1_1132767682.mp3
1.22M
اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ بَرِحَ الْخَفاَّءُ
داره میباره بارونه بلا
وَانْڪَشَفَ الْغِطاَّءُ ڪی میرسه آقای ما
وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ دیگه بریدیم ای آقا
#لحظه_طلایی✨
#عید_نوروز 🌷
دیدی بالاخره تموم شد ... .🍁
خنده های آشکار و گریه های پنهان .
بالاخره تموم شد سیاهی غم و سفیدی شادی برای آدمیان خاکستری رنگ .🤍🖤
بالاخره تموم شد و تا حدودی ترمیم شکست های زندگی .
بالاخره تموم شد و کمرنگ رد موفقیت هات تو زندگی .
میبینی بالاخره شروع شد سال جدید ... .🌿
و تو با کلی تجربه و شاید ترس آماده ای برای برداشتن اولین قدم.....🚶🏻
میبینی هر چیزی آغاز و پایانی داره پس با آغوش باز بپذیر و تجربه کن و ازش لذت ببر ... .🥂
سال نو بر همه شما قند و نبات ها فرخنده باد .
از خدای که شاهد این لحظاتِ با همه وجود اول آرامش دوم آرامش و سوم پیشرفت رو در هر زمینه ای براتون میخوام .🦋
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
کی رمان کوله بار عشقو میزارید . . سلام من بودم میزاشتم تا الان ولی خب زهرا و ریحانه مسوئلشن و نمیخ
سلام دوست عزیز
عیدتون مبارک😁
زهرا نمیذاره پارت بذارم
احتمالا فردا خودش بذاره
اخه من به اندازه ی دوروز پارت اضافه دادم😂و همونطور که گفتم زهرا دعوام کرد😂😂💔
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ125
از حرفش چِندشم شد . ولی چاره ای نبود . به سمت طبقه سوم ، از پله ها
پایین رفتم و پا روی هر پله ای که میگذاشتم، قطره اشکی از چشمانم
سرازیر میشد .
درو زدم . یکی از دخترها ، در را باز کرد . با دیدنم ، نگاهش پر از غم شد و
بی هیچ حرفی مرا در آغوش کشید . آغوش او هم مثل تن سرد من ، بوی
زهر بوسه های داریوش را میداد .
لاله با دیدنمان جلو آمد و پرسید:
_چه شده باز؟
نگاهش کردم و گفتم:
_مرتیکه ی عوضی گفت بیام واسه امشب یه تیپ خفن ...
تا همینجا را بیشتر نگفته بودم که لاله و دختر جوان هین بلندی کشیدند و
پای ترس را هم به دلم باز کردند.
خاطرات تلخ بود و یاد آوری آن تلخ تر . امّا با همه ی این احوالات ، یاد
آوری خاطرات به من نیرو میداد که رفتار تند و عصبی بهروز را بیشتر تحمل کنم . اینکه روزهایی را پیش داریوش سپری کردم که هنوز آثارش
روی تنم مانده بود ، یه چیز بود و تحمل فریاد های بهروز از عصبانیت ، یک
چیز دیگر . امّا هرچه بود برایم شیرین بود. چون هنوز در نگاهش می دیدم
که دوستم داره . بهروز با داریوش خیلی فرق داشت . بهروز دوستم داشت
امّا نمیتوانست گذشته ام را بپذیرد . پس هر وقت عصبی میشد و مرا به باد
کتک می گرفت . بعد بی تابم میشد و با بی قراری هایش ، با نگاه های
پشیمانش ، که با نگرانی ، در چهره ام به ضربه هایی که به من زده بود
،خیره میشد ، آرام میگرفتم . ولی داریوش ... تماماً هوس بود . او حتی
لحظه ای از آزار من ، پشیمان نمیشد . اگر هم به زبان ابراز پشیمانی می
کرد، برای این بود که باز نقشه ای دیگه برای آزارم در سرش داشت . چند
ماهی میشد که من در خانه ای که خانه ی قبلی من و بهروز بود ، زندگی
میکردم امّا اینبار خبری از نواهای خوش بهروز نبود . دلم برای آن لحظه
قشنگ صدایش که برایم میخواند :
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ126
تو یه افسونگری ،از من نگذری
پری تو قصه هاست ، تو از اون بهتری
دلم فرش زیر پات ، زیر قدم هات
هزار غزل پیشکشت ، شاخِ نبات
تنگ شده بود.
از روزی که برگشته بودم ، حتی یکبار هم مرا "مهناز جان" صدا نزده بود و
حتی یکبار هم آن شعر قشنگ و دوست داشتنی را برایم نخوانده بود . دلم
حسرت گذشته ها را داشت به گور میبرد . آنروز هم بعد از یک سفر کوتاه
به گذشته ی تاریک و تلخم و مرور روزهای اخیرم ، آه کشیدم . سفره ی
شام را چیدم بلکه بهروز بیاید . یک ساعت از ساعتی که معمولا می آمد ،
گذشت و خبری از او نشد . بالاجبار ، برای خودم غذا کشیدم و تا اولین
قاشق را به دهانم گذاشتم صدای زنگ در برخاست .
اول ترسیدم . نکند کسی جز بهروز می بود . مخصوصا که چند روزی بود ،
نگاه های مشکوک پسر همسایه را می دیدم که انگار پاسبان خانه شده بود
و هر وقت می خواستم به ایوان بیایم ، مرا دید میزد
با ترس و تردید روسری سرم کردم و تا پله ی جلوی در رفتم . از پشت در
آرام صدا زدم:
_کیه؟
صدایی آشنا که آمد:
_باز کن مهناز ... میدونم اونجایی .
روسری از سرم افتاد . داریوش بود . با ترس تکیه زدم به دیوار راهرو و
گفتم:
_اینجا چی میخوای؟
_کارت دارم ... باز کن درو ...
_من کاری باهات ندارم اگه همین الان از جلوی در نری ، زنگ میزنم صد و
ده
_مهناز ... تو کینه ای نبودی! عشقم ... دلم تو رو میخواد .
با حرص فریاد زدم
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ127
_ببند دهنتو کثافت ... من الان مهناز تو نیستم ... من و بهروز ازدواج کردیم
.
خندید و جواب داد:
_ تو با بهروز !! دنیا هم میدونه ؟!
_نمیدونم اصلا هم واسم مهم نیست .
_چقدر تو ساده ای ! بهروز شما الان تو خونه ی برادر من ، صولت ، برای
دنیا تولد گرفته .
دلم لرزید . قلبم ترکی برداشت به وسعت یک شهر پر از غم . امّا باز گفتم:
_داریوش میری یا زنگ بزنم پلیس .
_زنگ بزن ... می خوام همسایه ها به بهروز بگن که من اومدم تا ببینم
بهروز چه فکری در موردت می کنه .
مستآصل روی زمین نشستم و با ناله گفتم:
_از جونم چی میخوای عوضی؟ چرا ولم نمیکنی ؟
صدایش با لحنی که میخواست مرا خام کند ، آرام زمزمه کرد
_تو همیشه عشق من بودی مهناز ... با همه فرق داشتی برام ... برگرد
عزیزم ... بهروز یکی واسه خودش داره ، اصلا هم به یاد تو نیست ... امّا من
...
فوری گفتم:
_اگه بهروز واسه خودش داره ، تو هم هزار تا واسه خودت داری ،برگرد برو
... من به تاوان اینکه یه روزی چشمام کور شدند و عشق ناب بهروز رو
ندیدم ، اینجا محبوسم ... نمی خوام دوباره برگردم به زندان و شکنجه گاه
تو .
نمی دانم چند دقیقه شد که داریوش کنار در خانه حرف زد و حرف زد .
ومن باز اشک ریختم برای روزهای خامی که کنار او بودم . تا اینکه صدای
فریادی مرا در جا خشک کرد.
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
صدای بهروز بود . فودی در را باز کردم و به بهروز که یقه ی داریوش را
محکم چسبیده بود ، نگاهی انداختم . بهروز مرا ندید و در عوض داریوش با
چشم به من اشاره ای کرد و گفت:
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ
#پــاࢪٺ128
_اومدم از عشقم سر بزنم .
مشت محکمی توی دهان داریوش نشست . حقش بود . زیادی کثافت و
عوضی بود . داریوش خندید و گفت :
_چیه ؟ چرا حرصت میگیره می گم عشقم ... به غیرتت بر میخوره که زن
تو یه روزی معشوقه ی من بوده یا میخوای اَدای مردای با غیرتی رو در
بیاری ؟ میخوای از تک تک روزهایی که با ...
صدای فریاد بهروز در کوچه پیچید :
_لال شو کثافت تا لالت نکردم .
جلو دویدم و بازوی بهروز را گرفتم و او را به زحمت از داریوش جدا کردم
و گفتم :
_ بهروز خواهش میکنم ...
ناگهان چشمانش به من افتاد و آتش خشمش با دیدن من شعله ور شد . به
زور مرا سمت خانه پرت کرد و فریاد زد :
_ می کشمت مهناز ...
بهروز در را بست و من از پشت در صدای دعوای بهروز و داریوش را شنیدم
و فقط فریاد زدم :
_بهروز تو رو خدا ... تو رو ارواح خاک مادرت ... بهروز ...
بالاخره با وساطت چند تا از همسایه ها ، دعوای آن ها پایان یافت . نفسم
بالا آمد که یک دفعه در خانه باز شد . نگاه بهروز با عصبانیتی که در چهره
اش ظاهر بود و در چشمانش بیشتر ، به سمتم آمد .
_ حالا بهش پیغام میدی که بیاد دیدنت ؟!
لبانم از تعجب از هم فاصله گرفت :
_من !!
با یک دست کمر بندش را از دور کمرش آزاد کرد و گفت :
_فکر میکنی ایندفعه میزارم راحت منو بذاری و بری به ریشم بخندی.
دستانم را بالا آوردم و گفتم :
_بهروز گوش کن ... به خدا من پیغام ندادم ... خودش اومد
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊