🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_سی_و_ششم:
🍁زهرا🍁
_دارم میگم چی شده؟عقد کی برگزار میشه؟
×هیچی...عقد هم انشاءالله روز سه شنبه باشه..امروزم که یک شنبست.
_لبخندی زدم و گفتم:مبارکت باشه..فقط..چی شده غمگینی؟
+چقدم اصرار داری بدونی!مادر الیاس...برای الیاس خواهر زداشو خاستگاری کرده..
جوابشم مثبتِ..
_با شنیدن این حرف از درون شکستم...سعی کردم بیخیال باشم برای همین گفتم:خب به من چه؟
امیر یه ذره جا خورد ولی بعدش خودشو جمع کرد و گفت:
×هیچی پرسیدی مصطفی هم جواب داد..
_باشه..امیر فقط..
×جونم؟
_فردا میرید بازار؟
×آره..
_من میرم بخوابم شبتون بخیر..
+شب بخیر.منم دیگه برم.
×شب بخیر.
_وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم...
اشکام بی اختیار راه خودشونو پیدا کردن!
حتی تصور کردن الیاس کنار یکی دیگه داشت دیوونم میکرد!
پس بگو تو این یه هفته که عذر خواهی میکرد فقط میخواست آهم پشتش نباشه و خوشبخت بشه!
سرمو رو بالشت گذاشتم..از بس گریه کرده بودم که بالشت خیس شده بود.
ولی بی توجه بهش چشامو بستم و خوابیدم..