6606615006.pdf
861.6K
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚بنویسآغوشتبخوانبهشت📚
✍نویسنده: کوثرکاکایی فرد
ژانر: #غمگین، #عاشقانه
خلاصه:
زینب، دختری که بازیچه دستان زمانه شده است؛ سعی میکند مشکلات را یک تنه حل کند اما، مگر میشود؟ از یک دختر بیسرپناه بیست و یک ساله چه کاری بر میآید؟!
هیچ کار؛ فقط میتواند بنشیند و به بدبختیهایش بنگرد!
به نظرتان چه اتفاقی برای زینب میافتد.
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
6615106621.pdf
1.8M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚قماربازعشق📚
✍نویسنده:آنیتا م
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه:
باران دختـریه که همراه دایــــــــه اش زندگـی می کنـه و از راه قمـار کردن پـول در میـاره..یه روز بـاران تو رستوران متوجـه پسری ……
پایان خوش
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
6623639356.pdf
4.55M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚آقایحساسخانمخشن📚
✍نویسنده: ناشناس
ژانر: #عاشقانه #طنز #کلکلی
خلاصه:
دختری شیطون ، بی ملاحضه که بین سه تا پسر بزرگ شده و روحیش شده عین پسرا
پسری ساکت و سر به زیر که بین سه تا دختر بزرگ شده روحیش عین دختراس..
این گل پسر و گل دختر با هم همکار میشن و باهم اتفاقای با نمکیو رقم میزنن...
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
6618139371.pdf
2.64M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚الههمرگ📚
ژانر: #عاشقانه #فانتزی #تخیلی
✍نویسنده:نازنین اکبر زاده
خلاصه:
سال ها بعد، دختری متولد میشود، دختری که نه از جنس خاک است و نه از جنس گِل، بلکه از نفس خداونده ! دختری که با آوردن اسمش، وحشت را وارد قلب انسان ها می کند! آدرینا، الهه ی مرگ؛ الهه ی که مرگ و زندگانی در دستان اوست! الهه ی که وارد عشقی ممنوع میشود و برای رسیدن به معشوقه اش پا بر روی تمام محدودیت ها می گذارد...
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
6588809228.pdf
1.4M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚دخترایآتیشپاره📚
✍نویسنده : سحر.پ
ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی
خلاصه :
داستان در مورد یه اکیپ دخترونه هشت8نفره اس که چن سال رفیقای فابریک هم دیگن دوستی اونا از اموزشگاه زبانشون شروع شده طی داستان به یه دلایلی چهار تا دختر میشن که به طور باورنکردنی تویه دانشگاه معروف در شمال قبول میشن وقتی وارد دانشگاه میشن...
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
6601397428.pdf
1.22M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚وسوسه📚
✍نویسنده: نیلا
ژانر: #عاشقانه #ازدواج_اجباری #اجتماعی
خلاصه:
مورد دختريه كه تو يه خونواده تعصبی زندگی ميكنه و پدرش ميخواد به زور شوهرش بده و اين دختر همه تلاششو ميكنه كه از زير اين ازدواج در بره ولی يهو به همون مردی كه قراره باهاش ازدواج كنه علاقه مند ميشه و وقتی كه همه چی داره خيلی خوب پيش ميره يهو ...
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
6690418628.pdf
1.86M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚دختریادردسر📚
ژانر: #عاشقانه_طنز.
✍نویسنده: زهره دهنوئی .
خالصه: نفس دختری که دوست داره مستقل باشه و تالش خودش رو برای
مستقل شدن میکنه،توی بچگی پدر و
مادرش فوت شدن و خواهر و برادری نداره.
با غصه هاش میجنگنه و نمیزاره نا امیدی توی دلش سایه بندازه.
مهربون و دوست داشتنی و با شیطنت هاش باعث شادی دیگران میشه، همیشه
سعی داره جایگاه مناسب خودش
رو داشته باشه و برای رسیدن به آرزو هاش هم میجنگنه.
ِس لیسانس it داره ولی عاشق و عشق به این حرفه مسیر زندگی
طراحی مدل لبا
ش رو عوض میکنه
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_11
با وجود آن که خیلی تاثیری در پوشش نداشت اما حداقل بودنش بهتر از
نبودنش بود.
علی با نگرانی روی مبل رو به رویش نشست و گفت:
- امشب دوبار ترسیدین... سابقه داره این ترس یا حاصل اذیت اون
بیشرف هاست؟
لیلی دستهای سردش را در هم گره کرد و سرش را پایین انداخت.
چه کسی میفهمید طی همین سه ماهی که پدرش در زندان بود تا به چه اندازه
محتمل ترس و نگرانی شده بود؟
اصلا به نظرش ترسیدن های ممتدش ، کمترین واکنشی بود که در مقابل
استرساش از خود نشان میداد.
ناخواسته لبش به لبخند تلخی گشوده شد و جواب داد:
در مقابل اذیتهای اونا، ترس های الان من خیلی عادیه.
علی با تاسف سرش را تکان داد.
دلش به حال این دخترک تنها میسوخت.
اما نه در حدی که به پیشنهاد محمود فکر کند!
چهار سال از مرگ همسرش میگذشت اما همچنان خودش را داغدار و متعهد
او میدانست.
سمانه آنقدر در دلش جای داشت که یاد و خاطراتش کافی بود تا کسی را
جایگزینش نکند، حتی صوری!
نگاه کوتاهی به لیلی انداخت و گفت:
- دیر وقته. شماهم امشب اینجا بمونین بهتره. تا فردا خدا بزرگه.
لیلی از خدا خواسته ماندن را پذیرفت و اصراری به رفتن نکرد.
تحمل ترس و استرس را دیگر نداشت، حداقل برای امشب نداشت!
خانه اش تنها دو اتاق داشت.
یکی برای ثنا، و دیگری اتاق خواب خودش و سمانه.
اتاق ثنا جای خواب نداشت.
تمام اتاقش را اسباب بازی هایش احاطه کرده و تنها جای خالی همان تخت
کوچکی بود که رویش میخوابید.
اتاق خودش و سمانه هم خط قرمزش بود.
اتاقی که یادآور تمام خاطرات مشترکشان بود و حاضر نبود حتی ثانیه ای زن
دیگری پا به آن بگذارد.
چه برسد روی تختشان بخوابد!
به ناچار از داخل کمد دیواری اتاقش، تشک و پتویی برداشت و به هال برگشت.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_12
در سکوت کامل تشک را گوشه هال پهن کرد و به سمت لیلی چرخید.
- متاسفم. اتاق دیگه ای نداره خونه که تقدیم کنم.
لیلی لبخندی زد و صادقانه گفت:
- دستتون درد نکنه. من الان حاضرم حتی توی حیاط خونتون بخوابم اما
امشب برنگردم خونمون!
علی با نگرانی نگاهی به در هال انداخت و در حالی که انگار بیشتر با خودش
بود، زمزمه کرد:
- مشکل اینجاست که مدرکی علیه اون نداریم تا قانونی برخورد کنیم. البته
شماهم که هنوز قیافه مزاحم هارو ندیدید تا با قطعیت تصمیم بگیریم.
به سمت لیلی چرخید و بلندتر ادامه داد:
- در هر صورت فعلا چاره ای جز صبر و جمع کردن مدرک نداریم.
لیلی با تکان دادن سرش، صحبت های او را تایید کرد.
علی دستی به سبیلاش کشید و گفت:
- اگه با من کاری ندارید من برم بخوابم.
لیلی معذب سرش را پایین انداخت و جواب داد:
- نه، شبتون بخیر.
علی نیز زیر لب شب بخیری گفت و در حالی که سرش شدیدا درد آمده بود از
کنارش عبور کرد.
همین که دستش به دستگیره اتاق برخورد، صدای آرام لیلی را شنید.
- آقا علی.
آهسته به سمتش چرخید و کوتاه گفت:
بله؟
آدمی نبود که حرف هایش را در دلش حفظ کند.بلد نبود!
امشب هم اگر از علی
تشکر نمیکرد، خوابش نمیبرد.
نگاهش را مستقیم به چهره جذاب و مردانه علی دوخت و با لبخند زمزمه کرد:
- ممنونم که بهم پناه دادید. اگه شما امشب نبودین من از ترس سکته
میکردم.
خدا از بزرگی کمتون نکنه.
این لطفتون و هیچ وقت فراموش نمیکنم.
مکثی کرد و قبل از آنکه علی فرصت کند جواب دهد، ادامه داد:
- حالا میفهمم چرا بابام گفت در نبودش به تنها کسی که میتونم اعتماد کنم
شمایید.
نگاهش را مستقیم به علی دوخت و با خجالت ادامه داد:
شما روی هر چی مردونگی هست و سفید کردین.تو دوره ای که کس به کس
نیست و هر کی به فکر خویش، وجود آدمایی شبیه شما لازمه تا دنیا قشنگتر
بشه.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》