eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ🇮🇷⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀 🖤🥀 🥀 بِھ‌نامِ‌آفریننده‌ی‌جآنانَم🥀! ' 📗🖇رمـان مـات🖤 ✍🏻به قلم : "مرضیہ یگانہ" 🔗ژانر:عاشقانہ❤☺ 🖍عاشقانه ای متفاوت و زیبا...
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان چون کار به پایان آید.شیطان گوید: ‌ " خداوند به شما وعده داد و وعده او درست بود و من نیز به شما وعده دادم ولی بر وعده خود خلاف کردم وبرایتان هیچ دلیل و برهانی نیاوردم جز انکه دعوتتان کردم شما نیز دعوتمرا اجابت کردید؛ پس مرا ملامت نکنید؛خود را ملامت کنید. نه من فریادرس شما ام نه شما فریادرس من. " "قران کریم سوره ی ابراهیم آیه22" ️⛔توجه: لطفا تا قبل از خواندن آخرین پارت ؛ رمان را قضاوت نکنید 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان بغض گلویم را گرفته بود. یواشکی به چهره اش نگاهی انداختم . اخم های محکمش مرا میترساند ؛ ولی دوستش داشتم. حتی با همان اخم هایی که برای من ناآشنا بود. هیچ وقت با اخمی به آن محکمی ندیده بودمش. چرا؟ چرا وانمود میکرد که عوض شده است؟! چه چیزی در وجود او عوض شده بود جز غرور و غیرتی که خودم باعث شکست اش شده بودم. باید جبران میکردم.گذشته ای که خودم لگد مالش کردم را. مدت صیغه ی محرمیت یکساله بود و من فقط یکسال وقت داشتم همه چیز را از اول بسازم. امضای هر دویمان پای برگه ی مشترک صیغه ی محرمیت نشست و بعد؛ از محضر بیرون آمدیم . حتی به رو نیاورد که همراهش هستم. جلوتر از من به راه افتاد اما پایین پله های محضر ایستاد . به او رسیدم که بدون آنکه نگاهم کند گفت: _حواست باشه... اگه کسی چیزی بفهمه ، همه چی تمومه. سکوت کردم. حتی آه کشیدن هم برای من زیادی بود. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. بعد بی خداحافظی از خیابان گذشت و رفت سمت ماشینش و سوار شد و رفت. حتی به خودش زحمت نداد مرا تا خیابان اصلی برساند من ماندم و سنگینی برگه محرمیتمان که داشت ذره ذره خاطرات گذشته ام را به من گوشزد میکرد. خودم همه چیز را خراب کرده بودم و میخواستم از اول بسازم و امید داشتم باز مثل قبل شود ولی این هم توهمی بیش نبود. هر ساختمانی که خراب شد؛دیگر مثل قبل ساخته نشد. به روز شد ، جدید شد، عوض شد و حالا زندگی من هم همینطور شده بود. من بالای سَر مخروبه های خاطراتم داشتم به اشتباهاتم فکر میکردم و میخواستم که دوباره بسازم همه چیز را. ولی حتی با این ساختن هم مثل قبل نمیشد. زمان رفته بود، خاطرات تلخ مانده بود و حتی اگر همه چیز دوباره از اول شکل میگرفت، زهر خاطرات دوا نمیشد و دوایی نداشت. برگشتم به خانه ام . خانه ای که میخواستم با همسرم ، خانه ی رویاهایم باشد ولی... ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان حتی به چشمانم اجازه ی گریستن ندادم.بی هدف نشستم روی مبل، کاری نبود، امیدی نبود و من کلافه بودم از این زندگی. نگاهم به تیک تیک رفت و آمد عقربه های ساعت بود . شاید شب می آمد و سری به من میزد . شاید یکدفعه امیدوار شدم ، برخواستم ، واقعاً شاید شب می آمد. عشقش امیدی برایم بود که هیچ وقت کهنه نمیشد. غذا درست کردم بلکه شب بیاید. همه چیز آماده بود جز من. در کمد لباس هایم را باز کردم و با وسواس خاصی دنبال لباس مناسبی گشتم. دستم سمت هر لباسی که میرفت، پشیمان میشدم. پشت پوشش هر لباسی ، خاطره ای بود که به افکارم خَش می انداخت. بالاخره یک بلوز و دامن برداشتم و پوشیدم ساده بود ولی خاطره ای از پشت لباس به من دهن کجی نمیکرد. جلوی آینه ایستادم. از دیدن چشمانم فرار میکردم. چشمانی که یک روز بسته شد روی همه چیز. به روی محبت صادقانه و عشق بی ریای بهروز. لبم را گزیدم. فوری رژی برداشتم و روی لبم کشیدم و از جلوی آینه کنار رفتم. همه چیز و همه جا، کابوس خاطراتم شده بود. انگار همه مامور عذابم شده بودند که عذابم بدهند ، که شکنجه ام بدهند به یادآوری گناهی که بارها با فریاد اعترافش کردم که : " اشتباه کردم " . نور ضعیف چند شمعی که روی میز بود به اندازه کافی روشنایی نداشت . تنها دور تا دور میز را روشن کرده بود.نگاهم روی شاخه گل های سرخی بود که برای استقبال از بهروز روی گلدان میز گذاشته بودم . ناگهان زنگ در بلند شد.فوری از جا برخواستم. شوقی در قلبم فوران کرد. دویدم سمت در خانه و همراه با زدن دکمه باز شدن در،در را برای استقبال از بهروز باز کردم. در باز شد،خودش بود. در تاریکی راهرو ، فقط در حاله ای از سیاهی،قامت بلندش پیدا بود. با ذوق گفتم : _سلام عزیزم نه جوابی داد و نه حتی "عزیزم"مرا شنید رفت سمت یکی از مبل های راحتی. خودش را روی مبل رها کرد و بی مقدمه گفت: _خب... در را بستم و با تعجب گفتم خب!! بی آنکه نگاهم کند گفت: _خب حرفتو بزن میخوام برم. _حرف!! من حرفی نداشتم. با عصبانیت سرم فریاد زد : _حرفی نداشتی؟! پس مریضی که از من خواستی صیغه ات کنم؟ لبم را گزیدم.فکر نمیکردم بخواهد اینطوری تحقیرم کند. اما باز به رو نیاوردم. جلو رفتم و مقابل پاهایش زانو زدم و گفتم: _بهروز...بزار...بزار کنارت باشم... خواسته ی زیادی ندارم... میخوام همسرم باشی. _هستم...نیستم؟ اما مدت دار ! مدت دار،کلمه ای بود که زهر همه ی ثانیه های گذشته را در جانم ریخت. یعنی این بار مهلت میدهم که باشی و وقتی مهلت تمام شد ، برو ؟! سرم را روی پاهایش خواباندم و گفتم: _دوسِت دارم به خدا. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ🇮🇷⌋
•••🍓آیھ‌گـرافی‌!!•
ـآنچھ‌گذشت‌بر‌احوال‌‌مـآ!!"🌎" ـشبتـون‌بخـیر‌اهالـــــی‌‌جـان"🦋" ـبی‌گمان‌لحظه‌ی‌خلق‌تــ‌ط‌ُـو‌"آرھ‌رفیق‌خود‌تـ‌طُ‌ـو" ـخداعاشق‌بود...!!-"🚎" -💙-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~
ـتا‌خـدآهسـت،به‌مخلوق‌دمی‌تڪیه‌مڪن..(: ـسلآم‌وعرض‌ادب‌اھالـی‌جـان...!!"❤️"
•••💝آیھ‌گـرافی‌!!•
-📙- - یہ روزایے هسٺ ڪہ خورشید دور طلو؏ میڪنہ ولے بازم اسمون رو توے بہترین لحظہ روشن میڪنہ... - -📙-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~•
رهایی از هر تکیه گاهی، تکیه بر خداست..🌱 وقتی از همه چیز و همه کس قطع امید کنی، خدا را با تمام وجود حس خواهی کرد!💛 اگر خدا را این گونه احساس نکرده ای، معلوم است که هنوز ذهنت به آدم ها و بعضی چیزها وابسته است. -🖤-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷ ❁¦➺@tafrihgaah•°~•
خوب بریم ببینیم تو ناشناس ها چه خبره😅✨
چرا تموم شد میشه یه رمان دیگه با همین ژانر بزاری من عاشق رمانت بودم دیوانه وار همون جوری که یوسف عاشق شیدا بود و میگفت دیوامه وار عاشقشه منم دیوانه وار عاشق رمانت بودم . ‌ ❤️❤️❤️عزیزید❤️❤️ خوشحالم که انقد خوشتون اومده چشم میزارم از این ژانر بازم رمان مات هم بخونید ژانرش تقریبا شبیه همینه ولی داستانش زمین تا آسمون فرق داره😊