین دهنده ▪️دردها وآرامش دهنده قلبهاست 💙بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم💙 ▪️الــهــی بــه امــیــد تـــو▪️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
▪السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَن ▪ ِعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ الزَّكِيَّ الرَّاشِدَ  دهمین رهبر دین را صلوات حافظِ شرع مبین را صلوات کوکبِ پر اثر ملک وجود هادیِ اهلِ زمین را صلوات ▪اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ ▪وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُم ▪شهادت مظلومانه امام هادی ▪علیه السلام تسلیت باد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❣ 🥀دعا پشتِ دعا برای 🌾گناه پشتِ گناه برای نیامدنت 🥀دل درگیر، میان این 🌾کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👈 🕯 روایت خواندنی از امام دهم علیه‌السلام 💠 صدایش می‌لرزید. سخت ترسیده بود. به چهرۀ امام نگاه کرد و گفت: «خانه و زندگی‌ام را به شما می‌سپارم». 🦋 آرام نگاهش کرد: «یونس! چه خبر شده؟» یونس درمانده گفت: «وزیر خلیفه ؛ گران‌بهایی را به من داده بود برای حکّاکی. داشتم کار می‌کردم که ناغافل شکست و نصف شد. باید فرار کنم». 💍 امام علی‌بن‌محمد گفت: «آرام باش. برگرد خانه‌ات. ان‌شاءالله درست می‌شود». می‌دانست علم آسمان‌ها و زمین پیش امام است. دلش هنوز نگران بود، اما «چشم» گفت و برگشت به خانه. فردا وزیر او را خواست: «میان همسرانم دعوا شده! برو آن‌ را که به تو سپرده بودم، نصف کن و با آن، دو بساز؛ مثل هم. پ هم دوبرابر!» ‌علیه‌السلام‌تسلیت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh