eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1132767682.mp3
1.22M
اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ بَرِحَ الْخَفاَّءُ داره میباره بارونه بلا وَانْڪَشَفَ الْغِطاَّءُ ڪی میرسه آقای ما وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ دیگه بریدیم ای آقا 🌷
سال نو مبارک:) 🌱‹⃟🌼
سال «تولید، دانش‌بنیان، اشتغال‌آفرین» مبارک🌸
دیدی بالاخره تموم شد ... .🍁 خنده های آشکار و گریه های پنهان . بالاخره تموم شد سیاهی غم و سفیدی شادی برای آدمیان خاکستری رنگ .🤍🖤 بالاخره تموم شد و تا حدودی ترمیم شکست های زندگی . بالاخره تموم شد و کمرنگ رد موفقیت هات تو زندگی . می‌بینی بالاخره شروع شد سال جدید ... .🌿 و تو با کلی تجربه و شاید ترس آماده ای برای برداشتن اولین قدم.....🚶🏻 می‌بینی هر چیزی آغاز و پایانی داره پس با آغوش باز بپذیر و تجربه کن و ازش لذت ببر ... .🥂 سال نو بر همه شما قند و نبات ها فرخنده باد . از خدای که شاهد این لحظاتِ با همه وجود اول آرامش دوم آرامش و سوم پیشرفت رو در هر زمینه ای براتون می‌خوام .🦋
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
کی رمان کوله بار عشقو میزارید . . سلام من بودم میزاشتم تا الان ولی خب زهرا و ریحانه مسوئلشن و نمی‌خ
سلام دوست عزیز عیدتون مبارک😁 زهرا نمیذاره پارت بذارم احتمالا فردا خودش بذاره اخه من به اندازه ی دوروز پارت اضافه دادم😂و همونطور که گفتم زهرا دعوام کرد😂😂💔
سال تحویل از این تلخ تر هم مگه داریم..💔🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان از حرفش چِندشم شد . ولی چاره ای نبود . به سمت طبقه سوم ، از پله ها پایین رفتم و پا روی هر پله ای که میگذاشتم، قطره اشکی از چشمانم سرازیر میشد . درو زدم . یکی از دخترها ، در را باز کرد . با دیدنم ، نگاهش پر از غم شد و بی هیچ حرفی مرا در آغوش کشید . آغوش او هم مثل تن سرد من ، بوی زهر بوسه های داریوش را میداد . لاله با دیدنمان جلو آمد و پرسید: _چه شده باز؟ نگاهش کردم و گفتم: _مرتیکه ی عوضی گفت بیام واسه امشب یه تیپ خفن ... تا همینجا را بیشتر نگفته بودم که لاله و دختر جوان هین بلندی کشیدند و پای ترس را هم به دلم باز کردند. خاطرات تلخ بود و یاد آوری آن تلخ تر . امّا با همه ی این احوالات ، یاد آوری خاطرات به من نیرو میداد که رفتار تند و عصبی بهروز را بیشتر تحمل کنم . اینکه روزهایی را پیش داریوش سپری کردم که هنوز آثارش روی تنم مانده بود ، یه چیز بود و تحمل فریاد های بهروز از عصبانیت ، یک چیز دیگر . امّا هرچه بود برایم شیرین بود. چون هنوز در نگاهش می دیدم که دوستم داره . بهروز با داریوش خیلی فرق داشت . بهروز دوستم داشت امّا نمیتوانست گذشته ام را بپذیرد . پس هر وقت عصبی میشد و مرا به باد کتک می گرفت . بعد بی تابم میشد و با بی قراری هایش ، با نگاه های پشیمانش ، که با نگرانی ، در چهره ام به ضربه هایی که به من زده بود ،خیره میشد ، آرام میگرفتم . ولی داریوش ... تماماً هوس بود . او حتی لحظه ای از آزار من ، پشیمان نمیشد . اگر هم به زبان ابراز پشیمانی می کرد، برای این بود که باز نقشه ای دیگه برای آزارم در سرش داشت . چند ماهی میشد که من در خانه ای که خانه ی قبلی من و بهروز بود ، زندگی میکردم امّا اینبار خبری از نواهای خوش بهروز نبود . دلم برای آن لحظه قشنگ صدایش که برایم میخواند : ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان تو یه افسونگری ،از من نگذری پری تو قصه هاست ، تو از اون بهتری دلم فرش زیر پات ، زیر قدم هات هزار غزل پیشکشت ، شاخِ نبات تنگ شده بود. از روزی که برگشته بودم ، حتی یکبار هم مرا "مهناز جان" صدا نزده بود و حتی یکبار هم آن شعر قشنگ و دوست داشتنی را برایم نخوانده بود . دلم حسرت گذشته ها را داشت به گور میبرد . آنروز هم بعد از یک سفر کوتاه به گذشته ی تاریک و تلخم و مرور روزهای اخیرم ، آه کشیدم . سفره ی شام را چیدم بلکه بهروز بیاید . یک ساعت از ساعتی که معمولا می آمد ، گذشت و خبری از او نشد . بالاجبار ، برای خودم غذا کشیدم و تا اولین قاشق را به دهانم گذاشتم صدای زنگ در برخاست . اول ترسیدم . نکند کسی جز بهروز می بود . مخصوصا که چند روزی بود ، نگاه های مشکوک پسر همسایه را می دیدم که انگار پاسبان خانه شده بود و هر وقت می خواستم به ایوان بیایم ، مرا دید میزد با ترس و تردید روسری سرم کردم و تا پله ی جلوی در رفتم . از پشت در آرام صدا زدم: _کیه؟ صدایی آشنا که آمد: _باز کن مهناز ... میدونم اونجایی . روسری از سرم افتاد . داریوش بود . با ترس تکیه زدم به دیوار راهرو و گفتم: _اینجا چی میخوای؟ _کارت دارم ... باز کن درو ... _من کاری باهات ندارم اگه همین الان از جلوی در نری ، زنگ میزنم صد و ده _مهناز ... تو کینه ای نبودی! عشقم ... دلم تو رو میخواد . با حرص فریاد زدم ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان _ببند دهنتو کثافت ... من الان مهناز تو نیستم ... من و بهروز ازدواج کردیم . خندید و جواب داد: _ تو با بهروز !! دنیا هم میدونه ؟! _نمیدونم اصلا هم واسم مهم نیست . _چقدر تو ساده ای ! بهروز شما الان تو خونه ی برادر من ، صولت ، برای دنیا تولد گرفته . دلم لرزید . قلبم ترکی برداشت به وسعت یک شهر پر از غم . امّا باز گفتم: _داریوش میری یا زنگ بزنم پلیس . _زنگ بزن ... می خوام همسایه ها به بهروز بگن که من اومدم تا ببینم بهروز چه فکری در موردت می کنه . مستآصل روی زمین نشستم و با ناله گفتم: _از جونم چی میخوای عوضی؟ چرا ولم نمیکنی ؟ صدایش با لحنی که میخواست مرا خام کند ، آرام زمزمه کرد _تو همیشه عشق من بودی مهناز ... با همه فرق داشتی برام ... برگرد عزیزم ... بهروز یکی واسه خودش داره ، اصلا هم به یاد تو نیست ... امّا من ... فوری گفتم: _اگه بهروز واسه خودش داره ، تو هم هزار تا واسه خودت داری ،برگرد برو ... من به تاوان اینکه یه روزی چشمام کور شدند و عشق ناب بهروز رو ندیدم ، اینجا محبوسم ... نمی خوام دوباره برگردم به زندان و شکنجه گاه تو . نمی دانم چند دقیقه شد که داریوش کنار در خانه حرف زد و حرف زد . ومن باز اشک ریختم برای روزهای خامی که کنار او بودم . تا اینکه صدای فریادی مرا در جا خشک کرد. _تو اینجا چه غلطی میکنی؟ صدای بهروز بود . فودی در را باز کردم و به بهروز که یقه ی داریوش را محکم چسبیده بود ، نگاهی انداختم . بهروز مرا ندید و در عوض داریوش با چشم به من اشاره ای کرد و گفت: ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀 🥀 بـِـسْم‌ِࢪبـّـ‌الــ؏ِــشْق🕊 ࢪمـٰـان _اومدم از عشقم سر بزنم . مشت محکمی توی دهان داریوش نشست . حقش بود . زیادی کثافت و عوضی بود . داریوش خندید و گفت : _چیه ؟ چرا حرصت میگیره می گم عشقم ... به غیرتت بر میخوره که زن تو یه روزی معشوقه ی من بوده یا میخوای اَدای مردای با غیرتی رو در بیاری ؟ میخوای از تک تک روزهایی که با ... صدای فریاد بهروز در کوچه پیچید : _لال شو کثافت تا لالت نکردم . جلو دویدم و بازوی بهروز را گرفتم و او را به زحمت از داریوش جدا کردم و گفتم : _ بهروز خواهش میکنم ... ناگهان چشمانش به من افتاد و آتش خشمش با دیدن من شعله ور شد . به زور مرا سمت خانه پرت کرد و فریاد زد : _ می کشمت مهناز ... بهروز در را بست و من از پشت در صدای دعوای بهروز و داریوش را شنیدم و فقط فریاد زدم : _بهروز تو رو خدا ... تو رو ارواح خاک مادرت ... بهروز ... بالاخره با وساطت چند تا از همسایه ها ، دعوای آن ها پایان یافت . نفسم بالا آمد که یک دفعه در خانه باز شد . نگاه بهروز با عصبانیتی که در چهره اش ظاهر بود و در چشمانش بیشتر ، به سمتم آمد . _ حالا بهش پیغام میدی که بیاد دیدنت ؟! لبانم از تعجب از هم فاصله گرفت : _من !! با یک دست کمر بندش را از دور کمرش آزاد کرد و گفت : _فکر میکنی ایندفعه میزارم راحت منو بذاری و بری به ریشم بخندی. دستانم را بالا آوردم و گفتم : _بهروز گوش کن ... به خدا من پیغام ندادم ... خودش اومد ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا