┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہصدونوزدهم📜
بهنام مصرتر از آن بود که با مخالفت عمه مهتاب دست از سرم برداره .
از دعوت عمه مهتاب به بعد پایش به دانشگاهم باز شد.
حتی دیگر آمار کلاس هایم را هم داشت و در ساعات خالی ام جلوي درب دانشگاه منتظرم بود.
روز اول خیلی سختم بود که به او بگویم برگردد.
اما وقتی گفت که حتی اجازه ی این دیدار رو از پدر گرفته ، دهانم محکم بسته شد .
باز همان کافی شاپ و همان میز کنار آکواریوم و همان سفارشات .
حس میکردم که از این اصرارش خوشم آمده.
مخصوصا که این دیدارها تکرار و تکرار و تکرار شد تا یک ماه .
به جایی رسیدم که بیقرارش می شدم .
تپش قلب می گرفتم . نگرانش می شدم . او هم همین طور بود . به تلفن اتاقم زنگ میزد .
اگر بر نمیداشتم به خانه زنگ میزد.
و در کمال پررویی ، حتی اگر پدر یا مادر یا حتی هومن هم بر میداشت ، می گفت با نسیم کار دارم و من خجالت زده در مقابل نگاه های خیره و متعجب بقیه ، مجبور به پاسخگویی بودم .
البته این تنها راه ابراز عشقش نبود.
اتاقم پر شده بود از کادوهایش .
یک عطر زنانه ی گرانقیمت ، یک جعبه ی موزیکال چوبی ، یک گردنبند نقره ی زیبا ،
و چند کادوی دیگر که حتی دیگران هم می دانستند کادوی بهنام است .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہصدوبیستم📜
اینهمه عشق باعث شد که من در جادوی عشقش اسیر شوم و در کمترین زمان ، که همان یک ماه بود ، عاشق .
حالا دیگر دعاهایم ازدواج با بهنام بود و شوق و ذوقم با صدای زنگ های تلفن .
یه طوری از جا می پریدم و سمت تلفن می دویدم که گاهی خودم هم از خودم خجالت می کشیدم .
البته بعید بود که بعد از ظاهر شدن نشانه های عاشقی ، مادر و پدر چیزی متوجه نشده باشند .
اما یه حسی توی نگاهشان بود که مرا عذاب میداد .
گویی که هر چه اشتیاق مرا می دیدند ناراحت تر و نا امیدتر می شدند.
اما کار من وبهنام از این حرف ها گذشته بود ، نا خواسته بود شاید ، ولی شد .
بالاخره یک روز پدر گلایه هایش را با خانم جان در میان گذاشت .
سر و صدای همه ی آن ها را از اتاق می شنیدم .
گاهی آرام می شدند و گاهی بلند بلند حرف میزدند .
اما دست اخر، خانم جان کلام آخر را گفت :
_دیگه نمیشه کاری کرد منوچهر...
باید با مهتاب حرف بزنم تا تکلیف این دوتا بچه رو مشخص کنه ....
اینا هردوشون همدیگر رو میخوان .
و من با شنیدن این حرف ، دویدم سمت اتاقم و فریادم رو درون بالشتم خفه کردم .
دستی به گردنبند بهنام که دور گردنم بود کشیدم و همراه با نفس هایی ملتهب از شوقی که یکدفعه به قلبم سرازیر شده بود ، زیرلب چندین بار گفتم :
_خدایا شکرت.
خانم جان واسطه شد و حرف های پدر را به عمه مهتاب زد .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
Being alOne iS Better Than
Being Among Wrong people
تنهایی بهتره تا
بین آدم های اشتباهی بودن . . !
در این دنیا ،
آدمهایی که بیشتر بدانند ؛
آرامتر و ساکتترند !
- الیف شافاک
اصلا نابودیِ اسرائیل باید جزو اهدافِ یه بچه
شیعه باشه!
چرا؟
چون گرفتاریهایِ مسلمین،
نشئت میگیره از جنایت هایِ اونا!
یحتمل داریم میرسیم به اون فرازِ وصیتنامه
شهید حججی که میگفت:
خودتون رو برایِ
ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ
با کفار و به خصوص اسرائیل آماده کنید
که اون روز خیلی نزدیکه!
بله؛ خَیبر خَیبر یا صهیون🇵🇸🤍:)
#طوفان_الاقصی