eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 سیر نمی‌شوم ز تو نیست جزاین گناه من سیر مشو ز رحمتم ای دوجهان پناه من با ستم وجفا خوشم گر چه درون آتشم چونک توسایه افکنی برسرم ای هماي من
💠 رنگ تو داری، که زِ رَنگ جهان پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای آینه‌ای!رنگ تو عکس کسیست تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای
وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ وَ الْفِتْنَةُ أشَدُّ مِنَ الْقَتلِ. «هر جا پیدایشان کردید، بکُشید و از شهر بیرونشان کنید، همان‌طورکه از آنجا بیرونتان کردند. فتنه‌گریِ آن‌ها خیلی بدتر است از کشته‌شدنشان به دست شما.» ‏/آیه۱۹۱
لَن نَموتُ اَبَدا ... نزدیک است در نمازخواهیم‌خواند
-حاج‌حسین‌آقایکتا: خون کلید فتح قدس خواهد بود..... "و این کلید از آن جنس کلیدها نیست که نچرخد"خواهید دید....
از حزبِ خدا به دفترِ کاخ سفید از قلبِ مقاومت به صهیونِ یزید در نمازجماعت را می‌خوانیم تا کور شود هرآنکه نتواند دید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 بهنام مصرتر از آن بود که با مخالفت عمه مهتاب دست از سرم برداره . از دعوت عمه مهتاب به بعد پایش به دانشگاهم باز شد. حتی دیگر آمار کلاس هایم را هم داشت و در ساعات خالی ام جلوي درب دانشگاه منتظرم بود. روز اول خیلی سختم بود که به او بگویم برگردد. اما وقتی گفت که حتی اجازه ی این دیدار رو از پدر گرفته ، دهانم محکم بسته شد . باز همان کافی شاپ و همان میز کنار آکواریوم و همان سفارشات . حس میکردم که از این اصرارش خوشم آمده. مخصوصا که این دیدارها تکرار و تکرار و تکرار شد تا یک ماه . به جایی رسیدم که بیقرارش می شدم . تپش قلب می گرفتم . نگرانش می شدم . او هم همین طور بود . به تلفن اتاقم زنگ میزد . اگر بر نمیداشتم به خانه زنگ میزد. و در کمال پررویی ، حتی اگر پدر یا مادر یا حتی هومن هم بر میداشت ، می گفت با نسیم کار دارم و من خجالت زده در مقابل نگاه های خیره و متعجب بقیه ، مجبور به پاسخگویی بودم . البته این تنها راه ابراز عشقش نبود. اتاقم پر شده بود از کادوهایش . یک عطر زنانه ی گرانقیمت ، یک جعبه ی موزیکال چوبی ، یک گردنبند نقره ی زیبا ، و چند کادوی دیگر که حتی دیگران هم می دانستند کادوی بهنام است . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕ ∞﷽∞ ┊ . . . . . . . . . . ┊ . 📜 اینهمه عشق باعث شد که من در جادوی عشقش اسیر شوم و در کمترین زمان ، که همان یک ماه بود ، عاشق . حالا دیگر دعاهایم ازدواج با بهنام بود و شوق و ذوقم با صدای زنگ های تلفن . یه طوری از جا می پریدم و سمت تلفن می دویدم که گاهی خودم هم از خودم خجالت می کشیدم . البته بعید بود که بعد از ظاهر شدن نشانه های عاشقی ، مادر و پدر چیزی متوجه نشده باشند . اما یه حسی توی نگاهشان بود که مرا عذاب میداد . گویی که هر چه اشتیاق مرا می دیدند ناراحت تر و نا امیدتر می شدند. اما کار من وبهنام از این حرف ها گذشته بود ، نا خواسته بود شاید ، ولی شد . بالاخره یک روز پدر گلایه هایش را با خانم جان در میان گذاشت . سر و صدای همه ی آن ها را از اتاق می شنیدم . گاهی آرام می شدند و گاهی بلند بلند حرف میزدند . اما دست اخر، خانم جان کلام آخر را گفت : _دیگه نمیشه کاری کرد منوچهر... باید با مهتاب حرف بزنم تا تکلیف این دوتا بچه رو مشخص کنه .... اینا هردوشون همدیگر رو میخوان . و من با شنیدن این حرف ، دویدم سمت اتاقم و فریادم رو درون بالشتم خفه کردم . دستی به گردنبند بهنام که دور گردنم بود کشیدم و همراه با نفس هایی ملتهب از شوقی که یکدفعه به قلبم سرازیر شده بود ، زیرلب چندین بار گفتم : _خدایا شکرت. خانم جان واسطه شد و حرف های پدر را به عمه مهتاب زد . ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ! پـارت‌اول↯↯ ┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895 ┊ . . . . . . . . . . . ┖╌╼⃘۪‌ꦽ⃟𖧷۪۪‌ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪‌ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال vip رمان الهه بانو افتتاح شد😍✨ برای خرید vip رمان الهه به آیدی زیر مراجعه کنید🙂 @F_82_02 🎗مزایای vip🎗 🔮`بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 🔮
رمان تمام شده
حق عضویت Vip مبلغ فقط ۲۵ هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02