♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_11
با وجود آن که خیلی تاثیری در پوشش نداشت اما حداقل بودنش بهتر از
نبودنش بود.
علی با نگرانی روی مبل رو به رویش نشست و گفت:
- امشب دوبار ترسیدین... سابقه داره این ترس یا حاصل اذیت اون
بیشرف هاست؟
لیلی دستهای سردش را در هم گره کرد و سرش را پایین انداخت.
چه کسی میفهمید طی همین سه ماهی که پدرش در زندان بود تا به چه اندازه
محتمل ترس و نگرانی شده بود؟
اصلا به نظرش ترسیدن های ممتدش ، کمترین واکنشی بود که در مقابل
استرساش از خود نشان میداد.
ناخواسته لبش به لبخند تلخی گشوده شد و جواب داد:
در مقابل اذیتهای اونا، ترس های الان من خیلی عادیه.
علی با تاسف سرش را تکان داد.
دلش به حال این دخترک تنها میسوخت.
اما نه در حدی که به پیشنهاد محمود فکر کند!
چهار سال از مرگ همسرش میگذشت اما همچنان خودش را داغدار و متعهد
او میدانست.
سمانه آنقدر در دلش جای داشت که یاد و خاطراتش کافی بود تا کسی را
جایگزینش نکند، حتی صوری!
نگاه کوتاهی به لیلی انداخت و گفت:
- دیر وقته. شماهم امشب اینجا بمونین بهتره. تا فردا خدا بزرگه.
لیلی از خدا خواسته ماندن را پذیرفت و اصراری به رفتن نکرد.
تحمل ترس و استرس را دیگر نداشت، حداقل برای امشب نداشت!
خانه اش تنها دو اتاق داشت.
یکی برای ثنا، و دیگری اتاق خواب خودش و سمانه.
اتاق ثنا جای خواب نداشت.
تمام اتاقش را اسباب بازی هایش احاطه کرده و تنها جای خالی همان تخت
کوچکی بود که رویش میخوابید.
اتاق خودش و سمانه هم خط قرمزش بود.
اتاقی که یادآور تمام خاطرات مشترکشان بود و حاضر نبود حتی ثانیه ای زن
دیگری پا به آن بگذارد.
چه برسد روی تختشان بخوابد!
به ناچار از داخل کمد دیواری اتاقش، تشک و پتویی برداشت و به هال برگشت.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_12
در سکوت کامل تشک را گوشه هال پهن کرد و به سمت لیلی چرخید.
- متاسفم. اتاق دیگه ای نداره خونه که تقدیم کنم.
لیلی لبخندی زد و صادقانه گفت:
- دستتون درد نکنه. من الان حاضرم حتی توی حیاط خونتون بخوابم اما
امشب برنگردم خونمون!
علی با نگرانی نگاهی به در هال انداخت و در حالی که انگار بیشتر با خودش
بود، زمزمه کرد:
- مشکل اینجاست که مدرکی علیه اون نداریم تا قانونی برخورد کنیم. البته
شماهم که هنوز قیافه مزاحم هارو ندیدید تا با قطعیت تصمیم بگیریم.
به سمت لیلی چرخید و بلندتر ادامه داد:
- در هر صورت فعلا چاره ای جز صبر و جمع کردن مدرک نداریم.
لیلی با تکان دادن سرش، صحبت های او را تایید کرد.
علی دستی به سبیلاش کشید و گفت:
- اگه با من کاری ندارید من برم بخوابم.
لیلی معذب سرش را پایین انداخت و جواب داد:
- نه، شبتون بخیر.
علی نیز زیر لب شب بخیری گفت و در حالی که سرش شدیدا درد آمده بود از
کنارش عبور کرد.
همین که دستش به دستگیره اتاق برخورد، صدای آرام لیلی را شنید.
- آقا علی.
آهسته به سمتش چرخید و کوتاه گفت:
بله؟
آدمی نبود که حرف هایش را در دلش حفظ کند.بلد نبود!
امشب هم اگر از علی
تشکر نمیکرد، خوابش نمیبرد.
نگاهش را مستقیم به چهره جذاب و مردانه علی دوخت و با لبخند زمزمه کرد:
- ممنونم که بهم پناه دادید. اگه شما امشب نبودین من از ترس سکته
میکردم.
خدا از بزرگی کمتون نکنه.
این لطفتون و هیچ وقت فراموش نمیکنم.
مکثی کرد و قبل از آنکه علی فرصت کند جواب دهد، ادامه داد:
- حالا میفهمم چرا بابام گفت در نبودش به تنها کسی که میتونم اعتماد کنم
شمایید.
نگاهش را مستقیم به علی دوخت و با خجالت ادامه داد:
شما روی هر چی مردونگی هست و سفید کردین.تو دوره ای که کس به کس
نیست و هر کی به فکر خویش، وجود آدمایی شبیه شما لازمه تا دنیا قشنگتر
بشه.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
طکیستی؟!
طعشقتمومشیعیانی
طامیددلشکستههایی
طتهمعرفتومرامی
امامرضاجانمطهمونکسیهستیکهوقتیهمه
تنهامونگذاشتنطبودیکهشدیسنگصبورمون
امامرضاجانمطچقدرصبوری
چجوریمیتونیتحملکنیاینهمهبیاحترامیبه
خودترو...💔
.
.
.
امام رضا ط همیشه واسه من ی بابا بودی
ی بابایی که همیشه هوای دخترش رو داشت
همیشه دستش رو میگرفت
کمکش میکرد
تنهاش نمیزاشت
امام رضا الان به جبران اون همه مهربونیت باید چیکار کنم؟!
میشه بگی چیکار کنم برات؟!
بابا الان دیگه نوبت منه که برات دختری کنم
برم جلوشون قد علم کنم
بگم شما حق ندارین به بابای من بی احترامی کنین!!
بگم امام رضا خط قرمز منه❌
بابا بگو چیکار کنم برات؟!
منی که تو این دنیا هیچ کاری از دستم برنمیاد
امام رضا جانم من که دیگه طاقت ندارم🥀
آخ امام رضا ک ط چقدر صبوری
بابای من💔
#همه_خادم_الرضاییم
دارم هرشب نگاه میکنم تا دیگه اعتراضی نباشه که ناشناس ها رو نگاه نمیکنم..
فکر کنم اشتباه شده،، احتمالا من اشتباه متوجه شدم؛شرمنده
✨
✨
؟؟؟
دشمنتون شرمنده
متوجه نشدم....
بابت چی؟؟
ازمون کتبی نهایی شیمی داشتم همین شنبه کتاب رو هیچی نخونده بودم شب بیدار موندم خوندم، خیالم راحت بود که توو سال خوندم صبحش سر سوال شک داشتم به دبیر شیمی گفتم خانم این واکنش به باتری وصل هست؟ گفت نه گفتم پس این برقه؟ گفت اره به حرفش گوش کردم جوابم رو خط زدم عوض کردم، بعدش دقیقا لحظه اخر سوالی که باید با بار عنصر حل میکردم رو با دست خودم جواب درست رو خط زدم و بر اساس شعاع رفتم 2 نمره زنده زنده جلو چشمم رفت
.
.
الحمدلله لله رب العالمین من این دو تا سوال ها رو درست جواب دادم😁😂
ولی از این کارا منم زیاد کردم
خودم جواب درستمو پاک کردم اشتباه رو نوشتم 😢💔
من پارسال فارغالتحصیل شدم و کنکور دادم همون سال اولم دانشگاه قبول شدم اما متأسفانه خانواده اجازه ندادن برم دانشگاه چون اون داشگاهی ک قبول شده بودم خارج از استانمون بود و کمی هم دور از استانمون شمال کشور بود خانواده گفتن امسالم بشین بخون که یه جای نزدیک قبول بشی منم خریت کردم و ب حرفایی ک زدن گوش کردم گفتن حمایتت میکنیم فقط بخون منم خوندم اما الان ک دیگه کم مونده و خودم از همه بیشتر خسته چون بدترین اتفاق طی این یه سال برام افتاد شدم شروع کردن ب غر زدن نمیخوام منکر این بشم ک اصلا خرجی نکردم و کتاب نخریدن یا کلاس ثبت نامم نکردن نه چون واقعا از این نظر اوکی بود اما همه چی به خرج کردن نیست الان دارن منت این خرجا هم میزارن سرم و اینکاراشون هم دقیقا از عید امسال ک برام خاستگار اومد و من ردش کردم بخاطر کنکورم شروع شده رسما حس اضافه بودن ب ادم دس میده انگار همه چی خلاصه میشه تو شوهر کردن الان دنبال اینم که زودتر خودکشی کنم ک خودمو از این دنیا راحت کنم واقعا از همه چی خسته شدم فقط و فقطم منتظرم تیر بشه و منم خودمو خلاص کنم و برم پیش عشقم ک اسفند ماه پرکشید و نموند ک موفقیتم تو کنکورو ببینه واقعا دیگه هیچ انگیزهای برای هیچی ندارم فقط مرگ جوابه برای همهی دردام.....
✨
✨
ببین عزیز من....
تو با خودکشیت فقط نشون میدی که ضعیفی و یه ادم ضعیفو هیچ کس دوس نداره
قوی بمون و کنکورتو بده و موفقیتتو بکوب تو دهن همه
این حسا و این روزام میگذره فقط تو قوی بمون دختر (:
و بعد اینکه
جهنم این دنیا رو دیدی ،جهنم اون دنیا رو هم واسه خودت نخر دختر:)