#حضرت_مولانا💠
سیر نمیشوم ز تو
نیست جزاین گناه من
سیر مشو ز رحمتم
ای دوجهان پناه من
با ستم وجفا خوشم
گر چه درون آتشم
چونک توسایه افکنی
برسرم ای هماي من
#حضرت_مولانا💠
رنگ تو داری،
که زِ رَنگ جهان
پاکی، و همرنگ
بقا بودهای
آینهای!رنگ تو
عکس کسیست
تو ز همه رنگ
جدا بودهای
وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ وَ الْفِتْنَةُ أشَدُّ مِنَ الْقَتلِ.
«هر جا پیدایشان کردید، بکُشید و از شهر بیرونشان کنید، همانطورکه از آنجا بیرونتان کردند. فتنهگریِ آنها خیلی بدتر است از کشتهشدنشان به دست شما.»
#بقره/آیه۱۹۱
لَن نَموتُ اَبَدا ... نزدیک است
در #بیتالمقدس نمازخواهیمخواند
#طوفان_الأقصى
-حاجحسینآقایکتا:
خون #حاجقاسم کلید فتح قدس خواهد بود.....
"و این کلید از آن جنس کلیدها نیست که نچرخد"خواهید دید....
#سیدالشهدایمقاومت
#طوفان_الأقصى
از حزبِ خدا به دفترِ کاخ سفید
از قلبِ مقاومت به صهیونِ یزید
در #قدس نمازجماعت را میخوانیم
تا کور شود هرآنکه نتواند دید...
#طوفان_الأقصى
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہصدونوزدهم📜
بهنام مصرتر از آن بود که با مخالفت عمه مهتاب دست از سرم برداره .
از دعوت عمه مهتاب به بعد پایش به دانشگاهم باز شد.
حتی دیگر آمار کلاس هایم را هم داشت و در ساعات خالی ام جلوي درب دانشگاه منتظرم بود.
روز اول خیلی سختم بود که به او بگویم برگردد.
اما وقتی گفت که حتی اجازه ی این دیدار رو از پدر گرفته ، دهانم محکم بسته شد .
باز همان کافی شاپ و همان میز کنار آکواریوم و همان سفارشات .
حس میکردم که از این اصرارش خوشم آمده.
مخصوصا که این دیدارها تکرار و تکرار و تکرار شد تا یک ماه .
به جایی رسیدم که بیقرارش می شدم .
تپش قلب می گرفتم . نگرانش می شدم . او هم همین طور بود . به تلفن اتاقم زنگ میزد .
اگر بر نمیداشتم به خانه زنگ میزد.
و در کمال پررویی ، حتی اگر پدر یا مادر یا حتی هومن هم بر میداشت ، می گفت با نسیم کار دارم و من خجالت زده در مقابل نگاه های خیره و متعجب بقیه ، مجبور به پاسخگویی بودم .
البته این تنها راه ابراز عشقش نبود.
اتاقم پر شده بود از کادوهایش .
یک عطر زنانه ی گرانقیمت ، یک جعبه ی موزیکال چوبی ، یک گردنبند نقره ی زیبا ،
و چند کادوی دیگر که حتی دیگران هم می دانستند کادوی بهنام است .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہصدوبیستم📜
اینهمه عشق باعث شد که من در جادوی عشقش اسیر شوم و در کمترین زمان ، که همان یک ماه بود ، عاشق .
حالا دیگر دعاهایم ازدواج با بهنام بود و شوق و ذوقم با صدای زنگ های تلفن .
یه طوری از جا می پریدم و سمت تلفن می دویدم که گاهی خودم هم از خودم خجالت می کشیدم .
البته بعید بود که بعد از ظاهر شدن نشانه های عاشقی ، مادر و پدر چیزی متوجه نشده باشند .
اما یه حسی توی نگاهشان بود که مرا عذاب میداد .
گویی که هر چه اشتیاق مرا می دیدند ناراحت تر و نا امیدتر می شدند.
اما کار من وبهنام از این حرف ها گذشته بود ، نا خواسته بود شاید ، ولی شد .
بالاخره یک روز پدر گلایه هایش را با خانم جان در میان گذاشت .
سر و صدای همه ی آن ها را از اتاق می شنیدم .
گاهی آرام می شدند و گاهی بلند بلند حرف میزدند .
اما دست اخر، خانم جان کلام آخر را گفت :
_دیگه نمیشه کاری کرد منوچهر...
باید با مهتاب حرف بزنم تا تکلیف این دوتا بچه رو مشخص کنه ....
اینا هردوشون همدیگر رو میخوان .
و من با شنیدن این حرف ، دویدم سمت اتاقم و فریادم رو درون بالشتم خفه کردم .
دستی به گردنبند بهنام که دور گردنم بود کشیدم و همراه با نفس هایی ملتهب از شوقی که یکدفعه به قلبم سرازیر شده بود ، زیرلب چندین بار گفتم :
_خدایا شکرت.
خانم جان واسطه شد و حرف های پدر را به عمه مهتاب زد .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕